📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_نهم
مهدا غذایی سفارش داد و بر خلاف امیر آرام نشست و به آهنگی که پخش میشد گوش سپرد .
ـ جوری آروم نشستین که آدم میترسه ! .
مهدا لبخندی زد و گفت : چرا باید بترسین ؟
ـ آرامش قبل از طوفان
ـ مغز آدما خیلی سادست راحت میشه گولش زد پس گولش بزنید شما آرومید هدفتون حقیقته برای خدا می جنگید پس چه ببرید چه ببازید پیروزید
ـ من نمی تونم اینقدر آروم باشم
دستش را بالا آورد و ادامه داد ؛ دستام یخ کرده
ـ حق دارین ولی الان خطری ما رو تهدید نمیکنه بهتره آروم باشین و منتظر سوپرایز بهایی ها بمونیم
ـ همیشه از این فرقه بدم میومد ، اصلا حس خوبی بهشون نداشتم با اینکه خودمم آدم درست و راستی نبودم ولی بدیشونو حس میکردم
ـ ذات آدم خوب و بد رو از هم تشخیص میده
گارسون غذا را آورد و مهدا مشغول شد و با آرامش شروع کرد .
ـ شما چرا چیزی سفارش نمیدین ؟
ـ من ناهار خوردم
تا کی باید منتظر باشیم ؟
ـ صبر داشته باشید
خواست چیزی بگوید که پسری او را خطاب قرار داد و گفت :
ببخشید من میتونم این جا بشینم ؟
امیر نگاهی به مهدا انداخت و وقتی مخالفتی در چهره اش ندید سری به نشانه مثبت تکان داد ، پسر نشست و رو به امیر گفت :
چه خبر آقا مهرداد گل ؟
امیر با چشم های گرد به فرد مقابلش نگاه کرد .
ـ چیه داداش تعجب کردی ؟
ـ ایشون آقا یاسین هستن
با این حرف مهدا امیر با تعجبی دو چندان به مهدا نگاه کرد که خودش زود تر به سوال مشهود در چشم های امیر جواب داد :
منم مثل شما از چیزی خبر ندارم ... سروان احمدی قراره بهم بگه
یاسین : همون طوری که از قبل بهت گفته بودم عقرب فقط یه صداست ...
صدای مروارید وگرنه خودش کاره ای نیست به خاطر اینکه بره اون ور و اونجا تابعیت بگیره این کار ها رو میکنه و برای کار های بزرگی آموزش دیده ،
چندین نفر از پسر های دانشکده تون رو اغفال کرده ، متاسفانه داخل مهمونیا ...
با دیدن حال خراب امیر سکوت کرد و گفت : ببین داداش میدونم چقدر با دیدن خواهرت حرص میخوری ولی مطمئنم از جهله و هیچی از کاراش نمی فهمه این از رفتارش قابل فهمه ، امیدوارم هر چه زودتر بتونیم نجاتش بدیم ... زیاد طول نمیکشه خواهرت با ما برمیگرده
مهدا : الان آنلاین می بینینشون ؟
ـ آره
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_دهم
یاسین بعد از تماسش رو به مهدا گفت : خانم رضوانی ؟ لطفا بعد از دنبال کردن ثمین بیاین خونه
ما فقط میخوایم تمام افرادی که میتونیم رو پیدا کنیم ،
البته بچه های شیراز خیلی از پروژه های صهیونیستی یا بهاییت منحل کرده
اما هنوز دارن جولان میدن
ـ متوجهم
ـ این امیر خان هم باید بره دنبال میم .ح هر چند سروان احمدی هست اما اگه سجاد کاری بکنه ما تقریبا بیچاره ایم
قطعا سجاد و ثمین اینجا از هم جدا میشن ، سجاد خوراک سرگرد و تیمش که الان این ملاقات رو زیر نظر دارنه ،
ثمین برای شما و طرف ملاقات برای من ...
خب یا علی بگین یکم باغ ارمو بگردیم بعدش از هم جدا بشیم
قبل از اینکه اونا از هم جدا بشن ، خانم رضوانی مسلحید ؟
ـ بله
ـ بسیار خب ، تا اونجایی که مقدوره سعی کنید ازش استفاده نکنید ...
با گوشی که هر دو دارین به تیم متصلید ... راستی یه خبر دارم براتون !
سید هادی خبر داد دختر مروارید دیروز از امارات اومده اینجا و الان در خدمت بچه های اطلاعاته
سرهنگ گفتن طبق نقشه شما عمل کنیم ، باید دختر مروارید بشید ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋🍃🦋
با ایستادن
و زل زدن به آب
نمیشودازدریاعبور کرد.
نگذار...🍃🦋
🦋🍃عمرت به اندیشیدن
درباره آرزوهای واهی
سپری شود.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
✨﷽✨
🥀👌وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ🍃🥀
🥀🍃از آن کسانی مباشید
که خدا را فراموش کرده اند.🍃🥀
📚 #قران سوره حشر آیه ۱۹
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌎(تقویم همسران)🌏
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ شنبه👈17 خرداد 1399
👈14 شوال 1441 👈 6 ژوئن 2020
🕌 مناسبت های اسلامی و دینی.
🔥مرگ عبدالملک بن مروان(86 هجری)
❇️امروز برای امور زیر خوب است.
✅مشارکت و شرکت زدن.
✅تجارت و داد و ستد.
✅و اغاز تعلیم و تعلم خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد خوشبخت است.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله.
🚖 مسافرت بسیار خوب است.
🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️ ازدواج خواستگاری عروسی عقد.
✳️و به خانه نو رفتن نیک است.
🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑 مباشرت و انعقاد نطفه
امشب مکروه است و ممکن است فرزند حاصل از ان دیوانه متولد شود.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری سبب شادی است.
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، موجب خارش است.
😴😴 تعبیر خواب امشب.
خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 15 سوره مبارکه حجر است.
لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون ...
و از معنی ان چنین استفاده می شود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده وارد گفتگوی باطل شود ولی به جایی نرسد و کار وی رو به راه شود.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران
نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم
تلفن
09032516300
0253 77 47 297
0912353 2816
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صدشصت_ششم "امیرعلی"
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_شصت_هفتم
خندیدم وگفتم:
+حالاحرص نخور،باهوش منظورم اینه بروببین چی میگه.
شلوارش وتکوند وگفت:
عباس:خب عین آدم حرف بزن دیگه،من برم ببینم این دفعه کدوم بدبختی روبرامدرنظرگرفته.
بلندزدم زیرخنده، اونم به سمت ساختمون اداری
رفت.
منم پشت سرش رفتم. تا اون مشغول حرف زدن بود و من ازداخل اتاقم کیف لبتاپم و برداشتم و روبه رویآیینه کتم نگاه آخرم وبه اتاق انداختم،به سمت دررفتم،خواستم دروبازکنم که یهو درمحکم بازشد وخوردتوسرم. کیف ازدستم افتاد، دستم وگذاشتم رو سرم وخم شدم و باصدای بلندی گفتم:
+آخ!
باشنیدن صدای خنده ی عباس؛سرم وباحرص
بالا آوردم وباعصبانیت گفتم:
+ای بابا عباس،خب یه در بزن دیگه.
باپررویی تمام گفت:
عباس:آخی،گوگولی سرت دردگرفت؟بزار عمویی بوس کنم خوب بشی.
صاف ایستادم ومحکم ضربه ای به پاش زدم
وگفتم:
+یه وقت ازرونریا.
طلبکارانه گفت:
عباس:الان شلوارم و کثیف کردی کی میخواد
تمیزکنه؟ستاره هم که عمراًاگه لباسمو بدم بشوره.
خندیدم وگفتم:
+این دیگه مشکل خودته.
خم شدم وکیفم و برداشتم،بی توجه به غرغراش گفتم:
+خداحافظ.
سریع دستم وگرفت وگفت:
عباس:چی چیوخداحافظ؟
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+دیگه چیه؟
عباس:هیچی ولش کن بعداًمیگم.
+باشه خدانگهدار.
عباس:یاعلی.
ازاداره زدم بیرون وبه سمت ماشینم رفتم و
سوارشدم. تازه ماشین وروشن کرده بودم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
باتعجب به شماره نگاه کردم،برای دهمین بارتواین چندروزدلم لرزید.یاخدایی گفتم،چشمام وبستم ونفس عمیقی کشیدم بسم اللهی زیر لبم زمزمه کردم وقبل ازاینکه قطع کنه جواب دادم:
+سلام.
صدای نگرانش باعث شدتموم بدنم ازنگرانی بلرزه.
هالین:سلام،شما کجایی؟
+من ادارم،دارم میرم خونه،چیزی شده؟
چیزی نگفت وسکوت کرد،هرلحظه نگرانیم
بیشترمی شد،گفتم:
+هالین خانم چی شده؟
بابغض گفت:
هالین:مهتاب...،مهتاب حالش بدشده آوردمش بیمارستان.
با عجله گفتم:
+چییی؟کدوم بیمارستان؟
هالین:بیمارستان...
+باشه الان راه میوفتم..
سریع گوشی وقطع کردم وبه سمت بیمارستان
روندم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_شصت_هشتم
"هالین"
(یکساعت قبل)
دنیا:ترن چطوره؟
مهتاب:عالیه.
سریع گفتم:
+مهتاب برات خطرناک نیست؟
باتعجب گفت:
مهتاب:چرا خطرناک باشه؟
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+بچه هاحداقل بیاید بریم یه چیزبخریم بخوریم، ازبس که بازیاروسوارشدیم همه انرژیم رفته دنیادستش وبه کمرش زدوگفت:
دنیا:وا،همین یک ساعت پیش بستنی
خوردی،بازگشنته؟
ضربه ای به پیشونیش زدم وگفتم:
+توعین گشنه های امازون یورش بردی به بستنی وکل بستنیایه مغازه روتست کردی بعدبه من میگی؟ من ومهتاب فقط یه ظرف خوردیم.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:بسه بیاید بریم پشمک بخریم من هوس کردم.
دنیاچشماش وریزکردوباموزی گری گفت:
دنیا:مگه حامله ای که هوس کردی؟
مهتاب پوکرفیس گفت:
مهتاب:مگه فقط حامله هاهوس می کنن؟
دنیالبش وکج کردو گفت:
دنیا:راست میگیا.
بعدروکردبه من وبا تشرمصنوعی گفت:
دنیا:بازبگومهتاب عقل نداره.
باتعجب وصدایی که ته مایه خنده داشت گفتم:
+وا،من کی گفتم؟
مهتاب:تاشماهابه این بحث الکی تون ادامه بدید من میرم پشمک بخرم.
دنیا:باشه من کاکائوش ومیخوام.
مهتاب روکردبه من وگفت:
مهتاب:توچی؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+منم کاکائو.
مهتاب بالبخندسری تکون دادوگفت:
مهتاب:باش،شمابرید یک جابشینیدمن زودمیام.
+باشه.
همینکه مهتاب ازمون دورشد،دنیامتفکرگفت:
دنیا:دخترمهربونیه.
باخنده گفتم:
+چون داره پشمک میخره؟
پس گردنی ای بهم زدوگفت:
دنیا:نه خانم محترمم،کلی گفتم.
لبخندی زدم وهمچنان که روی نیمکت مینشستیم
گفتم:
+آره واقعادخترخوب ومهربونیه،خیلی هوام وداره ، شب عروسی که سوارماشینش شدم و دیدمش فکرنمی کردم باهاش صمیمی بشم ویک روزبخوام برای سلامتیش گریه کنم.
دنیاضربه ای به پهلوم زدوبااخم مصنوعی گفت:
دنیا:ازمن که بیشتر دوستش نداری؟
خندیدم وگفتم:
+چه حرفیه اخه،دیونه جونم،هرکسی جای خودش.
لبخند رضایتی زد وگفت:
دنیا:میدونم.
راستی جریان چادرت چیه؟شرط مهتابه برای بیرون اومدن؟
لبخندی زدم وگفتم: نه بابابنده خداچرا باید مجبورم کنه؟اونم بعدچندماه!
خب جریانی نداره،خودم یه کم سوال داشتم با راهنمایی ش مطالعه کردم ودوست دارم تجربش کنم چه حسی داره،حالا یه عمر اون مدلی بیرون اومدم اینم ببینم.
دنیا سرشو تکون دادو پرسید: میخوای براهمیشه بپوشی؟
کمی فکر کردم و گفتم:
+تا الان که حس خیلی خوبی داشتم، دوس دارم بازم بپوشم.انگار چادرم گمشده ی من بوده خیلی وقته میشناسمش
دنیا توسکوت شونه ای بالا انداخت و گفت:
اتفاقا شایان هم میگفت توداری عوض میشی من گفتم نه توهمون هالینی.
خندیدم وچیزی نگفتم،به مهتاب که باسه تاپشمک تو دستش سردرگم ایستاده بودم و دنبالمون می گشت نگاه کردم. سریع دستم وآوردم بالاوبهش علامت دادم،بادیدنمون راهشوکج کردبه سمتمون اومدو پشمکاروداد دستمون.
دنیا:آفرین دخترم چقدرخوبه وظایفت ومیدونی!
مهتاب لبش وکج کردوگفت:
مهتاب:جای تشکرته؟
+ولش کن این ادب نداره،ممنون.
دنیا:گمشوبابا،اصلا همه بی ادبن توخوبی!
خندیدم وگفتم:
+کاملاصحیح.
همچنان مشغول بحث بودیم که صدایی مارواز جا پروند.
_یه کمکی به من کنید!
برگشتیم وبه زنی که لباسای داغونی پوشیده بودودستش وبه سمتمون درازکرده بودنگاه کردیم.
دنیاسریع گفت:
دنیا:شرمنده.
وروش وبرگردوند، منم چیزی نگفتم. اولا که نمیدونم واقعا فقیره یانه بعدم دیگه پول نقد همراهم نداشتم که بخوام بدم.
زن دوباره گفت:
_بچم مریضه توروخدا یه کمکی بکنید.
مهتاب لبخندی زدو دست کردتوکیفش و پولی درآورد،پول وگذاشت کف دست زن،زن بعدازکلی تشکر ودعابرا سلامتی مهتاب رفت.
روبهش گفتم:
+مگه مریضی بهش پول میدی؟بابااینامعلومنیست چقدر راست میگن..
مهتاب لبخندمهربونی زدوگفت:
مهتاب:امام علی(ع) می فرمایندآن گونه كه ياري ميكني،یاری می شوی.
دهنم بسته شد، چی میتونستم بگم؟درسته چیز زیادی از امامانمیدونستم ولی به لطف راهنمایی های مهتاب و کتابایی که بهم دادبخونم تاالان به این جارسیدم که قبولشون داشتم وقتی امام علی اینجوری میگه دیگه فکرنکنم جای بحث بمونه...
دنیامتفکرگفت:
دنیا:میگم مهتاب چجوری این چیزارو حفظ میکنی؟
مهتاب شونه ای بالاانداخت وگفت:
مهتاب:کتاب و استادم و... باخنده ادامه داد؛گاهی هم علامه گوگل.
دنیا:اوه حوصله داریامهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:نیازنیست حتماکتاب خوندکه،حداقل آدم گاهی اینترنت سرچ کنه دوتاروایت ومطلب خوب ببینه خوبه
دنیاسری تکون داد وچیزی نگفت. به چوب خالی از پشمکم نگاه کردم وگفتم:
+خوردید؟
مهتاب:آره
دنیاپشمک تودهنشوقورت دادوگفت:
دنیا:بلهههه،بریم ترن.
نگران بودم،نگران مهتاب!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_شصت_نهم
به سمت ترن رفتیم.به مهتاب نگاه کردم و گفتم: میگم چادرامون گیر نکنه لای چرخ و رنجیرا؟
مهتاب با دستش گوشه ی چادرشو گرفت وهمینطور که جمعش میکرد گفت: اینجوری جمعش میکنیم خیالمون راحت باشه.
باشه ای گفتم و دوباره ازمهتاب پرسیدم:
+میگم،مطمئنی میخوای سوارشی؟
اخم ریزی کردوگفت:
مهتاب:نگران چی هستی؟
باناراحتی گفتم:
+خب خودت که از وضعت بهترخبرداری، هیجان زیادبرات خوب نیست.
دستش وروشونم گذاشت وگفت:
مهتاب:نگران نباش عزیزم،من حالم نسبت به دیروزخیلی بهتره.
لبخندی زدم وگفتم:
+خداروشکر.
به سمت ترن رفتیم وسوارشدیم،مهتاب ودنیا کنار هم نشستن، من تنهانشسته بودموصندلیه کنارم خالی بود.
به مسئول ترن نگاه کردم داشت بایک پیرزن بحث می کرد، پیرزن به شدت مظلوم بود،ازبحث کردن شون فهمیدم دوست داره سواربشه ولی مسئول اجازه نمیده. چنددقیقه ای علاف بودیم تااینکه بالاخره پیرزن موفق شدوبا کمال تعجب،مستقیم اومدسمت من،باصدای لرزون ومهربونش گفت:
_من بشینم اینجا دخترم؟
مهتاب ودنیابرگشتن عقب وباتعجب نگاهمون
کردن. لبخندبزرگی زدم و گفتم:
+بله حتما.
خیلی دوست داشتم ببینم عکس العملش وقتی ترن حرکت کنه چیه؟
بقول مهتاب کودک درونش چطوری فعال میشه. لبخندخوشحالی زدوکنارم نشست. ترن شروع به حرکت کرد،اولش خیلی آروم حرکت می کرداما کم کم سرعتش رفت بالا،به پیرزن که باذوق می خندید نگاه کردم،بادیدن خندش خندم گرفت، چقدربانمک بود. سرعت ترن خیلی رفته بودبالا، دیگه همه جیغ می کشیدیم، انقدرترسیده بودم که گوشه ی مانتوی پیرزن ومحکم گرفتم ،صدای فریادخوشحال پیرزن من وهم سرذوق میاورد.
برای لحظه ای ترن ایستاد،منم سرم وآوردم بالا ونگاه کردم،یاخدا،الان قراربودترن یک سر پایینیه خیلی بزرگ که صاف بود وبره پایین،بانگرانی به مهتاب که رنگش زردشده بود نگاه کردم، همینکه خواستم چیزی بگم ترن حرکت کرد،بلندترین جیغ ممکن وزدم،خودمو به دست پیرزن چسبوندم
یهو صدای شادپیرزنه نسبتا تپل و مهربون قطع شد،وبلند فریادکشید:
_یاابوالفضل!چی شدی دخترجون؟
انقدرصداش نگران بودکه باعث شد باترس سرم وبالا بیارم. بادیدن مهتاب که خودش واز ترن آویزون کرده بودو خون ازدهنش بیرون می ریخت با نگرانی تمام،بلندجیغ کشیدم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay