🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #پنجاه_چهارم
#فصل_هشتم
حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد.
از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد.
به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛
به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه بچه ها بلند شد.
کارم درآمده بود. یا شیر درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم.
تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛
اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها را بشویم.
از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات تلخی کرد.
صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند.
مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم.
از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
سلام ✋وعرض ادب💐خدمت شما همراهان همیشگی کانال
دهه ولایت🎉🎊 و #عید_غدیر 🎉🎊رو خدمتتون تبریک عرض میکنم
درحال حاضربا دو رمان در خدمت شما هستیم
🌹🍃رمان پر طرفدار #روزگار_من دربخش ظهرگاهی
و
🌹🍃 رمان شهیدانه #دختر_شینا در بخش شبانگاهی
🌟به پاس همراهی شماعزیزان👏👏شگفتانه😍😍 رمانهای بسیار زیبا و عاشقانه های مذهبی 🌟 براتون اماده کردیم که به نوبت در کانال قرار میگیرند🌟
🦋🍃همراه ماباشید و کانال رو به دیکر دوستانتون معرفی کنید💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
(تقویم همسران)
@taghvimehamsaran
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ دوشنبه 👈 ۲۰ مرداد 98
👈۲۰ ذی الحجه 1441👈۱۰ اوت 2020
🕌مناسبت های اسلامی.
🌺ولادت امام کاظم علیه السلام (به روایتی)
🐪امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا منزل یازدهم (شقوق)
✅برای درو و برداشت محصول خوب است.
📛 صدقه صبحگاهی فراموش نگردد.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد فاضل و صبور گردد.
🤒بیمار امروز شفا یابد ان شاءالله.
🛫 مسافرت مکروه است اگر ضروری است حتماهمراه صدقه باشد.
👩❤️👩حکم مباشرت امشب.
مباشرت مستحب و فرزند دهانی خوشبو و دلی نرم دارد و برای سلامتی نیز مفید است.
🔭 احکام نجوم
🌓انجام اموری از قبیل:
✳️رفتن به تفریحات سالم.
✳️دیدار با دوستان.
✳️و خرید جواهرات نیک است.
🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، ایمنی از بلاست.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، باعث صحت است.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند
تعبیرش از ایه ۲۱ سوره مبارکه انبیاء علیهم السلام است.
ام اتخذوا الهه من الارض هم ینشرون...
و از معنای ان استفاده می شود که اگر کسی با خواب بیننده در خشم و غضب بود کدورت او برطرف می گردد ان شاالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است
🌺خجسته میلاد هفتمین پیشوای خیر و خوبی،هفتمین قافله سالار کاروان صبر و شکیبایی امام موسی کاظم علیه السلام مبارک باد
#ولادت_امام_موسی_کاظم ع مبارک👏👏😍💐💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_نود_سوم
حرف مامان تموم نشده بود که زینب با یه تاکسی اومد جلوی در ...
پیاده شد، منو با مامان سوار ماشین کردن از یه طرف زینب دستم و گرفته بود از طرف دیگه هم مامانم
منم درد میکشیدمو بی قراری میکردم
اوناهم سعی میکردن ارومم کنن وارد بیمارستان که شدیم سریع منو بردن اتاق عمل مامان و زینبم با ترس و دلشوره بیرون منتظرم بودن و برای سلامتی منو و بچه ها دعا میکردن زینب به معصومه خانم هم خبر داد
تقریبا بعده یه ساعت و نیم پرستار بچه هارو از اتاق عمل بیرون اورد
مامان اینا با عجله رفتن کنارش
خانم پرستار قربونت بشم دخترم و نوه هام چطورن ؟؟
پرستار با لبخندی گفت حاج خانم چشمتون روشن هر سه
سالمن اینا هم نوه های شما هستن یه دختر یه پسر خدا براتون حفظشون کنه واقعا بخیر گذشت خوب شد سریع رسوندیدش...
مامان و زینب و معصومه خانم هر سه زدن زیر گریه با خوشحالی بچه هارو نگاه میکردن و میبوسیدن ...
پرستارـ اگه اجازه بدین بچه هارو برای معاینه ببرم
مامان ـ خدایا شکرت که بخیر گذشت خیلی ترسیده بودم
زینبـ وااای خدا جونم یعنی من عمه شدم شماهم مادر بزرگ باورم نمیشه 😍😍
تقریبا یه سه روزی تو بیمارستان بودم بعد از مرخص شدن منو بردن خونه مامان
همه برای استقبال اومده بودن
اما محسن دیده نمیشد با خودم گفتم لابد برای انجام کاری رفته ...
احمد اقا و عمو جلوی پای منو بچه ها دوتا گوسفند قربونی کردن ، معصومه خانم انگشتشو زد به خون و مالید به پیشونیه بچه ها ان شاالله که خدا از هرچی چشم بده حفظشون کنه
من بخاطر شرایطی که داشتم برای استراحت به اتاقم رفتم احمد اقا تو گوش بچه ها اذان و اقامه گفت
بعد اوردنشون تو اتاق کنارمن..
زینب کنارم نشست هردو به
بچه ها خیره شده بودیم اروم گفتم
زینب ایناهم یه یادگاری از طرف عباس
برای من هستن
اره درسته
فرزانه دقت کردی چقدر پسرت شبیه داداشمه با بغض گفتم اره خیلی شبیه
ابجی براشون اسم انتخاب کردی ؟؟
اره میخوام اسم پسرمو به یاد باباش بزارم عباس ..
که یادش همیشه برامون زنده بمونه
اسم دخترمم میزارم فاطمه تا
تو زندگیش الگوش حضرت فاطمه س باشه...
راستی زینب یه سوال من اقا محسن و ندیدم مگه از سوریه برنگشته؟؟!!
نه هنوز ،مامانتم از زن عموت پرسید ولی ازش بیخبر بودن ...
یه خرده ناراحت شدم
فرزانه ناراحت نباش ان شاالله که صحیح و سالم بر میگرده
ان شاالله😔😔😔
فرزانه میخوام ازت یه چیزی بپرسم
جانم بگوو؟؟
تو شناسنامه میخوای اسم کیو به عنوان پدرشون ثبت کنی؟؟.
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_نود_چهارم
یه نفس عمیق کشیدم و نگاهمو سمت بچه ها چرخوندم و گفتم اسم اقا محسن و ...
اما وقتی که بزرگ بشن بهشون توضیح میدم که پدر واقعی شون کی بوده...
اخه زینب نمیخواد در حق اقا محسنم ظلم کنم او بنده خدا بزرگترین فداکاری رو در حق
ما کرده
پس وقتشه منم جبران کنم
زینب ـ افرین ابجی تصمیم خوبی گرفتی من کاملا موافقم غیراز اینم ازت انتظار نداشتم
😊😊😊😊😊
فقط زینب دعا کن به سلامت برگرده😔😔
ان شاالله توکلت بر خدا باشه...
حدودا ۱۵روز از تولد بچه ها و یه ماه از رفتن محسن میگذشت
اما خبری ازش نبود
همه نگرانش بودیم عمو اینا هر کاری کردن نتونستن باهاش تماس بگیرن
همه تو دلشوره و ناراحتی بودیم منم همش خود خوری میکردم و ناراحت بودم
مامان ـ دخترم خودتو ناراحت نکن ان شاالله که به سلامتی همین روزا بر میگرده به فکر بچه هات باش عزیزم ناراحت برات خوب نیست
مامان اخه حس بدی دارم
احساس میکنم همش از پا قدمی منه اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته چی؟؟؟
من خودمو نمیبخشم 😔😔
عه فرزانه این چه حرفیه دختر
جای دیگه نگی اینو ...
اخه چه ربطی به تو داره دخترم
اونجا جنگه هرکس که میره
پیه خطرشو به تنش میماله
برگشت هرکس با خداست
مامان دست خودم نیست دیگه طاقت ندارم اتفاقی که برای عباس افتاده برای محسنم بیوفته...
😥😥😥
اصلا بد به دلت راه نده فقط براش دعا کن.
اون شب همه برای دیدن بچه ها تو خونه ی ما جمع شده بودن که گوشی عمو به صدا در اومد همه سکوت کردیم
عمو جواب داد انگار یکی از دوستای هم رزم محسن بود
الوو ... بفرمایید... سلام علیکم خوبی پسرم ...ممنون ....
چی شده؟؟.....علی جان از محسن خبری شده.....
یه دفعه عمو خشکش زد و با صدای لرزون پرسید چی ؟.؟؟
الان کجاست ؟؟!!
باشه باشه من الان میام ...
😰😰😰
همه با ترس پرسیدیم که چی شده ..
عمو دقیق نگفت فقط اینو گفت که محسن الان تو بیمارستانه باید بریم ...
همه سوار ماشین شدیم و رفتیم ،، به بیمارستان که رسیدیم علی دوست محسن جلوی در منتظر ما بود
تا مارو دید اومد سمتمون .
مارو به اتاقی که محسن بستری بود برد ... محسن روی
تخت دراز کشیده بود
گردنشو با گردنبد طبی بسته بودن دکترم بالای سرش بود زن عمو که محسن و تو اون حالت دید رفت بالای سرشو گریه میکرد
عمو هم خیلی بهم ریخته بود ولی سعی میکرد پیشه ما گریه نکنه...
همه ناراحت دور محسن جمع شده بودن منم از پشت بقیه فقط نگاه میکردم
محسن همش اروم دستشو می برد بالا و به زن عمو اشاره میکرد که گریه نکنه
عمو نشست کنارش دست محسن و گرفت تو دستش
پسرم چی شده چرا به این روز افتادی بابا جان خیلی مارو ترسوندی😔😔😔
محسن به خاطر وضعیتش نمیتونست حرف بزنه چون هنوز اثر داروی بی هوشی بعد عمل تو بدنش مونده بود
عمو ـ اقای دکتر پسرم چش شده؟؟
خونسرد باشید پسر شما با برخورد ترکش به نزدیک نخاعش که خیلی در شرایطه بدی بود مجبور شدیم با ریسک بالا فورا عملش کنیم
و خوشبختانه با موفقیت همراه بود فقط یه موضوعی هست
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
☕️همیشه به یاد داشته باشید
در انتخاب واحد زندگی،
«صداقت»
پیش نیاز همه درسهاست .
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #پنجاه_پنجم
#فصل_هشتم
مجبور شد به رزن برود.
وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش را بست و رفت تهران.
چند روز بعد برگشت و گفت: «کار خوبی پیدا کرده ام.
باید از همین روزها کارم را شروع کنم. آمده ام به تو خبر بدهم.
حیف شد نمی توانم عید پیشت بمانم. چاره ای نیست.»
خیلی ناراحت شدم.
اعتراض کردم: «من برای عید امسال نقشه کشیده بودم.
نمی خواهد بروی.»
صمد از من بیشتر ناراحت بود. گفت: «چاره ای ندارم. تا کی باید پدر و مادرم خرجمان را بدهند. دیگر خجالت می کشم.
نمی توانم سر سفره آن ها بنشینم. باید خودم کار کنم. باید نان خودمان را بخوریم.»
صمد رفت و آن عید را، که اولین عید بعد از عروسی مان بود، تنها سر کردم. روزهای سختی بود.
هر شب با بغض و گریه سرم را روی بالش می گذاشتم.
هر شب هم خواب صمد را می دیدم. وقتی عروس های دیگر را می دیدم که با شوهرهایشان، شانه به شانه از این خانه به آن خانه می رفتند و عیدی می گرفتند، به زور می توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل می داد.
انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #پنجاه_ششم
#فصل_هشتم
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم.
پابرهنه، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه.
صمد آمده بود. می خندید و به طرفم می دوید.
دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود.
من هم گریه ام گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم.
جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها را داد دستم.
گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند.
همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی رفتیم توی اتاق مادرشوهرم.
صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم.
سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay