eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
4_345554935284237987.mp3
6.29M
#تسلیت_امام_زمانم یا اباالمهدی غریب امام عسگری 🎤 سید #رضا_نریمانی ⚫️السَّلامُ عَلیکَ یا حسن بنِ عَلیّ العسگری(ع)⚫️ ▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️ شهادت امام حسن عسگری علیه السلام را محضر حضرت ولی عصر عج و همراهان کانال تسلیت عرض میکنیم. @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت۴۶🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے ☺️ هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خ
💔 ۴۷🍃 نویسنده: ☺️ سحر گفت استاد تصادف کرده.. حالش بد بوده.. دعوا کرده رودن با همسرش.. نشسته پشت فرمون... سرعت بالا.. تصادف.. بیمارستان.. وای خدا... از همون لحظه اشک میریختم.. نمیدونستم دلیلش چیه اما اشک میریختم.. دلم میسوخت هم برای اون و احوالاتش هم برای خودم و سرنوشتم.. سبحان پرسید.. مامان پرسید.. چیشده.. مگه کیه.. فقط گفتم دوستم تصادف کرده ناراحتم.. سبحان مارو رسوند خونه و خودش رفت.. قبل از اینکه بابا بیاد خودش رفت.. رفتم تو اتاقم.. باید تمرکز میکردم.. استاد دیگه هیچ ربطی به من نداشت اما چرا ناراحت بودم .. ای خدا.. اونقدری گریه کردم که دوباره اون سر دردای لعنتی اوند سراغم.. قرص خوردم و قبل از اینکه بابا اینا برسن خونه خوابیدم.. خوابم نمیبرد اما چشمامو باشالم بستم و دراز کشیدم.. نیمه های شب بود که سحر پیام داد حال استاد خوبه.. میخواست صبت کنه درباره ی گذشته که این اجازه رو بهش ندادم.. حالم خوب نبود.. نیاز داشتم به آرامش.. که بتونم تو تنهاییام فکر کنم و یا خودم کنار بیام... روز عید زودتر از چیزی که فکرشو میکردم رسید.. سعی کردم به چیزایی که احساس بد بهم میده فکر نکنم و آروم باشم.. بعد از اینکه مامان صدام کرد، بلند شدم و دست و صورتمو شستم.. پیرهن شلوار زرشکی و سعیدم رو پوشیدم و موهامو مرتب کردم.. رفتم پایین.. مامان و پروانه سفره رو چیده بودن.. ماهی رو کی گرفته بودن.. +خوچکلو... الان وقته اومدنه دو دقیقه دیگه سال تحویله.. -خبالا پروانه ی حسود.. رفتم نشستم کنار دایی و "خودشیرین" گفتن علی رو به جون خریدم.. چشمامونو بستیم و منتظر توپی بودیم که هر چی زودتر به صدا در بیاد و تموم کنه این سال منحوسی که دامن گیر دل بی پناه سهای آفتاب مهتاب ندیده ی این روزهای سرنوشت که نه بد نوشت روزگار شده بود (به سبک شهرزاد خونده بشه) و اینطور هم شد.. و بعد سیل تبریکات و روبوسی های جمعیت کوچیک فامیل ما... دینگ دینگ گوشیم منو به سمت خودش کشوند و "سال نوت مبارک بی ادبِ دایی" که بویی از پررو بازیِ عجیب سبحان داشت.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 ۴۸🍃 نویسنده: ☺️ دیوونه بود این پسر عمه زاد.. در جوابش فقط ایموجی دهن کجی "😕" گڋاشتم.. جوابی نداد.. دورهمی کوچیکمون خیلی خوش گذشت مخصوصا با سبزی پلو ماهی که زن دایی جونم درست کرده بود... بعد از ناهار علی چنتا کاغذ خودکار اوورد و هممون مشغول بازی اسم فامیل شدیم.. وقتی پروانه گفت شروع مسابقه با حرف "سین" اصلا تعجبی نداشت که من مردد بودم بین نوشتن "سها" یا "سپهر" چه حس بدی بود وقتی دلمو مجاب کردم که "تو باید شخصی به اسم سپهر رو فراموش کنی" بدتر از اون وقتی بود که نوشتم "سها" سر گرم بازیمون بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد.. +منتظر کسی بودین مگه؟! علی زودتر جواب داد -نه دایی... همونطور که بلند میشد ادامه داد -برم ببینم کیه! اونقدر تو روستا کسیو نداشتیم که غیر از خانواده دایی منتظر هیچکی نمیموندیم.. -یه آقا و خانوم و یه آقا پسرن... گفتن باز کنید اشنا میشیم! +عجب چه مهمون جالبی... -دایی من باز کردم😂 +خوب کردی بابا مهمونه دیگه.. فورا من و پروانه بلند شدیم و چادر رنگی تو خونه ای پوشیدیم و رفتیم تو آشپزخونه.. -یعنی کیه سها.. +وایی خو منم کنجکاوم.. -حالا هول نشو مطمئن باش کسی نمیاد خواستگاریت😂 با مشت زدم سر شونه ش و "ایششش" غلیظی حواله ش کردم.. صدای مبهم احوال پرسی از سالن میومد.. از در آشپزخونه سرک کشیدیم بیرون.. با دیدن چهره ی پسر جوونی که کنار علی نشسته بود دلم ریخت.. -این اینجا چیکار میکنه!!!!!!!! +مگه کیه سها -وااای پروانه... دو طرف صورتمو گرفت و گفت +زرمار چته خب کیه.. -این ، این هم دانشگاهیمه، آقای پارسا.. همونکه همونکهـ... +باشه بابا خودم فهمیدم.. میگم؟؟ -ها +خوبه ها -کوفت +بخدا میگما بچه ی خوبی هم میزنه -من نگفتم بده.. +پ چی.. -هیچی.. مامان بلند شد اومد سمت آشپزخونه.. ما هم رفتیم نشستیم روی صندلیا... +باشه منم باورم شد شما در حال دید زدن نبودین.. سها بدون اینکه کولی بازی دربیاری دخترم بیا بشین که گناه دارن.. -مامان!!!!!!! پروانه پخش روی میز شده بود و میخندید.. +هیس پروانه چخبرته... -ببخشید عمه جون.. ولی هنوز رگه هایی از خنده تو نفس زدناش پیدا بود.. -مامان اومدن چیکار.. +خودشون میگن دید و بازدید ... اخه دید و بازدید هم شد بهونه.. مگه چند بار این بدبختو رد کردی که زده به سیم اخر اومده خونه..؟؟؟ جوابی ندادم.. مامان چای ریخت و بلند شد بره سالن.. من و پروانه هم پشت سرش بلند شدیم رفتیم.. با سلام پروانه نگاها برگشت سمتمون.. اقای پارسا ترکیبی از چهره ی مامان باباش بود.. فقط چشمای روشن و عسلیش معلوم بود از مامانش به ارث برده.. هر سه بلند شدند به احتراممون.. مامانش اونقد با محبت برخورد کرد دلم نیومد یه جوری باشم که انگار غریبه هستن.. +سلام سها خانوم.. -سلام خوش اومدین.. همین و نشستم.. جو سنگینی بود... انگاری حرفا تموم شده بود و کسی دوست نداشت دیگه حرف بزنه.. . 💗 بابای آقای پارسا، یه اقای میانسال یا بیشتر با کت شلوار رسمی، محاسن مرتب شده و از تسبیح دور انگشتاش مشخص بود مذهبیه ، سکوت جمع رو شیکوند و با لحن آروم و شمرده شمرده ای گفت: -آقای درویشان پور، قطعا حضور ناگهانی و بی برنامه ی ما اینجا و روزی مثل امروز برای شما چندان خوشایند نیست و یقینا شما برنامه هایی داشتین که با حضور ما بهم خورده.. بابا لبخند همیشه مهربونش رو مهمون صورتش کرد و جایی نزدیکی نگاه اقای پارسای بزرگ پیاده اش کرد.. +این چه حرفیه بزرگوارید و مهمون،مهمون هم تاج سر ماست.. -شما لطف دارین و منو خانواده بسیار سپاسگذاریم.. غرض ما از مزاحمت رو فکر میکنم اقا حامد با معرفی خودشون به عنوان همکلاسیِ دخترم (اشاره ای به من کرد و ادامه داد) مشخص شد.. اما بد نیست که من هم توضیحاتی خدمتتون عرض کنم و تکمیل حرفام رو آقا حامد بگن... چند مدتی هست، فکر میکنم بیشتر از یک سال باشه که اقا پسر ما دل در گرو دختر شما گذاشتن و اصرار خیلی زیادی داشتن به اقدامی مبنی بر خواستگاری.. از طریق دخترخانوم پر حجب و حیای شما هم اقداماتی کردن که .... مورد تایید بنده بوده اما خب به طور طبیعی جواب منفی شنیدن... لبخند آرومی نثار صورتم کرد.. من اما فڪرم رفت به روزای نزدیکی که من هم دل در گرو یه انتخاب اشتباه گذاشتم و روزایی که دیوونه وار گذروندم و شب نحس و نفرین شده ای که شد تکمیل کننده ی اون احوال نامساعد و نامیمون و شاهد هم شد آقایی پارسایی که من رو دختری حجب و حیا معرفی کرده بود پیش خانواده ای که قطعا بهترین هارو میخواستن برای تک پسری که تنها امیدشون بود.. -اما خب اقا حامد اونقدری تحقیق کردن که از انتخابشون مطمین باشن و یک ماه تمام به ما اصرار کنن که بی برنامه اینجا حضور پیدا کنیم و به حرمت مهمون شهرتون بودن، جواب بهتری از دخترم بشنویم... و حالا ریش و قیچی دست خوده شما اقای درویشان پور.. +بزرگوارید...
راستش تکمیل حرفاتون اینکه من به دخترم اونقدی اعتماد دارم که اصل جواب رو بذارم بر عهده ی خودش اما این حق رو به بنده بدید که از این اتفاق ناگهانی، شوکه باشم و نتونم تصمیم بگیرم.. -بله قطعا همینطوره..سوالی باشه هم در خدمتم برای شناخت اولیه.. سرگرم حرف زدن شدن و از همدیگه پرسیدن و آشنا شدن.. این بین فهمیدم بابای آقای پارسا کارخونخ ی لبنیاتی دارن و کلا آمای پولداری بودن ولی اینو از سر و وضعشون نمیشد فهمید.. از آدمای معتبر منطقه شون بودن و خلاصه تونستن چه چه و بح بح بابا و دایی رو نصیب خودشون بکنن.. نمیدونم چرا دوست داشتن با همدیگه آشنا بشن وقتی جواب من مشخص بود.. آقای پارسا خیلی ساکت بود این بین هرازگاهی متوجه نگاهش میشدم.. اینکه میدونست من جوابم چیه ، چرا به خودش زحمت داده به چه امیدی.. نمیدونم چقدر غرق افکارم بود و چقدر بزرگترا باهمدیگه حرف زدن که نتیجه ش شد اینکه "حالا چند دقیقه بچها باهم حرف بزنن هم بد نیست" و من و اقای پارسایی که به دنبال هم راهی اتاقم شدیم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و وفادار کانال از فردا پارت های رمان ساعت 13 رو سعی میکنیم صبح و در شروع کار کانال تقدیم نگاه گرمتون کنیم البته ممکنه هر 3 قسمت رو منظم و سر ساعت و پشت سر هم خدمتتون ارائه ندیم ولی سعی میکنیم همون سه قسمت از هر رمان که مجموعا میشه 6 قسمت رو به تناوب و در طول روز تقدیمتون کنیم حتی اگه شد بیشترش کنیم ازینکه این تغییرات در کانال بوجود اومده ازتون عذرخواهی میکنیم و همراهی شمارو ارج مینهیم و از حضورتون به خود میبالیم💐❤️🌺
غم های یک دختر مذهبی … آقا قبول ما دختریم… آقا قبول شهید نمی شویم … آقا قبول نمی گذارند تفنگ دستمان بگیریم و برویم مدافع حرم حضرت عشق (س) شویم … آقا قبول راه شهادت برایمان بسته شده…. قبول …. همه را در اوج ناامیدی قبول کردیم ….آری اشک میریزیم چون نمی توانیم ابراهیم باشیم؛ نمی توانیم محمد هادی باشیم ؛ نمی توانیم علی باشیم …. آری نمی توانیم …. هرکاری میخواهیم بکنیم می گویند شما دخترید توان کافی را ندارید .. هروقت خواستیم تنها برویم گفتند دختر نباید تنها جایی بره … هروقت خواستیم خلوت کنیم نگذاشتند… پس چگونه شبیه ابراهیم هادی و هادی ذوالفقاری و علی خلیلی شویم ؟؟!! بنشینیم و فقط درس بخوانیم و آرزوی شهادت کنیم ؟ نمی شود به والله نمی شود ….. شهدا بیابید بگویید این دختران دلسوخته چه کنند ؟ چه کنند در این آشفته بازار فساد و بی حجابی و تنهایی مهدی فاطمه ؟ جوابم را شهدا دادند…. از شهدا به دختران محجبه ایران قبول هرکاری خواستید بکنید به یاد مهدی فاطمه باشید آن وقت خود به خود عزیز دل مهدی فاطمه می شوید آن وقت است که دیگر طاقت ماندن در دنیایی که بوی گناه را می دهد نخواهید داشت … آن وقت است که وقت شهادت است … آن وقت می فهمید که راه شهادت برای هیچ کس بسته نیست … آن وقت مسیر شهادت برایتان باز میشود حتی اگر دختر باشید … فقط اخلاص و نگاه مهدی فاطمه را درنظر بگیرید …. در نبود ما پشت حضرت مهدی (عج) را خالی نکنید …. یقه تان را میگیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید… آری دختران شهید نگویید شهید نمی شویم!! میشود میشود …. هنوز هم میشود…و‌ شهادتی دخترانه را رقم میزند چادر.. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_چهارم . . . وارد فرودگاهه نجف شدیم یه حس غریبی اومد سراغم
. . روبه روی حرم ایساده بودیم برای عرض سلام همه گریه میکردن گریه که نه هق هق میزدن حسین هم تو حال. خودش بود تا حالا ندیده بودم اینجوری اشک بریزه بعد چند دقیقه دعا خوندن و عرض سلام راهی هتل شدیم تا نمازظهر برگردیم برای زیارت به دستام که از چادر زده بود نگاه. کردم یجوری شدم حلما_حسین قبل این که بریم هتل بریم من یه ساق. بگیرم حسین_ساق میخوای چیکار🤔 حلما_ببین دستام معلومه دوست. ندارم اینجوری حسین_من قربون تو خواهرم چقدر. خانوم شدی 😍بریم _پدرجون شما با بقیه برید من باحلما بریم خرید داره میایم بعدا پدر جون_باشه پسرم از جمع فاصله گرفتیم رفتیم سمت مغازه ها جالب بود اکثرن فارسی بلد بودن یه ساق و یه گیره روسری خریدم که راحت باشم زیر چادر رفتیم داخل هتل . . . خطامون خاموش بود به وای فای هتل وصل شدیم با مامان بابا صحبت کردیم خبر دادیم که رسیدیم کلی دلتنگی کردن بعد یه استراحت کوتاه اماده شدیم بریم حرم به نماز ظهر برسیم مانتوی بلند مشکیمو ساقمم زدم روسری مشکیمم با گیره بستم جوری که گردی صورتم فقط مشخص بود مادرجون_حلما دخترم بریم؟ بقیه پایین منتظرن حلما_بریم جیگرمن امادم😊 مادرجون_هزار ماشالا چقدر ناز شدی خدا حفظت کنه ایشالا. همینجوری بمونی حلما_😂ایشالا بریم دیر شد . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . اصلا فکر نمیکردم نجفو انقدر دوست داشته باشم هیچ تصوری نداشتم از اینجا قبل اومدن فقط به کربلا فکر میکردم امااین دو روز انقدر حال خوبی دارم که نمیتونم توصیفش کنم امروز روز اخریه که نجف هستیم دل کندن از حرم سخته برام دوشب گذشته شبا تا صبح با مادر. جون میرفتیم حرم بعد نماز صبح برمیگشتیم روز قبل هم مسجد کوفه رفتیم بااین که اعمالش خیلی سخت بود اما کلی حال خوب داشت فکر کنم تو این دو روز کم تر از ۵ساعت خوابیدم دوست ندارم لحظه ها رو از دست بدم مادر جون با پدر جون قراره برن بازار خرید ماهم قراره تا نماز صبح که حرکت میکنیم به سمت کربلا تو حرم باشیم داشتم چمدونمو جمع میکردم هم خوش حالم هم ناراحت دلکندن از اینجا برام سخته 😭 و ذوق رفتن به کربلا رو دارم حسین_حلمایی بیا مامان و بابا میخوان. باهات صحبت کنن😊 حلما_سلامممم مامان جونم😍 سلام. باباییی😘😘 مامان_خوبی دخترم زیارتت قبول خوش میگذره حلما_وای اره مامان خیلیییی خوبه من دلم نمیخواد از اینجا برم😭😭😭 مامان_عزیزدلم از حضرت علی بخواه زود به زود بطلبه مارم دعا کنیدا 😍 حلما_چشمم مامان_حسین. میگه اصلا نمیخوابی مریض میشیا مادر خوب استراحن کن هنوز نصفه سفرتون مونده حلما_دلم نمیاد بخوابم خو 😭 بیام خونه یجا استراحت میکنم 😁😁شما نگران نباشید من حالم خیلی خوبه مامان_باشه قربونت برم گوشی رو میدم بابا میخواد باهات حرف. بزنه ازمن خداحافظ 😍😘 حلما_باشه مامانم فداتبشم💋 بابابا هم یه چند دقیقه ی صحبت کردم خداروشکر صداش خوش حال بود از اون ناراحتی فرودگاه خبری نبود بعد سفارشات لازمو التماس دعا خداحافظی کردم حلما_بیا داداشی گوشیتو حسین_قط کردن؟ 😐 حلما_اره دیگه😁😁 حسین_من حرف نزدم بابابا☹️ حلما_😁😁😁دلشون برمن تنگ شده فقط😝 حسین_بعله دیگهه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . با فاطمه جون واقاشون و حسین قرار بود بریم حرم تا صبح اونجا باشیم همونایی که تو هواپیما پشت ما نشسته بودن و بچه شون خیلی گریه میکرد تو این چند روز باهم دوست شدیم وقتایی که میرفتیم حرم کمکش میکنم محمد حسین ۶ماهشه خیلی نازه کلی عاشقش شدم فاطمه دوسال از من بزرگ تره خیلی مهربونو خانومه😍😍 شوهرشم خیلی آقاست معلومه کلی همو دوست دارن زود ازدواج کردن و خیلی موفقن بادیدنشون نظرم راجبع ازدواج تغییر. کرد😅😅 همه کارامونو کردیم که وقت بیشتری رو تو حرم بگذرونیم حسین هم چمدونشو رو جمع کرد مادر جون هم از خرید اومد قرار شد کاراشون رو بکنن و بعدا بیان پیش ما . . . تا یه قسمتی باآقایون بودیم بعد جدا شدیم ما حلما_فاطمه جون محمد حسین و بده بغل من خسته شدی فاطمه_اذیتت میکنه خواهر حلما_نبابا چه اذیتی😍بدش رفتیم سمت ایوان طلا دلم میخواست تا صبح همیجا بشینم حلما_فاطمه تو برو داخل زیارت من بعد بیا من میرم بعدش همینجا بشینیم☺️ فاطمه_باشه قربونت برم این وسیله ها محمد حسینم بگیر گریه کرد شیشو بده زود میام😍😍 حلما_باشه عزیزم خیالت راحت منم دعا کن😘 . . نشستم رو به روی ایوان طلا محمد حسین بغلم. بود یکم باهاش بازی کردم ماشالا بچه ارومی بود منتظرشدم تا فاطمه. بیاد منم برم زیارت اخر دلم نمیخواد ساعت بره جلو😔😭 عجیب بود امروز از روزای قبل شروغ تر بود هر طرف. و نگاه میکنم یه دسته آدم. جمع شدن دارن به سبک خودشون عزاداری. میکنن اکثرنم ایرانی هستن . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌺آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت 🌺ما زنده ایم از برکات ولایتت ما عهد بسته ایم به پای امامتت 🌹آغاز ولایت مهدی صاحب الزمان بر شما منتظران مبارک @ROMANKADEMAZHABI