🌺🍃به ابومهدی گفتم خسته نشدی این همه مبارزه کردی؟ چرا استراحت نمیکنید و تفریح نمیروید؟🤔
ابومهدی در پاسخ سؤال ما روایتی از حضرت رسول(ص) خواند:
«سیاحت امت من جهاد است»
این جمله شاهکلید فعالیت تمامی مجاهدین اعم از ابومهدی، حاج قاسم سلیمانی و هادی العامری است.
فکر کنم تنها شبی که حاج قاسم و ابومهدی توانستند راحت بخوابند همان شب جمعهای بود که به شهادت رسیدند.💔
#حاج_قاسم
#ابومهدی
🌹✨ شبتون شهدایی✨🌹
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🥀دعا پشتِ دعا برای #آمدنت
🌾گناه پشتِ گناه🔞 برای نیامدنت
🥀دل درگیر، میان این #دو_انتخاب
🌾کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت⁉️
❣اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج❣
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌎(تقویم همسران)🌏
✴️ جمعه 👈27 تیر 1399
👈25 ذی القعده 1441👈17 ژوئیه 2020
@taghvimehamsaran
🏛مناسبت های اسلامی و دینی.
🌍 روز دحو الارض اعمال این روز را در مفاتیح الجنان ملاحظه بفرمایید.
🐪حرکت امام رضا علیه السلام از مدینه به مرو.
📛اول صبح صدقه مطلوب و رفع نحوست کند.
📛از قسم خوردن پرهیز شود.
✈️مسافرت بعد از ظهر اغاز شود و همراه صدقه باشد.
👶برای زایمان خوب نوزاد نجیب باشد. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️مبادله سند.
✳️قولنامه نوشتن.
✳️و شکار و صید نیک است.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
👩❤️👩امروز....
#مباشرت پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش جهانگیر گردد.
💑امشب...
برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه )دلیلی وارد نشده.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز خوب است.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن موجب صفای خاطر است.
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 26 سوره. مبارکه شعراء است.
قال ربکم و رب ابائکم الاولین....
و از مفهوم و معنای ان استفاده می شود که فرد خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظه دراید تا خواب بیننده به جواب خود برسد.ان شاءالله .چیزی همانند ان قیاس گردد...
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌺علت گریه آیت الله بهجت در نماز🌺
«تهران زندگی میکردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیتالله بهجت )ره( میخواندند را دیدم و لذت بردم.
تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیتالله بهجت (ره) بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه میشود، نمازهای پشت آقا بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود، برنامهام را طوری تنظیم کردم که هر روز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم.
یک سال کارم همین شده بود، هر روز صبح میرفتم قم نماز میخواندم و برمیگشتم، در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه میکرد که چرا از کار و زندگی میزنی و به قم میروی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان و … .
کم کم نسبت به فریادهای آیتالله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بودم، آخه چرا آقا فریاد میکشه؟ چرا داد میزنه؟ چرا با درد سلام میده؟ حساسیتم طوری شده بود که خودم قبل از سلامهای آقا سلام میدادم.
به خودم گفتم من اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد میکشه دیگه نمیام قم نماز بخونم، همون تهران میخونم، این هفته هفته آخرمه …
یک روز آومدم و رفتم دم درب منزل آقا، در زدم، گفتم باید بپرسم دلیل این فریادهای بلند چیه، رفتم دیدم آقا میهمان داشتند، گوشه اتاق نشستم و در افکار خودم غوطهور شدم، تو ذهن خودم با آقا حرف میزدم، آقا اگر بهم نگی میرم هان! آقا دیگه نمیام پشتت نماز بخونم هان! تو همین افکار بودم که آیتالله بهجت انگار حرفامو شنیده باشه سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم، یعنی آقا فهمیده من چی میگفتم؟ من که تو دلم گفتم، بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟
سرم را پایین انداختم و آرام از مجلس خارج شدم و به تهران برگشتم، در راه دائما با خودم میگفتم آقا چطور حرفهای من را شنید؟ در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم، در خواب دیدم پشت آیتالله بهجت )ره( ایستادم و در صف اول نماز میخوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلا نمیتوانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اینکه برم صف اول!
خوشحال بودم و پشت آقا نماز میخواندم، یک دفعه تعجب کردم، دیدم در جلوی آقا، روبروی محراب یک دربی باز است به یک باغ بزرگ و آباد، آخه این در رو کی باز کردند؟ اصلا قم چنین باغ بزرگی نداره، تعجب کردم، باغ سر سبز و پر از میوهای بود، خدای من این باغ کجا بوده؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محکم بسته شد، یک لحظه از خواب پریدم.
یعنی من خواب بودم؟ آقا جواب سئوال من رو در خواب دادند، پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز درد دل کندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد میکشید، من جواب سئوالم رو گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم میرفتم و سپس به تهران بازمیگشتم تا آقا رحلت کردند.»
این مطالب خاطرات یکی از نمازگزاران حضرت آیتالله العظمی بهجت )ره( بود که توسط پسر این مرجع تقلید فقید در مراسم سالگرد حضرت آیتالله بهجت )ره( در مسجد صاحب الزمان )عج(ورامین بازگو شد.
---~☆•💎🍃°•📝•°🍃💎•☆~---
داسـ📝ـتان کوتــ🍃ـاه نـ💎ــاب
📝 @dastan_nab_kotah 💎
💠🌀⭕️
🌀
⭕️
تو دیوار نیستی
که بر رویت پوسترهای تبلیغاتی بچسبانند، شجاعت داشته باش و خودت باش؛
با همه کاستیها و نقصها ...
شجاعت داشته باش و تندیس زندگی خودت را بساز...
تقدیسگر دیگران نباش.
آنقدر خوبی و توان و استعداد در وجود خود تو هست که دیگران تقدیست کنند ...
حکایت نویس خود باش، نه حکایت نویس دیگران، زندگی خود تو، حکایتیتر از همه است!
⭕️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_چهل_سوم
داداش، فرزانه اصلا خوب نیست
دلم خیلی براش میسوزه قبلا دچاره یه بحران شدید شده بود
الانم که اینجوری ...
خیلی عاشقت شده بود
چیکار کنم چه جوری کمکش کنم اخه😔😔😔
عباسم انگار ناراحت شده بود
بلند شدو رفت بیرون از خونه
شب دیر اومد مامان و صدا کرد تو اتاق
بعده چند دقیقه مامان خارج شد
🧕🧕🧕🧕
گفتم مامان چی شده
مشکوک میزنید ؟؟!!
هیچی دخترم داداشت میخواد زن بگیره...
چییییی...زن بگیره ؟؟
چرا یه دفعه این تصمیمو گرفت
کی هست حالا ؟؟
🤔🤔🤔
غریبه نیست میشناسیش...
فرزانه دوستته...
فرزانه!!!!😳😳😳
وااای خیلی خوشحال شدم رفتم تو اتاق عباس و بغلش کردم
قربون داداشم بشم که بهترین تصمیمو گرفت ..😍😍
مامان صبح زنگ زد خونه فرزانه اینا ... قراره خاستگاری رو برای امشب گذاشت
فرزانه ـ من تو اتاق نشسته بودم ودفترچه خاطراتمو مرور میکردم
مامان اومد کنارم
فرزانه میخوام یه چیز بگم فقط هول نشووو ...
چی مامان؟؟
امشب خاستگار داری
جا خوردم ..خاستگار😳😳
ولی من قصد ازدواج ندارم
یعنی بگوو نیان جوابم از حالا منفیه...😒😒😒
عه دخترحالا نمیخوای بپرسی کیه ؟؟!
خب مامان حالا کی هستن؟؟
عباس داداشه زینب
از خوشحالی گفتم عباس 😍
پریدم بالا مامان بگووو بیان
عه دختر چته هر کی فکر نکنه موندی ترشیدی تو که تا چند دقیقه پیش قصد ازدواج نداشتی چی شد معجزه شد!!
بنده خدا مامانم ماتش برده بود منم از خوشحالی ورجه وورجه میکردم عینه یه بچه😁😁
عباس کنار دوستش نشسته بود محسن امروز میخوام برم خاستگاری !!
عه مبارکه ...
ممنون حالا تو چرا پکری محسن ؟؟!!
چی بگم والا امروز برای دختری که دوسش دارم خاستگار میاد
عباس من خیلی دوستش داشتم اما حیف که دیر قدم گذاشتم ...😔😔😔
غصه نخور داداش هرچی که قسمت باشه همون میشه
مامان از عمو اینا هم خواسته بود که بیان تا در حقم پدری کنه...
صدای زنگ خونه اومد
مامان رفت به استقبال مهمونا
عمو هم کنار در ایستاده بود
زن عمو و بچه ها هم نشسته بودن
مهمونا که وارد شدن تا چشم عباس و محسن بهم افتاد هر دو خشکشون زد 😳😳😳
چون دوست عباس همون محسن پسر عموم بود
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_چهل_چهارم
محسن اومد جلو عباس و گرفت بغلش ...سلام داداشم خوش اومدی
بابا این عباس رفیق جون جونیه منه😄😄
مامان ـ چقدر خوب محسن جان...
اره زن عمو من همه جوره رفیقمو ضمانت میکنم ...
مهمونا اومدن سر جاشون نشستن مراسم خاستگاری شروع شد حرفا زده شد قول و قرارو گذاشته شد اخرایه مراسم بود که عباس از محسن خواست که یه لحظه برن حیاط
تو حیاط عباس دستشو رو شونه محسن گذاشت و گفت داداش هنوز دیر نشده من میتونم کنار بکشم خیلی شرمندم اصلا نمیدونم چی بگم
محسن ـ اخه تو که تقصیر نداری هردومون بی خبر بودیم شاید قسمت نبوده ...
نه محسن من نمیتونم این کارو بکنم الان میرمو همه چیزو میگم ...
نه عباس مرگ من این کارو نکن
اگه جای تو یه غریبه بود ناراحت میشدم ...
اما حالا بهترین دوستمه خیلی خوشحال شدم اصلاهم ناراحت نیستم تازه این جوری فامیلم میشیم پسر 😉😉
عباس ـ اخهههه داداش
اخه نداره
بریم خونه بیشتر از این منتظرشون نزاریم
انگشتر نشونو دستم انداختن و مهمونی تموم شد
💍💍💍💍💍
تا صبح نخوابیدم اصلا نمیتونستم باور کنم کی فکرشو
میکرد عباس که جواب منفی داده بود اما با خاستگاری غافل گیرم کرد
😍😍😍😍😍😍
فردا بعد از ظهر وقت عقد گرفته بودیم چون اونا صلاح میدونستن که بهتره زودتر محرم بشیم
مامان برام یه لباس بلند و شال و کفش سفید خریده بود
لباس و که پوشیدم مامان گریه اش گرفت 😭😭وااای فرزانه شبیه فرشته ها شدی نادر کجایی که این روزو ببینی
دختر کوچولومون داره ازدواج میکنه
منم گریم گرفت 😭😭😢
مامان اشکامو پاک کرد گریه نکن عزیزم من از خوشحالی گریه کردم
😄😄😄😄
صدای زنگ خونه اومد مامان درو بازکرد زینب اینا بودن
معصومه خانم از توی پاکت چادرو در اورد یه چادر سفید با گلای طلا کوب شده سرم انداخت و گفت فدای عروسم بشم که مثل یه تیکه جواهر میدرخشه 😘😘😘
رفتیم سوار ماشین شدیم
تو محضرم که نشسته بودیم بازم باورم نمیشد اخهه همه چیز یه دفعه ای شد
عاقد شروع کرد به خوندن خطبه منو عباس یه صفحه از قران و باز کرده بودیم بار اول جوابی ندادم مامان و معصومه خانم گفتن عروس رفته گل بچینه
بار دومم از روی استرس جوابی ندادم زینب به دادم رسید گفت عروس رفته گلاب بیاره
اما بار سوم که اومدم جواب بدم زینب گفت عروس و به جرم گل چیدن باز داشت کردن
که من این دفعه به داده زینب رسیدم. گفتم با اجازه ی بزرگترهای مجلس ...
مادرم و عموم که جای پدرم هستن
بللللللللللله
گل و نقل رنگی روی سرمون پاشیده میشد و من و عباس در حالی که لبخند به لبامون بود هم دیگرو نگاه میکردیم
دیگه محرم شده بودیم
وارد عشقی شدم که هیچ گناهی توش نبود وجود هیچ نامحرمی نبود
تازه اون لحظه بود که متوجه جواب منفی عباس شدم اون از روی غیرت و حیا خودشو نامحرم میدونست و نمیخواست در اون شرایط ابراز علاقه کنه شاید میخواست پاکی عشق و با یه غفلت و از روی احساس الوده نکنه
همه در حال تبریک و رو بوسی بودن
من رو به عباس گفتم ازت ممنونم تو بزرگترین و بهترین هدیه زندگیمو بهم دادی که اونم عشق پاک بود
💞💞💞💞💞💞
عباس گفت :قابل شمارو نداره بانووو
😉😉😉😉
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay