🌹اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بابا-: ما که عادت داريم به ژوليده بودن موهاي تو ...مادرم -: نه ديگه از وقتي شوهر کرده شونه ميکنه ...خنديدم . واسه براي اينکه از زير ذره بينشون بيام بيرون گفتم -: شام با من خيلي گرسنه ام بود. هم خون ازم رفته بود و هم از ديروز به جز ناهار ديگه چيزي نخورده بودم. حتي يه ليوان اب . امروز ظهر هم باعث شدم شيده و شيدا غذا خوردن يادشون بره .با اتنا شام پختيم . سبزي پلو با ماهي پختم . يکمم از مامان کمک گرفتم .سر شام مامان پرسيد .مادرم-: چيا درست ميکني واسه اقا محمد؟ -: همه چي ... اهان فقط ابگوشت و اش و ماهي نپختم تاحالا... البته خود محمد ابگوشت و ماهي بلده چند بار درست کرده ...مادرم -: دست پختش چطوره؟-: خيلي خوبه ...نامرد رو نميکنه ... بابا : خوب درس ميخوني... ديگه دم دستم نيستي رسيدگي کنم جوجه هاتو بشمارم -: اختيار دارين ... جوجه کجا بود خوب خوب ميخونم ... محمدم ميخونه ... ميخواد دکترا شرکت کنه ...بابا-: افرين ... ايشالا دوتاتونم موفق باشيد ... محمد قصد کار و بار ديگه اي نداره؟ -: چرا چرا ... اتفاقا قصدشو داشت ... يا ميخواد تو صدا سيما مشغول بشه يا يه اموزشگاه موسيقي بزنه ... بنظرم اموزشگاه بهتره ... بابا -: مگه دوتاشم نميتونه همزمان... دوتاشم بتونه برسونه که عالي ميشه ...-: اره...خودشم همينو ميگه.ميگفت به من هم همه چيزا رو ياد ميده ... دوتايي با من اموزشگاهو اداره کنيم ... فعلا که داره پولاشو جمع ميکنه ...خنديدم . محمد همه اينارو ميگفت . که باهم کار ميکنيم. قرارمون تموم شد و هيچ خبري نشد. شايدم ميخواست با ناهيد کارو شروع کنه . مهم نيس . به من چه . ديگه تموم شد رفت . تموم. محمد تموم شد . بغضم رو بزور همراه غذا فرو دادم . کاش حداقل ميفهميدم چرا از ناهيد جدا شد. ناهيد که خيلي دختر خوبي بود . خيلي هم باهام صميمي بود .خيلي تو دلم جا باز کرده بود .بعد شام مامان زنگ زد و به شيدا و شيده خبر داد که من اومدم . مادرم-: خيلي دلتنگي ميکردن ... گفتم فردا بيان اينجا .به بقيه دخترا هم ميگم ...-: نه نه نه ... نگو ... همون شيده و شيدا...با تعجب و يکم نگراني چاشني اش بود نگاهم کرد. ميدونستم الان دارن از تک تک رفتارام بل ميگيرن . پس دليل اوردم .-: ميخوام خودم بهشون سر بزنم ... غافلگير شن بي معرفتا ... اتنا -:چرا بي معرفت؟-: اخه خيلي کم زنگ ميزنن بهم ...بابا جلو تي وي دراز کشيده بود و فيلم جنگي نگاه ميکرد. بقيه هم نگاه ميکردن. حوصله ام سر رفت . رفتم تو اتاق . تو اينه يه نگاهي به خودم انداختم. بايد فردا پس فردا ارايشگاه ميرفتم. نشستم لبه تخت وپام رو انداختم رو پام . ارنجم رو گذاشتم روي رون پام و دستم رو گذاشتم زير چونه ام . به گلها و طرحهاي فرش زل زده بودم . فکر ميکردم . به خاطراتم . با محمد . از روز اول . دلم ميخواست يه بار ديگه مرورشون کنم . و بندازمشون دور. هر چند خيلي سخت بود واسم . ولي ممکنه با گذر زمان فراموش شه . زماني مث 0 5سال ...حالا بي انصافي نکنم بيست سال . اونم شااايد ...فکر میکردم... به اينکه بعد يکي دوهفته چطور به مامان اینا قضيه رو بگم . بگم به چه بهونه اي ميخوام ازش طلاق بگيرم ؟ طلاق؟ محمد ...دلم براش پر ميکشيد . دلم براش يه ذره شده بود . اصلا چرا اومدم؟ کاش ميموندم . شايد اروم ميشد و ازم ميخواست که کنارش بمونم . يه نيشخند زدم چه توهماتي . مامان اومد تو اتاق نشست کنارم روي تخت . مادرم-: چرا کز کردي گوشه اتاق؟-: حوصله ام سر رفته ... اون فيلماي مزخرفم اعصابمو خورد ميکنن ...لبخند زدم مادرم-: دلت واسه شوهرت تنگ شده ناقلا ؟چشمام پر شد .مادرم-: نگاش کن نگاش کن...واقعا اينقدر دلتنگ شي؟ اشکام که سرازير شده بودم رو گرفتم . لبخند زدم -: به من ميگه کوچولو ...خنديد-: به قول شیدا به من گودزیلا میگه کوچولو! چيزي نگفت . فقط با مهربوني نگاهم کرد . دستشو بوسيدم .-: مامان جون فکراي ديگه نکني ها ... اونجا هم هربار صحبت شما ميشه از دلتنگي گريه ام ميگيره...کاش همه کنار هم بوديم ... مادرم-: ماهم خيلي دلمون واست تنگ ميشه ....شايدم همين دوريها و دلتنگي ها باعث شه قدر همو بدونيم و همدیگه رودوست داشته باشيم ... -: قطعا اينطوره ...مادرم-: يهو ديدي بعد بازنشستگي جمع کرديم اومديم تهران ...کجا بياين مادر من؟ من از اين به بعد تا اخر عمرم ور دل شمام ... بي محمد ... اسمش که مي اومد دلم ميريخت . عشق من ... همه زندگيم ... شوهرم ... چه کلمه قشنگي ... شوهرم ...مادرم-: چه خبرا؟ زندگي مشترک چطوره؟ سخت که نيس؟ هست؟الحمدلله... خيلي خوبه مامان ... خيلي ... با بغض گفت مادرم-: زياد که همو نميبينيم ...يکم مکث کرد. دوباره عادي ادامه داد مادرم-: پشت تلفن هم فقط ميشه حال و احوال کرد ... حرفاي ديگه نميشه زد ...حالا بگو ... مشکلي که ندارين با همديگه؟
🌹اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
صبح با داد و بيداد علي رو راضي کردم برام بليط بگيره . راهي شهرمون شدم. ديگه يه ثانيه هم نميتونستم اون شهرو تحمل کنم . گوشيمم علي تميز کرده بود و داده بود دستم . تموم راه رسيدن رو از بيحالي خواب بودم.وقتي رسيديم هم بغل دستيم که يه خانوم مسن بود بيدارم کرد . ازش تشکر کردم و پياده شدم . يه نگاه به مانتوي خوني و دستم انداختم.اينطوري هم که نميشه برم خونه ...به مامان زنگ زدم و خبر دادم که عصر دارم ميام خونه . بقيه توضيحات رو گذاشتم واسه بعد .به شيده زنگيدم و گفتم ميرم خونشون . گفتم به کسي چيزي نگه علي الخصوص مامانم . داشت از نگراني ميترکيد . تاکسي گرفتم رفتم . زنگو که زدم در رو بلافاصله باز کردن . هر دو پشت در بودن. شيدا با ديدن استين خوني و دستم رنگش پريد . شيده-: چي شده ؟؟؟ بغضم ترکيد . خودمو انداختم بغلش و گريه کردم . کشوندم تو خونه .دايي که خونه نبود .مامانشم نميدونم با چه بهانه اي بيرون فرستاده بود .نشوندنم . قضاياي ديشبو براشون تعريف کردم . با يکم تعلل و اين دست اون دست کردن قضيه ناهيد رو که خونه ما بود هم گفتم . از عصبانيت کارد ميزدي خونشون در نمي اومد. شيده بهم مانتو داد تا عوضش کنم. تا من لباسمو عوض کنم...شيدا-: نامرد ... نامرد ...شيده-: اخه چقد يه ادم ميتونه ... استغفرلله...شيدا-: چرا استغفرلله ... پسره عوضي تا وقتي عاطفه رو لازم داشت هي احترامش ميکرد ... حالا هم که اينطور پرتش کرده بيرون ... پست فطرت ... نامرد ...مانتوي خودم رو هم انداختم دور . ديگه لکه هاش محال بود بره . کلا استينش رنگ گرفته بود. شيده يکم باهام حرف زد . خب بزرگتر بود و عاقلتر. خيليم ناراحت بود ... خيلي ... ميگفت کاش اصلااز اول وارد اين رابطه نميشدي... چقد بهت گفتم ... ميگفت حالا ديگه کاريش نميشه کرد و لياقتتو نداشت ... خيلي سعي کردن ارومم کنن ...شيدا -: گريه نکن اجي فدات شم ... هيچي ارزششو نداره بخواي چشاي خوشگلتو به خاطرش باروني کني ... يه کم ارومم کردن و فرستادنم خونه. شيده گف فردا ميان خونمون و مثلا ميبيننم. به خودم که اومدم جلو در خونمون بودم . اتنا در رو باز کرد و با ذوق از پله ها دويد پايين . بغلم کرد . با هم رفتيم بالا. نگاه همشون روي دست باند پيچي شده ام خيره موند .اتنا-: ابجي دستت چي شده؟ مامانم با نگراني باور نکردني اي پرسيد مادرم -: دعواتون شده؟ به زور قهقهه زدم . اونقد مزخرف و مصنوعي بود که واقعاخنده ام گرفت. با لهجه اصفي گفتم . -: نه بابا قهر چي چيس؟ محمد ميخواست بره شيراز کار روي يه نماهنگ ... محيطش مردونه بود منو گذاشت اينجا ... خودشم رفت تهران پرواز داره... خيلي عجله داشت کليم عذرخواهي کرد... بابا -: پس دستت چي شده ؟-: ديروز پام سر خورد با مخ رفتم تو زمين ...ليوانم دستم بود شکست دستم رو بريد ...چيزي نيست بابا ...از قيافه هاشون مشخص بود که خيالشون راحت شد و ناراحتياشون خوابيد . بابا -: محمد کي مياد؟ -: فعلا که يه هفته اي کار داره ... شايدم بيشتر شه ... مياد دنبالم ...يکم نگاهشون کردم .-:نگهم داشتين دم در هي سوال ميپرسين ... نکنه اضافيم؟ خنديدن. مادرم -: ديوونه قدمت رو چشم... من ترسيدم خدايي نکرده دعواتون شده باشه ... پاشده باشي بياي -: نه مادر من؟ مگه بچه ام؟ بابا-: والا از شما جوونا هيچي بعيد نيس...تا بهتون ميگن بالا چشمت ابروعه ميذارين ميرين .رفتم سمت اتاق . اخي يادش بخير . اين اتاق هميشه واسم پر محمد بود . انقدر اسمشو اوردم و بهش فکر کردم که بالاخره پاشو گذاشت تو اين اتاق . تا اخر عمرم هم پر از محمد خواهد بود . حالا که طعم بودن باهاش رو چشيدم ديگه واقعا نميتونستم فکر و ذهنم رو ازش ازاد کنم . هر چند همه چي ديگه تموم شد . جلو ايينه داشتم لباسامو در مي اوردم و تو فکر بودم . چقدر زود تموم شد.همه چي مثل يه خواب شيرين بود رفتم جلوتر و تو اينه رو صورت خودم دقيق شدم . مامان اومد تو اتاق . مادرم-: عاطفه توروخدا راستشو بگو چيزي شده؟ دعواتون شده؟ حالم بعده درددل با شيدا و شيده و ديدن دوباره خانواده ام بهتر شده بود-: نه... چرا باور نميکني ماماني ... چرا اينقدر نگراني اخه؟ مادرم -: اخه وسيله ايناهم نياوردي با خودت -:گفتم که عجله اي شد ... فقط فرصت کردم لباس بپوشم ... اينجا وسيله دارم ديگه ... مگه انداختيشون دور؟ مادرم -: نه بابا همشو جمع کردم يه گوشه لباسات بود فقط ... خيلياشم که با خودت برده بودي ...مامان رفت بيرون . مانتوم رودراوردم و يه بلوز استين بلند پوشيدم تا بقيه زخما و بخيه هام رو نبينن . انگار خيلي شک کرده بودن. از سر زده اومدنم . و روم دقيق بودن. بايد همه چيو عادي و نرمال نشون ميدادم . رفتم بيرون و نشستم کنارشون. اتنا -: ابجي چرا شالت رو در نمياري؟ -: موهام نامرتبه ابجي ... بايد برم دوش بگيرم بعد...
🌹اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هشتاد_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
نه مامان ... محمد خيلي خوبه ... تکه ... لنگه نداره ...مادرم -: هوس بابا شدن نکرده ؟ لبخند شرمگيني زدم -: بچه که ميبينه غش و ضعف ميره ... مادرم-: خب کي مادر بزرگ ميشم ؟ -: ماااماااانننن ... هيچ يه سال نشده عروسي کرديم ...خنديد و پيشونيمو بوسيد . مادرم-: دختر کوچولوم چه خانومي شده واسه خودش ...عيد که اينجا بودين فقط صحبت شما بود ... يه و ان يکاد خوند و فوت کرد بهم -: چه صحبتي ؟ مادرم -: همه ميگفتن محمد بدجور دوستت داره ... انصافا هم اينطوره ... عاشقانه دوستت داره ...پس علاوه بر خواننده خوبي بودن بازيگر عالي اي هم هست . مادرم-: اصلا معلومه...ايشالا که هميشه همينطور خوشبخت باشين و تا ابد عاشقونه همو دوست داشته باشين...دستشو بوسيدم . مادر بود. دعاش ميگرفت . ايشالا که بگيره ... -: مامان من شما رو خيلي عذاب دادم موقع مجرديم ... واقعا ببخشيد ... کمک خوبي برات نبودم مادرم-: اين چه حرفيه ... عوضش الان مثل يه دسته گل شدي ... يه فرشته ... اذيت چيه ... همه دخترا اينطورن ديگه ...آروم بودم . نسبت به ديروز واقعا آروم بودم . شب رو از خستگي زود خوابم برد . صبح هم تا پاشم و دوش بگيرم شيدا و شيده اومده بودن خونمون . ديدمشون و ياد محمد افتادم . بغضم گرفت .بغلم کردن و کلي حال و احوال الکي . شيدا-: نجه سن ؟ (چطوري؟) -: ياخچيام ... اما سن اينانما ... (خوبم ولي تو باور نکن .) مادرم-: راستي عاطفه... محمد ترکي بلده ؟ -: نه چطور؟
مادرم -: والا اونروز بهش ترکي يه چيزي گفتم ... رفت برگشت ترکي جوابم رو داد... سرگرم بودم حواسم نشد بپرسم بلده يا نه ؟ شيده -: عمه عيدو ميگي؟ با شيده زدن زير خنده. شيدا-: چي گفته بهش عمم؟مادرم-: چطور مگه؟ شيده -: آخه اومده بود از من ميپرسيد فلان چيز معنيش چي ميشه؟ فلان چيز به ترکي چي ميشه؟ عشق ميکردم وقتي ميديدم محمد نقل و نبات مجلسامونه . همه دوسش دارن -: چي ميگين شماها بابا؟ شيدا-: اومده ميگه " نجور گوردون " يعني چي؟ گفتيم يعني "چطور ديدي؟ " .... بعد پرسيد " جونمو ميدم " به ترکي چي ميشه ؟ معنيشو گفتيم ...تشکر کرد رفت ...مادرم-: پس از شما پرسيده ... بابا به ترکي ازش پرسيدم عاطفه رو چطور ديدي؟ حواسم نبود ترکي بلد نيست ... رفت اومد گفت ... " تک دي ... جانيميدا وررم " ... ( تکه . جونمم براش ميدم .) خنديدن . الانا بود که بازچشام بارون بباره . دلم بد هواشو کرده بود . بدجور . نفسم داشت تنگ ميشد . به زور نفس ميکشيدم . رفتم تو بالکن . نفساي عميق میکشيدم . با دهنم تند تند نفس ميکشيدم و با مشت به کنار پام ميکوبيدم تا اشک هام نريزن. به زور خودمو نگه داشتم . شيده اومد کنارم . شيده-: آماده شو بريم بيرون -: کجا؟ شيده-: امامزاده ... اينجا بموني همه چيزو لو ميدي ... بدو ...رفتيم امامزاده . رفتم جلو ضريح.خيلي گريه کردم . طبق معمول. کلي التماس کردم کمکم کنن تحمل کنم دوريشو . يادم بره . اصلا فراموشي بگيرم . همه حافظه ام پاک شه . يا تحمل کنم و عادي شه واسم . مثل يه معجزه . دعاهامونو کرديم . زديم بيرون . کيفو دادم به بچه ها تا يه آبي به دست و صورتم بزنم . شيدا دست کرد توش و گوشيمو درآورد.صورتم رو خشک کردم . شيدا-: اووووه ببين چقد تماس بي پاسخ داري... چه خبره ؟ گوشيو نگاه کردم . ويبره اش هم قطع بود . صداشم . قبل اينکه بتونم نگاه کنم کي زنگ زده ديدم که تماس دارم . مامان محمد بود . جواب دادم و راه افتادم -: سلام مامان جان...خوبيد؟ مامان -: سلام دخترم ... ممنون ... سکوت کردم . مامان -: عادت ندارم مقدمه چيني کنم ... چي شده ؟ چرا برگشتي شهرتون؟-: هيچي مامان جان نگران نباش ... فقط قرارمون تموم شده ...مامان-: قرار؟ يعني چي؟ ديگه واسم مهم نبود . براش گفتم . گفتم که وسيله اي بودم براي برگشتن ناهيد . همه اون عشق هم بازي بود . نقش بود . ناهيدم ازدواج کرد و قرارمون تموم شد . باورش نميشد . ازش خواهش کردم که با محمد قهر و دعوا نکنه . چون با خواست خودم رفته بودم . سوختم. دلم براش کباب شد که اينهمه بازيش داديم. چقد عشق ميکرد از ديدن ما و خوشحالي محمد.خيلي پست بوديم به خاطر خودمون دل همه رو شکونديم . بهش نگفتم دلم واسه محمد پر ميکشه . ازش هم کلي عذرخواهي کردم به خاطر دروغامون . باورش نميشد . گريه کرد . داشت بازم بغضم ميترکيد.وسط خيابون . عذر خواهي کردم و قطع کردم . به تماسام نگاه کردم . محمد کلي زنگ زده بود . يه دفعه هم اس ام اس نداده بود . از بس غرور داره . ولي از صبح هر يه دقيقه يه بار زنگ زده بود . علي هم ده بار اينا زنگ زده بود . شماره علي رو گرفتم . خيلي عصبي بودم. سريع جواب داد.-: سلام علي آقا...ميدونم خيلي بي ادبيه ولي نميخوام چيزي بشنوم ... شما فقط گوش بدين...فقط...خيلي رنجور بود.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
شرمنده جای قسمت ۱۸۰با۱۸۱ جابجا شده🙏
"مواظب قضاوتهايمان باشيم"
چه زيبا گفت دکتر شريعتي:
"براي کسي که ميفهمد "
"هيچ توضيحي لازم نيست"
و
"براي کسي که نميفهمد"
"هر توضيحي اضافه است"
آنانکه ميفهمند
عذاب ميکِشند
و
آنانکه نميفهمند
عذاب مي دهند
مهم نيست که چه "مدرکي" داريد
مهم اينه که چه "درکي" داريد
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
صحبت تلفنی با خدا .mp3
11.87M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع🚫
سلام به همه اعضای گرامی کانال🌸
همراهان گرامی از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹🙏
ما برای معرفی کانال ناگزیریم #تبادل کنیم
میدونیم که ممکنه گاهی تبادلات ما باعث ناخرسندی بعضی از شما عزیزان بشه ولی میدونیم که مارو درک میکنید
شاید تصمیم بگیریم تبادلاتو کم کنیم و مثل دفعاتی که قبلا با تبلیغات پولی عضو گیری کردیم کارو ادامه بدیم ولی #هزینه زیادیو به ما تحمیل میکنه
امیدوارم شما هم به ما در معرفی کانال به دوستانتون کمک کنید تا باری از دوش ما برداشته بشه و با آسودگی خاطر همچنان #خدمتگذار شما باشیم
بنر تبلیغاتی ما که امیدواریم با کمک شما بسیار دیده بشه🌹💐🌸
👇👇👇
محمد یکی از سلبریتی های معروف ایرانه که به تازگی از نامزدش جدا شده وتوسط دوستش مرتضی بادختری به نام عاطفه که نویسنده کم سن وسالیه وتو رمانش از اشعار ترانه های محمد استفاده کرده آشنا میشه وتو یه تصمیم آنی ازش میخواد که طبق یه قرار یه ساله به عنوان نامزدش کنارش باشه تا بتونه به این وسیله احساسات نامزد سابقشو تحریک کنه وبرش گردنه که علیرغم میلش وبی خبر از عشق اسطوره ای عاطفه به خودش عاشقش میشه ولی بدلیل ترس از پس زدن عاطفه توان ابرازشو نداره ....
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
اگر دنبال #رمانهای_ارزشی ، #واقعی و #شهدایی و #مذهبی هستید این کانال رو از دست ندید
👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام به همه اعضای گرامی کانال🌸 همراهان گرامی از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضو
#دل_نوشته ای برای عزیزانی که از کانال ما رضایت دارن 😊
مشکلات رفتنی هستند.mp3
3.24M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون ذکر لینک کانال ممنوع🚫