☀️ #حدیث_روز
✅ امام علی علیهالسلام:
💢 قَلْبُ الْأَحْمَقِ فِي فِيهِ، وَ لِسَانُ الْعَاقِلِ فِي قَلْبِهِ...
🍁 قلب احمق در دهان او،
🌹 و زبان عاقل در قلب او قرار دارد...
📙 نهج البلاغه / حکمت۴۱
🍁
📌سرانجام دختر بد حجاب:
در یکی از شهرها پیرمردی خدا ترس که راننده تاکسی است روزی دربستی دختری را با سر و وضع بسیار نا مناسب سوار می کند وقتی سر و وضع او را می بیند بسیار اندوهگین می شود که اگر با این وضع بمیرد سوخت آتش جهنم می شود.
به همین خاطر دلش تاب نمی آورد و به او می گوید:
-دخترم از خدا و آتش سوزنده او بترس.
بعد آن دختر هم تلفن همراهش را بیرون می آورد و رو به پیرمرد میگوید:بیا با این گوشی به خدایت زنگ بزن و بگو که در جهنم جایی برای من نگه دارد.العیاذ بالله
پیرمرد با شنیدن این سخن اشک در چشمانش حلقه می بندد و تا آخر مسیر هیچ سخنی نمیگوید.
وقتی در انتهای مسیر توقف میکند بعد از چند لحظه متوجه میشود که دختر از جایش تکان نمی خورد و وقتی به عقب می نگرد میبیند آن دختر هلاک شده است لذا به سرعت اورا به بیمارستان می برد
نکته بسیار جالب اینجاست ک موبایل آن دختر به همان وضعی ک به پیرمرد گفته بود در دستانش مانده و هر قدر سعی می کنند که آن را از دستش بیرون بیاورند نمی توانند و به گفته شاهدان او را با همان گوشی کفن میکنند و در گور می گذارند.
حال آن دختر موبایل در دست چگونه در پیشگاه خدا حاضر میشود؟ الله اعلم.
بدانید ک خدا فرصت توبه را به هر کسی نمی دهد.پس تا فرصت هست به سوی او باز گردیم .چون وقتی که مرگ فرا برسد یک لحظــــــــــــــــــه جلو عقب نمیشود
آدم ها باید توی زندگیشان پای خیلی چیزها بایستند...
پای حرف هایی که می زنند،
قول هایی که می دهند،
اشتباهاتی که می کنند،
احساساتی که بروز می دهند،
نگاه هایی که از عمق جان می کنند،
دوستت دارم هایی که می گویند،
زندگی هایی که می بخشند،
و عشق هایی که نثار می کنند....
آدم ها باید توی زندگیشان پای انتخاب هایشان بایستند...
زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست،
با انتخاب هایشان...
✍خداوند عهده دارکار حضرت یوسف شد
❄️پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا اورا از چاه بیرون آورد
❄️سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا اورا به فرزندی بپذیرد
❄️سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا اورا از زندان خارج کند
❄️سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود
🌹اگر خدا عهده دار کارت شود ..همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند ...
🌹فقط با صداقت بگو
"افوضُ امری الی الله انّ الله بصیر بالعباد "
هدایت شده از 🗞️
✨🌼✨
تویی بهانهی خورشیــد برای تابیدن
تویی بهانهی بــاران برای باریدن...
بیا که عدالت مطلق مسیر میخواهد
سپاه منتظرانت امیــر میخواهد...
به سرم رحمت بی واسعه یعنی مهدی
بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی
اخم چشمش علی و خنده زهرا به لبش
جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی
【 #الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج 】
اقای من ❤️ادرکنی🌷🤲
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
✨#جاریم اومده بود خونمون تا #چادر هامو دید #چشماش داشت از #حدقه در میومد☺️😍
✨انقدر از #چادر های رنگی #خوشش اومده بود که خدا میدونه😍✅
🎁ازم پرسید با این که #گرونه تو رو خدا بگو از کجا خریدی💸🛍
✨منم گفتم همه رو از اینجا زیر قیمت بازار خریدم😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
انقدر #خوشحال بود که کلی ازم #تشکر کرد و3تا#چادررنگی سفارش داد🎁✅
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
✨✨جشنـواره فروش ویــژه✨✨
باڪیفیتترین و ارزانترین چادرهای
مجلسی روی طرحزیر کلیک کن😍👇
🌺🌸🌺
🌸🌺🌸🌺🌸
🌺
🌸
🌺 🌼
🌸 🌸
🌸 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸
🌺 🌸 🌺
🌸 🌺 🌸
🌺 🌸 🌺
تخفیفات ویژه چادر و روسری😘☝️
* ••|💚🌱|••
چیزے ڪہ سرنوشت
انسانرا میسازد
استعدادهایش نیست،
انتخابـــــ هایش است.☘✨
#انگیزشیـ 🌻
من معتقدم ...
خلقت من علت داشت
من زاده شدم تا
به فدایت گردم ...
#یاایهاالعزیزصاحب_جانم
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_بیست_پنجم
#بخش_چهارم
اشک تا پشت چشم هایم می آبند .
بغضم را قورت میدهم و به زور لب هایم را به لبخند کج و کوله ای میکشم
+خاله یه چیزی میخوام براتون تعریف کنم خوب گوش بدید .
یه روز یه پسر جوونی میخواسته بره جبهه بجنگه .
مادر پسر بهش اجازه نمیده .
بلاخره بعد از اصرار های زیاد مادره راضی میشه و بچش میره جبهه .
تو مدتی که پسر نبوده مادرش خیلی اذیت میشه به خاطره همین وقتی پسرش از جبهه برمیگرده ، زمانی که پسرش میخواد دوباره بره جبهه مادره اصلا اجازه نمیده .
یه مدت کوتاه پسره میره بیرون خرید تصادف میکنه میمیره .
ببین خاله اگه قسمت مرگ باشه هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره .
خاله شیرین میزند زیر گریه .
سجاد نگاه تحسین آمیزی به من می اندازد و بعد بلند میشود .
رو به روی خاله شیرین زانو میزند و دست هایش را میبوسد .
اشکی از گوشه چشمم سر میخورد .
قبل از اینکه خاله شیرین آن را ببینید سریع با پشت دست پاکش میکنم .
خاله شیرین کمی آرام میشود
_برو مادر برو ، اینا رو میگی مگه من میتونم اجازه ندم .
سپردمت به حضرت زینب ، مطمئنم حضرت زینب سالم به من برت میگردونه .
این حرف خاله شیرین برایم مثل آب روی آتش است .
دلم آرام میشود و قوت قلب میگیرم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
زیپ ساک را میکشم و آن را کنار تخت میگزارم .
سرم را بلند میکنم .
سجاد روی تخت نشسته و با لبخند نگاهم میکند .
ابرو بالا می اندازم و لبخند بی جانی میزنم
+کِی اومدی ؟ نفهمیدم
_تازه اومدم
با تردید میگویم
+یه جوری نگام میکنی ، اینموری نگام نکن ، میترسم
یک تای ابرویش را بالا میدهد و میخندد
_چرا ؟
+عین آدمایی نگام میکنی که دیگه قرار نیست همو ببینن .
نگاهتو دوست ندارم . مثل قبلنا نگام کن
سر تکان میدهد و دوباره میخندد .
از تخت پایین میاید و روی زمین کنارم مینشیند .
دستم را نیگیرد و آرام اما طولانی میبوسد
_دستت درد نکنه زحمت کشیدی چمدونه سفرمو برام چیندی .
هیچ نمیگویم و فقط بغض میکنم .
از سر شب تا الان که ساعت نزدیک به ۲ نصف شب است مدام بغض کردم و به زور قورتش دادم .
انقدر بغض به گلویم فشار آورده که گلویم درد گرفته است .
سجاد دو زانو مینشیند و با پاهایش اشاره میکند
_سرتو بزار رو پام
سری به نشانه نفی تکان میدهم
+نمیخوام بخوابم ، میخوام تا لحظه آخر که میری بیدار باشم ببینمت
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay