📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۵۰🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راض
#نیمهیپنهانعشق💔
#قسمت_۵۱
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
.
باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبحان با صدای بلند پخش شد تقریبا منو پروانه از خواب پریدیم و چند سانتی رفتیم هوا..
خودشم بنده خدا ترسید که با چشمای نگران تند تند تو جیبش میگشت دنبال گوشیش که داشت زنگ میخورد..
"خاک برسرت با این آهنگ زنگت"
علی بود که از آینه ی جلو نگاهش میکرد و زیر لب نثار شخصیت بلند سبحان بیچاره کرد..
+بی ادب زشته جلو خانوما یکم جنتلمن باش..
بعدهم به سبک خاله خان باجبا لباشو یه وری کرد و رو به پروانه گفت:
+ببخشید بانوی بزرگوار..
پروانه هم خانومانه و البته کمی جوگیرانه گفت..
-بخشیدم شاهزاده سبحان...
نمیدونم مشکلش با من چی بود که برگشت سمتمو گفت..
-توهم که حساب نیستی
+ویز ویز..
-باشه من پشه..
دیگه جوابشو ندادم..
گوشیشو در اورد و شماره گرفت...
زیر لب مثلا با ما حرف میزد..
-شاید باورتون نشه ولی این اهنگ زنگ مریم جونه
مریم جون عمم بود..
-جونم بانو؟!
+...
-مرسی که انقد بهم علاقه داری..
+...
-فداتبشم اره مامی همونجاییم که خیلی دوس داری باشم
+...
-خب باید بگم تا یه هفته م دستت بهم نمیرسه ...
+....
-عاشق عصبانی شدنت هم هستم...
+....
-نوکرم که...
مارمولک؟؟! باوشه ژن بابام خراب بوده دیگه..
+...
نمیدونم عمه چی گفت که سبحان زبون دراز به غلط کردن افتاد...
-نه ننه من اشتبا کردم توروحدا من این سها رو میگیرم ولی اون نه..
بعدهم برگشت سمتم زیر گفت..
-ببخشید از شما مایه میذاریما هرچی باشین از ننهی عباس آقا ماستی بهترین...
بعدهم پوکید از خنده...
پروانه تقریبا روی داشبورد پهن شده بود میخندید...
علی لباشو گاز میگرفت...
نگاهش کردم..
هر حرفی میزدم جواب دندون شکن نبود
ترجیح دادم بهش بگم "بی مزه ای"
و رومو کردم سمت پنجره ی ماشین...
با خودم فکر میکردم؛
خوشبحالش، هیچ غمی نداره..
یه پسره و یه اجی بزرگتر که عروس شده..
پولدار و بی دغدغه..
مدرک مهندسیشم گرفته و شرکت باباش...
فک نکنمم تاحالا عاشق شده باشه که حال دلش بد باشه..
سالم و سلامت...
آهی کشیدم و زیر لب گفتم خداروشکر..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانالی پراز پی دی اف رمان👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #قسمت_۵۱ نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 . باشنیدن آهنگ تند و زننده ای که از گوشی سبح
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت52🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید به یه آهنگ آروم و خوب که جون میداد برای خواب..
سرمو تکیه دادم به شیشه و چشمامو بستم..
نمیدونم چند دقیقه یا حتی چند ساعت ساعت گذشت ولی با صدای سبحان از خواب پریدم
که پشت سر هم میگفت
-سها پاشو سها پاشو..
چشمامو باز کردم و با اخم نگاهی بهش انداختم..
تو چهرش اون ذات شیطانیش معلوم نبود
انگاری این بار نگران بود..
ترسیدم نکنه چیزی شده باشه
اخه علی و پروانه هم تو ماشین نبودن..
دستپاچه گفتم..
+چیزی شده؟؟؟؟
فورا اطرافمو نگاه کردم..
ماشین دایی اونورتر ایستاده بود..
-مرض داری اینجور ادمو صدا میزنی!!
با ناراحتی گفت؛
+سها تو خواب ناله میکردی..
همش میگفتی #سبحان #سبحااان کجایی..
بعدهم لباشو با حالت ناراحتی برگردوند پایین..
اونقدر عصبانی شدم که دستمو تند تند روی صندلی میچرخوندم دنبال یه چیزی که بزنم تو سرش..
اولین چیزی که اومد دستم شارژر خودش بود که قبل از اینکه بزنمش پرید از ماشین بیرون و شارژر خورد تو زمین و همونجا پخش شد...
بیخیال شدم نسبت به کولی بازیاش..
-دختر خیره سر ببین با سِرم ما چه کرد!؟!
دایی جان دایی جان این دختر است آیا یا میمان از جنگل..
اونقدر غرق ادبیات کهن شده بود که میمون رو گفت میمان
-سبحان انقد اذیتش نکن تو چته اخه چرا نمیتونی آروم بگیری..
باز بابامو دید خودشو مظلوم کرد..
+دایی شارڗرمو دیدی؟؟!
-بله قبلشم دیدم پدر سوخته..
+بابام موردی نداره ولی دایی بجون خودم نباشه به جون اون ترشیدتون اسم ننه م بیاد خون جلو چشامو میگیره و....
سرشو آوورد بالا وقتی نگاه عصبانی بابا رو ادامه داد که..
+میگیره و هیچ غلطی نمیتونم بکنم.. والا بخدا...
نمیدونم چرا نگاهش که به من افتاد باز رنگ نگاهش نگران شد..
سوالی سرمو تکون دادم...
با لبخند چشمکی زد و رفت سمت روشویی بین راهی..
از ماشین پیاده شدم..
رفتم سمت جوی آبی که اونجا روون بود..
انگاری چشمه بود..
یکمی از آبش خوردم..
شیرین بود..
نگاهم افتاد به چهرم توی آب..
چقد کسل بودم..
بی حال و بی حوصله..
همش داشتم به سبحان فکر میکردم..
میترسیدمـ تو خواب چیزی گفته باشم که نباید..
آخه سابقه داشت حرف بزنم..
تو افکار خودم بودم که صدای سبحان رشته ی افکارمو پاره کرد...
+به چی فکر میکنی سها..
-هیچ
+سها یه چیزی بگم
چقد آدم شده بود..
-اهوم بگو
+سپهر کیه؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت52🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 پروانه اوتقد آهنگارو جا به جا کرد تا رسید ب
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت53🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
خندیدم..
آروم..
چیزی بین لبخند و پوزخند..
پس سبحان زیادم مسخره بازی در نیوورده بود..
من اسم یه نفر رو صدا میزدم..
+سها؟!
بیحوصله گفتم..
-بیخیال سبحان..
+باشه..
دیگه چیزی نگفت و من ممنونش بود که مجبور نبودم این "ممنوعه ی ذهنم" رو براش فاش کنم..
ممنوعه ای که حتی سهای عاشق هم ازش فراری بود چه برسه به سهایی که این روزا عجیب عقلش رو قاضی کرده بود..
ممنوعه ای که دوست داشتم بمونه توی ذهنم و یادم نره فقط به عنوانِ......
بیخیال بلند شدم و رفتم سمت پروانه و علی که لبخندهای قشنگشون شکار دوربین سلفی گوشی علی میشد..
+سهاااا توهم بیا یه عکس با اخمای زشتت هم بگیریم...
زن داداش مهربونم...
به اجبار منم کنارشون ایستادم و یکی، فقط یه عکس رو باهاشون شریک شدم..
سبحان اون شیطنت اولی رو نداشت دیگه..
سرش تو گوشیش بود و حرفی نمیزد..
پسر عمه ی مهربونم..
میدونستم برام عین علی میمونه..
از همون بچگی میگفت هرجا اذیت شدی بگو من یه داداش دارم پدر همه رو در میاره..
ناراحت حالم بود داداشم..
یه اشفتگیِ بدی تمام ذهنم رو مشغول کرده بود..
یه پریشونی که خودم با دستای خودم به وجود آوورده بودم..
از پنجره ی ماشین نگاهم به درختایی بود که کم کم بوی شهر تبریز و محل درس و دانشگاهم رو میداد...
خواننده از سیستم صوت میگفت:
"جانا دلم رو برده ای فریبانه، به انتظار تو غریبانه"
"نشسته ام ببینم آن دو چشم مست و دلبرانه"
"جانا به غم نشانده ای دل ما را"
"بیا و دریاب منه تنها را"
"که خسته ام از زمانه"
همزمان با خواننده زیر لب تکرار میکردم "که خسته ام از این زمانه"
احساس خستگی میکردم..
مگه همیشه نمیگفتن عاشق شدن لیخند پی در پی به دنبال داره..
کجا رو اشتباه رفته بودم..
حتی دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم..
حس حقارت تمام وجودم رو میگرفت وقتی یادم میومد چقدر پوچ و بی اعتبار دل دادم به غریبه ای که حتی نفهمیدم مجرده یا....
فشار هجوم این افکار با دیدن تابلوی پنج کیلومتر تا تبریز، رو قلبم بیشتر شد و آروم آروم از چشمام زد بیرون...
با خودم فکر میکردم اگه اون روزی که اینجا قبول شدم و میفهمیدم چی در انتظارمه قید درس خوندن رو میزدم و میموندم خونه..
کاش علی پشتم نمیموند تا مخالفتای مامان بابا باعث میشد نرم..
کاش انتقالیم جور شده بود هیچوقت به این سر نوشت دچار نشده بودم..
کاش هیچ وقت به این دلدادگی دامن نمیزدم که آخرش یه دل شکسته بمونه روی دستم و ندونم چیکار کنم...
اونقدری برای خودم ذهنیت از عاشقی ساخته بودم که نمیتونستم جای استاد رو عوض کنم و شخص دیگه ای رو جایگزین کنم..
آه کشیدم و زیر لب دعا کردم
"کاشکی خدا نظری کنه به حالم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت53🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 خندیدم.. آروم.. چیزی بین لبخند و پوزخند.. پ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت54🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، به پایان رسید...
خوشحالی خانوادم و خنده ی روی لبشون حالم رو خوب میکرد..
هرچند که نقطه به نقطه ی این شهر منو یاد اونشب ترسناک مینداخت...
بالاخره رسیدیم جلوی در دانشگاه..
علی آهی کشیدو گفت..
+سها چه زود گذشت روز اولی که به زور هولت دادم بری داخل..
هممون خندیدیم..
-داداشی اونقدام زود نبوده ها..
دسته ای از موهای جلوی سرم رو از زیر روسری کشیدم بیرون و گفتم
-ببین سفید شده..
بالاخره سبحان هم صداش در اومد و گفت:
+شوهر میخواد اینجوری میگه..
صدای خنده ها بیشتر..
خودمم خندیدم اینبارو...
خوشحال شدم که دم اخری حرف زد..
قرار شد علی و پروانه و سبحان باهام بیان داخل دانشگاه..
از مامان بابا و دایی اینا خداحافظی کردم و هم قدم با سبحان رفتیم سمت در دانشگاه..
چون یه هفته از عید گذشته بود بیشتر بچها اومده بودن..
از همون بدو ورود ساناز رو دیدم..
پوزخندش رو مخم بود..
نزدیک تر که شد با کنایه گفت:
-دوران نقاهت طی شد خانوم خانوما؟؟
قبل از اینکه من جوابی بدم سبحان صداشو بچگونه کرد و رو به من گفت؛
-این خانوم دکتله خاله؟؟؟
علی و پروانه اونور میخندیدن و منم لبامو گاز میگرفتم نخندم..
ساناز که عادت نداشت به مسخره شدن از شدت عصبانیت قرررمز،شده بود...
لباشو روی هم فشار میداد..
ایشی گفت و رد شد..
+سبحان زشته!!!!!
-نیست باوا ع خودمونه...
+خیلی پررویی سبحان..
-چاکریم داش علی..
انگار این رشته سر دراز داشت وقتی علی گفت..
+سها اون اقای پارسا نیست؟؟
و اقای پارسا در حالی که سرش تو جزوش بود وداشت چیزی رو برای دوستش توضیح میداد، بهمون نزدیک میشد..
-آقای پارسا کیه؟؟
پروانه ی دهن لق..
+اوفففف سبحان خواستگار پر و پا قرص سها...
سبحان "پووفی کرد و ادامه نداد..
از قضا آقای پارسا دیدمون و با لبخند گشاد اومدسمت علی..
+بح آقا حامد..
-سلام علی اقا خوبین خوش اومدین..
پروانه آروم دم گوشم گفت"چه محجوب"
و منم تو دلم گفتم "مبارک صاحبش"
نمیدونم چرا انقدر دوست نداشتم به اقای پارسا فکر کنم در صورتیکه اینهمه مورد تایید بود..
+علی اقا میرین کجا الان؟!
-والا....
باز دوباره سبحان پا برهنه پرید وسط بحث..
+والا میخوایم برگردیم شهر خودمون..
-چرا به این زودی اقا سبحان.. بمونید در خدمت باشیم..
نمیدونم چرا سبحان شمشیر رو از رو بسته بود..
+هعی واعی خونه دارین مگه نوچ نوچ نوچ
اقای پارسا خندید و دستشو گذاشت روی شوته ی سبحان و با لحن دوستانه ای گفت..
-نه ولی معرفت که دارم..
قشنگ میتونم بگم سبحان لال شد..
فقط وقت کرد سرشو به سمت آسمون ببره بالا و سوت بزنه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت54🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، ب
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت55🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پارسا و علی، بلاخره اقای پارسا بیخیال شد با گفتن با اجازه از خدمتمون مرخص شد..
+سها..
اونقدر ناراحتی ریخته بود تو صداش که نگران شدم..
-چیشده سبحان..
علی هم کنجکاو نگاهش میکرد..
+هوچی فقط اینکه خیلی بدبختی که بعد از عمری این دیوونه اومده خواستگاریت سیریش
-لعنتی میدونستم میخوای اینو بگی..
علی گفت حرفشو زد زیر خنده..
+سبحان مشکلت با من چیه اخه عح..
دیدن استاد کنترلمو ازم گرفت و سر سبحان داد زدم..
بنده خدا ایستاده بود و با دهن باز نگاهم میکرد..
منم نگاهم به پشت سر سبحان بود و سحر و استادی که قدم به قدم نزدیکتر میشدن..
+ببخشید سها
سرشو انداحت پایین و از کنارم رد شد و رفت بیرون..
همچنان نگام به استاد بود که داشت عینک آفتابیش رو روی چشماش تنظیم میکرد..
-سها چرا عصبانی شدی
محل پروانه نذاشتم و نگاهم قفل سحری بود که بی محل از کنارم رد شد..
+سها جان چت شد اجی این پسره همیشه انقد لوسه..
لداری علی افاقه نکرد و لبام لرزیر از پوزخندی که لحظه ی آخر به لبای استاد بود..
جییییغ بلند و ذوق زهرا و آغوشی که فرو رفتم بهش هم نتونست جلوی اشکایی بگیره که آروم آروم ریخت تو صورتم از این حجم از غریبه بودن برای کسایی که انقد راحت باهاشون صمیمی شده بودم..
+یعنی انقدر دلتنگم بودی که اشک میریزی!!
زهرا نجاتم داد از نگاه پرسشگر علی و پروانه...
-نباید میشدم؟؟
+قربونت برم چرا نیومدییییی..
-سها خانوم ما بریم؟!
-وای ببخشید، زهرا ایشون زن داداشم پروانه خانوم و داداشم علی اقا،، ایشونم که رفیق شفیق بنده زهرا جان
-سلام خوش اومدین من کلی تعریف شمارو از سها شنیدم مخصوصا شما پروانه خانوم..
+ممنونم عزیزم لطف داره سها..
از علی و پروانه خداحافظی کردم..
وقتی دور تر شدن لرزش دستام شروع شد..
زهرا نگران پرسید چیشده حالم، چرا پریشونم..
-زهرا؟! اونا حتی نگاهم نکردن!!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت55🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت56🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
اون روز تا شب به این موضوع فکر میکردم چرا جوری وانمود کردن انگار تقصیر از من بوده..
من دروغ گفته بودم؟
من خودمو مجرد نشون داده بودم؟!
من دخترمو قایم کرده بودم؟!
اخه مگه من چه گناهی کرده بودم!!
درسته الان دیگه به هیچ قیمتی نمیتونم قبول کنم یه روزی عاشق استاد بودم و دیگه نمیتونم حتی به اون عنوان نگاهش کنم..
اما برام سخت بود..
بی محلی سخت بود..
باشه، من توقع عاشقی که ندارم و نمیخوام
و حتی مهم هم نبودن برام، ولی چرا این بی محلی آزارم میده..
آزارم داد..
حس حقارت بهم دست داد..
بقول زهرا
"پررویی رو از حد گذروندن این آدمای دروغگویِ پر از تجربه و ماهر"
سخت بود خودم رو قانع کنم نگاه و طعنه های تند سحر رو نادیده بگیرم..
اما باید قوی میبودم..
مثل اون روزی که سر کلاس اخلاق در خانواده سحر بلند شد و گفت:
-استاد مثلا بگین بچها قبل از تحقیق عاشق نشن خو شاید طرف مزدوج باشه اخه..نه بچها؟؟
و ساناز و دوستای چندش تر از خودش که خندیدن و تاییدش کردن...
قلبم گرفته شد از این همه بی رحمی..
زهرا دستم رو گرفت و آروم فشار داد یعنی قوی باش..
میدونستم همه از این حریان خبر دار شدن به لطف سحر و ساناز..
و اونقدری این بی حرمتی وحشتناک بود که اقای پارسا بلند شه و رو به سحر بگه:
+احسنت خانوم فقط نظرتون چیه درباره ی فکر و ذهن کثیف خانومای شوهر دار و رابطه ی صمیمیشون با مردای زن دار صحبت بشه.. نه؟؟!
و چشمکی که چاشنی حرفای تندو تیزش کرد...
آه که چقدر حقمون نبود این "تحقیر شدنایی که هیچکدوممون توش مقصر نبودیم"
اتمام کلاس که اعلام شد..
مثل همیشه منو زهرا اولین نفر رفتیم سمت در خروجی..
قبل از اینکه خارج بشیم سحر خودشو بهم رسوند و دم گوشم گفت؛
+خوبه اینیکیم داری از راه بدر میکنی فقط،نکنه زن داشته باشه ها...
زودی از کنارم رد شد و رفت بیرون..
هنگ کردم..
تقریبا نفسم بالا نمیومد
بچها یکی یکی از کنارم رد شدن..
تنه میزدن و رد میشدن...
اوتقدر توشوک حرفش بودکه نمیتونستم تکون بخورم..
زهرا دستم رو گرفت و کشوند کنار..
+دورت بگردم ببینمت..سها.. چی گفت بهت..
همه رفته بودن بیرون غیر از زهرا و اقای پارسا...
-به قران به جون خودم این دختره رو میشونم سرجاش..
چرا شما اهمیت میدین به حرفای این دختره ی عقده ای اخه..
چی گفت الان...
نگاهش کردم از پشت پرده ی اشکام..
-آقای پارسا؟؟!
سرشو انداخت پایین..
-خودتون میدونین که من حتی یه بارم به شما نگفتم که بیاین، بیاین.....
اشکام اجازه نداد ادامه ی حرفمو بگم...
بلند بلند گریه کردم..
چقدر ضعیف شده بودم این روزا..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت56🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 اون روز تا شب به این موضوع فکر میکردم چرا ج
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت57🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت..
-ببینمت سها چی گفته بهت بگو ببینم..
بین هق هقام فقط تونستم بگم..
+اون اون فکر میکنه من همه رو از راه.....
آقای پارسا با صورتی برافروخته از عصبانیت روز به زهرا گفت..
-لطفا دست سها رو بگیرین بیاین باهم بریم بیرون..سریع..
صورتمو پاک کردم...
-میخواین چیکار کنین؟
+شما،، فقط،، میاین..
زودتر از اینکه ما بتونیم چیزی بگیم رفت بیرون..
نگاهمو دوختم به چهره ی ناراحت زهرا..
دستمو گرفت و هلم داد رو به بیرون از کلاس..
تند تند صورتمو پاک کردم تا کسی متوجه نشه گریه کردم..
-زهرا میخواد چیکار کنه...
+من به این پسر ایمان دارم که تصمیم اشتباهی نمیگیره..
توهم برای اولین بار مجبوری پیروی کنی بسه هرچی چشماتو بستی سها بسه...
-زهرا تو که میدونی
+اره من میدونم ولی اون احمقی که نمیدونه هم باید شیرفهم شه..
رسیدیم تو حیاط ..
آقای پارسا رو به روی پاتوق سحر و ساناز و بقیه ی دوستاشون ایستاده بود و چیزی میگفت..
جایی نزدیک پر رفت و امد ترین نقطه ی دانشگاه ...
کنار در ورودی و کافه ..
ساعت بین کلاسی بود و اکثر بچها اونجا جمع شده بودن..
رسیدیم بهشون و پشت سر اقای پارسا توقف کردیم...
یهو ساناز از جلوی اقای پارسا سرک کشید و با لحن توهین امیزی گفت..
-بزرگترتو آووردی ابجی؟؟!
خودشونم به این شوخیه مسخرشون خندیدن!
خواستم حرفی بزنم که پارسا زودتر از من به حرف اومد..
-نه متاسفانه هنوز به اون مرحله نرسیدیم ولی ان شالله اگه رسیدیم حتما شام در خدمتیم..
بعد هم رو به سحر کرد و ادامه داد..
-ببین خانوم من نمیدونم تو زندگی شما چخبر بوده که عاشق شدن و عاشقی کردن رو با کثیف بازی اشتباه گرفتی..
نمیخوام بگم چقدر پاپیچ منه بدبخت بودی برای بدنام کردم درست زمانی که از همسرتون جدا نشده بودین اینارو نمیگم چون آدمش نیستم...
هیییین همه ی بچها بلند شد و سحر لحظه به لحظه قرمز تر میشد..
-اما اینو خوب میدونم که همین منی که کل دانشگاه اخلاق و شحصیت الحمدلله خوبمو میشناسن، تمام قد این دختر رو میخوام چون انتخاب درست میتونه ایشون باشه میدونین چرا چون این دخترنجابتی داره که این روزا خیلی سخت گیر میاد..
حالا مشکلتون حله؟؟؟؟؟
میخواین بگم تا دم در خونشونم رفتم برای خواستنشون یا کافیه؟؟؟
نگاه تحقیر آمیز داشت به سحر و انگشت اشارش هم سمت من بود..
خوشحال شدم از حمایتی که کرد..
خیلی خوشحال شدم...
احساس پرواز داشتم..
بلاخره از حقم دفاع شده بود...
+کافیه!!
صدای مردونه و عصبانی که معلوم بود از دندون قروچه ست گفت"کافیه"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت57🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت58🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد..
و تعداد زیادی همزمان برگشتیم سمتش..
نگاهش مستقیم به چشمای آقای پارسا بود و اونم مستقیم تو صورت استاد..
-آقای پارسا چیشده که شخصیت به ڟاهر معقول و محجوب شما فضای فرهنگی دانشگاه رو با بیابون اشتباه گرفته و داد و بیداد راه انداخته؟!
پارسا هم بدون هیچ ترسی با صدایی محکم جوابشو داد...
+شما استادین و بهتر از هرکسی میدونین چیشده...با اجازه...
دستشو رو به بیرون دانشگاه دراز کرد و از من و زهرا خواست بریم بیرون...
اونقدر خوشم اومده بود که پا تند کردم و زوتر ار اون دوتا رفتم بیرون..
اونقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خیابون خندیدم و زهرا رو بغل گرفتم...
-وااای خدامرسی مرسی...
آقای پارسا همون نزدیکیا ایستاده بود..
سرش پایین بود و با اخم زمین رو نگاه میکرد..
+برو از ایشون تشکر کن و گرنه خودت عین پشه میمونی بزنن میمیری!!!
-آقای پارسا؟!
+تشکر نیاز ندارم..
من برای خودم اینکارو کردم..
برای انتخاب خوبی که کرده بودم...
این اطراف نباشین،برید خوابگاه بهتره..
زهرا اومد کنارم و رو به پارساگفت:
-آقای پارسا این ترمم با استاد صادقی درس دارین که...
جفتشون خندیدن و پارسا هم همینطور که تصنعی کله شو میخاروند گفت..
+فدای سر ایشون..
با اجازه...
اشاره ش به من بود...
چی فدای سر من؟؟
پرسشگر به زهرا نگاه کردم...
-ترم قبل استاد انداختش
اونشب همش به این فکر میکردم، عاشق شدن آقای پارسا کجا و عاشق شدن من کجا...
اون روز به روز راضی تره و حالش بهتره..
اون میگه نجابت دیده و من دل دادم به دوتا لبخند و شوخی وصمیمیت گناه و بی جا..
اون ثابت قدم و از درگاه خانواده وارد شد، من سست و هر لحظه لغزیدم سمت فرار کردن و مستقیما خودم بهش لو دادم...
آقای پارسا اونقدر مردونه برخورد کرده آدم به ذهنش حس بی ارزشی نمیاد اما من با استاد رفتم مهمونی که....
توکل به خدا کردم و چشمام رو بستم..
لحظه ی آخر ویبره ی گوشیم باعث شد چشمام رو باز کنم...
پیامم رو باز کردم..
"سلام،من هنوزم هستم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نیمهیپنهانعشق💔 #پارت58🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت59🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره..
کشاکش وحشتناکی بود بین ذهنم و قلبم..
برای قلبم آشنابود..
ذهنم میگفت نه..
نه..
آشناست..
نه..
خودشه..
نه..
اونی که میخواستی باشه..
نهههه...
ولی خودش بود..
استاد..
استاد صادقی..
همونیکه که دلم رو دادم دستش و برد تا جاهایی که نباید و زمین زد و بیخیالش شد..
همونه..
ولی بازهم قلبم برنده شد..
دقیقا وقتی که گفت"من دوسش داشتم"
ولی تا کی تحقیر..
امروز صبح یادم اومد..
که پارسا با چه زحمتی ارزش برباد رفته مو جمع کرد..
عشق آدم رو متعالی میکنه..
بزرگ میکنه..
حس ارزش میده..
عشق به ادم احساس غرور میده..
حس افتخار..
حس بلند شدن...
دقیقا حسی که امروز کار آقای پارسا به من داده بود..
دقیقا همین..
نه این حس وحشتناکی که لحظه به لحظه ی بودن با استاد گلو گیرم میشد...
میشد بغض و از چشمام میزد بیرون...
میشد داد و از عمق وجودم میزد بیرون...
میشد آوارگی تو خیابونا یه شب تا صبح...
وادی عشق وادی قشنگی بود...
من اشتباهی رفتم..
اینو وقتی فهمیدم که به جای اینکه بهم بها بده زدم زمین و......
با خودم تکرار کردم
عشق مقدسه
عشق مقدسه
عشق مقدسه
اونقدی تکرار کردم که آخرش به حذف شدن پیام اون فرد ناشناس و آشنای ذهنم رسید و چشمام رو بستم و با فکری مشغول خوابم برد..
صبح بعد از بیدار شدنم اولین کاری کردم چک کردن گوشیم بود..
نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه دیگه پیامی نداشتم..
کسل تر از هرروز پا گذاشتیم به حیاط دانشگاه که پر بود از، عطر و بوی بهار
شکوفه های قشنگ درختا و سرسبزی چمنا..
همه خوشحال بودن..
انگاری بهار دل همه رو شاداب و تازه کرده بود..
هم زهرا ساکت بود چیزی نمیگفت هم من دوست نداشتم جز صدای پرنده ها و هرازگاهی خنده های بلنده پسرا ، سکوت بینمون رو بشکنه..
رسیدیم به کلاس..
در رو باز کردم تا زهرا بره..
اونقدر تو فکر بود که یادش رفت تشکر کنه و به بچهای تو کلاس سلام بده..
رفت نشست..
شونه مو انداختم بالا و رفتم کنارش..
ساناز و سحر ردیف جلو کنار هم نشسته بودن..
عجیب بود که امروز اومده بودن اینجا..
نگاهشون به من بود..
بیخیال شدم..
خودکار فشاریمو گرفتم توی دستم و تق تق بالا پایین میکردم..
چند ثانیه ای بعد از ورود ما اقای پارسا و رفیقش وارد کلاس شدن...
مثل همیشه کیف کولیش یه وری روی شونه ش بود و جزوه ش توی دستش بود و داشت میخوند..
لبخند زدم..
از همون ترم یک ژستش همین بود...
هیچوقت عوض نشد...
بین بچها با اومدن آقای پارسا پچ پچ راه افتاد..
اولین نفر هم ساناز هو کشید و پشت سرش سحر ابراز وجود کرد و گفت؛
-بـــــح شاه دوماد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت59🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت60🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
قلبم ریخت...
آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا باشه...
منتطر جواب آقای پارسا بودم که الحمدلله خودش رو نباخت..
لبخند محجوب مانندی زد و گفت..
-خدا از دهنتون بشنوه سحر خانوم...
دقیقا با جوابی که داد همه سکوت کردن...
آقای پارسا ولی کاملا عادی و بدون نگاهی به سمت ما رفت و سر جای همیشگیش نشست..
منتظر استاد اسدی بودیم استاد جزای اسلامی ولی در عین ناباوری استاد صادقی وارد کلاس شد..
از تعجب ، از ترس ، از حس بد، کنترل لرزش دستام دیگه دست خودم نبود...
خودکارمو توی دستم فشار میدادم..
بعد از سلام احوال پرسیاش و چندتا شوخی لوس و بی مزه گفت..
-تعجب که نکردین؟!
+نه استاد منتظر بودیم..
سحر بود خب اون منتظر نباشه کی باشه..
باهر سختی بود این کلاس لعنتی تموم شد و بالاخره رفتیم بیرون...
- وای زهرا یعنی قراره تا اخر ترم باز اینو تحمل کنیم. نمیتونمممم مننننن
+یه خودت سخت نگیر...میگذره توهم که الان کاریش نداری دیگه..
بین حرفای زهرا گوشیم زنگ خورد..
بدون نگاه به شماره و دیدن اسم صاحب شماره جواب دادم..
-سلام فقط زود بیا اتاقم سها نیای بد میبینی..
بعد هم قطع کرد...
دلهره افتاد به جونم..
-زهرا من میرم میام...
فقط تونستم در جواب نگاه نگرانش همینو بگم و برم..
رفتم همکف..
اتاقش..
در زدم..
بدون اینکه منتظر جواب بمونم درو باز کردم...
بیخیال لم داده بود روی صندلیش...
با دیدنم لبخند زد...
همونجایی که دل دادم به لخندش دقیقا همونجاهم حالم بهم خورد از لبخند نحسش...
-چیه؟؟
+سها من استادم..
دقیقا با لحن مسخره ای اینو گفت و بلند شد اومد سمتم..
+ببین دختر جون وقتی میگم من هنوزم هستم یعنی هستم چرا خودتو میگیری؟؟؟
تو سرم دنبال جواب میگشتم...
-بیچاره اون دختر کوچولویی که به شما میگه بابا..
جا خورد..
خیلی..
اما خودشو نباخت..
+اوه اوه سها خانوم یه جوری میگی انگاری من دنبال شما بودم..
یادتون رفته..
حتی اون مهمونه و اینا..
بعد هم چشمکی زد...
حال بدم بدتر شد که هر لحظه خوار و خوار تر میشدم....
+هیچکس منو متهم نمیکنه بانو
پس بهتر نیست دوستانه ادامه بدیم؟!
نفس کشیدن برام سخت شده بود...
اونقدری سخت که زانوهام داشت شل میشد..
فقط تونستم زیر لب زمزمه کنم:
"وقیح"
تموم توانم رو جمع کردم و از اتاقش زدم بیرون..
پله هارو دو تا یکی میرفتم پایین..
تو ذهنم اکو میشد"دوستانه باهم باشیم"
ته گلوم تلخ شد..
رسیدم به درختا..
نشستم روی چمنا و خم شدم...
عوق زدم از این حال بد...
از این حس حقارتی که تموم جونم رو گرفته بود..
خدا رسوند آقای پارسایی که میگفت از اول حواسم بهت بود...
دیدم رفتی اتاقش..
دیدم دویدی بیرون..
دیدم حالت بده...
ولی به این فکر کن تو هنوز اونقدر پاکی که حتی این مرد که هیچ بویی از حرمت نگهداری نبرده هم پیش خودش معترف شده که تو بهترینی که بیخیالت نمیشه..
-مگه نه سها؟؟!
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت60🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 قلبم ریخت... آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت61🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بودن..
مگه نه سهایی که گفت دوباره آرامش رو بهم برگردوند و هربار بیشتر از قبل در کنارش حس پر بها بودن میگرفتم..
هربار اعترافم به اشتباه بودن انتخاب استاد شیرینتر میشد..
همونطور که اشکامو پاک میکردم با صدای گرفته ای گفتم..
+ممنون آقای پارسا لطف میکنید..
بازهم مثل همیشه محجوب جواب داد..
-شما فکر کنید وظیفمه..
پاشید برید خابگاه..
دیگه هم نیاز نیست وقتی تهدید کرد فکر کنید واقعا میتونه کاری کنه...
دوباره چونه م لرزید..
-نمیخوام بچها فکر کنن من آدم بدیم...
بخدا من کار بدی نکردم اصلا قرار نبود اینجوری بشه..
من فقط اشتباه رفتم..
عینکش رو گذاشت روی چشمش و خیلی آرم گفت..
-من باور دارم شمارو...
دوستتون زهرا خانوم باور داره شما رو..
علی آقا داداشتون، قبول داره شمارو...
پس
سحر و ساناز این وسط هیچ کاره هستن که شما از حرفاشون بترسین...
خب؟!
میدونیکه چقدر مورد اخلاقی دارن که میشه بردشون زیرسوال..
پس از اینا نترسین..
هرچی ضعیف تر باشین، اوضاع بدتر میشه..
نفس عمیق کشیدم...
-اره حق با شماست..
باید انرڗیمو بدست بیارم با اونا کاری نداشته باشم..
همش دو ماه دیگه مونده...
میرم از اینجای لعنتی....
آقای پارسا با صدای گرفته بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم داشته باشه پرسید..
-همه چیه اینجا لعنتی بوده سها خانوم؟!
فهمیدم منظورشو..
اما خب دوست نداشتم بگم وجود افرادی مثل اون و زهرا هم لعنتی بوده...
نبوده واقعا..
ولی دلم نمیخواست هم امیدوارش کنم که موضوعی که بهرحال اون گوشه های ذهنش میچرخید...
+نه همه چی...
مثلا خواهرونه های زهرا..
برادرونه .....
-دوستانه های من :)
ناراحت شدم...
دلم گرفت..
ولی بعضی وقتا انگار نمیخواست بشه..
نمیشد که بشه..
شاید حتی خدا نمیخواست که بشه..
شاید هم دست تقدیر قرار بود تو زمان یا مکان دیگه ای برای خواسته ی آقای پارسا ، کاری کنه..
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد....
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت61🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بود
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت62🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، نه؟!
سحر بود که اینجوری میگفت..
اره والا تو حلالیت نخوای کی بخواد..
ساناز اما پررو تر از اون گفت؛
-اره توروخدا بیخیال بچه بازیامون ببخشید دیه...
مخصوصا تو سها...
بعد از اخرین کلاس ترم اخر بود همه ی بچها تو حیاط دور هم جمع شده بودیم تا باهمدیگه یه دورهمی صمیمی داشته باشیم و گپ بزنیم و اخرش هم از هم حلالیت بطلبیم..
وقتی ساناز منو مخاطب قرار، دلم نمیخواست بابت اذیتایی که شده بودم حتی نگاهش کنم..
ولی دیگه ارزشش رو نداشت..
حیف بود که حال بقیه رو بد کنم...
لبخند آرومی زدم و گفتم،
-حتی درباره ی بقول خودتون بچه بازیاتون فکرم نمیکنم، چون صرفا بچه بازی بوده..
+باشه حالا تو ببخش..
-همیشه انقدر راحت حلالیت میطلبی تو...
زهرا خطاب به ساناز گفت...
اونم ترجیح داد دیگه چیزی نگه...
-بچها یه برنامه بچینیم بریم بیرون بابا اینجوری که نمیچسبه..
ناسلامتی فارغ التحصیل میشیما جشن نگیریم؟؟؟؟
آقای رضایی بود که این پیشنهاد رو میداد..
یه بچه پولدار بی دغدغه که با پول اومده بود دانشگاه با پول هم پاس شده بود با پول باباش هم همین الان دفتر کارش اماده بود...
+اره محسن جان فقط اینکه نبریمون جایی که نفهمیم یارو زنه یا مرد....
همه خندیدن...
اخه یه بار پسرای کلاس رو به اسم جشن تولد خواهرزادش برده بود پارتی شبونه و تنها کسی که قبل از ورود میفهمه و برمیگرده همین آقای پارسا بوده..
-حامد خیلی ....
زشته جلو خانوما رعایت کن...
+نکبت خودت لو دادی که...
ما بدبختا چقدراصرار کردیم نگی..
خودت فردا صبحش اومدی تو کلاس گفتی این اینشکلی شد اون اونشکلی، همه رو به باد دادی...
احسان خالقی اینو میگفت که خودش یکی از قربانیان این حادثه بود و محض همین اتفاق نامزدش که از بچهای ترم پایین تر بود یک ماه باهاش قهر کرده بود...
+احسان من همینجا جلو خانومت ازت عذرمیخوام..
اصلا جاشو شما بگین..
خوبه؟!
خانوما بگن..
از کلاس بیست نفره فقط هفتامون دختر بودیم..
منو زهرا ، ساناز و سحر، مریم و مینا ....
زهرا آروم توی گوشم گفت که جایی نمیاد...
بعضی وقتا با خودم فڪرمیکردم اینهمه محتاط بودن حداقلش اینه که آدم رو از خیلی خطرات حفظ میکنه..
مثلا نیومدنش به مهمونی سحر و ندیدن اون صحنه های....
+بریم این بارو دفعه آخره!!
یکم نگاهم کردبعد بیتفاوت شونه ای بالا انداخت...
-من میگم بریم کوه...
ساناز همیشه دنبال هیجان بود..
+نححححححح
منم همیشه ترسو بودم..
خنده ی بلند بلند بچها رو به جون خریدم اما حاظر نبودم برم کوه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1