🌼🍃🌼 ✨﷽✨ 🌼🍃🌼
❤️ #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼
❌ رمانی که هیچ وقت ازخوندنش پشیمون نمیشی😱
"هالین" دختر18ساله ای که
به اجبارخانوادش بایدباپسری که اصلا ازش خوشش نمیادازدواج کنه...
کلی نقشه میکشه وتمام تلاشش ومیکنه که ازدست این پسرخلاص بشه ودرآخر...😰
✍نویسنده : #فاطمه_اکبری
🔰رپلای ↪️به قسمت اول👇
eitaa.com/romankademazhabi/19633
📚 @romankademazhabi♥️
🌼🍃🌼 🌼🍃🌼
🍃"نصف ماه رمضان" بے تو سپر شد آقا
🍂عمر ما بود ڪه دور از تو هَدَر شد آقا
🍃چه شود این رمضان ماه وصال تو شود
🍂"شانزده روز" ڪه در هجر تو سر شد آقا😔
🌹اللّهمـ عجّل لولیّڪ الفرج🌹
#مناجات
#ماه_رمضان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من 🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_پنجم
مرصاد نمیگذاشت مائده به اتاق ها نزدیک شود مائده که دید نمی تواند مرصاد را چارگر شود ، چادر از جا رختی برداشت و از در بیرون زد ...
مرصاد دست بردار نبود ، همیشه همین طور با هم شوخی و تفریح داشتند و هیچ وقت نمیگذاشتند دیگری در ناراحتی بماند سه تا بچه ی شیطون...
این حرکت مرصاد بیشتر بخاطر مهدا بود میخواست از این حال و هوا بیرون بیاید .
مرصاد پشت مائده از در خارج شد ... به آسانسور نگاه کرد و با پله بسمت مقصد راه افتاد ...
مهدا با همان دست های کفی شالی به روی موهای تازه بافته شده اش انداخت و با چادر پشت خواهر و برادرش راه افتاد ...
لحظه ای منتظر ماند و دید آسانسور در طبقه ۴ توقف کوتاهی کرد و سپس دوباره به سمت بالا رفت ...
حقه ی خواهرش را فهمید و بسمت محوطه روان شد
محوطه ی ساختمان را دنبال مائده گشت که سایه اش را پشت در انبار پیدا کرد .
این قسمت بلوک ساختمان مهدا را به بلوک رو به رو متصل میکرد و برای هر دو ساختمان در زیر زمین مجاور پارکینگ انباری تعبیه شده بود .
ـ مائده بیا بیرون مرصاد نیست
.
.
مائده ؟
آخه چرا زبون درازی میکنی ؟
.
.
.
تقصیر خودتم هست ، آدم با برادر بزرگترش این جوری حرف میزنه ؟
بیا بریم لباس درست تنمون نیست ، یکی میبینه زشته ...
وقتی بی توجهی سایه را دید بسمت در ورودی انباری رفت و کامل آن را باز کرد که با یک جفت چشم آبی متعجب رو به رو شد .
ـ شمایید ؟ چیزه ! سلام
ـ سلام
ـ ببخشید من شما رو با خواهرم اشتباه گرفتم داخل محوطه ندیدینش ؟
ـ فک کنم رفتن سمت موتور خونه ... داشتن میدویدن من سلام کردم ولی متوجه نشدن ...
ـ واای نه موتورخونه چیکار میکنه
ـ چرا مگه مشکلی هست ؟ پمپ فشار آب که بر سر آب شهریه خرابه .... خیلی خطرناکو بزرگه ... ببخشید باید برم ...
با عجله از انباری خارج شد . میدانست خواهر کنجکاوش ممکن است خودش را به دردسر بیاندازد .
محمدحسین از نگرانی مهدا نگران شد و کار خودش را تعطیل کرد و دنبالش راه افتاد .
ـ مهدا خانوم ... وایسین منم بیام
مهدا سری تکان داد و بسمت موتورخانه دوید .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من 🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_ششم
به موتور خانه که رسید خواست در را باز کند که دید در انگار گیر کرده باشد ، باز نمی شود فکر کرد شاید کلید روی در بوده و مائده در را قفل کرده است .
ـ مائده ؟ .... مائده ؟ ....
.
باز کن این درو ببینم ....
.
مائده ؟
ـ آبجی مرصاد عصبیه
ـ نیست دیوونه باز کن این درو ببینم
ـ آبجی ؟
ـ آبجیو ... لا الل....
باز کن مائده جان ، مرصاد نیست
ـ قول دادیا ؟!
ـ مائده بهتره بیشتر از این عصبانیم نکنی ، سریع باز کن
+ چرا بهش نمیگین خطرناکه ؟
ـ اگه بهش بگم میترسه یه بلایی سر خودش میاره ...
+ لوله های آب هم مشکل پیدا کرده قرار بود منو سجاد درستش کنیم ... مهدا خانوم لوله آب جوش متصل به رادیاته که حسگرش دما و فشار رو تنظیم میکنه و با سیم به در و بعضی از تجهیزات وصله اگه فشارش تغییر کنه ممکنه آژیر بزنه یا در رو قفل کنه ، من نمی دونستم میرن درو میبیندن وگرنه نمیذاشتم برن ...
ـ درستش میکنم ، مائده چیکار میکنی ؟ باز کن دیگه
ـ آبجی با کی حرف میزنی ؟
ـ شما بیا بیرون میفهمی خودت ، مرصاد نیس
ـ آبجی میخوام درو باز کنم ولی باز نمیشه .... وای آبجی قفله ...
ـ یا صاحب الزمان ...
با وحشت به محمدحسین نگاه کرد که با صدای مائده بیشتر نگران شد ...
ـ آبجی من میترسم
ـ نترس الان بازش میکنم ... آقا محمدحسین ؟
ـ بله ؟
ـ میشه درو شکست ؟
محمدحسین کلافه دستی به موهایش فرو برد و گفت : نه نمیشه اگه درو بشکنیم حسگرا فعال میشه ممکنه لوله ها بترکن
ـ نههه .. خب چیکار کنیم ؟
ـ آبجی ؟
صدای وحشت زده مائده توجهش را جلب کرد .
ـ وای آبجی سوسکه
محمدحسین با عصبانیت گفت : دختر خانوم اون خطری که درش قرار داری خیلی ترسناک تر از سوسکه یه لحظه حرف نزن بذار فکر کنم
مائده با گریه گفت : آبجی کجا رفتی ؟
ـ هستم فدات بشم الان درو برات باز میکنم ، آروم باش .
آیه الکرسی بخون قلبت آروم شه نترس من نمیذارم اتفاقی برات بیافته
ـ باشه
ـ آقا محمدحسین کاش برقو قطع میکردیم تا بشه درو شکست !
ـ منبع برق داخل همین موتور خونه است چطوری قطعش کنیم ؟! نمیدونین این جریان برق به یه منبع یا به موتور خونه بلوک های دیگه وصل هست یا نه ؟
ـ نمیدونم اگه وصل باشه با اتصال موازی یه سیم میشه برق این بلوک رو قطع کرد ؟!
ـ آره منم پیشنهادم همینه
ـ ببخشید تلفنتون باهاتونه ؟ به پسر عموم زنگ بزنم مهندس برقه حتما میدونه
ـ آره ، بفرمایید
با تلفن محمدحسین به سجاد زنگ زد .
ـ الو سلام پسر عمو ، منم مهدا
ممنون ... آقا سجاد یه مشکلی پیش اومده ... مائده .........
قضیه را برای سجاد توضیح داد و او گفت به خانه نزدیک است و میاد بررسی میکنم
ـ آبجیییی ؟
ـ چیشده ؟
ـ آبجی برق اینجا قطع شد...
ـ چرا اینجوری شده ؟
ـ حتما میزان یه چیزی داره میسوزه که برق موتورخونه رو قطع کرده ... الان به آتشـ...
هنوز جمله محمدحسین تمام نشده بود که در پارکینگ بسته شد ...
ـ وای این دیگه چرا بسته شد ؟
ـ خیلی غیر منتطره داره جلو میره ...
ـ بخاطر افزایش دما و کاهش فشار در موتور خونه بسته شده ولی سامانه دچار نقض شده که در پارکینگ هم بسته شد
ـ حالا باید چیکار کنیم ... ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨✨✨✨﷽✨✨✨✨
🌺وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي ...🍃
🌹و من تو را برای خودم ساختم
(و پرورش دادم)!💕
سوره طه/آیه41/جزء16🍃
خدای خوبم♥️
🌸جهان را برای من آفریدی و من را برای خودت، دوست داشتن ازاین واضح تر؟!🍃
#مناجات
#ماه_رمضان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 16.mp3
3.1M
🎙#قسمت_شانزدهم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
.🌹🍃🌹🍃🌹
#شهیدانه
از شهـــــدا
بہ جامانده ها،
هنوز هم #شهادت مےدهند🍃🌹
اما بہ "اهــل درد"
نه بے خیال ها
فقط دم زدن از #شهـدا افتخار نیست ...🍃🌹
باید زندگےمان
حرفمان،
نگاهمان ...
لقمه هایمان، رفاقتمان
هم بوی شهــــدا بگیرد .🍃🌹.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈