#از_خانه_تا_خدا....
#درس سی و هفتم
👇
💎 "هیجان های کاذب"
🔹هر یک از ما باید سعی کنیم که "هیجان های بیجا" رو از زندگی هامون بیرون بریزیم.
🔸 باید سعی کنیم هیجاناتی که عمدتاً از "سبک زندگی غیر دینی" به زندگی های ما وارد شده رو کنار بذاریم
تا یه خونۀ آروم و خوب داشته باشیم✅
🔺مثلاً گوش کردن به موسیقیهای تند یا خشن باعث میشه که هیجانِ مخرّبی توی خونه وارد بشه.
🎶🎵🔞
🔵 چرا آنقدر اسلام تأکید میکنه که مراقب باشید که چه موسیقی هایی گوش می دید؟
اسلام دوست نداره ما لذّت ببریم؟
💞 نه عزیز دلم! اسلام اتفاقاً میخواد ما لذّت ببریم،
👈 امّا "موسیقی های #حرام"، همگی باعث "از بین رفتن آرامش انسان" میشه و خدای ما اینو نمیخواد...
🔞یا "فیلم های مستهجن و ترسناک و خیلی سریع"، هیجان های کاذبِ زندگی انسانها رو افزایش میده.
🔴 این هیجان ها باعث میشه که انسانها نتونن درست تصمیم بگیرن؛
و برای همین👆 زندگیشون خیلی سخت پیش میره و با کوچک ترین مشکلی سریع بهم میریزن و به فکر جدایی میافتن. ❌
⭕️ مهمترین مشکلی که این فیلم ها و موسیقی ها دارن اینه که
به انسانها القا میکنن که شما اگه میخواید به لذّت برسید باید غرق در سر و صدا و هیجان بشید!😒
⛔️ انقدر این موضوع توسط #رسانه ها القا شده که آدما خیال میکنن آرامش یعنی بی روحی و بیمزگی و بی نشاطی!!!
📡🔺🔺
🔹این چه حرفیه؟ 😒
✔️ اتفاقاً اگه کسی میخواد نشاط و شادابی هم داشته باشه
👈 اوّل از همه باید "آرامش" داشته باشه.
🚷 آدمی که آرامش نداشته باشه، بله ممکنه در اثر یه پارتی و رقاصی و شنیدنِ موسیقی و دیدنِ صحنه های حرام یه "نشاط و لذّتِ کوتاهی" رو تجربه کنه،
امّا اینا همش چند لحظه هست...
🕰 بقیۀ ساعت های زندگیش رو در افسردگی و بی نشاطی سپری می کنه😞
همچین آدمی خیلی زود کینه ای و عصبی میشه
😤
✅⭕️👆
🔹صبر کن ببینم...!
کی با تو این کار رو کرد؟
✔️ چرا پا روی هوای نفست نذاشتی و بی خیالِ "لذّت های مسخره و زشتِ #گناه" نشدی؟؟
➖ چرا به خودت رحم نکردی؟؟
🚷چرا آرامشِ خودت رو از بین بردی...
❣ پروردگار تو، مثل یه مادرِ دلسوز، نگرانِ اینه که یه موقع آرامشِ تو از بین نره...
🔹اونوقت تو چرا همچین بلایی سرِ خودت آوردی؟😒
-- اشتباه کردم... فریب هوای نفسم رو خوردم... حالا چیکار کنم؟😪
🔸 میخوای جبران کنی؟
🌺 برو "درِ خونۀ خدا" و طلبِ بخشش کن...
✔️ فقط "طلبِ بخشش" هست که میتونه بلاهایی که سر خودمون آوردیم رو #جبران کنه.
💞 "فقط خداوند مهربان" هست که خطاهای ما رو جبران میکنه...
✔️ ازش بخواه تو رو از "هیجاناتِ کاذبِ #گناه" بی نیاز و دور کنه....
🔷🌷✅➖💖
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
🔵 پاداش گرفتن روزه در ماه رمضان به خاطر اطاعت از خدا
🌹حضرت علي(علیه السلام) از پيامبر خاتم(صلی الله علیه و آله) نقل مي فرمايد:
«هيچ مؤمني نيست كه ماه رمضان را، به حساب خدا، روزه بگيرد، مگر آن كه خداي تبارك و تعالي، هفت خصلت را براي او لازم گرداند:
✨1- هرچه حرام در پيكرش باشد محو و ذوب گرداند.
✨2- به رحمت خداي عزوجل نزديك مي شود.
✨3- خطاي پدرش حضرت آدم را مي پوشاند.
✨4- خداوند لحظات جان دادن را براي او، آسان كند.
✨5- از گرسنگي و تشنگي روز قيامت در امان است.
✨6- خداي عزوجل از خوراكي هاي لذيذ بهشتي او را نصيب دهد.
✨7- بالاخره خداي عزوجل، برائت و بيزاري از آتش دوزخ را به او عطا فرمايد.
📚 من لايحضر صدوق/2/74
برای سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان (عج) صلوات
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻
@NASEMEBEHESHT ❤️
باارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_چهل_دوم ☆هالین☆ +ول
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_چهل_سوم
درصورتی که گریه می کردم کمکش کردم بشینه، سریع به سمت شالم که گوشه ای روی زمین افتاده بود رفتم وبرداشتمش ولنگ لنگان به سمت شایان رفتم کنارش نشستم،خیلی اون سه تارو کتک زده بودولی خودشم خیلی ناجورکتک خورده بود، آروم گوشه ی شال وبه سمت بینیش بردم وخون وپاک کردم،ازدردصورتش وجمع کردو
آخی زیرلب گفت،با صدای آرومی گفتم:
+شایان من وببخش همش تقصیرمن بود.
شایان باصدای آرومی که ازخشم می لرزیدگفت:
شایان:فقط خفه شو،بعدا حرف می زنیم بایدهمه چیزو برام تعریف کنی.
چونم ازبغض لرزید، سریع لبم وگازگرفتم تاصدام درنیاد.
حق داشت عصبی باشه،صورتش داغون شده بود بینیش که کلا خونی بود،زیرچشمش کبودشده بود وروی گونش خراشی دیده می شد.سرو وضعش کلا خاکی بود، وای خدایااین بدبخت فردامی خواست بره یک مهمونیه خیلی مهم.
بدجورشرمندش شدم،همش تقصیرمن بود،اشتباه کردم که بهش گفتم بیادپیشم. آروم ازجاش بلند شد وگفت:
شایان:بلندشوبریم. باترس گفتم:
+کجا؟
باعصبانیت نگاهم کردوگفت:
شایان:خونتون بایدببرمت خونه.
بالجبازی گفتم:
+نه من خونه نمیام.
شایان:بلندشوبریم رومغزمن رژه نرو،پاشوبریم. باگریه گفتم:
+شایان توکه نمیدونی چی شده،من برم خونه من وبا این وضع ببینن بدبخت میشم.
شایان دستی روی صورتش کشیدوگفت:
شایان:خودم درستش می کنم.
+چجوری آخه؟
شایان:حقیقیت ومیگم. باترس وگریه گفتم:
+نه نه،اگه بگی که حالم و بدجورمیگیرن. باعصبانیت گفت:
شایان:پاشوهالین،خودم درستش می کنم،بلندشو.
بلندشویه آخرش وبافریادگفت که باعث شداز ترس به خودم بلرزم،بی توجه به من به سمت ماشینش رفت وماشین وروشن کردومنتظر موند برم سوارشم.
آخ واوخ کنان ازجام بلندشدم وبه سمت ماشین رفتم وسوار شدم.
دیگه چیزی نگفت،منم سکوت کردم اونم به سمت خونه روند. بعدازچنددقیقه باکلافگی گفتم:
+شایان بزاربهت توضیح بدم.
شایان آروم کوبیدروفرمون وگفت:
شایان:بس کن هالین بس کن، امشب نیازی به حرف زدن نیست فردامیام دنبالت حرف می زنیم. باتعجب گفتم:
+مهمونی چی؟
اشاره ای به صورتش کردوگفت:
شایان:بااین وضعیت برم؟
بابغض گفتم:
+شایان من شرمندم.
چیزی نگفت؛دوباره سکوت شد نتونستم تحمل کنم دوباره گفتم:
+شایان بزارتوضیح بدم نمیخوام فکربدراجبم کنی.
یهوشایان دادزد:
شایان:بس کن هالین گفتم فردا حرف می زنیم پس الان خفه شو.
اشکام روی گونم چکید،روی صندلی جمع شدم وسرم و به صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_چهل_چهارم
بانورشدیدی که به چشمم می خورد چشمام وبازکردم. باتعجب به اتاقم نگاه کردم، من اینجا چیکارمی کنم؟
یاداتفاقات دیشب افتادم،ازترس موبه تنم سیخ شد، دستی روی صورتم کشیدم ازدردآخی گفتم، وای خدایا ساعت ده صبحه،مدرسم دیرشد.
گیج شده بودم اصلاهمه چیو باهم قاطی کرده بودم،ازجام بلندشدم وروبه روی آیینه ایستادم وبه صورتم نگاه کردم. گونم کبودشده بود، نمیدونستم به خاطرسیلی بابای عزیزم بودیا بخاطرضربه های اون بی شرفا.
پوزخندی زدم وسریع لباسام وبرداشتم وبه سمت حمام رفتم. بعدازیک ربع اومدم بیرون، سریع موهام وخشک کردم.
دراتاق وبازکردم وسرکی کشیدم،هیچ صدایی نمیومد فقط صدای بلندتلویزیون بود.
فکرکنم مامان وبابام خونه نیستن،باباکه سرکاره ولی مامان کجاست خدامیدونه.
آروم ازاتاق رفتم بیرون و ازپله هاپایین رفتم، همچنان سرک می کشیدم یک وقت مامان خونه نباشه.
خب خداروشکرمامان خونه نیست،خانم جون پشتش به من بودومتوجه حضورم نشده بود،زل زده بودبه تلویزیون مثلاداشت فیلم نگاه می کرد ولی کاملامشخص بودکه تو فکره.
سرفه ای کردم وباصدای آرومی گفتم:
+سلام خانم جون.
خانم جون به سمتم چرخید،یهوازجاش بلندشد وبه سمتم اومد،ازترس یک قدم عقب رفتم،خانم جون سرعتش و زیادکرد،روبه روم ایستادو زل زد بهم،یهومحکم بغلم کرد وبلندزدزیرگریه.
اشکم دراومد ومنم شروع کردم به گریه کردن.
خانم جون:الهی بمیرم ببین چی به سرت اومده، آخه تو که دیشب رفتی نگفتی خانم جون از نگرانی دق می کنه؟
محکم بغلش کردم وگفتم:
+ببخشیدخانم جونم، ببخشید بخدا اصلا نمی تونستم خونه بمونم اگه می موندم تاصبح من وبااون یاروعقدمی کردن.
خانم جون من ازخودش جدا کردودستم وگرفت وبه سمت آشپزخانه بردم.
پشت میزنشستم،خانم جون سریع میزصبحانه روبرام آماده کردوخودشم روبه روم نشست وبا اصرارگفت:
خانم جون:بخوردیگه،بخوررنگ به روت نمونده.
دستی به صورتم کشیدم و لقمه ای درست کردم وبه زور تودهانم گذاشتم،اصلامیل نداشتم ولی به خاطرخانم جون مجبوربودم بخورم.
به خانم جون نگاه کردم،یه جوری باغم نگاهم می کردکه باعث شد بغض کنم،سریع لقمه ی دیگه ای گرفتم وتوهانم گذاشتم تاجلوی بغضم وبگیره.
یه قلوپ ازچایم خوردم وبا صدای آرومی گفتم:
+خانم جون،دیشب من وکی آوردخونه؟
خانم جون آهی کشیدوگفت:
خانم جون:شایان
لبم وجویدم وگفتم:
+چیزی نگفت؟
خانم جون:راجب چی؟
+راجب همه چی ...چبدونم کلاچیزی نگفت؟
خانم جون سری تکون دادوگفت:
خانم جون:راجب اون مزاحماگفت، گفت که بی شرفاچه بلایی سرت آوردن گفت که چقدرکتک زدنت، گفت که اگه نرسیده بودممکن بود چه بلایی سرت بیاد.
باکنجکاوی گفتم:
+باباومامان هم بودن؟
خانم جون:آره.
توجام جابه جاشدم وگفتم:
+باباچی گفت؟نگران شدیاعصبی؟
خانم جون یکم نگاه کردوبعدسرش وباناراحتی انداخت پایین وچیزی نگفت،آب دهانم وقورت دادم وبااصرارگفتم:
+خانم جون بگودیگه،باباچی گفت؟
خانم جون دوباره نگاهی بهم انداخت وبعداز مکثی بابغض گفت:
خانم جون:بابات گفت...
سکوت کرد وبعدازچندلحظه ادامه داد:
خانم جون:گفت مهم نیست!
پوزخندی زدم؛ اشکم روی گونم چکید،انتظارش می رفت اونا هیچ وقت نگرانم نشدن،من انتظار زیادی داشتم.
خانم جون دستم گرفت وباگریه گفت:
خانم جون:هالین مادر،توروخداگریه نکن آروم باش.
وسط گریه خندیدم وگفتم:
+من آرومم من حالم خوبه،من اصلاناراحت نیستم این اولین بارم نیست که این بی رحمیا رومی بینم.باگریه ازجام بلندشدم وبی توجه به صدازدن های خانم جون به سمت اتاقم دویدم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_چهل_پنجم
خودم وروی تخت پرت کردم وصورتم توبالشم
فروکردم وبلندهق زدم.یعنی چی آخه؟یعنی در
این حدبراشون بی ارزشم که وقتی چندنفر مزاحمم میشن میگن مهم نیست؟تف تواین زندگی که هرروزسخت ترازدیروزه.بلندترزدم زیر گریه، بلندجیغ می کشیدم وبه زمین وزمان فحش می دادم.
دربازشدوخانم جون باعجله اومدسمتم ومحکم بغلم کردوگفت:
خانم جون:توروخداآروم باش مادر،خواهش می کنم بس کن اصلااشتباه کردم به تو گفتم تو رو خدا گریه نکن منم گریم میگیره ها.
ازجام بلندشدم وروبه بهش باگریه گفتم:
+چراانقدرمن بدبختم؟چرامامان وبابام انقدرنسبت به من بی اهمیتن خانم جون؟
خانم جون لیوان آبی روکه باخودش آورده بودبه دستم دادوگفت:
خانم جون:بخورمادر،بخور آروم شی.
باجیغ گفتم:
+خانم جون من ونپیچون
بهم بگوکه چراانقدربامن بدرفتاری می کنن؟
بگوکه
چراانقدربراشون بی ارزشم که انقدرراحت میخوان من وبفروشن؟بگودیگه.
خانم جون باناله گفت:
خانم جون:نمیدونم مادر،نمیدونم.
لیوان آب ومحکم زدم تو دیواروباعصبانیت ازجام
بلندشدم وروبه روی خانم جون قرارگرفتم وبا گریه وجیغ گفتم:
+دروغ میگی،تومیدونی و داری من ومیپیچونی، من میدونم که بچه ی ناخواستم وبه خاطر همین بامن بدبرخورد می کنن،خانم جون فقط بهمبگو چرا؟بگوچرامن بچه ی ناخواستم؟
اصلاناخواسته یعنی چی؟خانم جون دهن بازکن و بگوکه جریان چیه؟
دیگه نفس کم آورده بودم،محکم بازانوخوردم زمین،خانم جونبانگرانی دستم وگرفت وتابلندم کنه ولی اجازه ندادم وگفتم:
+ولم کن،فقط بگوجریان چیه؟
خانم جون دستی روی صورتش کشیدوباکلافگی گفت:
خانم جون:باشه،توگریه نکن منم میگم.
سریع اشکام وپاک کردم و سعی کردم آروم باشم وگفتم:
+باشه باشه آرومم حالابگو.
خانم جون نفس عمیقی کشیدوشروع کردبه حرف زدن:
خانم جون:خونه ی من وآقاجونت عمارتی تویه شهربودکه خودتمیدونی کجاست ،زمان جنگ
احمدبابات وعموت وفرستادخارج پیش داداشش ،شهرزاداون موقع به دنیانیومده بود،
عمارت ماخیلی بزرگ بود، احمدم که عاشق من بودکلی خدمتکارآورد تو خونه،یکی ازاون خدمتکار اما مانت بود. جنگ تموم شدولی بابات وعموت برنگشتن وگفتن دوست دارن بیشتربمونن ماهم اجازه دادیم البته بگماماهرسال چندبار بهشون سرمی زدیم.
خلاصه بعدازچندین سال بابات وعموت برگشتن،
بابات یک جوان بیست ونه ساله شده بود،عموت همین که پاش به ایران رسید آقاجونت براش زن گرفت ولی بابای توزیربارازدواج نمی رفتانقدر باهاش حرف زدیم تافهمیدیم که دلش پیش یک دخترایرانی که توخارج زندگی میکردگیر کرده ،آقاجونت زیادراضی به این وصلت نبودولی من زیادمشکلی نداشتم.
خانم جون نفس عمیقی کشید وسکوت کرد، باکنجکاوی گفتم:
+خب ادامش؟من ومامان چه نقشی داریم این وسط؟
خانم جون دستی به صورتش کشیدوادامه داد...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر به زیر آمدم ای یار الهی العفو 🤲🏻
آمدم حضرت غفار الهی العفو...
#ماه_مبارک_رمضان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈