📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_نوزدهم #بخ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_نوزدهم
#بخش_دوم
هنوز هم نمیتوانم باور کنم که همه چیز واقعیست .
باور نمیکنم سجاد برای من شده ، باور نمیکنم که به خواسته ام رسیدم .
خداوند بعد از آن همه مستی بلندی بلاخره جاده زندگی ام را هموار کرد .
سجاد ماشین را روشن میکنم .
نگاهی به او می اندازم .
این بار کلاه گیس مشکی رنگ گذاشته .
این کلاه گیس طبیعی تر از قبلیست و بیشتر به موهای اصلی اش شباهت دارد .
صورتش شاداب و چشم هایش خندان است .
تیشرت سفید رنگ و روی آن بلیز لیمویی به تن کرده و دکمه هایش را باز گذاشته است .
من را نگاه میکند و لبخند شیرینی میزند
_خبر جدیدی ندارید ؟
فکر میکردم هول سود اما کاملا بر خودش مسلط است .
متقابلا لبخند میزنم
+نه خبری نیست چطور مگه ؟
نگاهی معناداری حواله ام میکند
_بی منظور پرسیدم
زبانش یه چیز میگوید چشم هایش یه چیز دیگر .
معلوم نیست برای چه سوالش را پرسید .
بدون اینکه من را نگاه کند میگوید
_کجا بریم .
شانه بالا می اندازم
+برای من فرقی نداره
_پس بریم یه پارک سر سبز قدم بزنیم .
و بعد با چشمایی ذوق زده نگاهم میکند .
به دست هایم نگاه میکنم .
کف دست هایم عرق کرده ، دارم از خجالت ذوب میشوم .
نمیدانم چرا بیشتر از قبل از او خجالت میکشم .
در تمام طول مسیر تقریبا ساکت بودم .
سجاد چند باری سر صحبت را باز کرد اما آنقدر کوتاه جوابش را دادم که هر چه تلاش میکرد نمیتوانست بحث را ادامه بدهد .
از بودن در کنارش خوشحالم اما خیلی خجالت میکشم و این احساس مانع بروز شادی ام میشود .
از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به پارک می اندازم .
پر از درخت های سر سبز و گل های خوش رنگ است .
لبخند میزنم و با اشتیاق نگاهم را بیت درخت ها میگردانم .
سجاد ماشین را دور میزند و با فاصله کمی کنارم میایستد
همانطور که به پارک اشاره میکند میگوید
_خب بریم .
با هم شروع به قدم زدن میکنیم .
به رو به رو خیره میشود و سکوت را میشکند .
_احساسات من به شما از اولین باری که رفتیم خونه عمو محسن شروع شد .
وقتی شهریار براتون کیک رو آورد شما از ته دل خندیدین . منم بی اختیار خندیدم و با خنده شما ذوق کردم .
از این رفتارم تعجب کردم .
از اون روز به بعد هرچی زمان بیشتری میگذشت میدیدم شما ییشتر تو زندگیم برام اهمیت پیدا میکند .
با خنده هاتون میخندیدم با ناراحتیاتون ناراحت میشدم .
وقتی از تپه افتادین انقدر حالم گرفته بود که یکی باید میومد منو جمع میکرد نمیدونستم با اون حالم چطوری باید عادی رفتار کنم .
یا روزی که توی اون ساختمان متروکه اذیتتون کرده بودن انقدر عصبی بودم که نمیتونستم هیچ جوره خودمو کنترل کنم .
من مشکی با این مسئله نداشتم .
مشکل اصلی من این بود که میترسیدم احساساتم اشتباه باشه .
میترسیدم عشقم عشق کاذب باشه .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا خَاتَمَ اَلْأَوْصِيَاءِ وَ اِبْنَ خاتَمِ اَلْأَنْبِيَاءِ...
🔅سلام بر تو ای آخرین نماینده خدا بر زمین.
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد.🌱
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
#اللهمعجللولیکالفرج
هدایت شده از ▫
🌷توسل به حضرت زهرا«س»
🌙حضرت آیتالله بهجت(ره)به توسل به حضرت زهرا(س) تأکید میکردند.
میفرمودند:
【هرکسی که گرفتار است و مشکل دارد، چارهاش این است که متوسل شود به زهرای مرضیه
#فاطمیه
#افول_امریکا
👈گاهی یه روی خوش از هر ثروت و دانشی کاری تر است👌
پیامبر خوبی ها حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله می فرمایند:
☺️خوش روئی کینه ها را از بین می برد.☺️
#حدیث
#داستان
✅ #لذت_صداقت☺️
ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮیی ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ،
ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﯿﻠﻪ🔮 ﻭﺩﺧﺘﺮﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺩﺍﺷﺖ،🍩
ﭘﺴر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﻠﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ وﺗﻮ هم ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽﻫﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ،
ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ...
ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻭ زیباترین ﺗﯿﻠﻪ ﺭﻭ یواشکی برداشت و ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺩﺍﺩ،😱
ﺍﻣﺎ: ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮﺭ ﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽﻫﺎ روﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﺩ.
اوﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺧﻮﺍﺑﯿد و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید... 😴
اما: پسرﮐﻮﭼﻮﻟﻮ تمام شب نتوﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ حتما ﺩﺧﺘﺮک ﻫﻢ بهترین و خوشمزه ترین ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ رﻮ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺩﻩ...😫
❌ﻋﺬﺍﺏ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺖ...❌
✅ اگه #ﺁﺭﺍﻣﺶ میخواهی با اطرافیان ﺻﺎﺩق باش.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_نوزدهم #ب
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_نوزدهم
#بخش_سوم
بخاطر همین تصمیم گرفتم تا مدت طولانی شما رو نبینم بلکه یادم بره .
با خودم میگفتم از دل برود هر آنکه از دیده رود .
ولی اشتباه میکردم .
بی فکر فرو میروم .
حق با او بود . قبل از سرطانش یک مدت طولانی سجاد از جمع های خانوادگی فرار میکرد و شهر های مختلف برای کمک به محرومان میرفت و یک جا بند نمیشد .
درست میگفت اما من آن زمان شک نکردم ، بخاطر اینکه اصلا به سجاد توجه نمیکردم و بود و نبودش در جمع های خانوادگی فرقی به حالم نداشت .
دوباره با اشتیاق گوش به حرف هایش میسپارم
_نه تنها از علاقم کاسته نشد بلکه بیشتر هم شد .
من یه دفتر دارم که توش هر روز یه بیت شعر با توجه با حال و هوای اون روزم مینویسم .
تو مدتی که از شما خوشم اومده بود با اینکه هر بار دلم میخواست یه شعر عاشقانه بنویسم اما از این کار امتناع میکردم .
میترسیدم ، هنوز امید داشتم که این علاقه از دلم بیرون بره .
ولی یه روزدیگه طاقت نیاوردم .
دفترو برداشتم ، اولین شعری که به ذهنم رسید رو نوشتم .
اما وسطاش پشیمون شدم و بقیه شعر رو ننوشتم ، اون تیکه ای که نوشتخ بودم رو هم پاک کردم .
اون روز که رفتید تو اتاقم وقتی دفترو تو دستتون دیدم خیلی ترسیدم .
از این میترسیدم که شعر رو خونده باشید و ......
کلافه دستی به صورتش میکشد .
تازه آن روز را بیاد می آورم .
پس علت عصبانیت و رفتار عجیبش همین بود .
دست هایش را در جیب شلوار کرم رنگش فرو میبرد و نگاهش را وصل زمین میکند
_زمان میگذشت و من روز به روز بیشتر تو عشق و علاقه فرو میرفتم .
میترسیدم از اینکه شما رو از دست بدم .
تا اینکه یه روز علاقرو تو چشمای شما هم دیدم .
اون شد واسم قوت قلب .
تا مدت ها شاد و سرحال بودم . تصمیم گرفتم بیام خواستگاری که فهمیدم سرطان گرفتم .
همه ی امیدم نا امید شد .
اون روز سر مزار سوگل که حرفاتون رو شنیدم و یقین پیدا کردم به علاقتون هم خوشحال بودم هم ناراحت .
خوشحال از اینکه یه قدم به خواستم نزدیک شدم .
ناراحت از اینکه اگه سرطان جونمو بگیره شما میخواید چیکار کنید .
تصمیم گرفتم باهاتون حرف بزنم و متقاعدتون کنم که لهتون علاقه ندارم .
وقتی اومدم پیشتون فهمیدم فقط من نبودم که از چشم هاتون علاقه رو خوندم شما هم از چشم های من عشقو خوندید .
سعی کردم با بیماریم متقاعدتون کنم ولی فایده ای نداشت .
اون روز بابت تک تک کلمه هایی که بهتون گفتم عذاب کشیدم ، نابود شدم ، ولی چاره ای نداشتم .
برای سرطانم که رفتم دکتر چون زود متوجه شده بودم و نوع سرطانم بد خیم نبود دکتر گفت به احتمال زیاد درمان میشه .
من یک ماهی رفتم مشهد تا هم از امام رضا کمک بخوام هم اونجا تحت درمان باشم تا کسی نفهمه .
بعد که برگشتم خانوادم متوجه شدن .
فهمیدن خانوادم همانا و داغون شدن مامانم همانا .
اون خودش یه داستان طولانی و جدا داره که فعلا به همین قدر توضیح بسنده میکنم .
یه مدت گذشت روند درمان خبلی خوب پیش رفت .
دکتر بهم گفت احتمال درمان شدنت خیلی بیشتر از قبله و تقریبا میشه با اطمینان گفت که درمان میشی .
دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_نوزدهم
#بخش_چهارم
_یه مدت گذشت روند درمان خبلی خوب پیش رفت .
دکتر بهم گفت احتمال درمان شدنت خیلی بیشتر از قبله و تقریبا میشه با اطمینان گفت که درمان میشی .
دوباره تصمیم گرفتم بیام خواستگاری .
بعدم اومدم با خانودم و پدرتون صحبت کردم که همه ی اینا رو تو جلسه اول خواستگاری براتون تعریف کردم .
کمی میکث میکند و در فکر فرو میرود و بعد میگوید
_میدونید من یه دوستی داشتم که خیلی برام عزیز بود .
تقریبا از سوم ، چارم دبستان با هم رفیق بودیم .
۲ سال پیش یه روز اومدم میشم و خیلی ازم حلالیت خواست .
هرچی ازش پرسیدم چرا داره حلالیت میخوا تفره میرفت ، میگفت انسان به هوا بنده یهو میبینی فردا مردم ، دلم نمیخواد حق الناس گردنم باشه .
۱۰ روز بعد خبر شهادتش بهم رسید .
چند روز بعد از روزی که ازم حلالیت خواست فهمیدم رفته سوریه برای همین ازم حلالیت خواسته بود .
با سکوتش سرم را بلند و نگاهش میکنم .
نگاهی به آسمان می اندازد و چند لحظه به آن خیره میشود و بعد دوباره چشم به رمین میدوزد .
بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه میدهد
+رفیقم خیلی واسم عزیز بود .
بهترین دوستم بوده و هست .
نمیشه اسم دوست روش گذاشت ، یه چیزی فراتر از دوست برام بود .
مثل برادر نداشتم بود .
تو این ۲ سالی که شهید شده ، هر وقت مشکلی برام پیش میاد میرم سر مزارش و باهاش درد و دل میکنم ؛ بعدش به طرز معجزه آسایی مشکلم حل میشه .
جلسه اول خواستگاری ، ۳ ساعت قبل از شروع مراسم رفتم سر مزارش و باهاش حرف زدم .
ازش خواستم اگه به صلاحمه به شما برسم .
نزدیک یک ساعت باهاش درد و دل کردم .
من شما رو از رفیق شهیدم گرفتم .
میتونم با یقین بگم سرطانم درمان میشه .
چون محاله از رفیق شهیدم چیزی بخوام و رومو زمین بندازه .
تا وقتی زنده بود حق برادری رو در حقم اَدا کرد ؛ حالا هم که شهید شده حق برادری رو در حقم اَدا میکنه ، نمیدونم چجوری براش جبران کنم .
با احساس گرمای چیزی روی گونه ام تازه به خودم می آیم .
دستی به صورتم میکشم .
گرمای قطرات اشک هستند که یکی پس از دیگری روی گونه هایم سر میخورند و به آن گرما میبخشند .
آنقدر در حرف هایش فرو رفته بودم که گویی در عالم دیگری به سر میبردم .
اشک هایم را پاک میکنم و نگاهی به سجاد می اندازم .
چشم هایش پر از اشک و لبخند عمیقی روی لبهایش است .
لبخند میزنم و میپرسم
+اسم رفیق شهیدتون چیه ؟
نگاهم میکند
_شهید محمد صادق محمدی
اسم برایم به شدت آشناست .
چند باری آن را زیر لب زمزمه میکنم .
جرقه ای در ذهنم میخورد و تازه به یاد می آورم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#العجل_یاصاحب_الزمان🌹🍃
در گوشہ چشم اشڪ نم نم دارم
عمرے سٺ #غروب_جمعہ ها غم دارم
تو نيستے و جاے نگاهٺ خالےسٺ
#اے_عشق_بيا ڪه من تو را ڪم دارم
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
😭😭🌸🌸
⬅️ اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی.
✴️ یکشنبه 👈 21 دی 1399
👈26 جمادی الاول 1442👈 10 ژانویه 2021
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی .
🌙🌟 احکام دینی و اسلامی .
❇️ روز بسیار خوب و شایسته ای است برای :
✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن .
✅ کشاورزی و امور زراعی .
✅ جابه جایی و نقل و انتقال .
✅ تجارت و داد و ستد .
✅ و دیدارها خوب است .
📛 برای امور ازدواجی خوب نیست .
👼 زایمان مناسب و نوزادش عمر طولانی خواهد داشت . ان شاء الله
✈️ مسافرت :
مسافرت خوب نیست و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد .
🔭 احکام نجوم .
🌗 امروز برای امور زیر خوب است :
✳️ امور بازرگانی .
✳️ شروع به کار و مشارکت .
✳️ ختنه کودک .
✳️ نقل و انتقال و به خانه نو رفتن .
✳️ و آغاز تعلیم و تعلم نیک است .
📛 برای فروش جواهرات و حیوانات خوب نیست .
📛 قرض و وام خوب نیست .
🔲 این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑مباشرت و مجامعت.
مباشرت امشب (شب دوشنبه) ، فرزند به قسمت و تقدیر خود راضی باشد . ان شاء الله
⚫️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث رهایی از بلا است .
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری ، خلاصی از مرض است .
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 27 سوره مبارکه " نحل " است .
قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین ...
و چنین استفاده میشود که جاسوسی خبری به این شخص برساند و او در صدد تفحص در مورد این خبر شود و خبر صحیح باشد . و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید......
@taghvimehmsaran
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸به امیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸