eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣ 📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری. سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص 117. 🌻اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📢 اطلاعیه: ستاد مرکزی اعتکاف از هموطنان عزیز دعوت می نماید در بنام علیه السلام، صبح روز انتخابات پای صندوق های اخذ رای حاضر و ضمن انگیزه بخشی و دعوت از سایرین، حماسه شگرف دیگری را در تاریخ ایران اسلامی ثبت نماییم. 🇮🇷 [ قرار ما صبح جمعه، ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ در محل شعبه های اخذ رای ] 📡 مدافعان حرم ایران این پیام را بصورت گسترده در اینستاگرام، تلگرام، واتساپ و ... خود بازنشر نمایند. 🔰 لینک ورود به کانال پویش👇 https://eitaa.com/joinchat/3696689276Cfbff19d6b4
یاعلےبن‌موسی‌الرضا‌ال‌مرتضی...❤️ حرم‌لازمیم!!!✨ ❣🌸✨
💎 یه بنده خدایی تعریف می کرد بچه که بودم، رفتم مسجد، سر نمازم با صدای بلند دعا کردم "خدایا یه دوچرخه به من بده" ریش سفید محل شنید، گفت: بچه جان، خدا که کارش دوچرخه دادن نیست، کار خدا لطف به بندگانشه، خصوصا بخشش گناهاشون، نه دوچرخه دادن. صبح روز بعد رفتم یه دوچرخه دزدیدم و تو مسجد سر نمازم دعا کردم که خدایا منو بابت تمام گناهانم ببخش. ریش سفید شنید و گفت: آفرین پسرم، حالا شدی مسلمان خوب و خداپرست. از آن روز دیگه من راهمو پیدا کردم. الان هم یه گوشه مملکت دارم خدمت می‌کنم، اول اختلاس میکنم و بعد نماز و نذری و توبه.... احتمالا زندگی یکی از همین اختلاسگراست
+ نگار نگار ببین چی پیدا کردم📣🤩 - چیه؟ چی شده؟ چی پیدا کردی😳 + چادر مجلسی با قیمت خیلی ارزون تازه زیر قیمت بازارم هست و طرح های متفاوتی داره😁 - عه کجاست؟ منم چادر مجلسی میخواستم بگیرم دنبالش بودم با قیمت مناسب😍 + تو فروشگاه حجاب الزهرا (س) دارن میفروشن اینقدر قیمتش خوبه که ممکنه زود تموم شن، بیا زودتر بزن روی لینکش👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 زیــــــــــر قـیــمــتــــــــــ بــــــــــازار👌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃بسم‌رب‌عشق🌸🍃
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ از خیالبافی‌هایم لبخندی به شیرینی عسل‌ناب روی لبانم می‌نشیند. کنار در که ترمز می‌کند از فکر و خیال بیرون می‌آیم. پیاده می‌شوم و به سمت در می‌روم، کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم. داخل می‌شوم در را نمی‌بندم تا مصطفی هم بیاید. نگاهش می‌کنم بیرون ایستاده و مرا نگاه می‌کند _ بیا تو دیگه! _ نه دیگه یکم کار دارم باید برم. _ عه چرا بیا بعد ناهار می‌ری. لبخندی می‌زند _تو هم خسته‌ای یه موقع دیگه میام، خداحافظ. شانه‌ای بالا می‌اندازم _ خداحافظ. سوار می‌شود و به راه می‌افتد، پیچ کوچه را که می‌پیچد در را می‌بندم و وارد می‌شوم. _ سلام، کسی نیست؟! مادر از آشپزخانه خارج می‌شود و به طرفم می‌آید _ سلام عزیزم خوش اومدی. مرا که می‌بوسد به در نگاه می‌کند _ پس مصطفی کو؟! به سمت اتاقم راه می‌افتم _ رفت. _ وا چرا گذاشتی بره ناهار گذاشتم. _ بهش گفتم بیا بعد ناهار می‌ری، گفت بمونه بعداً... _ زنگ بزن بهش بگو برا ناهار نمیای برا شام بیا. سری تکان می‌دهم و وارد اتاقم می‌شوم. چادرم را درمی‌آورم و روی تخت می‌نشینم، گوشی را از کیفم بیرون می‌کشم و شماره مصطفی را می‌گیرم و همانطور که لباس هایم را از درون ساک بیرون می‌کشیدم منتظر بودم تا مصطفی جواب دهد: _ جانم _ سلام خوبی؟! _ سلام بانو شما خوب باشی ما هم خوبیم. لبخندی می‌زنم: _ مامان میگه شام بیا اینجا. مکثی می‌کند و می‌گوید _ به زنعمو بگو زحمت نکشه، دستش درد نکنه چشم مزاحم می‌شم. می‌خواهم بگویم که مراحمی اما بجایش گفتم _ کاری نداری؟! _ چرا چرا یه کار مهم... _چیکار؟! _ مراقب خودت باش. و باز هم من بودم و گونه‌های داغم. به قلم زینب قهرمانی💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
♡•• همیشہ‌تڪرار‌خستہ‌ڪننده‌نیست مثل‌ِتڪـرار‌ِنامـ‌تــُـــو[حُـسِـیــــن]... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_سو
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از اینکه بهار رفت ، تلفن مژده هم زنگ خورد وبهم گفت برم صبحونه بخورم تا خودش بیاد... موبایلمو از توی جیبم بیرون آوردم و نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت و ربع بود ... خونه خودمون تا دوازده ظهر خواب بودما ! وسایل های خودمو توی ساکم گذاشتم . و مهر و سجاده و چادر رو گذاشتم گوشه ای از نماز خونه... دستی به مانتوم کشیدم و متوجه شدم همون لباس هایی که آقای حجتی برام خریده رو هنوز به تن دارم ... به سمت ساکم رفتم ... مانتو هایی که توی ساکم گذاشته بودم ، صورتی و آبی و قرمز بودن از اون بدتر یه مانتو با رنگ زرد آورده بودم که اصلا با جَو اینجا سازگار نبود ... فکرشو بکنید مانتو و شلوار زرد اونم اینجا ! چشمم به ته ساک خورد یه مانتوی طوسی بود که روی جیب هاش گل های سفید کمرنگی داشت ، همینطور قسمت پایینش و روی آستین هاش هم گل داشت... نکته مثبتش این بود که بلندیش دقیقا تا پایین زانوم می اومد ... برادرم کاوه برای تولدم خریده بود اما من یکبار هم نپوشیده بودمش... سریع آوردمش بیرون و با مانتویی که به تن داشتم تعویضش کردم... روسری قواره بلند مشکی که آقای حجتی خریده بود رو هم گذاشتم توی ساک و یه شال طوسی رنگ پوشیدم... یکی دیگه از زیپ های ساکمو باز کردم و با دیدن لوازم آرایشیم چشمام برق عجیبی زد ... رژ لب کالباسی رنگی به لب زدم ، سعی کردم خیلی کم رنگ باشه ... با پنکیک هم قسمتی از صورتم که کبود شده بود رو پوشوندم ... قسمتی از موهام که پایین تر از جایی بودن که پانسمان شده رو ما کش مو بستم... سریع ساک و موبایلمو برداشتم و به سمت در خروجی رفتم ... همزمان با باز کردن در و خارج شدنم از در نمازخونه ، خاکی اومد... چشمام رو بستم و عقب رفتم ... اَخ اَخ این چی بود دیگه... اوفف خاکی شدم... تهران که این جور چیزا نبود ... حالا آب و هواش بده یه چیزی ولی اینجا بدتره از این گذشته خوزستان خیلی گرمه... از ترس اینکه آرایشم خراب شده باشه ... آینه ی کوچیکی رو از ساکم بیرون آوردم و بادیدن خودم توی آینه بلند گفتم الله اکبر ، خدایا چی خلق کردی !... آینه رو برداشتم و خواستم جلو برم که بادیدن آقای حجتی خفه خون گرفتم ... ای بابا اینم که مثل جن هردقیقه ظاهر میشه ... مگه کار و زندگی نداره این... آفتاب اونجا خیلی شدید میتابید ... توی نور چشماش برق میزد ، اع اع این که چشماش آبیه ... ای خاک تو سرت مروا که رنگ چشمشم نتونستی تشخیص بدی ... دوباره با خودم گفتم خب به من چه ، توی اون پراید درب و داغون و آینه کثیفیش معلومه که رنگ آبی رو سیاه میبینم دیگه... خطای دید شده اصلا ... البته آینش کثیف نبودا فقط یه خورده سیاه شده بود و تصویر رو شفاف نمیتونستم ببینم ... بیخال رنگ چشمش شدم و خواستم از کنارش بگذرم که ناگهان ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 🗞️
صبح و غروب و عصر که فرقی نمی کند وقتت بخیر ای همه ی زندگانی ام ... شاعر: مهدی خداپرست اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه تعجیل در فرج صلوات
🔴مهربانی به یک سگ ✍روزي امام حسين علیه السلام از جائي عبور ميكردند که ديدند جواني به سگي غذا مي دهد. امام خو‌شحال شدند و فرمودند: چرا اين گونه به سگ مهرباني مي كني ؟ جوان عرض كرد: غمگين هستم، مي خواهم با خشنود كردن اين حيوان، غم و اندوه من مبدل به خشنودي گردد. اندوه من از اين است كه غلام يك نفر يهودي هستم و مي خواهم از او جدا شوم. امام حسين علیه السلام با آن غلام نزد صاحب او كه يهودي بود آمدند. امام حسين علیه السلام دويست دينار به يهودي داد ، تا غلام را خريداري كرده و آزاد سازد. يهودي گفت: اين غلام را به خاطر قدم مبارك شما كه به خانه ما آمدي به شما بخشيدم و اين بوستان را نيز به شما بخشيدم. امام حسين علیه السلام هماندم غلام را آزاد كرد و همه آن بوستان و دویست دینار را به او بخشيد. سرانجام آن مرد یهودی و همسرش که تحت تاثیر محبت امام حسین علیه السلام قرار گرفته بودند ، مسلمان شدند. 📚مناقب آل ابی طالب ج۴ - ص۱۵