eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 قسمت سیصد و سی و سوم از ترنم ترانه‌ای لطیف چشمانم را می‌گشایم و دختر نازنیم را می‌بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا می‌زند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می‌کند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت می‌نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش می‌کشم. حالا یک ماهی می‌شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریه‌ای دیگر عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین (علیه‌السلام)، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (علیه‌السلام) کرده‌ایم. رقیه را همچنان در آغوشم نوازش می‌کنم و روی ماهش را می‌بوسم و می‌بویم که مجید وارد اتاق می‌شود و با صورتی که همچون گل به رویم می‌خندد، سلام می‌کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه‌ام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین (علیه‌السلام) لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانه‌ام را پرچم عزا زده‌ام که حالا پس از هزاران سال و از پسِ صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده‌ام! که حالا می‌دانم عشق حسین (علیه‌السلام) و عطش عاشورا با قلب سُنی همان می‌کند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد! هر چند به هوای رقیه نمی‌توانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا مانده‌ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده‌اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (علیه‌السلام) را از همین مسیری که به کربلا می‌رود، استشمام کنیم. مجید رقیه را از آغوشم می‌گیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه‌ای با دخترش بازی می‌کند و چه عاشقانه به فدایش می‌رود که رقیه هم برکت کربلاست... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد، به گوش هایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید: _نیکا با افخم همدست بوده؟! _متاسفانه بله، انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه می خوره. البته واقعیت اینه که من ازین ماجرا خبر داشتم. _خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟ _همون روز که تصادف کردم داشتم می رفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم می پره و دور و ورش می پلکه! حدس زدنش سخت نبود که نیکا می خواسته ضربه ی بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره... _باورم نمیشه! یعنی یه آدم می تونه انقدر کینه ای باشه؟ _باورت بشه؛ متاسفانه بله... همه شبیه تو نیستن! _مگه من چه شکلیم؟ _مهربون و بخشنده لبخند زد... این حرف ها را شنیدن برایش تازگی داشت، مقداری دارچین روی کاسه اش ریخت و گفت: _حالا چی میشه ارشیا؟ _چی؟ _قضیه ی کلاهبرداری و پولا و... _بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم که اوضاع به حالت قبلی برمی گرده خداروشکر. _خداروشکر _البته با یه دوز کوچیک تفاوت، یه سری فکرا و ایده های جدید دارم که باید عملی بشه _خیره ایشالا _حتما هست... سر فرصت باهات مطرح می کنم و مشورت می کنیم _با من؟! _بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه... شما و بی بی و زری خانم همه چیز رو عوض کردین! حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه، به قول بی بی "یه فرشته ی خوش قدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامانو باباش آورده!" میشه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟ به همین زودی حاجت هایش برآورده می شد، پشت سر هم توی دلش خدا را شکر می کرد و بابت همه ی اتفاق های خوب جدید از او ممنون بود. ارشیا ادامه داد: _دوستش دارم چون شما مادرش هستی، یه خانم نجیب و موقر و مهربون... ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟ _بودم، دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه می کرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین! _قبول دارم بانو... اما این شکستن باعث شد موضع گیری هامم عوض بشه. در ضمن اینم گواه وصل شدن دوبارم به اعتقاداتی که بخاطر تربیت مه لقا گمش کرده بودم. از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت. _بلیطه؟! _بله _خب؟ _رفت و برگشت به مشهد... فکر کردم برای خوبتر شدن جفتمون بعد از این همه مصیبت لازمه... ریحانه؟ داری گریه می کنی؟! با کف دست اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت: _اشک شوقه آخه انگار همه چیز خوابه _ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم... ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمیشی؟ _معلومه که نه! خیلی خوبه ارشیا، خیلی ارشیا با لحنی شوخ گفت: _پس پاک کن این اشکا رو، الان عموت در مورد من چه خیالی می کنه آخه خانوم؟! خندید و دست ارشیا را گرفت: _ممنونم ازت، هیچی نمی تونست انقدر خوشحالم کنه _از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامان بزرگ بود. _عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بی بی بوده خیلی بی معرفتیه که خودش نباشه _اتفاقا می خواستم بگم... اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم _بی بی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود حتی پیشنهاد می دادم که پیش خودمون زندگی کنه. _پس بلیط ها رو سه تاش می کنم _ممنونم _من از تو ممنونم ریحانه، حتما توام بلدی اما بی بی میگه وقتی نذری امام حسین رو می خوای بخوری حتما بسم الله الرحمن الرحیم بگو، این شله زرد خوردن داره... بسم الله شیرینی وصال دوبارشان خاص تر از این هم می شد؟ به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد: _من کمی دیر به دنیای تو پیوستمو این قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم... ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحه ی آشنا... بر مشامم می رسد هرلحظه بوی کربلا... به بلیط ها نگاه کرد و فکر کرد، "منم طلبیده شدم! اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه" بالاخره صبوری هایش جواب داده و تمام حاجت هایش یکجا ادا شده بود... ⏪ ⇦نویسنده:الهام تیموری eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_بیـسـتـم ✍نفس و زبانش بند آمده بود یا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه غسل شهادت کردم لباس سفید پوشیدم دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم دنبال آدرس راه افتادم از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد گم شده بودم نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید حسابی تعجب کردم با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد جواب هاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم اجازه می دید شاگرد شما بشم وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن هنوز گیج بودم خدایا! اینجا چه خبره؟ به هر زحمتی بود رفتم داخل کل خانواده اومده بودن پدرم هم یه گوشه نشسته بود با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد دایی جون اومد حالت همه عجیب بود پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی بعد هم رو به بقیه ادامه داد خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊 🌻زندگینامه ی قسمت آخر: هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.... 🌹رفت کنار پنجره . عکس منوچهر را روی حجله دید.تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود...زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بود، اما حالا نه..... 🌹گفت یادت باشد تنها رفتی....ویزا آماده شده...امروز باید با هم می رفتیم......گریه امانش نداد.دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد...و منوچهر را صدا بزند.این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش.... 🌹دوید بالای پشت بام...نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد؛ آن قدر که سبک شد... تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده...انگار تو ی خلا بودم.....نه کسی را می دیدم...نه چیزی می شنیدم..... 🌹روزهای سخت تر بعد از آن بود..... نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم نمی دهد....یک شب بالای بام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم.... 🌹دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست .عصبانی شدم ...داد زدم " منوچهر خان ، من با تو حرف می زنم...آن وقت این کبوتر را می فرستی؟؟؟ 🌹آمدم پایین....تا چند روز نمی توانستم بروم بالا....کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت....علی آوردش پایین ..هر کاری کردم نتوانستم نوازشش کنم.... 🌹می آید پیشمان..گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود...بوی تنش می پیچد توی خانه.....بچه ها هم حس می کنند....سلام می کند و می شنویم....می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند... او آن جا تنها است و من این جا...... تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم... حالا شادی را نمی فهمم!! این همه چیز توی این دنیا اختراع شده ' اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست... 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه قرآن را گشود.... هیجان زده خیره نگاهش کردم و منتظر بودم ببینم چه میشود؟ لبخندی زد و نگاهم کرد...و بعد زمزمه کرد:مشکات! اندکی آشنا آمد برایم... در سوره ی نور آمده بود به گمانم...هان یادم آمد متعجب گفتم:مشکات؟ اسم بچمونو بزاریم چراغدون؟ بلند خندید وگفت:چراغدون نه...معنی ظاهریش میشه چراغدان... درتفاسیر اومده منظور همون امام علی علیه السلام... آخرشم حرف تو شد!علی! لبخندی میزنم و ذوق میکنم....امیریعنی علی حیدر یعنی علی و آیه یعنی علی و مشکات یعنی علی! راستی خدا چه شاعرانه نوشتی نثر زندگی ام را! از ذوقم سر و صورت امیرحیدر را غرق بوسه میکنم و او به قهقهه زدن میافتد... دست از کار که میکشم صورت مضحکش روحم را شاد میکند... طرح لبهایم مثل مهر خاتم روی صورتش جا خوش کرده بود بی هوا گوشی اش را برمیدارم و از خودمان و این لحظات شیرین عکس میگیرم... امیرحیدر سمت دستشویی میرود و من دوباره به عکسهایمان خیره میشوم و بلند بلند میخندم... عکسهای خودمان رد میشود و میرسم به عکسهایی که در نیروگاه همراه همکارانش گرفته بود. عکسهای جالب بود. در این میان مرد میانسالی بود که به شدت به نظرم آشنا می آمد. دور اما نزدیک.... امیرحیدر از دستشویی بیرون می آید و کنارم مینشیند. بی هوا میپرسم: این آقاهه کیه حیدر؟ نگاه عکس میکند و میگوید:ایشون آقای مقدمه... جدیدا رییسمون شدن چطور؟ متعجب اول به حیدر و بعد به عکس نگاه میکنم...خدا خدا میکردم حدس و گمانم درست باشد واین شباهت ها واقعی...هول میپرسم:اسمش؟ اسمش چیه؟ تعجب میکند از دستپاچگیم و میگوید:عیسی...عیسی مقدم...چی شده آیه؟ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم... نه اشتباه نمیکردم...خودش بود.همان عمو عیسی با صورتی پیر ترمطمئن بودم با صدای بلندی میگویم:خدایا شکرت...خدایا شکـــــرت! امیرحیدر متعجب نگاهم میکند و میگوید:چت شده زن؟ چی شده آخه؟ وارد لیست مخاطبین میشوم و شماره خانمان را میگیرم و در همان حال میگویم: عمو عیسی است...شوهر مامان عمه خودشه! مبهوت میشود ومن نیز مبهوت قدرت خدا... چه خوب که مامان عمه این همه سال منتظر بود... چه خوب که نام این مرد میانسال عیسی بود... چه خوب خدا خدایی میکرد و چه خوش رنگ بود زندگیمان.... گاه می اندیشم چه خوب میشد سفت خدا را بغل کنی و روی ماهش را ببوسی بابت خلق این همه زیبایی... شکرت عزیزم شکرت.... یاعلی.... ساعت ده و هفده دقیقه ی صبح بیست و دومین روز زمستان سرد سال هزارو و سیصد و نود و چهار (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️توجه_توجه❤️ رمان جدید به زودی (در کانال رمانکده مذهبی _ کاملا مذهبی_ عاشقانه )جا نمانید رمانهای زیبایی در راهن👇👇👇 انقدر روی تخت جابه جا میشوم بلکه خوابم بگیرد،تا بالاخره کلافه میشوم!! نگاهی به ساعت می اندازم... ساعت حدود یک و نیم شب است... صدای باز شدن در توجهم را جلب میکند تعجب میکنم... یعنی پرستار در این وقت شب چکاری با من داشت؟! چشمانم را میبندم و خود را به خواب میزنم... هیچ کاری سخت تر از این نیست که بیدار باشی و خودت را به خواب بزنی!! لامپ را خاموش میکند و به سمت من می اید... یک ان دستش را روی دهانم میگذارد!! دستان یک زن نمیتوانست باشد... قلبم با شدت تمام در سینه میکوبد... چشمانم را باز میکنم.. دستانم را بالا می اورم و میخواهم دستش را کنار بزنم که نمی گذارد... او دیگر که بود؟! چه از جانم میخواست؟؟! تمام سعیم را میکنم تا چهره اش را ببینم اما در ان تاریکی چیزی مشخص نبود!! از تماس دستش با صورتم حالم بد میشود... خوش @ROMANKADEMAZHABI
سهیل صورت دختر زیباش رو بوسید و گفت: نه بابا جون، شوخی کردم، شماها با خیال راحت برید به سلامت ... برای منم دعا کنید ریحانه دوباره پدرش رو بوسید و سوار ماشین شد، علی هم سوار شد و دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بره بیرون، فاطمه نگاه آرومش رو به سهیل دوخته بود، سهیل که چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت: اینجوری نگام نکن فاطمه ... دلتنگیم از همین الان شروع میشه -دوست دارم به اندازه این یک هفته ای که نیستیم نگات کنم ... سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت: فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربلابی شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و ....گرچه خودم دلیلش رو میدونم ... سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت: یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ... میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه س! ... بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت: میدونی فرق من و تو چیه؟ ... من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ... بعدش رو هم که خودت میدونی... سیراب شد ... سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید ... +++ توی فرودگاه بودند، سهیل با ریحانه و علی خداحافظی کرد و سخت در آغوششون گرفت ... بعد هم نوبت به یارش رسید، یار دوست داشتنیش، عاشقانه در آغوشش گرفت و بوسیدتش و ... فاطمه، ریحانه و علی از پله ها بالا رفتند ... سوار هواپیما شدند ... و پرواز کردند به سوی کربلا ... و سهیل ماند و 24 سال حسرت برای گرفتن اجازه ورود به کربلا ... و تشنگی دیدار یار ... با خودش زمزمه کرد: دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرب و بلا محتاجم... ❤️❤️ 📝نویسنده:مشکات _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ ڪناره تختش نشسته ام و مدام براے او و مهدیارمان حرف مےزنم...اخر دڪتر ڱفته ڪہ تمام شرایط را براے رشد جنین محیا ڪنیم... باید ڪسے باشد تا با او مادرانه حرف بزند،اما نیست و این وسط تنها حرفهاے پدر پسرے است ڪہ رد و بدل مےشود...از تو میگویم،از زیبایے ات،از مهربانے ات،از بهترین همسرعالم بودنت...از فرشته اے مےگویم ڪہ قرار است تنهایمان بگذارد... دست ميبرم و دستش را به داخل دستم هدایت مےڪنم و ارام مےفشارم و لب مےزنم:میشه دوباره این دستا جون بگیرن و این انگشتا بیان بین انگشتامو دستمو فشار بدن...میشه؟ چشم از دستانت مےگیرم و دانه به دانه نفسهایت را مےشمارم... ڪلافه مےشوم،مانند دیوانه ها... اینبار مےگویم:‌من اینقدر حرف زدم،چرا تو چیزے نمےگے؟چرا جوابمو نمیدے؟منو عادت نده به حرف زدن و جواب نشنیدن،من وقتے حرف مےزنم و چشات تو چشام نیس،همه چیز از یادم میره،من وقتے حرف میزنم و چشات بسته اس و سڪوت ڪردے،دیوونه مےشم،ببین این بچه دلش براے صداے مامانش تنگ میشه ها؟همش که نمیشه باباش حرف بزنه،پس تو ڪے قرار باهاش حرف بزنے؟ صداے نفسهایش حواسم را بهم مےریزد،قلبش مدام پشت هم بر سینه مےڪوبد...هول ميڪنم و خیره مےشوم به دستڱاه و تجهیزاتے ڪہ بالاے سرت قرار گرفته،هراسان از اتاق خارج مےشوم،دڪترے به همراه چند پرستار به سمت اتاق مےایند،چهره اشفته ام را ڪہ مےبینند سرعتشان را بیشتر مےڪنند... صداے بلند دڪتر مرا به خود مےاورد مرا با شدت تمام ڪنار مےزنند و پرده را مےڪشند... +مادر باید احیا شه... روح داشت از تنم جدا مےشد،دیگر صداے قلبم را نمےشنیدم،خیره شده بودم به نقطه اے ڪور...نه صدایم در مےامد،نه اشڪے مےریختم... یڪ نیست مرا احیا ڪند؟ ایهالناس مادرش ماندنے نیست... در اتاق باز مےشود و او را به بخش دیگرے منتقل ميڪنند... دڪتر به سمتم مےاید و ارام لب مےزند:اقای امینے،ما تمام تلاشمونو براے موندن هردوشون مےڪنیم،نگران بچه نباشین،فقط براے زنده موندن مادر دعا ڪنید... انگار ڪہ اب داغ روے سرم ریخته باشند،سوختم... چقدر زود مدت باهم بودنمان به پایان رسید،چقدر زود تنهایم گذاشتے! این بود به پاے هم پیرشدنمان؟ خیلے خودخواه بودے ڪہ رفتے و نماندے تا رفتنم را ببینے! باشد،محبوب من... زیباترینم تو را به دست مادرمان زهرا مےسپارم... خودمانیم،به ارزویت رسیدے! فقط دعا ڪن من هم به ارزویم برسم،هم دوباره به تو... اینجا ڪسے جز علے(ع) نمےفهمد مرا... غم فاطمه اش ڪمرش را شڪست... محنا جانم،قرار بود من علے وار زندگے ڪنم و تو فاطمے وار... تو رفتے و مادر گونه پر ڪشیدے و حالا من هم علے وار با نبود محنایم مےسازم... سر بلند مےڪنم،صداے گریه ڪودڪے تمام فضا را پر مےڪند... تو مےروے و او مےاید.. چشمانم اشڪ مےشوند و لبانم مےخندند... جانه دلم مادر شدنت مبارڪ! صداے اشنایے مرا مےخواند... برمےگردم... چادرے سفید بر تن ڪرده اے و صورت همچون قرص ماهت را با ان قاب گرفته اے و به روے ماه کودڪے ماه تر از خودت لبخند مےزنے و مےگویے:پدر شدنت مباارڪ،اقا میعاد... اے ڪاش این دل دیوانه ام هم بال و پرے داشت تا بسویت مےپریدم این اشفتگے هایم را نبینم،ارامم انقدر ارام ڪہ گاهے فراموش مےڪنم،زنده ام از تمام بودنت فاصله سهم من است بے تو بودن هم شبیه با تو بودن مشڪل است . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
-روز تشييع جنازش توي دانشگاه راه نبود... شهيد خادم الشهداشده😔 -شهيد؟!😢 -آره ...داشتن از راهيان ميومدن تو ماشين پشتيباني نشسته بود كه چپ ميكنن و... سمت مزارش حركت كرديم😢😢 خيلي دوست داشتم ببينمش😭😭 اما نه اينجا😭😭 پسر كوچولويي كه دستمو تو عكس گرفته بود حالا قلب باكش رو به من داده... سرمزارش رسيديم... خشكم زد وهمونجا افتادم😭😭 عكسش داشت با لبخندي منونگاه ميكرد... يعني اون پسر...😭😭 وايييي😭 روي سنگ رو خوندم نوشته بود: آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟؟؟! ❤️ . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ محمد يه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم . هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا ميارم . دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم . بلند شدم و دويدم سمت سرويس بهداشتي . لعنتي هم دور بود . به زور خودمو نگه داشتم . رفتم داخل و بازم گلاب به روتون يکم بالا آوردم و راحتشدم . آخيشششش ...بيرون که رفتم محمد و شيدا با نگرانی ايستاده بودن . با خنده گفتم-: بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نميشم ... باور نميکنين ...خيالشون راحت شد . راه افتاديم سمت اهل بيت!!!رفتيم و باز نشستيم سر سفره . محمد لقمه ميگرفت و ميداد . دستم . همه نگاها رومون بود و محمد بي توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد . متوجه نگاه هاي موزيانه عزيز شدم . نگاهش که کردم لبخند زد .عزيز -: چي شده ؟ چرا حالت بد شد ؟ -: هيچي ... يه حالت تهوع ساده ...عزيز -: خبريه ؟ چشمام گرد شد -: چه خبري ؟ عزيز -: بارداري ؟ لقمه غذا پريد تو گلوم . همه زدن زير خنده . کيميا و شيده که داشتن زمينو گاز ميزدن از زور خنده . محمد هم ميزد پشتم . هم ميخنديد . هم برام آب ميريخت . ليوان اب رو سر کشيدم-: عزيز بيخيال ...همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد يه چيزي گفتم . يه تيکه انداختم بهش که جيگرم حال بياد ...خنده اش رو قورت داد . لقمه توي دستشو گذاشت توي سفره . از حرص دندوناشو رو هم فشار ميداد و نگاهم ميکرد . آروم گفت . محمد-: من تورو بعدا ادبت میکنم... صبح روز بعد راه افتاديم به سمت تهران . ساعت يازده صبح بود . رسيده بوديم . شهاب و کيميا رو هم رسونده بوديم خونشون و تو راه خونه بوديم . سرم رو تکيه دادم به صندلي و چشمام رو بستم ...محمد دست راستم رو گرفت تو دستش . بلندش کرد و بوسيد . چشمام رو باز کردم -: من آخر نميتونم ترکت بدم که ديگه اينکارو نکني ...لبخند زد .با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست راستش دست منو .نگاهش به روبرو بود. محمد -: خانومم -: بله آقامم ؟ خنديد. محمد -: عروسي دوستت خوش گذشت ؟ تکيه ام رو از صندلي گرفتم -: خيلي محمد ... خيلي ... بچه ها چقد از ديدن کيميا ذوق زده شده بودن ... مخصوصا دیدن غزاله ...محمد -: خب الحمدلله ...-: مخمد ؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرد با نهايت مهر نگاهم کرد. با لبخند . هنوزم لبخنداش بدجور دل ميبرد ازم ...-: عاشقتم آقامون ...لبخندش عميق تر شد .با اینکه پشت فرمون بود اما دستامو انداختم دور گردنش ... رو به رو را نگاه کرد . محمد -: آفرين دختر خوب... رد نگاهش رو گرفتم . پليس چهار راه داشت نگاهمون ميکرد . پليسه يه لبخند زد و دستش رو مثل سلام نظامي کنار گوشش برد . سريع از محمد جدا شدم . محمد با حرکت سرش جواب سلام پليس رو داد . دستام رو گذاشتم رو صورتم -: وااااي ... محمد وای خيلي بد شد ...محمد -:فدا سرت ... جرم که نکرديم ...چراغ سبز شد . ماشين حرکت کرد . به خيابون رو به روم نگاه ميکردم .ياد روزايي افتادم که حسرت داشتن محمد رو ميخوردم . زير لب با اطمينان زمزمه کردم.... -: " انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له کن فيکون " " فسبحان الذي بيده ملکوت کل شيء و اليه ترجعون " سوره يس دو آيه اخر سوره ياسين . تموم سعيم تو اين رمان رسوندن اين مطلب بود: صداي خنده خدا را مي شنوي ؟ دعاهايت را شنيده ... و به آنچه محال ميپنداري ميخندد... اميدوارم راضي بوده باشين .... يه دنيا ممنون از همه شما... يا حق 😇 🙃 :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☕ قسمت پایانی آفتاب زمستان سردتر از آن بود که بتواند مرا گرم کند، عاطف که روی تخت و کنار من نشسته بود گفت؛ از اتفاق بدي که افتاد متأسفم، اما فکر می کنم به هر چیزی که می خواستی رسیدی. _ اوه، نه من آرزوی مرگ کسی را نداشتم. _ نه نه، منظورم رسیدن به محبوبه بود، البته می دانم چیزی از مال و اموال آن طائفه باقی نمانده، از طرفی ور شکست شدنشان و از طرفی برخورد با راهزن ها و از بین رفتن باقی اموال دیگر چیزي برای تو نگذاشته، البته من فضول نیستم، این ها را شمیم همان غلام سلیمان به من گفت. _ عاطف، من از اول هم دنبال مال و اموال آنان نبودم. _ می دانم. _ پس چرا این حرف ها را می زنی. عاطف دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: می خواستم بگویم، نگران شروع زندگی نباش، خودم..... حرفش را قطع کردم و گفتم: _ نیازی نیست. حق داشت تعجب کند، دستش را از شانه ام انداخت و خواست چیزی بگوید که من قائله را ختم کردم و گفتم: تقدیر من در این است که در نداری زندگی کنم و من نمی توانم با آنچه خدا برایم مقدر کرده مخافت کنم، اگر قرار بود دارایی لباس تنم باشد، با همان کیسه های زر که دفعه ي قبل به من دادي می توانستم همه زندگی ام را بسازم، کمک های این چنینی را فراموش کن، هر چه که می خواستم، محبوبه بود که به او رسیدم. _ خوشا به حالت حالا دیگر آرزوي دیگري نداري. _ حالا دیگر نگرانی از سوی محبوبه ندارم، اما احساس خلا می کنم. _ یعنی خوشحال نیستی؟! _ چرا، اتفاقا خوشحالم، اما می دانی رفیق آدم ها همیشه به دنبال چیزی هستند و هر وقت به آن برسند، دنیال چیز دیگری می روند، شاید زمانی که آرزویی نباشد، آدم ها هم نباشد، حالا احساس می کنم، موجود دیگری هست که باید دنبالش بگردم، چشمم به زمین بود و به سنگ ریزه هاي کف حیاط که با پایم آن ها را جلو و عقب می کشیدم نگاه می کردم. _ هعی...... محمد آن جا را نگاه کن ، دوستت دارد می آید. چشمم را از زمین برداشتم و به انگشت اشاره عاطف که آسمان را نشانه گرفته بود نگاه کردم، خودش بود، سیمرغ، روی شانه ام نشست و با منقارش را چند بار روی گردنم کشید، من که از خوشحالی نمی دانستم چه کار کنم گفتم: _ این جا را چطور پیدا کردی دم بریده، تو پرواز می کنی! کم کم زمستان رفت و بهار از راه رسید. درختها شکوفه دادند و فرات بیش ا ز پیش سرسبز و تماشایی شد، براي اولین بار بهاری را تجربه می کردم، که نفس کشیدن همراه زندگی ام، چنان باد بهاری روح می دمید به قلب زمستان دیده من. یک بار به او گفتم: .می دانی گاهی شکار، خودش انتخاب می کند در دام کدام شکارچی بیفتد، و من خودم خواستم تا اسیر چشمهای تو شوم. باز هم قرار من و محبوبه همان غروب آفتاب بود اما اینبار قدم زدن در غروب فرات و محو شدن در افق، محبوبه خوب با من و زندگی ناچیزم کنار می آید، زندگی طلبگی است دیگر، گرفتاری دارد ولی شیرین است،به این زندگی راضی ام و در کنار محبوبه خوشم، اما از شما چه پنهان. هنوز هم بعضی شبها به مسجد کوفه می روم و در آن حیاط خلوت مسجد، قهوه دم می کنم. نیمی از فنجان را می خورم ونیمی از فنجان را می گذارم و می روم، نمی دانم! شاید هنوز هم آن غریبه ی آشنا قهوه دوست داشته باشد. هنوز هم به آن چهل شب و پایانش فکر می کنم. داستانی که در آن چهل شب بر من گذشت داستان درهاي بسته است داستان کوچه ای بن بست، اما میدانی گاهی پشت کوچه های بن بست خیابانی است بی انتها که تو از آن بی خبری. من یاد گرفته ام به آن خیابان پر تردد و زیبا فکر کنم، نه دیواري که راه مرا سد کرده. ❤ نویسنده؛ عاطف گیلانی تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78