eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی ها چه آرامشی را به جان آدم می اندازند. یادشان ساعت زندگی را از کار می اندازد و متوجه گذر زمان نمیشوی! عجیب است! حتی اگر چشمانت بسته باشد باز هم فقط رنگ نگاه او را میبینی. یادش که باشد خورشید زمستان هم گرمتر می تابد، آنقدر آرامش می دهند و آسمانی اند که خونت آبی میشود! آبی های زندگی خیلی کمیابند، اگر پیدا کردید در موزه دل خود نگه دارید و دورش پتو بپیچید. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🌿💛🌿💙🌿💚🌿❤️🌿💜🌿💛🌿
❤️السلام علیک یااباعبداللــہ❤️ [اسمم رو نوشته مادرت بازم تو زائرای کربلا .ممنونتم آقا🙏] چه ڪنم با روی سیاه ارباب پسندید مرا💖 👇👇👇 💕 ثواب پیاده روی اربعین از نگاه امام صادق علیه السلام) 🔸 امام صادق می فرماید: کسى که با پای پیاده به زیارت امام حسین(ع) برود، خداوند به هر قدمى که برمی دارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو مى‏ فرماید و یک درجه مرتبه‏ اش را بالا مى‏ برد، 🔸 وقتى به زیارت رفت، حق تعالى دو فرشته را موکل او مى‏‌فرماید که آنچه خیر از دهان او خارج می‌شود را نوشته و آنچه شر و بد است را ننویسند. عزیز کانال خادم کانال ویکی دیگراز خادمان کانال عازم کربلا هستیم دعاگوی همه شما بزرگواران هستیم اگر لایق باشم لطفا کانال رو ترک نکنید پستها و رمانها توسط یکی از دوستان خوبمون در کانال گذاشته میشه از همراهی یکایک شما خوبان ممنونیم🙏❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_34 با ورودمون به هال آروم دستهامون از هم جدا شدمتوجه چشم و ابرو اومدن
بی اختیار لبخند جاخوش کرد کنج لبم و باهمه وجود دعا دعا می کردم بعد از دوروز ندیدن امیرعلی امشب بتونم ببینمش به هوای این تاریکی شب و کلاسی که اینموقع تموم میشد! نگاهم رو چرخوندم و روی ماشین عمو احمد ثابت نگهش داشتم و تقریبا پرواز کردم سمت ماشین معلوم نبود از کی امیرعلی منتظرمه که به صندلی تکیه داده بودو چشمهاش بسته بود! روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و با همه وجودم گفتم:سلام چشمهاش بازشدو لبخندی زد _سلام کلاس خوب بود؟ با خنده سرم رو به دوطرف تکون دادم_ای بدنبود نگاهی به ساعت ماشین کرد و بعد استارت زد_کلاست خیلی دیر تموم میشه ...نباید همچین کلاسی رو برمیداشتی که به شب بخوری این یعنی دل نگرانم بود دیگه؟! منم دوست ندارم ولی ترم اول, خود دانشگاه برات انتخاب واحد میکنه _راست می گی حواسم نبود! _البته میتونم حذف بکنم درسهایی رو که نمی خوام... بعد هم مغموم گفتم: اگه به من بود همه کلاسهای کله سحرو نصفه شب رو حذف می کردم خندید_اونوقت فکر کنم یک هفت هشت سالی طول بکشه لیسانس بگیری! همونطور با صورت درهمم سر تکون دادم _بهتر...مگه حتما باید سر چهارسال تمومش کرد انگار چیزی یادم افتاده باشه بی هوا چرخیدم و ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم_راستی امیرعلی ممنون که اومدی چشمهاش گرد شد و من به قیافه ترسیده ومتعجبش خندیدم و بعد لب چیدم_خب چیه ؟! با خنده سرتکون دادولی سکوت کرد...بقیه مسیر توی سکوت گذشت اما من عجیب دوست داشتم همین سکوت رو کنار امیرعلی! با توقف ماشین نگاهم رو از روبه رو گرفتم_ممنون نمیای خونه؟ کمی روی صندلیش چرخید روبه من _نه ممنون سلام برسون دستم رو جلوبردم تا باهاش دست بدم که فقط به دستم نگاه کرد اعتراض آمیز گفتم: امیرعلی _ببین محیا چیزه!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
چشمهام و ریز کردم _چیزه...!؟ اوفی گفت و دستهاش رو نشونم داد _عجله داشتم فکر کردم دیرشده ممکنه بری برای همین دستهام... نزاشتم ادامه بده و یک دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و صورتم که به طرز بامزه ای کش اومده بود خندید _دختر خوب خب مگه اجبار داری دستت سیاه میشه!! شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم _من فرق میکنم امیرعلی... عیب نداره سیاه بشه.. ولی دستم و رد نکن غصه ام میگیره!! بازهم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم و میبرد... دستم رفت سمت دست گیره و درو باز کردم ... ولی امشب باز گل انداخته بود شیطتم سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه امیرعلی کشیدم که چشمهاش گرد شدو ومتعجب از کار من! با لحن بچگانه ای گفتم: حالا اینم تنبیهت آقا ...حالامجبوری صورتت رو هم بشوری! لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومدو خندید... به خودش توی آینه کوچیک ماشین نگاه کرد_عجب تنبیهی ببین باصورتم چیکار کردی؟ مثل بچه های تخس گفتم: خوب کردم یک ابروش خیلی بامزه باالا رفت ...دیگه داشت بی پروا میشد قلبم برای بوسیدن گونه اش سریع از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین _سلام برسون به همه از عمو احمدهم از طرف من تشکرکن کشیده و مهربون گفت: _چــــــــــشم بزرگیتون رومیرسونم! خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم... _محیا... محیا... ؟! اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین _جونم؟ بازهم بی هوا گفته بودم انگار امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم , که هر دولنگه ابروهاش بامزه بالا رفت و لبخند زدو من رو به خنده انداخت! منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی ازته دل خندید _حاالا یک یک شدیم برو توخونه سرده لبخند پررنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنارخودم تازه میدیدم این شیطنتش رو ..اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شدو لحنش جدی _ناراحت شدی؟ دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم :_خیلی دوستت دارم! دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم ... عجیب بود قلبم بیقراری نمیکرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساسهایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران میکرد! به خودش اومدو بین موهاش دست کشید... دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید _برو هوا سرده! دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم ...با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم وزنگ در خونه رو فشار ... در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو برام بلند کردو دور شد... من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم ,درسته که امیرعلی هنوز باقلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست!! یک دوست کنار واژه شوهر بودنش برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شدو به هوا رفت....!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رو با یک تیشرت قهوه ای عوض کرده بودو لباس کثیفش دستش بود ...جلو رفتم و لباس رو گرفتم _صبر کن محیا خودم میشورمش ابروهام وباالا دادم _یعنی من بلد نیستم بشورم کلافه نفس کشید _آب حیاط سرده، دستهات....!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
احوال پرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان کنار میز تلفن نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام! مامان _آره اینجاست همدم خانوم نه امروز کلاس نداشته گوشی خدمتتون از من خداحافظ سلام برسونین.. تازه داشت خوابم میبرد از نوازشهای مامان که گوشی رو گرفت سمتم _سلام عمه جون عمه_ سلام عزیزم کم پیدا شدی؟ _شرمنده عمه کلاسهام این ترم اولی یکم فشرده است من شرمنده ام عمه_دشمنت شرمنده گلم میدونم... این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به بهونه درس خوندن من که باور نمی کنم می خونده باشه خندیدم_چرا عمه می خونه من مطمئنم عمه هم خندید _شام بیا پیش ما امشب امیرمحمدم میاد احساس کردم توی صدای عمه یک شادی در کنار غمه از این دیر اومدن ها! تعارف زدم با شیطنت _مزاحم نمیشم خندید_لوس نکن خودت رو تو از کی تعارفی شدی ؟ من هم خندیدم_چشم عمه جون میام من و تعارف! من و که میشناسین فقط خواستم یکم مثل این عروسها ناز کنم نگین عروسمون هوله! مامان چشم غره ظریفی به من رفت و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه زد_امان از دست تو به امیرعلی میگم بیاد دنبالت _نه خودم میام،می خوام عصری بیام کمکتون اون عطیه که فعال خودشه و کتابهاش عمه با لذت گفت: ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای ولی نه برای کمک بیا ببینمت _چشم عمه_ قربونت عزیزم کاری نداری؟ _سلام برسونین خداحافظ با خداحافظی عمه گوشی رو گذاشتم سرجاش از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای صحبتهای مادر دختری که آخرش ختم میشد به نصیحتهای مامان! پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ می گرفتم تا بتونم شکل گلش کنم برای تزیین سالاد! _باز حس کدبانو بودن تورو گرفت؟ نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد_دخترم یک پا کدبانو هست برای عطیه چشم ابرو اومدم که چشم غره ای به من رفت و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زداروم زدم پشت دستش _یک ساعته دارم روش و صاف و تزئین میکنم اخمی کرد_خب حاالا باز تو یک کاری انجام دادی عمه زیر برنجهاش رو که دمش باالا اومده بود کم کرد_طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه ...توچیکار کردی؟ چپیدی تو اتاق به بهونه درس خوندن! خندیدم که کوفت زیرلبی به من گفت و بلندتر ادامه داد_نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزاده است علیه من گل گوجه ایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم وزیرلب گفتم:_حسود پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت _ چه خبره مامان دومدل خورشت کم تحویل بگیر این امیرمحمدت رو! عمه گره روسریش رو مرتب کرد _نگو مادر بچه ام دیر به دیرمیاد نمی خوام کم و کسر باشه میدونم خورشت کرفس دوست داره برای همین کنار مرغ درست کردم براش لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوندو عطیه هم کنار من روی زمین نشسته بود با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخمهاش سفت رفت توی هم با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر می کردبا اخم به من نگاه کرد که لب زدم _اونجوری قیافه نگیر!! بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی می کرد اشاره کردم بلندشدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم و گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم _ به به سلام به خانومای خونه خسته نباشید همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شدو میوه ها رو از عمو گرفت عمو احمد نزدیک اومدو روی موهام رو بوسید_تو چرا دخترم مگه عطیه چیکارمیکنه؟ غرق لذت شدم از این بوسه پدرانه و خودم رو لوس کردم _کاری که نمی کنم که وظیفمه عموجون! عطیه که حرص می خورد گفت: راست میگه وظیفه اشه مهمون نیست که وقتی بهش میگین دخترم عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه گفت:پس امیرعلی کجاست؟ _سلام علیکم قبل جواب دادن عمو امیرعلی واردآشپزخونه شد و همه جواب سلامش رو دادیم نگاهش کمی بیشتر روی من موند و لبخند زد _خوبی؟ همونطور که لیوان رو آب میکشیدم گفتم: ممنون نزدیکم اومدو دستش رو زیر شیر آب خیس کردو کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر آب نگاهی به لباسش که یک لک روغنی بزرگ افتاده بود انداختم! بدونی اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سربلند کنه گفت: لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم یک آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد آروم گفتم: فدای سرت اینجوری که پاک نمیشه برو لباست رو دربیار بده برات بشورم لکش نمونه وقتی دید واقعا لکه با یک مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد_نه ممنون خودم میشورم لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم_قول میدم تمییز بشورم بروعوضش کن به لحن خودمونیم لبخندی زدو رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری نیست رفتم دنبالش چند تقه به در زدم_بیام تو؟ صداش رو شنیدم_بیا لباسش
نزاشتم ادامه بده _میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره بعد بیرون آب میکشمش خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدمهای سریع بیرون اومدم یقه لباس رو به بینیم نزدیک کردم پر از عطر امیرعلی بود ...دیده بودم همیشه به گردنش عطر میزنه...خوب نفس کشیدم عطرش رو و بعد شروع کردم به شستن! وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست دستهای پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی حیاط راحت بتونم آب کشیش کنم بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من با تعجب امیرعلی رو دیدم که صورتش پراز لبخند عمیق بود آروم گفت: امیر محمد اینا اومدن با یک دست لباس رو نگه داشتم و با دست دیگه چادر رودرست گرفتم _از دختر دایی ما کار می کشی امیر علی؟! نگاهی به امیر محمدانداختم که با کت و شلوار مشکی بود و دستهاش توی جیب شلوارش_ سلام سری تکون داد_علیک سلام دختر دایی... بابا بده بشوره خودش این لباسهاش رو این وضع هرروزشه ها! دیدم مشت شدن دست امیرعلی رو ...لحن شوخ امیرمحمد میگفت قصد کنایه زدن نداشته ولی امیرعلی حسابی نیش خورده بود! لبخندی زدم_خودم خواستم ...مگه میداد لباسش رو اگه هرروزم باشه روی چشمهام وظیفمه حالت امیرعلی تغییر نکردو امیرمحمد لبخند معنی داری زد... دوست نداشتم ادامه این صحبت رو_نفیسه جون و امیرسام کجان؟ امیرمحمد_زودتر رفتن تو خونه امیرسام بی تابی می کرد شیر می خواست سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و با گفتن ببخشیدی رفتم سمت شیر آب با رفتن امیرمحمدو بسته شدن در چوبی هال امیر علی تکیه از دیوار گرفت و اومد نزدیک من _ بده من خودم آب میکشم برو تو خونه لحنش تلخ بودو صورتش پر اخم توجهی نکردم و لباس رو به دوطرف زیر شیر آب پیچوندم دستش جلو اومدو نشست روی دستهام_می گم بده به من دیگه خیلی تلخ شده بود و تند... نگاهی به چشمهاش انداختم و با لجبازی گفتم : نمیدم دستش مشت شد روی دستم آروم گفتم: خودت خوب میدونی آقا امیرمحمد فقط می خواست شوخی کنه! نفس عمیقی کشیدو من بادستم آب ریختم روی سرشیر آب که کفی شده بود و آب رو بستم _خسته شدم... حتی از خودم که فکر می کنم همه چیز کنایه است ...قبال برام مهم نبود ولی حاالا دوست ندارم تو اذیت بشی و خجالت بکشی از کنار من بودن آب لباس رو محکم چلوندم و بعد توی هوا تکوندم تا آب اضافیش کامل بره و خیلی چروک نشه همون طور که میرفتم سمت طنابی که عمه از این سرتا اون سر حیاط وصل کرده بود برای خشک کردن لباسها گفتم: گمونم صحبت کرده بودیم راجع به این موضوع ...اونشب خونه بابابزرگ قصه نمیگفتم برات امیرعلی! اومد نزدیک و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو زدم روی لباس زیرلب گفت: ببخشید بد حرف زدم نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش _طعنه های بقیه اذیتم نمیکنه امیرعلی هرچند تا حاالا هم طعنه ای در کار نبوده و هرکی رو که از دوست وآشنا دیدم ازت تعریف کرده... اهمیت هم نمیدم به حرفهایی که زیاد مهم نیستن ولی اذیتم میکنه این رفتارت که یک دفعه غریبه میشی و غریبه میشم برات! نگاهش هنوز توی چشمهام بود که با قدمهای آرومی رفتم توی اتاقش و روسریم رو جلو آینه انداختم روی سرم و مدل عربی بستم ...بعد چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست حاشیه روسریم رو مرتب کردم _چرا اومدی اینجا میرفتی توی هال منم میومدم به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصله مون شد به زور چهار انگشت ...بازوهام رو گرفت توی دست هاش_قهری ؟ لپهام رو باد کردم باصدا خالی_نه ...دلخورم انگشت شصت و اشاره ام رو روی هم گذاشتم ونصف بند انگشتم رو نشونش دادم_یک این قده هم قهرم لبهاش به یک خنده باز شد ...بازم طاقتم نیاوردم و دستهام حلقه شد دور کمرش...فکر کنم باز شکه شد که دستهایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند... من که آروم شده بودم از نفس کشیدن عطرش به این نزدیکی و شنیدن صدای ضربان قلبش که روی دورتند رفته بود آروم گفتم: امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی ؟؟ تو رو جون من به خاطر این حرفهای مسخره این قدر بهم نریز ! من مطمئنم تنها کسی که می تونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی ...این قدر از من دور نشو ...این قدر وقتی نزدیکت نیستم فکرهای بیخودی نکن ! خواهش می کنم مثل من باش که هر ثانیه ام بافکر تو میگذره ! نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشکهام روی گونه ام ریخت و دفن میشد توی تار پود لباس امیر علی... دستهاش حلقه شد دور بازوهام و چونه اش نشست روی شونه ام و آروم گفت: گریه نکن ...خواهش می کنم ...ببخشید! همین جمله کافی بود تا اشکهام بند بیادو دستهام رو محکمتر کنم و حلقه دستم رو تنگ تر... گفتم_ دوستت دارم امیرعلی! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repe
نفس عمیقی کشید بافشارارومی که به بازوهام اوردمن روازخودش جداکردوبا انگشتش رداشکموگرفت _راستی ممنون بخاطرلباسم تمیزشده بود! نگاهمودوختم به چشاش..نمیدونم چراحس کردم چشاش بهم میگه دوسم داره!به زبون نیاوردومسیرصحبتوتغییرداد.. فقط آروم گفتم_وظیفه ام بود احتیاجی به این همه تشکر نیست _شروع کلاسها خوبه محیا جون صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم _ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درسها یک خورده یعنی بیشتر از یک خورده سخته! کلاسهامونم ترم اولی حسابی فشرده است. امیرمحمد _رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟ نگاهم چرخید روی امیرمحمد _انتخاب خودمه نرفتم مشاوره!حل کردن مسئله های ریاضی حس خوبی به من میده! عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت: دیوونه است دیگه ...آخه کی از ریاضی خوشش میاد ؟ -من! نگاه ذوق زده ام و به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو باالا انداخت-نه بابا!کی میره این هم راه و ... خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه! امیرعلی ابروهاش و باالا داد- آها یعنی منم دیوونه ام عطیه لبش و به طرز مسخره ای گزید-بلانسبت داداش من محیا رو گفتم امیرعلی خنده اش گرفته بود ولی سعی میکرد جدی باشه-محیاهم خانوممه دوباره نبینم بهش بگی دیوونه ها! من بیشتر از قبل ذوق کردم ... نگاه پرتشکرم رو به امیرعلی دوختم و عطیه براق شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود! امیرمحمد_ کار خوبی کردی محیا خانوم آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه اگه رشته ات رو دوست نداشته باشی علاقه ات هم به درس خوندن از بین میره! سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم اینبار مخاطب امیرمحمد عطیه شد_ خب عطیه خانوم ان شالله امسال که دیگه سخت می خونی یک رشته خوب قبول بشی ؟ عطیه _دارم می خونم دیگه حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم! امیرمحمد خندید به لحن جسور عطیه ! دیگه به ادامه صحبت امیرمحمدو عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بودو رفته بود توی فکر گفتم:فردا هم میری؟ با پرسش سربلند کرد که گفتم: کمک عمو اکبرت ؟ لبخند محوی زد_معمولا هر جمعه میرم _میشه یک روز منم باهات بیام؟ چشمهاش گشاد شد_جدی که نمی گی لبهام روبازبونم تر کردم_چرا اتفاقا جدی جدی هستم میون بهت نیشخندی زد_محیا هنوز یادم نرفته روز تشییع جنازه اون مامان بزرگت رو ! قلبم فشرده شد از یاد مامان بزرگ مادریم سوم راهنمایی بودم که فوت شدو و روز تشییع جنازه موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یک ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم که خودش سخت عزادار بود مامان با فوت مامان بزرگ رسما تنها شد بابابزرگ رو قبل دنیا اومدن من از دست داده بود...مثل من تک دختر بودو بافوت مامان بزرگ دودایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم میدیدیم و دیدارهامون رسید به عیدتا عید! گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های سفیدش که همیشه بافته بود! _ولی دوست دارم بیام ! سری به نشونه منفی تکون داد_اصلا نمیشه وارفتم فکر می کردم استقبالم میکنه_چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟ امیرعلی با مهربونی بهم خیره شد_من فرق می کنم محیا من یک مردم باید بتونم به ترس هام غلبه کنم با لجبازی گفتم : خواهش میکنم فقط یک بار اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون ! امیرعلی_ دوست ندارم بازم برات کابوس شب درست کنم... نمیشه !میدونم ترسویی! اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم: امیرعلی!!!!!!!!! خندید_جونم ؟ گرم شدم از جونم گفتنش و اخمهام باز شد و یادم رفت دلخوریم... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مداحی آنلاین - چهل شبانه روز غم - محمود کریمی.mp3
4.49M
🔳 #زمینه احساسی #اربعین 🌴دلا چرا گمی تو؟ 🌴ستون چندمی تو؟ 🎤 #محمودکریمی http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
🥀 🍃ارزش خود را در دیگران جستجو نکنید .. وقتی از اینکه خودتان باشید راضی باشید، بدون اینکه مقایسه کنید یا برای تحت ‌تاثیر قرار دادن دیگران رقابت کنید، هر فرد باارزشی به شما احترام خواهد گذاشت. و مهمتر اینکه خودتان هم به خودتان احترام خواهید گذاشت. هیچکس حق قضاوت کردن شما را ندارد. ممکن است مردم داستان‌های شما را شنیده باشند و تصور کنند شما را می‌شناسند اما هیچوقت نمی‌توانند آنچه بر شما گذشته را احساس کنند. هیچوقت نمی‌توانند خودشان را جای شما بگذارند. 👈🏽پس فراموش کنید دیگران چه فکری می‌کنند یا درمورد شما چه می‌گویند...! فقط روی احساسی که خودتان نسبت به خودتان دارید تمرکز کنید و به راهتان ادامه دهید. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️