مداحی آنلاین - از سینه یاعلی میجوشه - مهدی رسولی.mp3
3.24M
🌸 میلاد امام علی(ع)
💐از سینه #ياعلي می جوشه
💐دوزخ با یا #علي خاموشه
🎤 مهدی رسولی
ميلاد #امام_علي را به همراهان خوب کانال تبریک و شادباش عرض میکنم🌹🌸🌺
با ما همراه باشید💗
😃 @funy_eitaa
مداحی آنلاین - ای دل تا نجف برو - محمود کریمی.mp3
4.25M
🌸 میلاد امام علی(ع)
💐ای دل تا نجف برو
💐تا بیت الشرف برو
🎤 محمودکریمی
اعیاد #ماه_رجب ، #ميلاد_امام_علي و #روز_پدر را به همراهان خوب کانال تبریک و شادباش عرض میکنم🌹🌸🌺
با ما همراه باشید💗
😃 @funy_eitaa
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرکوی بلندفریادکردم😍😍😍
🎤 بنی فاطمه
سر کوی بلند فریاد کردم 🌸
علی شیر خدا را یاد کردم🌸
#ميلاد_امام_علي (ع) ، #اميرالمومنين ، #پدر_امت را به همراهان خوب کانال تبریک و شادباش عرض میکنم🌹🌸🌺
با ما همراه باشید💗
😃 @funy_eitaa
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_هشتاد_یکم نورافکن ها فضا را تا حدودی روشن کرده ب
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتاد_دوم
هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگری برایمان رقم زد. شوهر خواهر علی، در یکی از جبهه های مرزی، شهید شد. خواهر علی، مرجان، به همراه سه فرزند خردسالش به تهران آمدند. خدایا! باز هم کاری کردی که غمم پیش چشمم کوچک شد! زن جوان و زیبایی در کمال شادابی و طراوت بیوه و بی سرپرست مانده بود. سه طفل معصوم و کوچک، گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند و داغ دل مادرشان را تازه می کردند. در آن شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم. وقتی موضوع را با پدر علی در میان گذاشتم برافروخته و رنجیده، فریاد کشید:
- حسین! من حق پدری به گردن تو دارم بچه! اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده از این خونه بری به ولای علی که هرگز نمی بخشمت.
حاج خانم هم که خبر دار شد، با بغض و گریه گفت:
- حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاری بری. علی الان به تو احتیاج داره. اگه خواهر تو رفته، زن او هم رفته. عروس ما هم رفته! داغ دل پسر من هم زیاده! تو رو به خدا تو دیگه عذابش نده.
و این بود که آن سال را هم در کنار مهربانترین آدمهای دنیا گذراندم.
پایان فصل 21
فصل بیست و دوم
آن سال با سختی و مشقت گذشت. همان سال ایران قطعنامه 598 را پذیرفت و آتش بس اعلام شد. من و علی از طرفی خوشحال بودیم که جنگ تمام شده و از طرفی ناراحت بودیم که چرا ما هم مثل هزاران هزار همرزمانمان، شهید نشده ایم! وقتی آتش بس قطعی شد، تازه متوجه شدیم که به هیج جا متعلق نیستیم. چند سال در جبهه ها بودن و جنگیدن مارا طوری بار آورده بود که از بی هدفی خسته و کسل میشدیم. اوایل فصل پاییز، خسته از بیکاری و نا امید از آینده ،با علی حرف میزدم. علی اعتقاد داشت حالا که جنگ تمام شده و دیگر قرار نیست به جبهه ها برگردیم باید کاری کنیم.باید تکلیفی برای زندگیمان مشخص کنیم. بعد از آن حادثه،من بی حوصله و افسرده شده بودم. البته علی هم دست کمی از من نداشت ولی حداقل او، هنوز مثل من دچار بی تفاوتی نشده بود. با خستگی پرسیدم: خوب چکار کنیم؟
علی با نگاهی که به دوردستها خیره مانده بود، آهسته گفت:
- فقط یک راه داریم.
پرسشگر نگاهش کردم.ادامه داد:
- ما که دیگه سربازی نداریم! پول و سرمایه ای هم نداریم که کار و باری راه بندازیم. اهل کار زیر دست بقیه هم که نیستیم!پس فقط یک راه داریم. ادامه تحصیلات!
من و تو باید از همین فردا شروع کنیم و برای کنکور درس بخونیم...هان؟
بیحوصله نگاهش کردم: اصلا حال ندارم. از هرچی کتابه بیزارم. ول کن بابا! علی با هیجان گفت: به همین زودی وصیت مادرت رو فراموش کردی؟ یادت نیست چقدر دلش میخواست تو مهندس بشی؟...بالاخره که تو باید کاری بکنی! میخوای با بقیه عمرت چکار کنی؟ همینطور زانوی غم بغل بگیری؟ اینطوری چیزی درست میشه؟ منطقی فکرکن!
آن شب حرفهای علی، حسابی به فکرم انداخت. حق با علی بود. من باید برای ادامه زندگی کاری میکردم. نمی شد که تا آخر عمر سربار پدر و مادر علی باشم. هیچ کار و حرفه ای هم بجز جنگیدن بلد نبودم. پس تنها راه، همان ادامه تحصیل بود. از فردای همان روز به خیابان انقلاب رفتیم و یکسری کتاب تست خریدیم. در آخرین مهلت ثبت نام هم اسممان را برای شرکت در کنکور نوشتیم. با عزمی جزم شروع به درس خواندن کردیم. اوایل خیلی کند پیش میرفتیم. از درس و مدرسه خیلی دور مانده بودیم و مطالب خیلی سخت و مشکل بود ولی بعد کم کم ،راه افتادیم. برنامه منظمی داشتیم و تشویقهای مادر و پدر علی و حتی خواهر و بچه هایش ما را به جلو میراند. من هم با یاد آوری حرفهای مادرم و آرزوی همیشگی اش و فکر کردن به این موضوع که عاقبت باید روی پای خودم بایستم ، امیدوار میشدم و با اشتیاق در س میخواندم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتاد_سوم
چند ماه مانده به آزمون سراسری،یک شب سر سفره، با پریدن دانه ای برنج به گلویم، همه چیز شروع شد. آنقدر سرفه کردم که به حال مرگ افتادم. همه هول شده بودند و علی محکم ضرباتی به پشتم میزد. اما سرفه ام قطع نمیشد، با زحمت داخل دستشویی رفتم تا راحتتر سرفه کنم. آنقدر سرفه کردم تا محتویات معده ام را بالا آوردم، ولی بازهم سرفه قطع نشد. صورتم سرخ شده بود و اشک از چشمانم سرازیر بود. علی از پشت در دستشویی با اضطراب صدایم میکرد. از شدت سرفه سرم گیج میرفت و بدنم میلرزید. بعد در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. لبهایم خونی بود. خون تازه! چندبار در لگن دستشویی تف کردم. بله!خون بود. خون تازه! با اضطراب سرم را بلند کردم. علی هم با وحشت به من نگاه میکرد. همان شب به اصرار پدر و مادر علی و رفع نگرانیشان، راهی بیمارستان شدم. اول،همه دکترا فکر کردند یک عفونت ساده است. اما وقتی با آنتی بیوتیک و پنی سیلین مسئله حل نشد، کم کم به دیگر امکانات بیماری فکر کردند. سرانجام پزشک باتجربه و سالخورده ای بالای سرم آمدو با نگرانی پرسید:
پسرم شما جبهه هم بودید؟
سرم را تکان دادم. فوری پرسید:چندوقت جبهه تشریف داشتید؟
به سختی گفتم: تقریبا دو سال!
پیرمرد رنگ صورتش پرید، سعی میکرد هیجانش را نشان ندهد، بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن، عاقبت پرسید:توی اون مدت هیچوقت شک نکردی که گاز شیمیایی استنشاق کردی؟
با این سوال ذهنم به پرواز در آمد. علی را میدیدم که بی تاب از درد بازو به دنبال ماسک، درون کوله پشتیش جستجو میکند. خودم را دیدم که ماسکم را بدون لحظه ای درنگ روی صورت از حال رفته علی کشیدم، چفیه ام را دور دهان و بینی ام پیچیدم و چند لحظه ای بوی عجیبی حس کردم...شاید همان موقع آلوده شده ام. شاید هم در هزاران هزار موقعیت دیگر! همه چیز امکان داشت.همه چیز را برایش توضیح دادم. درمان با هیدروکورتیزون را تجویز کردند و وقتی حالم بهتر شد، همه پزشکان نتیجه گرفتند که من آلوده به مواد شیمیایی شده ام. من زیاد از این خبر ناراحت نشدم، بیشتر به خاطر علی ناراحت بودم که از شدت غصه رو به موت بود.
مدام ناله و زاری میکرد و تمام تقصیرها را بر گردن خودش میگرفت. عذاب وجدان چنان بر روح و جسمش چنگ انداخته بود که میترسیدم به جای من، او از دست برود. سرانجام از بیمارستان مرخص شدم و چند وقتی هم در کمیسیونهای پزشکی بنیاد گذراندم. باید شدت آسیب مشخص میشد. سرانجام همه چیز آرام گرفت و من عملا یک جانباز شیمیایی به حساب آمدم. با استنشاق هر ماده محرکی از شدت سرفه به حال مرگ می افتادم. عاقبت تکه ای از ریه ام را برداشتند و پس از یک ماه استراحت مطلق، کمی آرام گرفتم. دوباره از درس عقب افتاده بودم. اما به هر حال امتحان کنکور را دادم. آن سالها تازه دانشگاه آزاد باز شده بود، هم من و هم علی در امتحانش شرکت کردیم. به خاطر عقب ماندگی در دروس و شرایط بد جسمانی ،در دانشگاه سراسری قبول نشدم. علی اما در یک رشته خوب، دانشگاه تهران قبول شد. وقتی نتایج کنکور دانشگاه آزاد اعلام شد، علی بیشتر از من خوشحال شد. در رشته مهندسی نرم افزار قبول شده بودم، ولی خودم اصلا خوشحال نبودم. دانشگاه آزاد هر ترم شهریه گزافی از دانشجوها می گرفت که من با آن وضع و روز،ا صلا از عهده پرداختش بر نمی آمدم. با هزار ترفندعلی، عاقبت راضی به ثبت نام شدم.
برای پرداخت شهریه ترم اول، طلاهای اندک مادرم را فروختم. وقتی برای برداشتن طلاها وارد خانه شدم، تمام وجودم پر از احساس دلتنگی شد. نزدیک به یکسال بود که پا در خانه نگذاشته بودم. تمام وسایل مورد نیازم را علی و گاهی حاج خانوم برایم از خانه می آوردند. حیاط خانه تبدیل به یک آشغالدانی شده بود. گردو خاک تمام خانه را پوشانده بود. البته محتویات یخچال و گلدانهای گل را حاج خانوم زحمت کشیده و به خانه خودشان منتقل کرده بود. اما باز هم بوی نامطبوع و رطوبت و ماندگی در فضا موج میزد. خاطرات دوران زندگی ام در آن خانه جلوی چشمم هجوم آورد. خدایا! چقدر دلم برای خانواده ام تنگ شده بود. روی فرش، کنار رختخوابها نشستم و یک دل سیر گریه کردم. به خاطر دلتنگیم، به خاطر غریبی ام، به خاطر بی کس ام اشک ریختم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتاد_چهارم
آنقدر گریستم تا دلم سبک شد. وقتی طلاها را برمیداشتم میدانستم که مادرم راضی است. همیشه آرزویش را داشت که من وارد دانشگاه شوم. و اطمینان داشتم که اگر خودش هم زنده بود بی تردید طلاهایش را با رضایت می داد. فقط حلقه و گوشواره های زمردش را دلم نیامد بردارم. همیشه می گفت این گوشواره ها رو خانوم جون (مادر پدرم) به من داده و من هم برای عروسم گذاشتم. راه می رفت و برای همان یک جفت گوشواره سبک وزن،کلی نقشه می کشید. ((سر عقد،وقتی عروس گلم، بله را گفت، اینها را به گوشهای خوشگلش می اندازم!))
در آن لحظه تصمیم گرفتم هر طوری شده کاری پیدا کنم و در همان خانه ساکن شوم. دیگر وقتش بود که روی پاهایم بایستم!
همان سال در خود دانشگاه در قسمت فرهنگ و معارف، مشغول کار نیمه وقت شدم. چون بیکار بودم و کسی هم در خانه انتظارم را نمی کشید ساعتها در سایت کامپیوتر دانشگاه مشغول برنامه نویسی و تمرین می شدم. این بود که خیلی زود، در برنامه نویسی مهارت پیدا کردم و پروژه های کوچک بچه ها را در ازای مبلغ ناچیزی قبول می کردم. ترم دوم، به راحتی توانستم شهریه ام را بپردازم و از پس خرج خورد و خوراکم بر آیم. مادر و پدر علی قبول نمی کردند که من به خانه خودم برگردم. اما سرانجام با بحث و گفتگو راضی شان کردم. حوصله تمیز کردن خانه را نداشتم، فقط اتاق اصلی را تمیز کردم و در اتاق دیگر را بستم. دیگر زندگی ام فقط بین دانشگاه و خانه می گذشت. سعی می کردم فکرم را فقط روی این دو موضوع متمرکز کنم، تا به حال هم در این امر موفق بودم، تا اینکه...تا اینکه تو وارد زندگی ام شدی. تا امروز نگاه و فکرم را از نامحرم دور نگه داشته بودم. اما در مقابل تو، اصلا نمی تونم خودم رو کنترل کنم. دلم به حرف عقلم گوش نمی ده. می دونم آرزوی محالی دارم. تو کجا و من کجا؟ طرز تفکرمان، طرز تربیت مان ،طرز زندگی و وضع خانواده هایمان زمین تا آسمان با هم فرق میکنه، اما چه کنم؟ دست خودم نیست.
حسین ساکت به گلهای قالی خیره ماند. هوا هنوز روشن بود. به ساعتم نگاه کردم.
- وای چقدر دیر شده.
بعد رو به حسین کردم: می شه یک تلفن بزنم؟
حسین با سرعت گفت: حتما!
آهسته شماره خانه لیلا را گرفتم. با اولین زنگ خودش گوشی را برداشت. گفتم:
- لیلا... سلام.
صدای پر از نگرانی اش ،فاصله خط را پر کرد:
- مهتاب...تو کجایی؟مادرت ده بار اینجا تلفن کرد.
- تو چی بهش گفتی؟
- نگران نباش! من گفتم تو مجبور شدی بری آزمایشگاه. گفتم اسمت رو روی برد زده بودن و باید می رفتی مشکل ثبت نام در آزمایشگاهت رو حل می کردی...فقط بجنب برو خونه!
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم: خیلی ممنون لیلا جون.
وقتی تماس قطع شد، نگاه نگران حسین را متوجه خودم دیدم.
صورت حسین در هم رفت و با ناراحتی گفت: بار همه این دروغ ها رو شونه منه! تو به خاطر من داری دروغ میگی! خدا منو ببخشه.
نگاهش کردم. چشمهای درشت و سیاهش در محاصره مژگان بلند و جعد دار مثل دو موجود زنده به نظر می رسید. چقدر احساس نزدیکی با او داشتم. حسین با دیدن نگاه خیره ام،سر به زیر انداخت. با صدایی که از شدت هیجان می لرزید، گفتم:
- حسین،تو زندگی خیلی سختی داشتی. من برای مرگ همه عزیزانت بهت تسلیت میگم و به خاطر غیرت و شجاعت خودت بهت تبریک میگم...با وجود تمام حرفهایی که زدی و فاصله هایی که واقعا بین ما وجود داره، یک سوال ازت می پرسم، دلم میخواد از ته قلبت بشنوم.
حسین منتظر ،نگاهم کرد. چند لحظه ای سکوت شد، بعد به سختی پرسیدم:
- تو حاضر به ازدواج با من هستی؟
صورت حسین از علامت سوال به علامت تعجب تغییر شکل داد. بعد یک لبخند زیبا که حس می کردم تمام آن اتاق کوچک و تاریک را روشن می کند، زد و گفت:
- چه سوالی! اگر همین الان بهم بگن یک دعاتو خدا مستجاب می کنه، یک چیز، فقط و فقط یک چیز از خدا بخواه و دیگر از خدایت انتظار هیچ نداشته باش، بدون لحظه ای تامل، تو رو از خدا میخوام مهتاب!
در حالیکه بلند می شدم گفتم: پس زندگی سختت هنوز تموم نشده، باز هم باید تحمل کنی.
حسین دنبالم به حیاط آمد،صدایش می لرزید:
- تحمل می کنم مهتاب،هر کار تو و پدر و مادرت بگین، با کمال میل انجام میدم. دلم میخواد هرچه زودتر با پدرت صحبت کنم و حرف دلم رو بزنم. میدونی از این وضع اصلا راضی نیستم.
در کوچه را باز کردم به طرف حسین برگشتم و گفتم:
- حسین کاری نکن، تا خودم بهت بگم. اونا الان درگیر قضیه ازدواج سهیل هستن.باید کم کم با تو و اخلاق و کردارت آشنا بشن بعد صحبتی پیش بیاد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبادلکده ها 👈 با عضویت، بنر رایگان میذاریم
#دعوتتون میکنیم به 2 کانال کاربردی زیر بپیوندین
1️⃣ _ کانال طب سنتی اسلامی ایرانی🥣 🍵
🥣 🍵 eitaa.com/joinchat/3999727646Cbd02612729
2️⃣ _ کانال ویژه کرونا🦠 😷🤒(همه چیز در مورد #کرونا)
🦠 eitaa.com/joinchat/25165861Cb8c7c1c5a3
(اطلاع رسانی و پیشگیری و ... درمان) 👆🏻
با ما همراه باشید 💗
🆔 @tabadolkadeha
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
🎁کلی کار #مخصوص_عید با قیمت استثنایی 😍 🌹🎉🎊
از #19تومن تا #69تومن😵
💜 با #صد_تومن میتونی چند دست بخری ☺️
🇮🇷 #فقط_ایرانی🇮🇷
روی لینک بزن بیا مدلها رو ببین👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2101739522C87e2a6ec34
به نامِ پروردگارِ مهربانمان قدم به امروز گذاشتیم و هزاران سپاس بابت این موهبتِ بی نظیر
مهرگسترم سپاسگزار مهربانیات هستم روزی دیگر به من فرصت زندگی دادی❤️
به شکرانهی این نعمت امروزم را عالیتر از هر روز زندگی میکنم
غیبت نمیکنم، غر هم نمیزنم و روزمرا مُزیّن به شکرگزاری میکنم
من به خودم قول میدهم به گذشته ام سفر نکنم و غمها و اتفاقهای بد گذشته را مرور نکنم
من نسبت به این موضوع خودم را متعهد میکنم و از هر لحظهی امروزم لذتی بی حد میبرم😍😊
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش 👇🏻👇🏻👇🏻
@ROMANKADEMAZHABI ❤️