eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... چهل و یکم 👇 💎 "نا آرامی های حاصل از گناه" اسلام عزیز میفرماید که به نامحرم نگاه نکن؛ چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی👀🚫 -- چرا؟ 👈 چون باعث میشه آرامشت بهم بریزه. ⭕️ آقایی که هر روز تعدادِ زیادی خانمِ نامحرم رو ببینه دیگه نمیتونه رابطۀ درستی با همسرش داشته باشه. 👆این آدم حتماً دچارِ "افراط و تفریط" میشه. ⛔️ متاسفانه برخی "روانشناسان و مشاورینِ غربزده" به کسانی که مشکلِ جنسی داشته باشن به غلط توصیه میکنن که برن و فیلمهای مستهجن زیادی ببینن تا رابطشون خوب بشه؛ 😒 ✔️ در حالی که حتی به تجربه هم ثابت شده که این کار، روابطِ زناشویی رو سردتر خواهد کرد. 🔴🔴
🌹اینکه خداوند متعال میفرماید به نامحرم نگاه نکن، برای این هست که میخواد تو با "آرامشِ فراوان" زندگی کنی و یه زندگی خیلی خوب داشته باشی💕 ✔️ مراقب باش که با گناه، آرامش خودت رو از بین نبری. ✅🔷🔸🌺💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_پنجاه_چهارم شایان م
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای مامان دل ازگوشی کندم: مامان:پس یادت نره هروقت بهت علامت دادم بروچای بیار،البته من بازمیگم قهوه بهتره کلاسش بیشتره. وقتی دیددارم عین ماست نگاهش می کنم واصلابرام مهم نیست چشم غره ای رفت وگفت: مامان:پاشوبرولباست و بپوش ساعت هفته،اونا ساعت هشت میان. باطعنه گفتم: +ساعت هفت خیلی دیره. اخمی کردوگفت: مامان:بامن باطعنه حرف نزنا،برای این گفتم الان بری که سریع لباس بپوشی زودبیای به من کمک کنی.‌بروبابایی گفتم وازجام بلندشدم،ازپله هابالارفتم،خواستم وارداتاق بشم که یهویادچیزی افتادم، حال نداشتم دوباره برم پایین ازهمونجا بلندفریاد زدم: +ماماااان مامان با صدای بلند جواب داد: مامان:چیهههه؟ صدام بردم بالاترکه یک وقت مجبورنشم دوباره تکرارکنم. +من وصدانکن هروقت اومدن من وصداکن قبلش اصلامن وصدانکن دراتاقمم بازنکن بزاریهولباسم وببینی. صدای خنده ی بلندمامان تاطبقه ی بالاهم اومد. مامان:ای شیطون کاملا مشخصه راضی به این ازدواجیافقط الکی ناز می کنی. انقدرحرصم گرفت که حتی نتونستم حرفی بزنم. سریع وارداتاقم شدم ودرومحکم کوبیدم روی هم. مامان واقعاخوب میدونست چجوری حرص من ودربیاره، چیزایی که خوشحالم می کنه رو نمیدونه فقط چیزایی که عصبیم میکنه رو میدونه. به سمت لباسام رفتم،باید سریع دست به کارمی شد، هنوزدستم به شلوارم نخورده بودکه دراتاقم به صدادراومد. باعصبانیت به سمت دررفتم وبازکردم وچشمام وازعصبانیت بستم وگفتم: +یک حرف ومن بایدده بار بزنم؟مگه نگفتم کسی نیادتو؟ جوابی نشنیدم،باتعجب چشمام وبازکردم که به جای مامان خانم جون ودیدم،الهی بمیرم بدبخت زهرش ترکید،یک طوری مظلوم نگاهم می کردکم مونده بوداشکم دربیاد.سریع بغلش کردم وگفتم: +ببخشیدخانم جون فکر کردم مامانمه. خانم جون باصدای آرومی گفت: خانم جون:باشه عیب نداره. خواست بیادداخل اتاق که سریع دستم وگذاشتم جلوی دروبه طورخیلی ضایعی گفتم: +اومممم چیزه...میگم اتاق خیلی شلختس، شرمنده‌. خانم جون لبخندی زدوبا بیخیالی گفت: خانم جون:عیب نداره عزیزم میخوام لباسی که مامانت ظهربرات گرفته روببینم. دوباره مانع شدم وگفتم: +خانم جون بزارمن لباس وبپوشم وقتی اومدم توجمع یهوسوپرایزبشید. خانم جون کمی فکرکردو لبخندی زدوگفت: خانم جون:فکرخوبیه. گونش وبوسیدم وگفتم: +خب دیگه من برم حاضرشم. لبخندی زدوسری تکون داد،خواست بره امایهو منصرف شدوبه سمتم برگشت،سوالی نگاهش کردم که باصدای آرومی گفت: خانم جون:نمیدونم چی توسرت می گذره ولی برام خیلی عجیبه که داری درخواست مامان وبابات وقبول می کنی. تودلم گفتم من غلط بکنم قبول کنم. +خانم جون من فقط قبول کردم لشِشون و بیارن خواستگاری قبول نکردم که ازدواج کنم. خانم جون:هرچی صلاحته. اجازه ندادحرفی بزنم و رفت. شانه ای بالاانداختم و وارداتاق شدم ودروبستم. خب الان چجوری تیپم ودرست کنم؟ لبخندشیادانه ای زدم وبه سمت لباسارفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به آیینه نگاه کردم و تیپ جذابم ووارسی کردم، باخودم گفتم: +حیف این تیپ نیست آخه صرف خواستگاریه اینابشه؟ شلوارخیلی گشادسفیدبا گل های بزرگ آبی رنگ که کشش ازکمرآویزون بود،جوراب صورتی ای که پاره بود،به اصلی کاری یعنی مانتونگاه کردم،مانتوای به رنگ سبزباگل های ریززرد، این مانتوبرای خانم جون بود،ظهرازاتاقش کِش رفته بودم. چون قدخانم جون ازمن کوتاه تربودمانتوشم برام خیلی کوتاه بود،به زورتا رونم می رسید. حالابایدموهام وشلخته درست کنم،سریع خم شدم طوری که موهام آویزون بود،دست کردم توموهام وژولیدش کردم طوری که دیگه حتی قابل شونه زدنم نباشه.بعدازچنددقیقه سرم و بلندکردم وبه آیینه نگاه کردم،لبخندی ازسر رضایت زدم. یهویادچیزی افتادم،سریع به سمت کمدم حمله کردم. خداکنه باشه،بعدازچنددقیقه پیداش کردم،باذوق کلیپس وبرداشتم وروبه روی آیینه ایستادم. کلیپس قرمزرنگ بود،ازاون کلیپسایی بودکه چندسال پیش مدبودوهرکی به سرش می زد شاخ اون زمان بود. خب حالاکجای سرم بزنمش که موهای خوشگلم خراب نشه؟اوممم آهان فهمیدم. کلیپس وبازکردم ووسط سرم زدم،خودم ازدیدن قیافم خندم گرفته بود. خب حالامیریم سراغ امر مهم آرایش. به ساعت نگاه کردم،فقط بیست دقیقه وقت داشتم.سریع کرم برنزم وبرداشتم، انقدرازاون کرم به صورتم زدم که شبیه سرخ پوستا شدم،خب حالابه این رنگ پوست چه رژی میاد؟ اوممم رژبنفش ...طوری که یک بندانگشت پایین تر ازلبم باشه زدم.. خواستم خط چشم وبزارم کنارولی پشیمون شدم، خط بزرگی هم زیرچشمم کشیدم. خودم و توی اینه دیدم بلندزدم زیرخنده، بعدازچندروز این اولین خنده ی ازته دلم بود. خب تیپم تکمیل شده بود،با ذوق روی تخت نشستم وزل زدم به ناخونام که کلانامرتب بودن،وای خدای من قیافه مامان وبابادیدن داره،امیدوارم به مرزسکته نرسن. باصدای گوشیم ازفکربیرون اومدم، به گوشیم نگاه کردم شایان بود،سریع جواب دادم: +سلام شایان:اوه چه شادوشنگولی چی شد؟چی کارکردی؟ خندیدم وگفتم: +اگه بدونی چه قیافه ای شدم باید ببینی افتضاحم خودم حالم داره به هم می خوره. باخنده گفت: شایان:حتماعکس بگیربفرست. +باش شایان:هنوزنیومدن؟ +نه،ساعت هشت خبرمرگشون میان. شایان:حالاحرص نخورازجذابیتت کم میشه. خندیدم وچیزی نگفتم،شایان بعدازمکثی باحرص گفت: شایان:مثلاقراربودساعت اومدن اوناروبه من خبربدی. آروم کوبیدم توپیشونیم وگفتم: +آخ ببخشیدشایان،انقدر درگیربودم یادم رفت. شایان:خنگی دیگه. +ااه،حالاکه چیزی نشده خودت زنگ زدی فهمیدی دیگه. صدای زنگ دراومد،سریع گفتم: +وای شایان اومدن،وای خدایا شایان:آروم باش . هُل نکن،موفق میشی. +باشه باشه من برم. شایان:باشه،بای گوشی وقطع کردم سریع چندتاعکس باژست های مختلف گرفتم .. چندتا نفس عمیق کشیدم وآروم ازاتاق اومدم بیرون. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خواستم ازپله هابرم پایین که یادچیزی افتادم، محکم ضربه ای به پیشونیم زدم،آخ هالین تو چقدرگیجی،اه. سریع وارداتاقم شدم و به سمت کمدم دویدم. در کمدوبازکردم وعینکی که بابدختی ازاتاق بابام کش رفته بودم وبرداشتم.روبه روی آیینه ایستادم وعینک وزدم به چشمام وازاتاق اومدم بیرون، خیلی‌استرس داشتم خیلی بیشتر ازاون چیزی که فکرش و کنید،چندتانفس عمیق کشیدم وآروم ازپله هااومدم پایین، چندتاپله که مونده بودبرسم پایین ایستادم،سعی کردم طوری بایستم من ونبینن، می خواستم از همینجاچک کنم بفهمم چندنفرن وچجورین. آروم ازبین نرده هانگاه کردم، یاخدا ،اینا کین دیگه؟ ازهمون اول شروع کردم به دیدزدن،روی مبل دونفره یک زن ومردنشسته بودن فکرکنم این دوتاننه بابای پسره باشن،زنه انگارارث باباش وطلب داشت یک جوری خونه روبااخم وتَخم چک می کردقشنگ معلوم بودازاوناییه که توخونه زندگی همه سرک میکشه. بابای پسره خیلی ساده فرم بود، همچنان که اخم کرده بودلبخندم زده بود،دستم وگذاشتم جلوی دهانم که صدای خندم به گوششون نرسه،وای خدایامردِیک جوری به زنش چسبیده وبودو پاهاش وجمع کرده بودو زل زده بودبه خانم جون انگارکه خانم جون می خواد‌ بخورتش. هرطورحساب می کنم حالت مردِخیلی طبیعی بود نکنه خانم جون داره کاری می کنه؟ باتعجب به سمت خانم جون برگشتم،واویلا این چرااینجوری می کنه؟ خانم جون قیافش ویک طوری جمع کرده بودو برای یارو ادادرمیاوردکه منم ترسیدم، پوست صورت خانم جون همونجوری چروک بود صورتشم که جمع کرده بودبدترشده بود،نتونستم خودم وکنترل کنم وبلندزدم زیرخنده،سریع ازجام بلندشدم قبل ازاینکه من وببینن ازپله هابالارفتم وارداتاقم شدم وبلندزدم زیرخنده،اشکم ازخنده دراومده بود،هِی قیافه خانم جون وترس اون یارومیومدجلوی چشمم،وای خدایامردم ازخنده.بعدازچنددقیقه خندم بند اومد،انقدرخندیده بودم که تنم لمس شده بوداصلاحال نداشتم ازجام بلندشم، زل زده بودم به جورابام، اومممم من چراصندل نپوشیدم؟ ضایعس که اینطوری،ازجام بلندشدم وبه سمت کمدم رفتم ودرش وبازکردم وبه کفشام وصندلام نگاه کردم،ای بابا ایناخیلی شیکن اصلابه تیپ اورانگوتانیه من نمیاد،چیکار کنم؟ دربه صدااومد،سریع پشت درایستادم واجازه ندادم بیادداخل،صدای مامان از پشت دراومد: مامان:هالین چرادروبازنمی کنی؟بازکن درو +مامان برودیگه خودم میام. مامان:پس کی میای؟ ده دقیقس اومدن تو هنوزنیومدی پایین زشته بدودیگه. +باشه میام. مامان:بدو،من رفتم بافکری که به سرم زدسریع گفتم: +مامان وایسایه لحظه. مامان:چیه؟ +اوممم میگم اون جعبه ای که وسایل قدیمیمون ومیزاریم توش کجاست؟ مامان:برای چی میخوای؟ +میخوام دیگه،بگوکجاس؟ مامان:جعبه ای که برای تو روی کمدته،ولی دستت نمیرسه دروبازکن من بیام بردارم.سریع گفتم: +نه نه خودم برمیدارم. مامان:پوووف،باشه بدو +باشه برو،یکم سرگرمشون کن منم الان میام. جوابی ندادولی ازصدای پاشنه ی کفشش مشخص بودکه رفته. سریع به سمت تراس اتاقم رفتم وچهارپایه ی پلاستیکی بزرگ وبرداشتم وجلوی کمد گذاشتم،روش ایستادم و بابدبختی جعبه روبرداشتم. اوف چقدرسنگین بودلامصب، سریع جعبه رو روی زمین گذاشتم ودرش وبازکردم. بعدازکلی گشتن توجعبه موفق شدم صندلاروپیدا کنم،ازاین صندلایی بود که برای چندین سال پیش بودوسفیدرنگ بودانگار پاشنش ازشیشه بود. سریع صندلاروپام کردم وایستادم،لامصب هنوزم برام گشادبودراحت ازپام درمیومد،عیب نداره اتفاقا برای همین تیپ مناسبه. نگاه دیگه ای به آیینه انداختم خوب بود.سریع ازاتاق بیرون اومدم وازپله هارفتم پایین. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🍃🦋🍃🦋 📌 پازل ظهور 🧩 به این فکر کن که تک تکِ ماها تیکه‌هایی از یه پازل هستیم... پازلی از جنس سربازیِ امام زمان و مقدمه سازی ظهور. رهبرمون، علما و اساتید مهدویت جزء تیکه های اصلی این پازل اند؛ کسانی مثل من و شما هم جزء تیکه های فرعی پازل. 👊 امااااا قشنگی ماجرا اونجاست که در آخر همه ما تشکیل یه پازلِ واحد میدیم. فرقی نداره کجای پازل باشی، مهم اینه که تو هم بخشی از این پازل رو کامل کردی. 🔻 چیزی که توی ساخت یه پازل مهمه، اینه که هر تیکه سر جای خودش باشه. واسه همین وقتی یه تیکه از پازلی گم میشه، تصویر نهایی ناقص میشه. 🤷‍♂ کسی چه میدونه، شاید الان توی پازل ظهور، جای تو خالی باشه. نمی‌خوای یه قدم برداری و تصویر رو کامل کنی؟ 💢 تلاش کن قسمتی از پازل بشی، قسمتی که اگه یه روز جات خالی موند، با هیچ تیکه ای پر نشه... ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا