فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیدار شو
بیداریت راجشن بگیر
شروع یک روز عالی
میتواند خیلی چیزها را
تحت تأثیر خود قرار دهد
مثلایک احساس عالی
یک دیدار عالی
یک قرار عالی
و یک زندگی عالی
سلام
صبح اولین روزهفته تون بخیر و شادی🌼😊
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
آرزوهای خوب برای همه.mp3
7.49M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع🚫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_رمان 😍 #برای_من
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد -: همونطور که خواستي بهت دست نزدم... با پتوت بلندت کردم ...خيالت راحت . رفت و در بست. اشک هام ريختن. عاشقش بودم . نميتونستم انکار کنم . همه زندگيم بود.واقعا بود. من حق نداشتم اون رو به ناپاکي و عوضي بودن متهم کنم . اون از اول بهم گفت که احساسش برادرانه اس.من نفهميدم چون خودم نميتونم به چشم برادر بهش نگاه کنم. بهتره ديگه اصلا کاري به کارش نداشته باشم تا ناهيد جوابشو بده و من برم . ديگه کاري به کارش ندارم . از اون روز به بعد جهنم واقعي رو با تمام وجودم لمس کردم .ارديبهشت هم تموم شد.من رسما يه مرده متحرک بودم. نه محمد با من حرف ميزد نه من با اون . سرش به کار خودش بود . اهنگ ميساخت. دوستاش مي اومدن . مرتضي و شايان و علي و مازيار . من ديگه واقعا مرده بودم . هيچ حسي نداشتم . نه گرسنه ام ميشد نه تشنم بزور اب و چند قاشق غذا ميخوردم تا نميرم فقط . ولي غذاي محمد رو هميشه اماده ميکردم . هيچ وقت هم نفهميدم ميخورد يا نه . چون اصلا دلم نميخواست به چشمش ديده شم. صبح که پا ميشدم ميزدم بيرون ... ميرفتم دانشگاه . عصر برميگشتم . بقيه رو هم تو اتاق خودم بودم . اتاق سابقم .امتحانات ميانترمم رو يکي بدتر ازاون یکی خراب کرده بودم . غم اونا هم به دلم اضافه شده بود . ولي هيچ دردي بدتراز اين نبود که محمد ديگه کاري به کارم نداشت . درسته که ازش دلخور بودم ولي اگه مي اومد سمتم ازم نه نميشنيد. چون همه چيزم بود . عاشقانه دوستش داشتم . شده بود عادت واسم اينکه شبا تو اتاق مطالعه يا پشت ميز يا روي زمين خوابم ببره و صبح بيدار شم و خودم رو روي تخت ببينم و رخت خواب محمد رو روي مبل . گاهي خواب بود اونجا و گاهيم در حال جمع کردنشون ميديدمش . همه سعيم رو ميکردم که کسايي که زنگ ميزنن متوجه نشن که داغونم. حتي به شيده و شيدا هم هيچي نميگفتم. نميتونستم . و اين پيرترم ميکرد و شکنجه ام رو زيادتر... چون نميتونستم خودم رو خالي کنم فقط پناه برده بودم به قران و نماز و نميتونستم با تنها دوستامم دردو دل کنم و براشون بگم که چقدر خرد شدم. واقعا نمي تونستم بگم چقدر ضايع شدم.برام خيلي گرون تموم شده بود . حتي درست و حسابي درس هم نميخوندم . ميموندم تو دانشگاه به بهونه اين که تو کتابخونه درس ميخونم ولي از دلتنگي تمام مدت زل ميزدم به عکس ها و کليپهاي محمد . تو خونه هم به عکس دونفريمون تو عالي قاپو .غذا هم نميخوردم . روزي چند قاشق . تو همين يه ماه شش کيلو وزن کم کرده بودم و اين کافي بود براي اثبات زجري که ميکشيدم. خودم رو از علي هم قايم ميکردم . اصلا تو اين مدت منو نديده بود. مامان محمد ولي يه بوهايي برده بود.همش ميگفت سرحال نيستي انگار ...مثل هميشه شلوغ و پرانژي نيستي... بيشتر از قبل هم زنگ مي زد . منم فقط مي تونستم درس رو بهونه کنم و خستگي امتحانام. جواب اس ها ي ناهيد رو هم ميدادم که فکر ديگه نکنه . گاهي تو اوج دلتنگي واسه محمدم بودم و هرچي اشک داشتم خرج ميکردم فايده نداشت ،تنگي نفس ميگرفتم. و علاجش فقط و فقط همون صداي نفس هايي بود که ضبط کرده بودم. فقط اونا ارومم ميکرد . ميرفتم يه جاي خلوت مينشستم و بهشون گوش ميدادم و جون ميگرفتم . جهنم واقعي رو حس کردم .حالا که محمد کنارم بود. اگه برميگشتم شهرمون که ديگه واقعا اميدي بهم نبود .خدايا ...به دادم برس ... به دادم برس ...چشمم افتاد به صفحه گوشيم که خاموش و روشن ميشد . نگاهم رو از عکس گرفتم و هندزفريمو ازگوشم بيروم کشيدم .علي بود. يه نگاه به ساعت انداختم . نه شب بود. جواب دادم-: سلام ...علي -: به به ... سلام ابجي کوچيکه... چه عجب... جواب ما رو دادين -: شرمنده ...علي -: دشمنت شرمنده خواهري ؟خوبي ؟ روبه راهي ؟-: الحمدلله ...علي-: خداروشکر ... درسها چطوره ؟ -: سلام ميرسونن ...خنديد. اشکامو پاک کردم .علي -: شما هم سلام ما رو برسونين ...با لهجه اصفهاني گفت . واااي خداي من ... هعي ... علي -: امتحانات کي شروع ميشه؟ پايانترما ؟ -: دوهفته ديگه... چطور؟ علي -: هيچي همين جوري ...علي -: خيلي وقت بود ازت خبر نداشتم ... گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم ...-: خيلي لطف کردي ... ممنون ...يکم سکوت کرد . علي -: ابجيه من ؟-: بله ...علي -: مثل هميشه نيستي ؟ بغض کردم . جوابشو ندادم . حرفايي رو دلم سنگيني ميکردگاهي مينشستم و به ماني فکر ميکردم . از لج. بعضي وقتا هم ميگفتم کاش اونشب باهاش دردل ميکردم . اون که ديگه نميخواست منو ببينه . چون واقعا کسي دور و برم نبود که بتونم باهاش حرف بزنم . اين حرفا داشت خفه ام ميکرد . اين خورده هاي قلب تيکه تيکه شده ام .. نه تنها قلب ... غرور و احساسم ...علي -: ابجيه من؟ بغضم ترکيد . دستمو گرفتم جلو دهنم-: بله ...علي -: چيزي شده؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی ب
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم . صداي هق هق امو ميشنيد.نفس عميق ميکشيد و چيزي نميگفت . به زور گريه امو متوقف کردم و گفتم .-: واقعا شرمنده ... نميخواستم ناراحتت کنم ... علي -: دشمنت شرمنده ... ابجي فردا ساعت ده صبح ميام دنبالت ... بايد باهات صحبت کنم...اينطوري فايده نداره ...-: اخه کلاس دارم... علي -: فردا دانشگاه بي دانشگاه ...ميام دنبالت ... به محمدم چيزي نگو ... -: چشم ...علي -: بي بلا ... ديگه ام گريه نکن ... فردا ميبينمت ...-: باشه خداحافظ ...قطع کردم . چه عجب يکي مارو ديد! باز هم سرمو گذاشتم روي ميز تا بخوابم .مطمئن بودم نميذاره همينجا بخوابم و ميبرتم رو تخت . مثل هميشه .صبح که بيدار شدم بازم روي تخت بودم. يه نگاه به ساعت انداختم.اوووه...علي نيم ساعته مي اومد دنبالم. پريدم بيرون رفتم دستشويي و اماده شدم . الکي يه چيزي خوردم و کيفمو انداختم رو دوشم محمد از استديوش اومد بيرون . چاييمو سر کشيدم . ميخواستم فنجون رو بذارم توي سينک که چشمم افتاد بهش . برگه ها رو گذاشته بود رو اپن و نگاهم ميکرد . چشم تو چشم که شديم نگاهشو گرفت . به کيفم خيره شد . دانشگاه رفتني کوله پشتي بر ميداشتم و از روي چادر عربيم مي انداختم . مطمئن بودم ميدونه امروز کلاس دارم ولي کيف بيرون برداشته بودم . بي توجه بهش فنجون رو اب کشيدم . گوشيم زنگ خورد . جواب دادم .علي -: خواهري پايينم ... بدو -: اومدم ...قطع کردم . محمد خيره شد بهم . دويدم کفشامو پاک کردم و رفتم بيرون . در رو بستني ديدم که چرخيده طرفم و يه حالت خاصي با نگاهش داره دنبالم ميکنه. مطمئن بودم از فضولي داره ميترکه ولي حرفي نزد . دلم ميخواست براش زبون درازي کنم . ميدونم رفتارم بد بود ولي کاري از دستم برنمي اومد. علي جلوي در ايستاده بود . پريدم نشستم . بلافاصله با سرعت نور راه افتاد. تعلل بيجا مساوي بود با ديده شدن توسط محمد و مرگ !! از کوچه که خارج شد. علي -: اوووف ... بخير گذشت ... سلام ... خوبي؟-: سلام ... ممنون ...خنديد. کجا ميريم؟ علي -: امامزاده صالح ... رفتي؟ -: نه ...ديگه حرفي نزد .بقيه راه تو سکوت سپري شد . علي دست برد سمت ضبط . يه اهنگ پلي شد . از پنجره بيرون رو نگاه ميکردم و حرف نميزدم . چند تا اهنگ که گذشت رسيد به صداي محمد .علي سريع ردش کرد-: بذار بخونه ديگه. علي -: اصلا امکاناتش نيست ... شونه بالا انداختم و باز به بيرون نگاه کردم . تموم راه رو ساکت بوديم . حال حرف زدن نداشتم . حتي ذوق نگاه کردن به اطرافم رو هم نداشتم . سرم پايين بود و به قدم برداشتن خودم نگاه ميکردم . ياد اصفهان افتادم . محمد جا به جاي شهر و بهم نشون داد . ميگفت همچين شيرين ذوق ميکني ادم دوست داره همش چيزاي جديد نشونت بده . ميگفت حرف هم که نزني ميشه ذوقت رو از تو چشمات خوند و کيف کرد. اهي کشيدم. علي -: بريم تو زيارت کنيم ...وضو داشتم . هميشه وضو داشتم . چشمم که به ضريح افتاد بغضم ترکيد. پيشونيم رو تکيه دادم به ضريح و گريه کردم . دعا کردم و صلاحمو از خدا خواستم. .درکنارش از دلتنگي واسه محمدم گفتم دلم براش يه ذره شده بود . بعد زيارت اومديم بيرون . علي روي يه سنگ نشست . منم کنارش . زل زده به دور دستها . روبرومون . چي ميشد محمد الان اينجا بود ؟دلم امام رضا ميخواست. اونم با محمد ... ميدونستم اگه محمد بفهمه با علي اومدم بيرون ناراحت ميشه . اونم قايمکي و اين باعث ميشد که حس بدي داشته باشم . صداي علي منواز افکارم کشيد بيرون .علي -: خب بگو ...-: چي بگم ؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي -: سر چي بينتون ناراحتي پيش اومده ؟ بغض کردم .بلافاصله گريه . علي نگاهم کرد . علي -: نميدونم کي قراره اين اشک ريختن تو تموم بشه... به خدا دارم عذاب ميکشم ...عذابم ميده گريه کردنت ...-: داداشي اونشب تو عروسيه اقا مازيار ...علي-: خب -: يادته دم گوشم چيا گفت ؟ شنيدي ؟ علي -: اره ... نه تنها من ... بیشتر کسايي که دوروبرمون بودن هم شنيدن ...با تعجب نگاهش کردم .-: همه ؟لبخند تلخي زد .علي -: اره ... حتي صداي اهنگ رو هم قطع کرده بودن ...نيشخندي زدم . -: شما جاي من بودي از اون حرفا چي برداشت ميکردي ؟ علي -: اعتراف ... باز شدن نطقش بالاخره ...با صداي لرزون گفتم .-: منم همين برداشتو کردم هر کسي جاي من بود هم همين برداشتو مي کرد .علي -: خب -: حتي عاقلتراش و بزرگتراش ... اون حق نداشت با اون حرفا منو بازي بده ... با احساس من بازي کنه ... درسته نميدونه دوستش دارم ... عاشقشم ... ولي بازم کارش درست نبود ... کامل چرخيدم طرفش. شما بگو... شما که بزرگتري ...عاقلتري ... خودت حرف محمد رو گذاشتي پاي اعتراف ... من که هنوز بیست سالمم نیس نباید هوایی بشم ...با تعجب نگاهم ميکرد . علي -: اگه فکر ميکني اون حرفاش يعني اعتراف ...لازم نيست از فکرت برگردي ... گريه ام بيشتر شد .-:لازمه ... لازمه ...بهم ثابت کرد که اون فکرام فقط توهم بوده چرخيد طرفم.علي -: ببينم ... باز چي شده ؟چيکار کرده؟ خيلي هول و متعجب بود . همه قضيه رو براش گفتم تموم که شد چشماشو بست . نفسش رو فوت کرد بيرون .علي -: اشتباه ميکني ...قضيه اونطور نيست که تو فکر ميکني ... کاش اون حرفا رو بهش نميزدي ...-: يعني چي ؟پس چيه ؟ نگاهم کرد . مدت طولاني . انگار کلافه بود .علي -: نميشه... نميدونم...به اسمون خيره شد .
« محمد »
يه تبريک درست و حسابي گفتم بهشون شايان رو بغل کردم .کساي ديگه که اومدن کنارشون ازشون فاصله گرفتم . نشستم يه گوشه . با حسرت بهشون خيره شدم . اصلا دلم نميخواست توي جمع قرار بگيرم . دلم ميخواست يه گوشه بشينم و فکر کنم . اغلب که اينطور بودم . دوماه بود که همين بودم امشبم مجبور بودم اين مهموني بيام . نگاهشون که ميکردم ياد عاطفه مي افتادم . دلم براش يه ذره شده بود . براي خودش .شلوغ کارياش...نگاهش... فرار کردنش از دستم . يه بغضي مدام توي گلوم بود . ولي نميترکيد . هر کاري ميکردم تبديل به اشک نميشد مرده بودم . يه مرده متحرک . فقط اگه غذاهايی که عاطفه برام درست ميکرد نبود الان نبودم . اصلا ميل نداشتم ولي نمیتونستم ازشون دل بکنم . ميخوردم چون دستاي عاطفه ام بهش خورده بود . ياد عروسي خودمون افتادم . دلم بدجور گرفت . من چي کار کرده بودم براش؟ هيچي؟ يه حلقه هم حتي دستش ننداخته بودم . وقتي که شايان داشت حلقه دست ناهيد ميکرد دلم ميخواست زمين دهن باز کنه و برم توش. کاري واسش نکرده بودم . معلومه که ازم بدش مياد باز مثل هميشه دستمو روسينه ام قفل کرده بودم و به زمين خيره شده بودم . به گلهاي فرش. دستي دستم رو کشيد . نگاه کردم. علي و ناهيد و شايان روبروم ايستاده بودن . با تکون دادن سرم پرسيدم که چيه ؟ بدون اينکه دستم رو ول کنه سه تايي باهم نشستن زمين دوباره علي دستمو کشيد . از روي مبل سر خوردم و نشستم رو فرش...علي -: محمد کي ميخواي تمومش کني؟ ناهيد -: اقا محمد ... به خدا حس ميکنم عاطفه هم دوستتون داره ... -: نداره ..ناهيد -: داره ... من دخترم ... ميفهمم ... داره ... اقا محمد اينقدر اذيتش نکنين ...علي -: بيا بگو ميخواييش و تموم کن... اخه چرا اينقدر دارين خودتونو عذاب ميدين ...ناهيد -: دوتاتونم دارين عذاب ميکشين ... در حالي که ميتونين بهترين روزا رو با هم داشته باشين ...علي -: دو ماهه که زندگي رو واسه خودتون جهنم کردين ... اخه چرا اينطوري ميکنين ؟ محمد تو که بزرگي ... اينکارا از تو بعيده به خدا ...بيا داداش ... بيا الان بريم بياريمش ... همين امشب قضيه رو بفهمه و بگو که ميخوايش ...ناهيد -: بخدا اصلا اين دو ماه رو يه ساعت هم با خيال راحت نخوابيدم ... هيچي هم بهم خوش نگذشته ... باورکنيد نمي تونم خودمو ببخشم ... اونروزي که اومد و منو تو خونه شما ديد اصلا انگار...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام دوستانیکه از طریق ایدی کانال ریپلای عضو شدن ممکنه لینک رمانها براشون باز نشده ویا کامل براشون نیاره لطف کنید از طریق لینک طولانی عضو هردو کانال شوید و ایتاتونم حتما بروز رسانی کنید تا مشکلی از بابت باز شدن لینکها نداشته باشین لینک کانال ریپلای👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
درضمن لینک همه قسمتهای رمان ایه های جنون بطور کامل در کانال ریپلای گذاشته شد
#همسرانه
1️⃣سعي کنید همیشه از همسرتان صبورتر باشید
2️⃣گذشت از مستحکمترین پایههای ساختار یک زندگی ضد زلزله است
3️⃣در شرایطی که ممکن است پایتان به مشاجرهای بی حاصل باز شود، بیهوده پایداری نکنید
4️⃣بدانید از کاه، کوه ساختن هیچ کمکی به حل موضوع نمیکند
5️⃣به همسرتان فرصت دهید که به اعصابش مسلط شود
6️⃣سادهترین شکل واکنش به خشم، نادیده گرفتن آن است. در زمان خشم یا ناراحتی، هیچ تصمیمی نگیرید
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_سوم_رمان 😍 #برای
21563:
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دنيا رو سرم خراب شد ... رفتم و يه دل سير گريه کردم ... به خاطر قولي که به شما دادم هيچي بهش نميگم فقط ...علي -: به خدا قسم منم فقط به خاطر قولي که بهت دادم نميگم ميخوايش ... وگرنه تکون خوردنتو هم بهش گزارش ميدادم ...-: علي تو چشمام نگاه کرد و گفت خسته شده و ميخواد بره ... ميفهمي اينو ؟ يا بيشتر برات توضيح بدم ...علي –: خب عصباني بوده ... اومده توو ناهيد خانومو ديده و با يه حلقه بينتون ... چرا تو جور ديگه فکر نميکي ...چرا هميشه يه طرف قضيه رو ميبيني ؟ تو خودت عاطفه رو ميديدي با من و حلقه چه فکري ميکردي؟ عصباني نميشدي؟ چيزي بهش نميگفتي ؟ فکم منقبض شد -: تو غلط کردي با اون حلقه ات که بخواد بين تو و زن من باشه ... همشون خنديدن . شايان -: ببين محمد همه این اتفاقا از اشتباه منه من هیچ چیز راجع به قضیه شما وناهيدخانم نمی دونستم وبعدش هم که ناهید بمن گفت خیلی ناراحت بودم ازدست خودم بیارینش تا من براش توضیح بدم ...علي -: برو بيارش محمد ...ناهيد -: اره ... بيارينش ... خودش ببينه قضيه چي بوده ... ببينين هممون داريم عذاب ميکشيم ...-: فردا امتحان داره ... الانم من بايد برم خونه ... شبها تنهايي ميترسه... کلافه دستي به موهام کشيدم . بلند شدم و باز هم تبريک گفتم و خداحافظي کردم و زدم بيرون . اين دوماه جهنم واقعي رو با تمام وجودم لمس کردم . بدجور بي قرارش بودم...گاهي ساعتها صداي نفس هاشو گوش ميدادم . ارومم ميکرد . تازه کشف کرده بودم اينو که صداي نفساش ارومم ميکنه ... خيلي اروم ... واقعا عين بچه ها ميموند .با اينکه ميدونست شبها بغلش میکنم ومیبرمش تو رختخوابش بازم تو اون اتاق ميخوابيد . خودمم که روي مبل ميخوابيدم. دوست نداشت پيشش بخوابم خب. بدجوري بي قرارش بودم . شبها تاريک نشده برميگشتم که يه وقت نترسه. اهنگام یکی به یکی ميرفتن تو بازار ولي اصلا حواسم جمع کارم نبود . اصلا . حتي تمرکز نداشتم که بتونم حفظشون کنم. حرفاي امشب ناهيد و علي در مورد عصباني بودنش بهم زندگي دوباره داد . همه انرژيم رو برگردوند . بايد ميرفتم سراغش.دلتنگي ديگه امونم نميداد. داشتم از غصه ميترکيدم . بعد از امتحاناش بايد باهاش اشتي ميکردم . دلم براش پر ميکشيد . ديگه طاقت نداشتم ولي نميتونستم هم بگم که دوسش دارم وميخوامش. نميتونستم.حتي اگه يه در صد هم از من بدش بياد با گفتن حرفم ميزاشت و ميرفت ولي اگه نگم تا پايان قراريه ساله مون بهونه دارم واسه نگه داشتنش. نميخواستم ريسک کنم . ممکن بود اين سه ماه باقي مونده از بودنش محروم بشم . اه لعنتي ... اخه اين ماه چقدر زود گذشت ؟ چرا اينقدر سريع؟ فقط سه ماه ؟ يعني سهم من از زنم فقط سه ماهه ديگس؟با مشت کوبيدم رو فرمون. هفت هشت روز بعدي تا تموم شدن امتحاناش رو هم صبر کردم تا گذشت . ساعت پنج عصر بود . عاطفه تو اتاقش بود . صبح اخرين امتحانش رو داده بود ولي بازم تو اتاقش بود . داشتم رو اهنگسازي کار جديد فکر ميکردم . ريتم و لحن خوندنم جور بود و مونده بود اهنگ و زدن ساز . فکر کنم بهترين بهونه بود . در زدم . جواب نداد .قلبم نه همه وجودم ضربان گرفته بود. اخه کوچولو قهر کني يانکني زن خودمي . جونمم برات ميدم . بدون اجازه من هم کاري نميکني . نميتوني بکني . در رو باز کردم و رفتم تو . نشسته بود پشت ميزش . داشت چيزي مينوشت . در رو بستم و تکيه دادم به در.توجهي نکرد و اصلا برنگشت . حقم بود .يه سرفه مصلحتي کردم . مشغول نوشتن بود . هندزفري هم نداشت . با لحن داش مشتي گفتم .-: قديما ضعيفه ها از صد کيلو متري شوورشون رو ميديدن از ذوق بالا پايين ميپريدن ...خودکارش رو انداخت و از جاش بلند شد و چرخيد طرفم . حتي نگاهمم نکرد . حرفي نزد . زمينو نگاه ميکرد . اهي کشيدم . -: بماند که ضعيفه ما چشم ديدن شوورشو نداره ... زل زده بودم بهش . با اين حرفم سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد . -: هيچ خوبي اي هم بهت نکردم که ازت بخوام به خاطر اون خوبي من رو ببخشي ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
چشماش پر شد . اومد جلوتر . عاطفه -: ميخوام برم بيرون ...از جلو در کشيدم کنار . در رو باز کرد . ميخواست بره بيرون که دستشو گرفتم . به دستم نگاه کرد. سريع ولش کردم -: ببخشيد حواسم نبود اجازه ندارم ...دستشو گرفت جلوي دهنش و دويد تو اتاق دونفريمون . تحمل ديدن اشکاشو نداشتم. دوست نداشتم ناراحتيشو ببينم . بايد همين امروز اشتي ميکردم باهاش . رفتم تو اون اتاق . نشسته بود لبه تخت و گريه ميکرد. دستاش رو صورتش بودن . قلبم بدجور تير ميکشيد . نشستم کنارش ودم گوشش اروم زمزمه کردم -: کيو واسطه بيارم تا بخشيده بشم ؟ تا باهام حرف بزني ...عاطفه -: محمد بسه ... توروخدا-: باشه ... ديگه هيچي نميگم ... دستاشو از رو صورتش برداشت و بدون اينکه نگاهم کنه خودشو انداخت تو بغلم . شکه شدم . دلم يه ذره شده بود... عاطفه -: محمد ببخش... منو ببخش...خيلي باهات بد حرف زدم ... ولي حالا تو اومدي معذرت خواهي ... ببخشيد ...-: بغل کردنش تنهاآرزوی این روزام شده بودگفتم: هيس ... هيچي نگو فقط همينجا بمون ... فقط همينو ازت ميخوام ...شايد حدود يه ساعت تو بغلم موند . بغض تو گلوم بود . بدجور اذيتم ميکرد . بغض دلتنگيم بود . خدايا هزار مرتبه شکرت . ازم جدا شد و خيلي وقت بود که گريه نميکرد . با لبخند نگاهش کردم. سرشو انداخت پايين . عاطفه -: ببخشيد محمد ... دستمو بردم جلو تا دستشو بگيرم اجازه هست ؟ با حالت قهر ميخواست بره که دستشو کشيدم . -: خب کوچولو قهر نکن ديگه ... نشست دستشو محکم گرفتم تو دستم . به حلقه اي که خودش تو دستش انداخته بود نگاه کردم . شرمندگي همه وجودم رو گرفت . دستشو بوسیدم... ميخواست دستشو بکشه بيرون که محکم گرفتم دوتاشم . دونه دونه انگشتاشو بوسيدم . همه سعيم اين بود که بهش بفهمونم چقدر دوسش دارم ولي نميتونستم رک و راست بگم . عاطفه -: مخمد دارم اب ميشم از خجالت ...دست ازادم رو گذاشتم پشت گردنش و پيشوني اشو بوسيدم . سرشو تکيه دادم به گردنم -: کوچولوي من ؟ عاطفه -: بله اقا مخمد ؟ عاشق مخمد گفتنش بودم. عاشقش بودم-: يه دستور دارم ...عاطفه -: بفرمايد ...-: ميخوام اهنگسازي کار جديدم رو شروع کنم ...پيانوش با شماست ...سرش رو برداشت و با تعجب نگاهم کرد . چشماشو بوسيدم . عاطفه -: با من ؟ پيانوي اهنگ محمد نصر؟ بيخيال ...-: همچين ميگي محمد نصر فکر ميکنم کسيم واسه خودم ...عاطفه -: هستي خو ...-: نيستم ... باشه ؟ پيانوشو شما ميزني واسم ... دو هفته هم وقت داري ... ببينم چيکار ميکني با اعتراض گفت -: ولي محمد ... نذاشتم ادامه بده -: ولي و اما و اگر ...اخه ... فلان ... بيسار ... هيچي نداريم ... شوورت بهت دستور داده ...شمام بهش ميگي چي؟ چشماشو رو هم فشارداد و يه لبخند قشنگي زد گفت عاطفه -: چشم ...دوباره خونه ام پر از زندگي شد . فرشته ام برگشت دو هفته تموم روي سازها و اهنگ کار کردم . عاطفه پيانوشو ميزد و من گيتار. ميخواستم فقط گيتار و پيانو استفاده کنم. تزئين اهنگ هم به عهده ي عاطفه بود. گيتار زدن رو هم يادش ميدادم. ماکت کار که اماده شد نوبت خوندن من بود ديگه دوستام و نياوردم دوتايي باهم کار ميکرديم. خيلي خوب زد پيانوشو... واقعا خوشم اومد. بنظر مي اومد تو کاراي موسيقيايي و کلا هنري ذوق و استعداد عجيبي داره .. چنان با عشق کار ميکرد که به دستگاه هاي استديوم حسوديم ميشد. حتي براي ضبط به بچه ها نگفتم بيان ... به عاطفه ياد دادم . چند بار با هم تمرين کرديم بعدش دويدم تو در رو بستم ايستادم پشت ميکروفن که تنظيم بود. هدفون رو گذاشتم رو گوشم و با دست راستم گرفتمش . عاطفه هم هدفون رو گذاشت رو گوشش و خم شد تو دستگاه ها . عاطفه -: اماده اي ...و خنديد -: اماده ام ... شروع کرديم. ميخوندم. همش ميخوندم و بر ميگشتم گاهي هم يه متن رو چند بار ميخوندم همش از اول و از اول . خودش هم از حفظ بدون اين که کوچک ترين سعي و تلاش واسه حفظ کردنش کنم همراهم لب میزد ولي بلند نميخوند هضرب اهنگ رو ميگرفت برام درست و بدون کوچکترين اشکالي کاملا درست درست ضرب ميگرفت . نيازي نداشتم ولي خيلي کمکم ميکرد . همين ضرب گرفتنش برام ثابت کرد که کاملا کار کرده رو موسيقي . با اون استادشون . اخ که اونو گيرش مي اوردش . بايد هيستوري گوششو ديليت ميکردم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay