دلتنگم و دیدار تو درمان منست(1).mp3
13.53M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
✅ امام محمد باقر علیه السلام:
💎 نخستين چيزى كه در روز قيامت به آن رسيدگى مى شود [ثواب] صدقه آب [دادن به تشنه] است.
📚 بحارالانوار ج 96 ص 173
⚫️السَّلامُ عَلیکَ یا مُحَمَّدبنِ عَلیّ الباقر(ع)⚫️
▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️
شهادت امام محمد باقر علیه السلام و سالگرد شهادت شهدای #منا را محضر حضرت ولی عصر عج و همراهان کانال تسلیت عرض میکنیم.
@ROMANKADEMAZHABI 💔
4_470456741780258933.mp3
7.95M
❤️ داغ حرم
◾️ شهادت #امام_باقر علیه السلام
🎤🎤حسین حقیقی
@ROMANKADEMAZHABI 🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_هفتم_رمان 😍 #برای_م
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دوتاتونم تو يه بخش ميخوام دعوت کنما ... با چند دقه فاصله ... سرتکون داديم-: تو تصميم ميگيري ؟ کلا تهيه کننده هيچ کاره اس ديگه؟؟خنديديم . رو به عاطفه کرد. علي-:گفتم که عاطفه خانوم ...اينجا و اين برنامه کلا مدلش فرق ميکنه ...همه کاره خودمم ...به اطرافش يه نگاه انداخت .علي-: تهيه کننده اينحا نباشه بدبخت شم؟صداش زدن و براش شمردن ثانيه ها رو . دويد داخل صحنه . صحبت کرد . يکم بيشتر از يکم .بعد تازه يادش افتاده ميخواد مهمون دعوت کنه ...علي -:پيشنهاد ميکنم اين برنامه رو از دست ندين ...گفتم که دوتا مهمون گل داريم ... بي نظيرن ... يه خانوم نويسنده و يه آقاي خواننده ...از اونجايي که خانم ها مقدم ترن ... ميخوام دعوت کنم از بانو عاطفه رادمهر ...قدم رو چشم ما بذارن... خانم رادمهر ... بفرمائيد خواهش ميکنم ...عين فنر از جا پريد.چرخيد سمتم .عاطفه -: محمد من تنهايي نميتونم ...-: بدو برو منم الان ميام ... آروم آروم قدم برداشت و پا گذاشت توي صحنه .علي -: به به ... سلام خانم رادمهر ... خيلي خوش اومدين ... بفرمائين ...عاطفه هم يه سلام و خواهش ميکنمي گفت و نشست جايي که علي بهش اشاره کرد . يه سکو مانندي بو د که براي مهمونا در نظرگرفته بودن . علي هنوز سرپا بود .علي -: خانم رادمهر ...شما چند سالتونه؟ علي -: البته ميدونم پرسيدن اين سوال از خانوم ها از کار درستي نيس ... عاطفه خنديد.عاطفه -: نه مشکلي نيست... من حساسيتي روي اين مسئله ندارم ... چند روزي ميشه که پا تو سن بيست سالگي گذاشتم ... علي -: به به ... ايشالا صد و بيست ساله بشين ...عاطفه -: ممنونم ...يه سلام و احوالپرسي هم درحالي که به دوربين نگاه ميکرد رفت . البته به خواست علي.تمام مدت با لبخند نگاهش ميکردم . چادر عربيش سرش بود و يه مقنعه مشکي. مانتوي سرمه اي و شلوار لي آبي نفتي و کتوني هاي آل استارش هم پاش بود.علي همچنان ايستاده بود . علي -: و اما مهمون گل بعديمون ...آقاي خواننده ... داداش گلم ... محمد نصر عزيز ... بفرما ...از جا بلند شدم و رفتم سمت علي . باهام دست داد و روبوسي کرديم علي -: الهي قربونت برم .... خوش اومدي ... علي سلام و احوالپرسي سوري کرديم و بعد به دوربين نگاه کردم-: اين دوربينه ؟ علي -: اره عزيزم ... بگو ...سلام و روزبخير گفتم و با فاصله تقريبا زيادي از عاطفه نشستم . يعني دقيقا لبه سکو. علي هم تک صندلي چرخ دار خودش رو کشيد جلو تر و نشست رو به رومون. روبه من کرد... علي -: خب محمد چه خبرا ؟-: سلامتي...علي -: خب الحمدلله ... محمد شما چند سالته ؟-: بيست و هفت ...علي-: شنيدم که يه ابتکار جالب به خرج دادي -: کلا ما اينيم ديگه ...همه خنديديم.علي -: يه ترانه خيلي زيبا و شنيدني داشتي که تو روز عروسيت ازش رونمايي کردي درسته ؟ -: بله کاملادرسته ...علي -: خب درباره اش برامون توضيح بده ... چي شد که دست به همچين کاري زدي؟ -: والا... چي بگم اخه ؟ توضيح خاصي واسش ندارم.فقط ميخواستم که تو روز عروسيم يه سورپرايز و يه خاطره به ياد ماندني براي خانواده ... و علي الخصوص همسرم باشه...علي -: خيليم عالي ... دمت گرم ... ترانه ات مثل بقيه کارات تک بود .. حرف نداشت ...-: شما لطف داري علي جون ... خدا رو شکر ...علي -: خب خانم رادمهر ؟ شما چه خبر؟ نگاهش کردم . لبخند ميزد . عاطفه -: ما هم سلامتي ...علي -: مشغول نوشتن هستيد؟ عاطفه -: تو فکر يه کار جديد هستم ولي در حال حاضر نه چيزي نمينويسم ...علي -: فعلا به قلمتون رمان تو بازار هست درسته ؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه -: بله ...علي چرخيد طرف دوربين . علي -: من خودم دوتا رمانشونو خوندم ... خيليم دوستشون دارم ... عالي بود ...باز رو به عاطفه کرد .علي -: اين دومي رو هم تازه نوشتين ديگه؟چه مدته؟ عاطفه -: تقريبا يه ماهي ميشه که چاپ شده ... و جا داره از شما هم يه تشکر اساسي بکنم ... علي -: اختيار داريد ... وظيفه بود ...دوباره رو به دوربين کرد .علي -: خانم رادمهر اگه الان مهمون اين برنامه هستن به خاطر اینه که جوونترین نویسنده رمان دفاع مقدسن... واقعا واسه خود من جاي تعجب داشت که يه دختر ۱۸ ساله بدون کوچکترين اموزش و کلاس نويسندگي بتونن همچين اثري قلم بزنن ... در حد و سن خودشون فوق العاده بود ...چرخيد سمت عاطفه . علي -: مخصوصا اثر اولتون ...حالا راجع به دومي صحبت خواهيم کرد ...علي رو به من کرد .علي -: خب محمد از کار و بار چه خبر؟ از آلبوم ؟کي مياد تو بازار؟ -: آلبوم که ... راستش هنوز کاراش کامال تموم نشده ... ولي ايشالا سر دوماه حتما وارد بازار ميشه ...علي -: انشاءالله ... يه سوال ؟-: بفرما ...علي -: شايد تعداد ترک هات از يکي دو آلبوم بيشتر باشه ولي رو آلبوم بيرون دادن توجه و حساسيت نداري؟ -: والا خلاصه اگه بخوام تو يه جمله بگم اين ميشه که ... سبک کار من فرق ميکنه ... علي -: که اين طور ...-: ميدوني علي جون ...کلا من خودم با تک آهنگ خيلي راحتترم ... حالا آلبوم باشه يا نباشه مهم نيست ... مهم اينه که من بتونم به هدفم برسم ...علي -: کاملا درسته... باهات موافقم ...علي -: سوال خصوصي که عيب نداره؟داره؟ خنديدم . -: خب بستگي داره چي باشه ديگه ؟ علي -: چون کم کم مي خوام برم سر بحث اصليمون ...خنديد . ما هم به خنده اش.چرخيد سمت دوربين. يه دستش رو کوبيد روي پاش . علي -: اِاِاِاِاِ ... بريم يه بخشي رو ببينيم ... بر ميگرديم ...عاطفه نفسش رو محکم فوت کرد بيرون. علي -: ديدي آبجي اصلا سخت نبود ؟عاطفه -: خنده دار بود . علي با تعجب پرسيد .علي -: کجاش ؟ خنديد. عاطفه -: شما بازيگر خوبي هم هستيااا ... بابا چيزاي که خودتون مو به مو ميدوني رو همچين ميپرسي آدم باورش ميشه هفت پشت غريبه اي ...همه استديو زدن زير خنده . يکم ديگه هم به شوخي و خنده گذشت . دوباره نزديک بود برنامه بره رو انتن .علي -: کم کم ميخوام نسبتتون رو لو بدم ... ولي حواستون باشه که زياد زود فاش نکنين...با خنده سر تکون داديم . شمردن ...۳... ۲...۱ علي -: خب ... ميريم سراغ ادامه بحث ... چرخيد سمت عاطفه .علي -: و اما اثر دومتون خانم رادمهر ... قبل شروع داستان در يک صفحه مجزا نوشته شده بود بر اساس داستان واقعي ...عاطفه -: بله ... درسته ... خط به خط اين کتاب بر اساس حقيقته ... منظورم اينه که کاملا اتفاق افتاده ...علي -: شما اين داستان رو اونطور که من شنيدم... از روي زندگي محمد نوشتيد ...و به من اشاره کرد . عاطفه خنديد. عاطفه -: بله ... همين طوره ...منم خنديدم.علي -:ميشه توضيح بدين؟عاطفه -: خب برام خيلي جذاب و دوست داشتني بود اين داستان ... اين سرگذشت ... حالا شايد اوايلشیه کم ناراحت کننده بود ... ولي پايانش به همون اندازه پر از شادي بود ...علي سر تکون داد.عاطفه -: الان من نميدونم چي رو دقيقا بايد توضيح بدم؟شما بگين يا بپرسين... منم تائيد يا تصحيحيش ميکنم ... علي خنديد علي -: خب يه سوالي الان واسه من پيش اومده ... شما اون رمان رو از زبون يه دختر نوشتين ...داستان زندگي محمده ولي از زبون يه دختره... چرا؟ عاطفه -: از زبون همسر آقاي نصر نوشته شده خب ... علي -: آهان... يعني ايشونو شما ميشناسين؟خنديديم... عاطفه -: بله کاملا ...علي -: خود محمد کمکي نکرد ؟ عاطفه -: چرا ولي اواخرش ... اوایلش رو خانومشون تک و تنها کمکم کردن ... اخراش به تصحيح بعضي جاها آقاي نصر کمک کردن ...همه داشتيم میترکيديم از خنده . خانومشون رو خوب اومد ... !!! . علي ول نميکرد.علي -: شما اصلا متوجه وجود همچين سرگذشتي شدين که بعد بخواين رو کاغذ بيارينش؟ عاطفه -: چون من خودم از نزديک شاهد اين ماجرا بودم ...علي -:آهان يعني شما خودتون هم تو اين رمان هستين ؟عاطفه با شيطنت خنديد. عاطفه -: اختيار داريد ...واااي داشتم خفه ميشدم از خنده . نميتونستم هم بگم که بابا تموم کنيد .علي -: پس من به اين نتيجه رسيدم که شما با همسر محمد دوست هستين...چقدر ميشناسينش؟ عاطفه -:خيلي بيشتر از خيلي ...علي -: جالبه ...چند ثانيه سکوت کرد و بعد با خنده پرسيد . علي-: ميخوام بدونم شما کدوم شخصيت رمان بودين ؟يعني در اصل نقشتون قصه زندگي محمد نصر چي بود ؟به علي اشاره کردم و گفتم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_ده_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ميشه اين سوال رو من جواب بدم ؟ علي -: بگو محمد ... نقش خانوم رادمهر تو قصه چي بود ؟ بلافاصله گفتم -: همه زندگيم بود ...يکم مکث کردم . اصلاح کردم حرفمو-: هست ... خواهد بود ...علي اولش هنگ کرد . والا ... دو ساعته ملتو سرکار گذاشتن ...علي -: بعععععله ... تموم شد و رفت ... به به ... به به ... شروع کرد به دست زدن . عاطفه سرشو انداخته بود پائين . علي به بچه هاي پشت صحنه اشاره کرد و گفت. علي -: نگا نگا دهن همشون باز مونده ... بابا بزنين دست قشنگه رو به افتخار اين عروس دومادمون خب ...صداي دست کل استديو رو پر کرد .علي -: کي ازدواج کردين؟-: جشن عروسي رو اگه بخواي ... که دوماه پيش بود.علي -:تو اصفهان ؟ سرم رو به نشونه تائيد تکون دادم-: تو اصفهان ...علي -: البته ناگفته نماند که من چه مجلس گرمي اي کردم تو عروسي شما ...-: بله بله .... داشتم مي گفتم ... جشن عروسي دوماه پيش بود ولي اگه شروع زندگي مشترکمون رو بخواي يک سالي ميشه ...علي -: ايشالا خوشبخت بشين ... يه بار ديگه ام براشون دست بزنيد ... جون من ... همه عوامل پشت صحنه شروع کردن به دست زدن. علي -: دوتا شونم خيلي سختي کشيدن ... خودم شاهد بودم ... آهااان ... راستي منم تو رمان خانم رادمهر هستما ... خنديديم.علي -: خب حالا که نسبتتون رو لو داديم ميتونيد نزديک هم بشينيد ...از جا بلند شدم و در حالي که دقيقا کنار عاطفه مينشستم گفتم-: ايشالا کم کم بايد واسه شما هم آستين بالا بزنيم ... علي خنديد. از ته دل . چه خوششم مياد علي-:والا اين آستين ها خيلي وقته بالاست ... يکي ميخواد بزنه پائين اينارو ...بقيه برنامه فقط به شوخي و خنده گذشت . مخصوصا به عاطفه خيلي خوش گذشته بود. برنامه که تموم شد از علي هم خداحافظي کرديم دم در صداسيما .کلي هم خنديده بوديم . نشستيم تو ماشين . عاطفه گوشيشو در آرود .عاطفه -: اووووه ... چقد تماس دارم ...-: کيه ؟عاطفه -: دوستم...اس هم داده بذار ببينم ... آخييي ... الهييي ...-: چي شده ؟ حواسم به رانندگي بود نميتونستم نگاش کنم .عاطفه -: نوشته خيلي زنگ زدم جواب ندادي ...پنج شنبه عروسيمه شرمنده نشد کارتو برات پست کنم ... تونستي حتما بيا ... خيلي خوشحال ميشم...آهي کشيد . يکم فکر کردم -: امممم ...پنجشنبه ... چه عالي ... ميريم ...پريد هوا... عاطفه -:جدي؟محمد راست ميگي؟ واقعا ميريم ؟-: اره عزيزم ... ميريم .. به اميد خدا ... جمعه رو هم ميمونيم شهرتون زنجاااااان ... عاطفه -: محمد خيلي گلي. اي من فداي تو بشم ... قربونت برم ... خنديدم -: خوب شيطوني ميکرديا کوچولو ...از آئينه يه نگاه به عقب انداختم . بعد به خانومم. اي جونم. چه نگراني اي تو:نگاهش بود .عاطفه -: محمد ببخشيد-: عزيز دل من... مگه من چي گفتم ؟ منظورم اينه که هفتاد و پنج مليون رو سرکار گذاشته بودين ... خوب ميپيچوندي لو نميدادي ... زديم زير خنده .شب شهاب و کيميا اومدن خونه ما . گفتيم که ميريم و اونا هم قرار بود که بيان عروسي . پنجشنبه جمعه بود و همه هم بیکار.پنجشنبه صبح راه افتادیم. آخ نمردم و يه مسافرت متاهلي با عشقم اومدم . ظهر رسيديم . تصميم بر اين شد که بريم خونه عزيز اينا . امشب رو اونجا باشيم و فردا به خانواده ها سر بزنيم . مخصوصا من و عاطفه که زياد وقت نداشتيم.خانوما ناهار درست کردن و خورديم و استراحت کرديم. عاطفه رفت دوش گرفت و اماده شد . خيلي به کيميا اصرار کرد با هم برن و کيميا آخر سر قبول کرد که بعد مدتها خودش رو به دوستاش نشون بده .من بلند شدم و رسوندمشون تالار . چقدم ذوق داشتن .خودم برگشتم و يه دوش گرفتم . بيرون که اومدم شهاب گفت خانوما زنگ زدن و گفتن که هممونو واسه شام دعوت کردن و ما هم بايد بريم. يه ساعت زودتر از موعد شام رفتيم.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام همراهان بزرگوار؛ وقتتون بخیر
ادمین تبلیغاتی لازم داریم؛ ادمین تبادل نمیخوایم
کسی رو میخوایم که ارزونتر از گسترده ها مارو تبلیغ کنه
با تشکر؛ تیم کانال رمانکده مذهبی🌺❤️💐
#سیاستهای_زنانه
شوهرتون رو به خود #وابسته کنید
اگر مردی از سمت همسرش #شاد شود، نسبت به آن زن احساس وابستگی شدیدی پیدا میکند
به نحوی که دیگر نمیتواند نبودن آن زن را در ذهن خود مجسم نماید. برایش جشن تولد بگیرید
در جمع از او تمجید کنید،
برای #خانواده_اش احترام قائل شوید،
غذای مورد علاقهاش را بپزید
و خلاصه به هر ترفندی که شده #خوشحالش کنید
"خوشحال کردن او مساوی است با
وابـسته کـردنش نسـبت به خـودتان "
او شریک زندگی شماست برایش بهترین باشید ..
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال