eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيم🍃 اول هفتـه را آغـاز می‌کنیم با نـام خدایی ڪه همیـن نزدیکیهاست خدایی ڪه عشـق را در ما نهاد و عاشقی را در سفـره دل ما جای داد همین که صبـح‌هایم با نـام تـو آغـاز می‌شـود همین ڪه خدایم هستی کافیست 🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
3.62M
#فایل_اموزشی_روزانه زندگی شگفت انگیز است در شگفت انگیز نفس بکشید.زندگی چند وجه دارد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍📚 رمان قسمت 86 ‍ ‍ کمی به طرفش خم شد و سرش را بوسید.صدای حاج خانم را شنید -چای می خورین. تازه دمه ها لبخندی به آنهمه مهربانی زد.با نگاهش بخاطر آنهمه فهمیده بودنش تشکر کرد.حاج خانم هم با لبخندی جوابش را داد. در را که باز کرد و قیافه گریان فاخته را دید همانجا خریدها را جلوی در گذاشت و با نگرانی به سمت فاخته آمد -فاخته....خوبی...چی شده نگاه گریانش را به نیما داد و با سر تایید کرد حالش خوب است.نیما نگاهی به پدرش انداخت.می دانست قرار است با فاخته حرف بزند.بازوی فاخته را گرفت -پاشو بریم بالا یه ذره استراحت کن بی هیچ حرفی در حالیکه پاکت را در دستش می فشرد ،تکیه بر نیما به طبقه بالا رفت.آرام روی تخت نشست.نیما هم کنارش.اشکهایش را پاک کرد.آرام بودن نیما هم نشانه این بود که می داند -نیما -جانم -تو می دونستی جوابی نداد.به صورتش نگاه کرد .به چشمان مهربانش -چرا هیچوقت هیچی نگفتی .اصلا کی فهمیدی دستان فاخته را گرفت و بوسه ای زد -اولا نگفتم چون وظیفه من نبود.پدرم و مادرت با هم این تصمیم رو گرفتن.آقا جونم قرار بود خودش یه روزی مثل امروز بهت بگه..اومممم...من کی فهمیدم.. همون موقع که احساس کردم به تو بی میلم نیستم همچین .رفتم پیش بابا و مفصل باهاش حرف زدم.نمی خواستم دیگه بی شناخت کسی رو به زندگیم راه بدم....بعدشم گفتنش به تو هیچ تغییری تو وضعیت نمی داد.....در هر صورت تو هم با این شرایط کنار اومده بودی سرش را روی شانه نیما گذاشت -لااقل می دونستم چرا.کاش یه نشونی از خودش می داد.دلم می خواد ببینمش.به تظرت اگه بفهمه من مریضم چه حالی میشه نیما....خیلی بده بچه ها زودتر از پدر و مادراشون می میرن،مگه نه؟!نه !همون بهتر که نفهمه...بفهمه برای یه زندگی بهتر با من این کارو کرده و حالا زندگی جوابم کرده پس می افته...همینجور دوری بهتره با خودش حرف می زد و اشک می ریخت و خودش هم جواب می داد.انگار نه انگار که نیمایی هم هست.وقتی حرکت دستان نیما را روی موهایش احساس کرد به خود آمد -نیما انگار او هم در فکر بود -هومم -می گم تو کی از من خوشت اومد،هان؟ آرام خندید -فضولی مگه آهسته روی ران پایش زد -بد جنس!!خب بگو دیگه -خانوم کوچولو!نمی تونی از من حرف بکشی کمی سکوت کرد و دوباره صدایش زد -فاخته با لبخندی دلنشین صورتش را به نیما کرد -جان فاخته خندید. -اگر خوندن پاکت الان ناراحتت می کنه بزار باشه واسه بعد.نمی خوام ناراحت باشی -کنجکاوم!اما ناراحت نه!قبلا بیشتر ناراحت بودم اما امروز خیلی راحتم -پس آروم باش.باشه عزیزم!هر جا دیدی خوندنش بهت فشار می یاره ولش کن باشه لبخند زد -هر چی تو بگی بوسه ای بر موهایش زد و از کنارش بلند شد -پس من تنهات می زارم. می رم پایین فعلا.دیگه سفارش نکنم هوای خودت رو داشته باش باشه ای گفت و نیما رفت.به پاکت سفید رنگی نگاه می کرد.تنها یادگاری از مادرش...یه چند کلمه حرف و دل نوشته.چسب روی پاکت نشان می داد تا به حال باز نشده است.حاج آقا امانتدار خوبی بود.پاکت را با دستهایی ارزان باز کرد و برگه ای تا خورده از آن بیرون آورد. هنوز کلمه ای از آنرا نخوانده، اشکهایش جاری شد.دلش بیتاب دیدن مادرش بود...از او نوشته نمی خواست...حضور پر مهرش را طالب بود.. اما...زمانه کی بر وفق مراد او بود که اینبار باشد. سعی کرد در نهایت آرامش نوشته های روی کاغذ را بخواند. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍📚 رمان قسمت 87 ‍‍ دختر عزیزتر از جونم. عشق زندگی من.تنها دلیل زندگی من.می دونم الان که این نامه رو بخونی قبلش حاج علی خیلی چیزا رو به تو گفته.پس دیگه تکرارش فایده نداره.فاخته قشنگم....می دونی چرا اسمت رو فاخته گذاشتم چون مثل پرنده قشنگی به اسم فاخته آوای غمناکی داشت ورودت.برای من نه! اشتباه نکن..تو برای من تنها دلیل زندگی و تحمل سختی شدی...برای خودت که می دونستم پا به این دنیا گذاشتی اما روی خوشبختی رو نمی بینی...تمام زندگیم تو بودی ...هر چقدر کار کردم تا تو بهتر زندگی کنی نشد...با وجود پدری که هیچ بهره ای از غیرت و خصلت پدری نداشت ،رسوندن تو به جایی، مثل نوری در تاریکی بود.مخصوصا که مهر پدری هم نداشتی .بعد از چهارده سال وقتی مادر شدم و سهمم از مادرش شدن کلی تحقیر و کتک و کفر نعمت بود،با خودم عهد بستم تا وقتی زنده باشم برای نجات تو از این جهنم هر کاری بکنم.روزش رسید....وقتی حاج علی رو دیدم ....خیلی با خودم کلنجار رفتم.. اون یکبار به من پشت کرده بود اما هیچوقت نفرینش نکردم. همیشه برای عاقبت بخیر شدنش دعا کردم اما دیدنش بیشتر کمرم رو شکست .من کجا بودم و اون کجا....خیلی وقت بود دیگه زندگی با منوچهر برام به تنگنا رسیده بود.دیگه داشتم در کنارش خفه میشدم.یه شکنجه سی ساله بس بود برای من....حقم نبود اما راضی شدم به رضای خدا.پیشنهاد حاج علی رو قبول کردم ..که مسعود بیاد بیرون و بره پیش پدرش ...تو رو هم می سپردم به یه امین و معتمد.خودم هم میرم یه گوشه ای .خدای بالا سرم گواهه اگر ذره ای به بد بودن حاج علی شک می کردم هیچوقت از دل و جونم تو رو جدا نمی کردم.من برای خوشبختی و لبخند تو حاضرم جون هم بدم...حلالم کن دختر قشنگم از اینکه شاید رنجیده باشی از من.اما برگشت مسعود تو اون خونه با وجود دختر تو اون خونه خطر بزرگی بود.خیلی سخته بگم که ذره ای به اون مثلا برادر و دوستای بدتر از خودش اعتماد ندارم.دیگه جای تو تو اون خونه نبود.امکان نداشت فریده دیگه ای پرورش می دادم...ببخش غنچه گل سرخ من ......امیدوارم وقتی این نامه رو بخونی..لبهات پر از خنده و تنت سالم و زندگیت پر از خوشی باشه.برای من همین بس که هر از گاهی منو لا به لای خوشیهات به یاد بیاری. خیلی خیلی خیلی دوست دارم خداحافظ گل من" اشکهایش روی برگه میریخت. پر از شادی بود از این همه مهر،سرشار از غم و ناراحتی بود از دوری او هق هق بلند گریه اش نیما را دوباره سراسیمه به اتاق کشید.خط آخر نامه اش بیشتر دلش را می سوزاند...نه لبش می خندید ،نه تنش سالم بود و نه قرار بود آینده ای را ببیند.نیما محکم در آغشوش گرفت.با گریه داد زد -مامان هیچکدوم از اون چیزایی که برام دعا کردی ..نمی شه..هیچ کدومش .. نامه را از دستش کشید و کناری انداخت.غرق در نوازشهای پر از مهر نیما قلب دردناک و تن رنجورش را به نوازشهای نیما سپرد، شاید کمی از زخمهای دلش التیام یابد. آرام در ماشین نشست.باد صبحگاهی لرز بر اندام لاغرش انداخت.هوای سرد عید در شمال دیدنی بود درختان باران خورده.صدای شرشر باران تا صبح همراه با فاخته شب زنده داری کردند.پتو را روی پاهایش انداخت.نیما که پشت فرمان نشست با لبخندی خوب بودن حالش را اعلام کرد.داشتند به ساحل می رفتند.باید دریا را می دید.مگر میشد اینهمه راه آمد و بی تفاوت از دیدن دریا گذشت. دیدن دریا آنهم طوفانی حال و هوای خودش را داشت.به یک تفریحگاه نزدیک ویلا رفتند و ماشین را با خودشان داخل بردند.از ماشین که پیاده شد قطرات ریز باران روی صورتش نشست.نیما هم پیاده شد و کلاه کاپشنش را روی سرش انداخت.جلوی فاخته آمد.کلاه کاپشن فاخته را هم روی سرش گذاشت.هر روز انگار رسم شده بود ،یک کدامشان روزه سکوت بگیرند.پتو را برداشت و دست سرد فاخته را گرفت. خیلی آرام پرسید -سردت نیست او هم در جواب نه آرامی گفت.روی یک آلاچیق کوچک که لب ساحل بود نشستند.آرام نشست و به دریا چشم دوخت.پتویی روی پاهایش انداخته شد. از او تشکر کرد و دو باره به دریا چشم دوخت -خیلی قشنگه -اوهوم -می دونی اولین باره دریا رو میبینم.حق دارن مردم هر سال دلشون هوای شمال رو می کنه -این موقع سال سرده،تابستون خوبه به شانه نیما تکیه داد.نیما هم دستش را حلقه شانه های فاخته کرد -دوست داری تابستون هم می یایم -فکر نکنم دیگه بشه -همی چی امکان داره. فقط کافیه یه ذره مثبت فکر کنی -اگه تونستیم می یایم...نیما! ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 88 ‍‍‍ جانم -به نظرت بر گردیم دکتر بهمون چی میگه -نمی دونم عزیزم -کاش انقدر فرصت داشتم تا همه جای ایرانو می دیدم -اونم میشه...چرا که نه! -یه خواهشی کنم نیما -تو جون بخواه -دوست دارم..دوست دارم تو خونمون زندگی کنیم حتی شده یه ماه -هر چی تو بخوای تکیه اش را از نیما برداشت و به چشمان ترش نگاه کرد -حتی شده یه ماه ،می خوام خوشبخت ترین زن باشم.باید بزاری عادی باشم.خودم می خوام غذا درست کنم...چای دم کنم ...می خوام زن خونت باشم. اشک ،چشمان نیمایش را شفاف کرده بود -مگه الان نیستی....الانم زن خونه ای دیگه سرش را پایین انداخت -اینجوری نه....تو مواظب من باشی.... -زندگی همینه عزیزم...بالا و پایین زیاد داره...غصه زیاد بخوری بیشتر بهت گیر میده....تا منو داری غمگین نباش.تو ملکه خونه منی....یه ملکه اخمو که بازم از دیروز باهام حرف نمی زنه -غصه نداشتنت...آه نیما!دوست ندارم ازت جدا شم ،دست خودم نیست. -تو قرار نیست جایی بری قشنگم....پیش خودمی تا ابد وقتی اینجوری هستی نمی دونی چه عذابی می دی بهم -من ،تشنمه فاخته را از خود جدا کرد. -همینجا بشین الان با آب و چایی بر می گردم. کلاهش را روی سرش گذاشت و از تخت پایین رفت.نیما که دور و دور تر شد.او هم آرام از تخت پایین آمد.بیخیال پوشیدن کفش روی شنهای خیس قدم گذاشت.پاهایش در شن فرو رفت.حس غریبی، به او نوید رها شدن می داد.پاچه های شلوارش خیس و ماسه به آن چسبیده بود.زیر باران اندک ساحل به سمت دریا حرکت کرد.کاش دریا او را با خود می برد .کاش یک دفعه از این همه غصه خلاص میشد.تنش را دریا می بلعید و به یکباره چشم از نیما می بست.نه اینگونه ذره ذره و با زجر.هر چه نیما بیشتر محبت می کرد ،احساس می کرد به زمان رفتن نزدیک تر است.دوباره به دریا نزدیک شد.آب سرد دریا به روی پاهایش آمد.هوا سرد بود اما از دل او سرد تر،نه!کمی بیشتر جلو رفت و فریاد زد -ببینم تو مهمون نمی خوای !!!!! اشکهایش را باران شست.کمی داشت احساس سرما می کرد.. باز هم کمی جلوتر رفت...آب با شدت به پاهایش خورد.تا زانوانش خیس شد.صدای فریادی آمد ...دستانش را زیر باران باز کرد... -فاخته!!! فریاد زد -منو با خودت ببر....من دوست دارم همین الان بمیرم یا نه ،این درد رو از تن بشور و ببر دستی کمرش را گرفت -دیوونه شدی به عقب کشیده شد.جیغ کشید.با پاهایش کمی مانع شد .فریاد زد -نیما ..ولم کن..می خوام زیر بارون باشم...ولم کن با عصبانیت ولش کرد.چند نفری ایستادند و نگاه کردند -منظورت از این کارا چیه هان...می خوای منو دق بدی متعجب اشکهایش را با آستین کاپشنش پاک کرد -نه !من!من فقط دوست دارم زیر بارون باشم اخمهایش بیشتر شد -راه بیافت بریم...دیگه واقعا نمی دونم باید چی کار کنم دستپاچه دستهای نیما را گرفت.چشمش به سینی چای واژگون شده افتاد.دوباره نیما را نگاه گرد.ناراحت شده بود و اخمهایش در هم بود.اشکهایش دوباره آمد.به نیما لبخند زد و بلند گفت -دوستت دارم اخمهای گره خورده اش باز و از تعجب بالا پرید -هیس...حالا چرا داد می زنی به مو های خیس شده اش زیر باران نگاه کرد و صدایش را بلند تر کرد -دوستت دارم ...دوستت دارم.. دستانش را محکم کشید .به سمت نیما کشیده شد -چی کار داری می کنی فاخته دوباره لبخند زد.روسری اش خیس بود -شاید دیگه وقت نکنم. می خوام فریاد بزنم همه بدونن دوستت دارم...دوستت دارم... دستانش را از نیما باز کرد.صورتش را به آسمان کرد،شاید باران غمهایش را بشوید -میشنوی خدا!من دوسش دارم...ولی باید بیام پیش تو!!نمیشه یه کم دیگه بیشتر وقت بدی. نمیشه فعلا اسم منو خط بزنی صدای ناله گریه مانند نیما آمد چشمانش را باز کرد -فاخته!!!جون نیما نکن...بیا بریم به نیما نگاه کرد...وای خدایا!!نیمایش اشک میریخت...آن زنی که مردش در کنارش نخندد ،پس به چه دردی می خورد -شاید صدام و شنید اینجا خدا!!!هان...شاید دلش برای من بسوزه. ..شاید اگه ببینه چقدر دوستت دارم شاید دلش برای من رحم بیاد دوباره با بغض صدایش زد -فاخته...نکن عزیزم دستان فاخته را گرفت -بیا بریم ملتمسانه دستش را کشید -یه کم دیگه بمونیم نیما مردم دور شان جمع شده بودند و در گوشی صحبت می کردند. همه نگاهشان می کردند و فاخته دیوانه وار در حال خودش زیر باران به عشق نیما اعتراف می کرد.اینبار با عصبانیت دستش را کشید. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕💕❣💕❣💕 "دوسـت خوبـی برای همسـر خود باشیـد!!!" 🍃 توصیه‌های زیر به شما کمک خواهد کرد تا بهترین رابطه دوستانه را با همسرتان برقرار کنید: 1⃣ همسرتان را هم‌رتبه و همانند خود در نظر بگیرید: 👈 ازدواج یک ارتباط اشتراکی است که زمانی در آن آسودگی و فراغت ایجاد می‌شود که یکی از طرفین دائماً در تلاش برای مدیریت و یا کنترل رفتار طرف مقابل نباشد. 2⃣ با یکدیگر رقابت نکنید: 👈 منظور ما این است که سعی کنید در سوء رفتار و اشتباهات از هم پیشی نگرفته و با هم رقابت نکنید. 3⃣ با مهربانی و ملاطفت با هم رفتار کنید: 👈 هر از چند گاهی کارهایی از جنس مهربانی برای همسرتان انجام دهید. 4⃣ در همه چیز با یکدیگر شریک باشید: 👈 اجازه دهید فکر، اندیشه، اشتغالات ذهنی و نگرانی‌هایتان را همسرتان بداند و در مورد خواسته‌ها و آرزوهایتان با وی به گفتگو بنشینید. 5⃣ وقتتان را با هم بگذرانید: 👈 تا جایی که امکان دارد با هم باشید و زمان‌هایی را که در خانه به سر می‌برید، به‌جای اینکه هر یک در دو انتهای خانه مشغول انجام کارهای خود باشید، بیشتر اوقاتتان را با هم سپری کنید. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
✨قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خداگلایه کنی... ❣نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش... خدایا شکرت #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
YEKNET.IR - shoor 3 - shabe 7 safar 1398 - hosein taheri.mp3
6.98M
🔳 #شور احساسی #اربعین 🌴پیاده میام جاده به جاده 🌴نجف تا #کربلا عشقه 🎤 #حسین_طاهری http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن _از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم! ابروهام ودادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم میزدم تا یک دست بشه گفتم: _بهتر اصلا کی خواست بهت بده!؟ محمدهم دست به کمر به من نگاه می کرد- بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره! عصبی گفتم : _مامان میشه بیاین این دوقلوهاتونو بیرون کنین من تمرکز داشته باشم؟! هردوتاشون قهقه زدن.. محسن _حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها! با حرص پام وروی زمین کوبیدم و داد زدم _مــــــــــامـــــان مامان با خنده وارد آشپزخونه شد - چیه؟ باز چه خبره؟ چشم غره ای به محمد و محسن رفتم _ نمیزارن کیکم و درست کنم!! محمد یک صندلی ازپشت میز بیرون کشیدونشست - ما به تو چیکار داریم...تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت ودرست کن محسن هم حرفش و تایید کرد -واالا روکرد به محمدوادامه داد -ولی میگم محمد بیا یه زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته .... دل نگرانم برای امیر علی! مامان ریز ریز خندیدو من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه امشب سوم فروردین بودو تولد امیرعلی.... همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی ... داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم... عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوستهای عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده! مایع کیکم آماده بود.. ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش ... قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود ... نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیمو پاک کردم... دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه! گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک میزد دفعه سوم بود زنگ میزد _سلام بفرمایید؟! -علیک ...چه عصبانی؟! کیکت و پختی؟ - اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر! -حالا چه شکلی هست؟ -کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟! -منظورم اینه که شکل قلبه ساده است...یا قلب تیر خورده؟! -خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده بلند بلند خندید - از بس بی سلیقه ای! -همون تو که ته سلیقه ای بسه! عطیه –راستی چی خریدی برای داداشم!؟ -از اسرار مگوعه فضول خانوم... - خب حاالا کادو من مطمئنن از تو بهتره! -آها اونوقت شما چی خریدی؟ صداش و مسخره کرد -یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست...چشمت درآد! خندیدم که حرصی گفت: _االان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش وتبریک گفتم... سوپریز کردنت که رفت روی هوا ... اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوعه!! -خب خب ...لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها! بدجنس گفت: _قول نمی دم سعی میکنم! -مواظب باش سعیت نتیجه بده! عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از توشیشه فر نگاهش کردم که داشت پف میکرد -الو مردی اون ور خط؟! _خیلی بی ادبی عطیه ...نخیر بفرمایید! -هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟ خندیدم –آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست -بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی! -نخواستم روحیه بدی برو سر درست! -لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای! خندیدم _توغلط بکنی بای بای عطی جون! باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم! بابا کمکم کردو کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین... :میم_عایزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay