#قسمتبیستوهشتم
#نمنمعشق
یاسـر
ساعت ۱بعدازنصف شب بود....و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود...
توی این چند روز گذشته من و مهسو و تقریبا کل افرادخانواده در به در درگیر خرید وسایل موردنیازبودیم...
فردا عصر مراسم عقد ما وعقد امیرحسین اینا توی محضربرگزارمیشد .
تصمیم گرفته بودیم هردومراسم رو یک جا برگزارکنیم و باهم بگیریم تایکم شلوغ پلوغ تر بشه و دخترا زیاد احساس غربت نکنند.
کلافگی رهام نمیکرد.ازسر شب بی قراروکلافه بودم...استرس داشتم...
دلم نمیخواست پرونده ای که بهم سپرده بشه خراب بشه...و ازهمه مهمتر...
صدای ویبره گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد..
روی تخت نیمخیزشدم و گوشیم رو ازروی عسلی کنارتخت برداشتم...
مهسو بود...از فکراینکه ممکنه اتفاقی افتاده باشه هول ورم داشت و سریع دکمه ی اتصال رو زدم...
باشنیدن صدای هق هق خفه اش نفس تو سینم حبس شد...
از سرجام بلند شدم و ایستادم...
_الو؟....مهسو؟چی شده؟
+الو....یاسر
_چیه مهسو؟اتفاقی افتاده؟حرف بزن...چراگریه میکنی...
+نه...نه...
_پس چی؟گریه نکن و آروم بگو
کمی مکث کرد تا آروم تربشه...
+من...من استرس دارم..میترسم...
_ازچی؟
+اگهمنوبکشن؟مامان باباموبکشن؟واااای یاسر ...چی میشه؟
سکوت کردم و بعدازکمی مکث گفتم
_یادت مونده حرف توی آسانسور؟نمیذارم اتفاقی بیوفته که آب توی دلت تکون بخوره.وظیفه ی من اینه که ازشماهامحافظت کنم مهسو.لطفا آروم باش.همه چی رو هم به مابسپار.ازهمه مهم تر...تو خداروداری
مهسو..
+اون که خدای شماهاست...نه من...من ازخدای شماچیزی نمیدونم..
لبخندی زدم و گفتم..
_ #اونیکهمنازشحرفمیزنمخدایهمههست
خدای توهم هست...#کافیهازشبخوای...
جواب میده بهت...امتحان کن..
کمی بعد خداحافظی کردیم و تماس قطع شد..
به رخت خوابم برگشتم و به این فکر میکردم که اون نگران کشته شدن همه بود الا یه نفر....
اونم من...
مهسو
حرفهاش توذهنم تداعی میشد...مثل خوره افتاده بود به جونم...یک لحظه رهام نمیکرد..
«خدای توهم هست...کافیه ازش بخوای»
و این یک جمله هی توی سرم اکومیشد...
مشتموبالابردم و محکم روی میزآرایشم کوبیدم...
مستاصل شده بودم...آخه من که اصلا هیچی از خدای تو نمیدونم چجورباهاش حرف بزنم؟
وسط اتاق نشستم واز پنجره به ماه خیره شدم...
تصویری از کودکیم توی ذهنم جون گرفت
«+مهسوی من ،خوشگلکم...میدونی چرا اسمتومهسوگذاشتیم؟
_چرامامانی؟؟؟
+مهسو یعنی روشنایی ماه،یعنی زیبارو
توام که هم خوشگلی هم مثل ماه،هروقت دوس داشتی باماه حرف بزن،اون صداتومیشنوه..اونم مثل توئه آخه...»
فکر کنم دوباره باید با ماه حرف بزنم...
حرفامو به ماه میگم ...اینجوری شاید خدای یاسر بشنوه...
_سلام خدای یاسر...سلام ماه...منم مهسو...حال و روز این روزامومیبینی؟گرفتارم...داغونم.تنها و بی سرپناه...همه هستن و هیچکس نیست..تنهاکسی که قراره ازین به بعد باشه یاسره که اونم بخاطر شغلشه...بازم دمش گرم...غریبه است و از آشناهای خودم بیشتر مراقبمه...بگذریم..من خیلی ساله که باایناکناراومدم...اومدم ازت بخوام کمکم کنی...آخه یاسرگفت اگه ازت بخوام کمکم میکنی..جواب میدی..فقط یه چیزی میخوام...اونم این که هواموداشته باشی..همین...این کل چیزیه که ازت میخام...
توی همین حال و هوا بودم که نفهمیدم کی روی زمین وسط اتاق با چشمای خیس خوابم برد....
#سلامحضرتدلبرسلامقرصقمر
#زمینکهلطفنداردازآسمانچهخبر
#محیاموسوی
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#تلنگر
#جملات_زیبا
✅ «اطرافیان شما»،
«دارایی های شما» محسوب میشوند،
✳️ اگر «کارمندان»،
و «همکاران شایستهای» نداشته باشید،
اجرای «یک ایدهٔ خوب» صدها برابر دشوارتر میشود.!
✅ اگر «با دیگران»،
«ارتباطات خوبی» داشته باشید،
به «پیشرفتهای خوبی» دست پیدا میکنید،
✳️ اما اگر «ارتباطاتی ماهرانه»،
و «دقیق» داشته باشید «معجزه خواهید نمود.!»
✅ اگر،
به دنبال «ارتباط مؤثر»،
و «معجزه گر» با دیگران هستید،
✳️ «تشکر، تشویق، تعریف از دیگران»،
و «عذرخواهی صادقانه را» سرلوحهٔ کارتان قرار دهید.!
✅ «دروغ گفتن»،
«مثل زنجیر» به هم متصل است،
✳️ «دروغ اول»،
«شروع دروغهای بعدی را» رقم میزند.!
✅ وقتی،
«خداوند بخواهد»،
«نعمتی را» از بنده ای بگیرد،
✳️ «اولین کاریکه» با او میکند،
«عقل» و «قوّهٔ تشخیص را» از وی می ستاند،
و این «شدیدترین مجازات خداوند» محسوب میشود.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🖤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
رسالت من وتو،مرغ باغ ملکوتم.mp3
14.93M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدینہ تون مبارک🌸🍃
خدایا امروز جمعہ
به فڪرمان منطق
به قلبمان آرامش
به روحمان پاڪی
به وجودمان آزادی
به دست هایمان قدرت
به چشمهایمان زلالی
به زندگیمان عشق
به دوستی هایمان تعهد
و به تعهدمان صداقت عطا ڪن
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
4.8M
زمان یکی از با ارزشترین داراییهای ما است، باید برای اهدافی که مشخص کردهاید زمان را برنامه ریزی کنید.
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمتبیستوهشتم #نمنمعشق یاسـر ساعت ۱بعدازنصف شب بود....و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود...
#قسمتبیستونهم
#نمنمعشق
یاسر
باصدای یاسمن از خواب بیدارشدم...
+داداش جونم؟گل پسری...پانمیشی؟
چشمام رو باز کردم و لبخندی زدم
کنارم رولبه ی تخت نشسته بود وموهامونوازش میکرد...
_سلام موش موشی...مهربون شدی
بغض کرد و گفت
+چیکارکنم دیگه گناه داری...قراره دومادبشی...
دستشو از توی موهام درآورد و ازروی تخت بلندشد..
+پامیشی یا بپاشونمت؟
خنده ای کردم و گفتم
_باشه بابا.. تسلیم..
بعدازاین حرف از روی تختم بلندشدم میخواستم مرتبش کنم که گفت
+نه خودم مرتب میکنم.تو به کارهات برس.
شونه ای بالاانداختم و واردسرویس شدم.
بعدازمرتب کردن سرووضعم وارد آشپزخونه شدم
_سلام براهل بیتمان .صبحتون بخیرباشه
مامان:سلام.صبح توام بخیر پسرگلم.بشین صبحانه بخور.
بابا:سلام پسر..بشین
روی صندلی نشستم و برخلاف عادتم شروع کردم به خوردن صبحانه...
مخصوصا این که تازه ده روزی میشد ماه رمضان تموم شده بود و هنوز معده ام درست و حسابی عادت نکرده بود.
داشتم چاییمومیخوردم که مامان گفت
+زودباش یاسرجان.مهسومنتظرته ببریش آرایشگاه
چای پرید توی گلوم و به سرفه افتادم
بعدازآروم شدن سرفه ام پرسیدم
_آرایشگاه برا چی دیگه؟خودشون توی خونه یکاری بکنن دیگه..مگه عروسیه واقعیه.
مامان چنان اخمی کرد که نظیرشوندیده بودم
+یاسر،خوب گوشاتوبازکن.این بازیوراه انداختین تووهمکارات دم نزدیم.هرچی گفتی ما و اون دخترزبون بسته قبول کردیم.چون این ازدواج برا یه مدت کوتاهه دلیل نمیشه که تو مانع پوشیدن لباس عروس و آرایشگاه رفتن دختره بشی.آرزوی هردختریه اینا.
مامان راست میگفت حرف من خودخواهی بود...
_ببخشید.چشم مادر.
و به صبحانه ام ادامه دادم...
مهسو
_واااای خانم تروخدایواش تر...بخدااشکم درومد دیگه
+آروم باش .یکم دیگه تحمل کن دختر.آباریکلا
بعداز گذشت حدودا یک ساعت بالاخره اذن داد که خودموتوی آیینه ببینم...چه مسخره بازیا...مگه این ازدواج واقعیه که خوشحال باشم که تغییرکردم؟هه...یامثلا برای داماد قیافم خیلی مهمه؟
به افکارم پوزخندی زدم و بغض گلوموگرفت....بیچاره از آینده ام که داره تباه میشه...
توی آینه خودمونگاه کردم...انصافا خیلی خوشگل شده بودم.البته خوشگل بودم.خوشگلترشدم...اعتمادبه نفسمم خوبه.بلههههه.
+مهسو؟
آروم به پشت سرم چرخیدم و طناز رو دیدم...
_واااای چه جذاب شدی پلانگتون.واقعاالان اسمت برازندته...طناز
+درست مثل اسم تو...مثل ماه شدی آبجیییی
جلوتر رفتم و بغلش کردم...
بعد از کمی صدای شاگرد ارایشگر اومد که اومدن پسرارو اعلام کرد
شنل من که مثل یه ردا بود رو آرایشگر تنم کرد و کلاهش رو کاملا روی سروصورتم انداخت
+تاشاباشمونونگیریم نمیزاریم دوماد عروسو ببینه...
توی گوش طناز گفتم
_پس بمون تا شاباشتوبگیری...چقدم که قیافه هامون مهمه برادومادا
طنازخندیدوگفت
+همینو بگو
آروم و بااحتیاط از آرایشگاه خارج شدیم...
خداروشکر که فیلم بردارنداشتیم...
کفشهای یاسررومیدیدم که نزدیک میومد
++اقای داماد اول شاباش ماروبدین بعد عروستونوببینین و تحویل بگیرین
+من قصدندارم عروس رو ببینم..توی خیابون همه هستن ...ترجیح میدم فقط خودم ببینمش...ولی برای تحویلش..چشم ..اینم شاباش شما
تشکر کردو بعداز گرفتن شاباش از امیرحسین هم بالاخره راضی به رفتنمون شد...
گل رو یاسر به طرفم گرفت و گفت
+گل برای گل
ازش گرفتم و تشکرکردم.و به سمت ماشین حرکت کردیم.
#ربناآتنــانگاهـشرا...
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتسیام
#نمنمعشق
یاسر
_چراساکتی؟
+حرفی ندارم
ابرویی بالاانداختم و گفتم
_ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟
+نه...مهم نیس
پوزخندی زدم و گفتم
_اینومیدونم...یه چیزجدیدبگو
+آقایاسرمیشه اینقدر امروز به من گیرندی؟اصلا روفرم نیستم
_باشه.خودت خواستی.
شونه ای بالاانداخت و سکوت کرد.
شنل ردامانندش تنش بود و صورتش روپوشونده بود.چون دیدی به قیافش نداشتم حس احمقابهم دست داده بود.همش حس میکردم یه مسأله ی ریاضی رو نفهمیدم و استاد هرچی تکرارش میکنه بازم من حالیم نمیشه...
+من که خودم عکاسی بلدبودم و کلی هم دوست عکاس داشتم.چرانذاشتی به اونابگم؟
_بله میدونم،خبردارم شما عکاس هستی و مدل هم میشین...
پوزخندی زدم و ادامه دادم...
_ولی دلم نمیخواست عکسامون دست هرکسی بیوفته...ازهمه مهمتر،تو که دلت نمیخادهمه شوهرفرمالیته اتوبشناسن؟براآینده ات بدمیشه خدای ناکرده...
صدای پرازحرص و بغضشوشنیدم که گفت
+لعنت به زبونت که اینقدنیش داره.اه
نیشخندی زدم و توی دلم گفتم آخیش زهرموریختم...تاتوباشی برجک منونزنی فسقل خانوم...هنوزیاسرخانونشناختی...
صدای زنگ گوشیم رشته افکارموپاره کرد
بادیدن شماره ی تماس گیرنده نفس تو سینم حبس شد...بالاخره روزی که منتظرش بودم فرارسید...یاسرامروز رو شانسی...سریع ماشینوکنارخیابون پارک کردم و تماس رو وصل کردم و درهمون حین مشغول بازکردن کمربندم و پیاده شدن از ماشین شدم...
_سلام عزیییییزم..
مهسو
خوشبختانه شیشه ی ماشین پایین بود و میتونستم باکمی دقت حرفهاش رو بشنوم...از بچگیم کنجکاوبودم شدیدا..
مخصوصا لحن خاص یاسر و عزیییزم گفتنش که بیشترتحریکم کرد به شنیدن حرفهاش...
+آره خانومی شما جون بخواه...حتما میام برای دست بوسی...فقط کافیه بگی کی و کجا..فقط عزیزم امشب یه مشکل خانوادگی هست ..غیرازامشب هرشبی باشه پایه اتم...
ای کوفت...من مشکل خانوادگیم؟اصلااین دختره کیه که اینجور باش حرف میزنه؟آخه به تو چه مهسو...فضول
خنده ی بلندی سردادوگفت
+چششم حتما.ما که خیلی وقته اسیرتونیم بانو..حتمامیام.پس میبینمت.بیصبرانه برای دیدنت منتظرم.کاری نداری؟
+قربونت.توام همینطور.خدانگهدار..
تاتماس رو قطع کرد ازپنجره فاصله گرفتم و به حالت قبل بی تفاوت نشستم...ولی ازدرون داشتم ازفضولی میترکیدم..
آخه یاسر که اهل این حرفانیست.یعنی بهش نمیادکه باشه...حسابی توی کاراین بشرمونده بودم...
سوارماشین شد و حرکت کردیم...
***
ساعت پنج شد و ماتازه از دست عکاس خلاص شدیم.خوبه چندتادونه عکس ساده بیشتر نبوده ها.به سمت محضر حرکت کردیم.ساعت شش وقت محضرداشتیم.
+میگماآشپزی هم بلدی؟
باحرص جواب دادم
_بله
باتعجب گفت
+جدا؟؟؟؟؟ازیه دخترباشرایط مالی توتقریبادورازانتظاره
_حالاکه میبینی بلدم.من ازبچگی تنهابودم.مجبوربودم یادبگیرم.نمیتونستم کل عمرموفست فودوپیتزابخورم که...
+آره خب اینم حرفیه.پس بهش علاقه نداری؟زورکیه؟
_نخیر.من عاشق آشپزیم
+عههه؟خوشبحال آشپزی پس...
_منظور؟
+هیچی والا.پس بیزحمت به پاس خدمات من وظیفه ی خطیرخونه داری و آشپزی هم به دوشت باشه.آخه من خیلی غذادوس دارم و میخورم.
باتعجب گفتم
_پس چراچاق نیستی؟
خندیدوگفت
+یادت نره شغلم چیه ها...بنده ورزشکارم هستم..بعله...
لبخندآرومی زدم و گفتم
_فقط به پاس زحماتت و اینکه از گشنگی تلف نشی...
خندید و گفت...
_ #ازینبهبعدقرارهبزرگبشیفسقلی
جملش لرزی به تنم انداخت...
#اصلادرستقصهیمااشتباهبود
#اماچقدرباتودلمروبهراهبود...
#محیاموسوی
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتسیویکم
#نمنمعشق
یاسر
دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین روبه مهسوگفتم
_بازی شروع شد.جلوی فامیل حواستوجمع کن.من و تو یه زوج فوق العاده عاشقیم.
سرش رو به معنای تاییدتکون داد بالبخند از ماشین پیاده شدم و به طرف درب سمت مهسورفتم...
بالبخنددرروبازکردم و دسته گل رو به دستش دادم.دسته گل رو گرفت و دستموبه سمتش درازکردم.آروم دستش رو توی دستم گذاشت و پیاده شد.مهیارجلو اومد و سوییچ رو ازم گرفت تاماشین رو ببره یه جای درست و حسابی پارک کنه.باهم واردمحضر شدیم .به محض ورود امیرحسین وطنازرودیدم که ازمازودتررسیده بودن.سلام کردیم و بعدازدادن شناسنامه هاومدارک به سردفتر منتظرشدیم.
****
بعدازدادن زیرلفظی توسط بنده که یه پلاک طلای الله بود که نستعلیق نوشته شده بود آقای عاقدفرمودن:
+دوشیزه خانوم مهسوامیدیان برای بارچهارم وآخرین بار میپرسم آیا به بنده وکالت میدهید بامهریه ی تعیین شده شمارا به عقد دائم آقای سیدیاسرموسوی درآورم؟؟؟
سکوت مهسو کمی طولانی شد...ولی:
+ماییم و نوای بی نوایی ،بسم الله اگرحریف مایی...بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله..
همه مشغول دست زدن شدن ولی من غرق تفکر شدم به معنی جمله ای که مهسو بهش اقتداکرد...
این دخترداره توکل رودرک میکنه..
بعدازبله گرفتن ازمن و خوندن خطبه عقد توسط آقای عاقد نوبت حلقه ها رسید...
مهسو
واردساختمون شدیم...تاچشمم به آسانسورافتاد فشارخونم بالاپایین شد...
کلاه شنلم رو که کمی جلوی دیدم رو گرفته بود عقب تردادم...گرمای دستای یاسرروحس کردم...
+بازکهیخزدی!!!!نترس مهسو..#تامنهستمازهیچینترس
توی چشماش نگاهی کردم و گفتم
_یادم میمونه...
واردآسانسورشدیم...چشمام خودبه خود و غیرارادی بسته شد..بازهم یاسر من رو جلوقراردادوخودش پشت سرم ایستاد...اینبارکف دستاش رو روی کمرم نگه داشته بود...
روبه رومون آیینه بود...سرم رو بالاآوردم و متوجه شدم یاسرداره ازآینه به من نگاه میکنه...ناخودآگاه توجهم به چشماش جلب شد..
اون هم خیره به چشمام بود...
+شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟
من دقیقا به همین حال دچارم امشب
همون لحظه آسانسور ایستاد و یاسر سریعا دستش رو ازروی کمرم برداشت و ازآسانسور خارج شد...ذهنم درگیر یه بیت شعری شد که خونده...بااین حال
پشت سرش از آسانسورخارج شدم
درب خونه رو که میخواست بازکنه متوجه کلافگیش شدم...تمرکزی برای این کارنداشت...دوسه بارکلیدازدستش افتاد...
دستمو گذاشتم روی شونه اش وگفتم
_یاسر،بده من بازمیکنم...
کلیدروازش گرفتم و دررو بازکردم...
واردخونه شدم و یاسر هم پشت سرم اومد...صدای قفل کردن درروشنیدم..
برگشتم و نگاهش کردم که مشغول درآوردن کتش بود
_چرادرروقفل کردی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت
+خب مسلمه...برای امنیتمون..
شونه ای بالاانداخت و به طرف اتاقش رفت...
لحظه آخر گفت
+راستی یادم رفت بگم...خوشگلترشدی...
لبخندوچشمکی زد و ادامه داد
+درضمن،کاری داشتی یامشکلی بود هرموقع شب بیدارم کن.فعلاشب بخیر
باهمون لباسا و سرووضع وسط هال نشستم و به دیوارزل زدم....وشروع کردم به فکرکردن...
#نهکسیمنتظراست،
#نهکسیچشمبهراه…
#نهخیالگذرازکوچهیماداردماه!
#بینعاشقشدنومرگمگرفرقیهست؟
#وقتیازعشقنصیبینبریغیرازآه...
#محیاموسوی
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتسیودوم
#نمنمعشق
یاسر
وارداتاق شدم و دررو بستم...
جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام عیار...
پوزخندی زدم و کتمو از تنم درآوردم...روی تخت پرتش کردم و وساعتمو از دور مچم بازکردم و روی پاتختی گذاشتم..
واردسرویس اتاق شدم و سرمو زیر لوله ی آب گرفتم...
همیشه وقتی کلافه بودم آب سرد بهم آرامش میداد...
لوله رو بستم و دکمه های لباسمو بازکردم و ازتنم خارجش کردم...گلوله اش کردم و پرتش کردم گوشه ی حمام...
حوله ام رو روی سرم گذاشتم و موهاموخشک کردم...عادت به سشوارکشیدن نداشتم...شلوارموبا یه شلوار ورزشی عوض کردم و یه تی شرت هم تنم کردم..
ازپنجره به آسمون خیره شدم...
پرت شدم به یه خاطره ی دور توی گذشته ام...یه خاطره ی گرم توی دل روزهای سردی که توی کشور غریبه داشتم...به روزهای هفده سالگیم..
«_چرااینجورنگاه میکنی نیلا؟
+چون دوستت دارم میلاد...
دستمو روی میزکوبیدم و گفتم...
_بس کن نیلا..هم من یه بچه ام هم تو...من و تو یک نقطه ی مشترک هم نداریم نیلا...بزرگترینش هم آیینمون...اینقدم به من نگومیلاد...»
بابغض نگاهم کرد و دستشو آروم روی صورتم گذاشت...
با خشم دستشو پس زدم و گفتم
_بهم دست نزن.اه.چرانمیفهمی این چیزا توی دین من خوب نیستن نیلا...حتی اگه همدیگه رو دوس داشته باشیم...میفهمی عزیزم؟
آروم چشماشوبست و اشک ریخت..اشکاش آتیشم میزد...نفهمیدم چیشد که کنترلمواز دست دادم و بغلش کردم...اشک از چشمای خودمم جاری شد...
این رابطه سرتاپا غلط بود»
نگاهی به آسمون انداختم و زیرلب گفتم:
_ازت متنفرم لعنتی...انتقام همه امونو ازت میگیرم...تماشاکن...
مهسو
ازصبح که بیدارشده بودم یاسر خونه نبود...
لابدرفته پیش اون دختره...هه
بدبختانه امروز کلاس هم نداشتم...
گوشیمو برداشتم و کمی توی اینترنت چرخیدم ...مشغول خوندن یه رمان بودم
یکهو برام پیامک اومد..
ازیه شماره ناشناس بود...
«مبارک باشه...خیلی بهم میومدین»
وا..کیه؟پیام دادم
_ممنون ،شما؟
پیامم ارسال نشد...
تماس گرفتم خاموش بود.
خیلی تعجب کردم...ول کن هرکی باشه دوباره پیام میده...
گوشیموکنار گذاشتم و تلفن خونه رو برداشتم و شماره یاسرروگرفتم
بعداز سه تابوق برداشت
+بله
_سلام
+علیک...چیزی شده؟
_نه..خواستم ببینم ناهارمیای؟
+آهان،نه...منتظرم نباش...بخور.درارم قفل کن...من بایدبرم خدافظ
و تلفن رو قطع کرد...
نگاهی به تلفن انداختم و شکلکی براش درآوردم...
بیچاره تلفن گناهش چیه آخه؟؟؟
دوباره تلفن رو برداشتم و شماره طنازروگرفتم...
بعدازکمی حرف زدن به آشپزخونه رفتم و مشغول پختن لازانیا شدم...
#ازعشقپریشانموازدستتودلگیر
#درزندگیامازلبخندانخبرینیست
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕💕❣❣💕❣❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_زنانه
"خانوما مهربون باشید!!!"
🍃 شاید فکر کنید مردی با ظاهر خشن و زبانی تند که بلد نیست کلام محبت آمیزی بگه، دوست نداره محبت ببینه! اما اشتباه نکنید تمام مردها نیازمند جنبه مهربانانه زنان زندگی خود هستند.
👈 شاید شما هم زیر بار سنگین زندگی خسته شده باشید اما یادتون باشه مردها بیشتر از شما درگذر زندگی و در برخورد با مشکلات فرسوده میشوند.
✅ برای همین حتی ذرهای کوچک از مهربانی میتواند حالشان را خوب کند. باور کنید اگر در مهربانی کردن پیش قدم شوید شما هم سود خواهید کرد و زمانهایی که به مهربانی نیاز دارید، مهربانی خواهید دید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🖤