eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
•°🌱 السَّلاَمُ عَلَى الْحَقِّ الْجَدِيدِ... سلام بر آن حقیقتی که با ظهورش هر چه باطل است رنگ خواهد باخت و زمین و زمان را حیاتی نو خواهد بخشید. 📚 مفاتیح الجنان
یا منتھے الرجایا🌿 اے اوج امیدوارےها✨
احياناً اگه كسى امروز اينو بهت نگفت من ميگم:«تو به اندازه كافى خوب هستى...» ❤️🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادری را پرسیدند؛ «کدامیک از فرزندان خود را»، «بیش از دیگری» دوست میداری؟ 💖مادر گفت؛ غایب آنها را تا وقتی که «بازگردد»، بیمار آنها را تا وقتی که «خوب شود»، کوچکترین آنها را تا وقتی که «بزرگ شود»،و،«همهٔ آنها را»، تا«وقتی که زنده هستم»دوست دارم.!!! قدر این «گوهر نایاب»، و «غیرقابل تکرار» را «تا هست»، بدانیم، «حرمتش»را، «عاشقانه پاس بداریم.» ✍ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌
✨﷽✨ 🌼اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم! ✍در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می‌کشید. عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که‌ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت! رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد. 💥بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، نوشته استاد حسین انصاریان ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_دوم ☔️ عابران جور
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ دو روزی از آن روز که باحال خراب به خانه آمدم می‌‌گذرد، همان شب مصطفی هراسان به خانه‌امان آمد. التماس می‌کرد که برایم توضیح دهد اما مگر من از اتاقم دل می‌کندم. خانواده که متوجه شدند اتفاقی بین ما افتاده همه پشت در صف کشیدند و از من می‌خواستند که توضیح دهم چه‌شده. اما انگار من و مصطفی هردو قفلی بر دهانمان زده بودیم و می‌خواستیم آنهارا در کنجکاوی‌اشان غرق کنیم. آخر به اصرار پدر از اتاق خارج شدم و حجتم را تمام کردم، من مصطفی را نمی‌خواستم. از همان موقع خانه شده بود میدان جنگ، هرکه می‌آمد با مادر دعوا می‌کرد و می‌گفت این دختر تربیت کردن توست... از همه بیشتر عمو صالح آتش‌بیار معرکه بود. الان هم صدای دعوایشان به گوش‌هایم می‌رسد، عموصالح آمده عموباقر و زنعمو ناهید با مصطفی.... صدای عمو صالح از پشت در شنیده می‌شود _ راحیل عمو؟! در رو باز کن. بگو ببینم مصطفی چیکار کرده؟! سکوت کردم و جواب ندادم، مشتی به در کوبید و صدایش را بلند کرد _ مگه با تو نیستم لال شدی؟! از ترس پاهایم را درون شکمم جمع کردم. صدای مصطفی بلند شد _ چیکارش داری عمو؟! ولش کنید به زور که نمی‌شه. صدای داد عموصالح دوباره بلند شد _ تو خفه شو معلوم نیست چه غلطی کردی دختره اینطوری رم کرده... همه ساکت بودند و فقط صدای داد و بیداد عموصالح به گوش می‌رسید انگار عموباقر و پدر را مخاطب قرار داده بود. _ انقدر لی‌لی به لالای این بچه‌هاتون گذاشتید دو قرونم برا حرفاتون ارزش نمی‌زارن، اون از محسن پرید رفت سوریه سوپرمن بازی درآوورد خودشو داد به کشتن... بقیه حرف‌هایش را نشنیدم، هرچه بود برای محسن کوتاه نمی‌آمدم. در را باز کردم و محکم گفتم _ محسن شهید شد خودشم کلی به مامان و بابا اصرار کرد و با رضایتشون رفت... عموصالح با عصبانیت برگشت و سیلی نثار صورتم کرد. ناخودآگاه دستم را روی صورتم گذاشتم و ناباور به جمع نگاه کردم، مصطفی سریع بلند شد و به سمت عمو صالح آمد و هلش داد _ چته وحشی شدی؟! اصلا به تو چه مربوط خودتو نخود هرآش می‌کنی؟! عموصالح و مصطفی یقه یکدیگر را گرفته بودند که عموباقر و پدر بلند شدند. عموباقر مصطفی را هل داد و سیلی نثار صورتش کرد _آدم باش با بزرگترت درست صحبت کن. مصطفی که قرمز شده بود و رگ گردنش از این فاصله هم دیده می‌شد داد زد _ بزرگتره احترام خودشو نگه‌داره. نمی‌دانم به عموصالح چه می‌رسید که هی هیزم به این آتش می‌ریخت. _ من نمی‌دونم این وصلت باید سر بگیره، یه قشم سر آقاجون خدابیامرز قسم می‌خوره، ده ساله اسم شما دو تا افتاده سر زبونا... نگاه آتشینش را به من دوخت و غرید _ تو که اخلاقا و بی‌بند و باری‌های مصطفی رو می‌دیدی، چرا تو این سالها لال بودی؟! معلوم نیست چه غلطی کردی که الان از ازدواج می‌ترسی... صورتم سرخ شد و زدم به زیر گریه... مصطفی دوباره وحشی شد و به عمو حمله کرد _ حرف دهنتو بفهم بی‌شرف... عمو باقر دوباره بلند شد و با مشت و لگد از هم جدایشان کرد. حالم بد بود چطور متهم شده بودم، حرف حق جواب نداشت چرا در این سالها لال بودم که حال هرکه هرچه دلش می‌خواست بیخ ریشم می‌بست؟! مصطفی را که عمو باقر جدا کرد، صدای لرزان و عصبی پدر بلند شد _ آقاصالح که الان بزرگ شدی برا من مرد شدی... من این دخترو رو چشمهام بزرگ کردم، مثل چشمهامم بهش اعتماد دارم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🚢🍒¦⇢ اگه‌بهمون‌بگن این‌چندروزروبه‌ڪسی‌پیام‌نزن!😮 بی‌خیالِ چڪ‌ڪردن‌تلگرام‌واینستاگرام شو به‌هیچڪس‌زنگ‌نزن!😯 اصلاچندروزموبایلت‌روبده‌به‌ما...😳 چقــدربهمون‌سخت‌میگذره؟؟!!🤕😣 حالااگه‌بگن‌چندروز ؟!😮 چقدربهمون‌سخت‌میگذره؟!🤔 بانبودنِ‌ڪدومش‌بیشتراذیت‌میشیم؟😏 نرسه‌اون‌روزڪه‌ارتباط‌با بقیه‌روبه‌ ارتباط‌باخداترجیح‌بدیم💔
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_هش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 که ناگهان موبایلم زنگ خورد... آهنگ خیلی شادی فضای مسجد رو پر کرد... و سکوت بینمون رو شکست. خداروشکر کسی جز ما سه نفر نبود که صدای آهنگ رو بشنوه... مژده با تعجب سرشو بالا آورد ... ‌با صدای نسبتا آرومی که فقط من و راحیل میشنیدیم گفت ‌+مروا سریع قطعش کن. ‌‌با خنده گفتم _ای بابا ، مژی ول نمیکنی ؟! حالا بیا یکم برقصیم. ‌راحیل سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت مژده هنوز داشت نگام میکرد و صورتش قرمز شده بود. _ای بابا مژده حالا چی شده داری اینجور نگاه میکنی؟ مگه آهنگ گوش دادن جرمه؟ +‌پ...پ...پشت...س...ر...ت با بُهت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم آقای حجتی رو دیدم که با تعجب داره به ما نگاه میکنه ... لقمه ای که توی دهنم بود پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم... آقای حجتی بعد از چند دقیقه نگاه کردن به ما اومد و یه چیزایی برداشت و رفت. بعد از رفتن حجتی... مژده بلند شد و به طرفم اومد. +چی شد مروا؟ بیا یکم چایی بخور ... در حالی که داشتم سرفه میکردم استکان رو از دستش گرفتم و یکم ازش خوردم... _م...ممنون. مژده ، خیلی بد شد ، نه؟! +نه گلم عیبی نداره اتفاقیه که افتاده . البته یه مرد همینجوری که نباید بیاد قسمت زنونه ... راحیل گفت ×نه بابا مژده چند بار صدا زد شما نشنیدین ... بعدش هم با یه ( یالا) اومد داخل... پوفی کردم و بلند شدم. +کجا میری مروا ؟! صبحانه نخوردی که ؟ _اشتهام کور شد . میرم بیرون. +هرجور راحتی. به سمت در خروجی راه افتادم... ای لعنت بهت مروا که کاری جز سوتی دادن بلد نیستی ... هوفففففف... این جناب پدر هم که تا حالا خبری از ما نمیگرفت ... حالا برای من زنگ میزنه ... الله اکبر ... آخه الان زنگ میزنن پدر من ! این مدت یه خبر نگرفتی ... یه زنگ نزدی ببینی مُردم یا زندم... گوشیمو خاموش کردم و دست از غرغر کردن برداشتم و کفش هامو پوشیدم. در همین حین سر و کله بهار پیدا شد. +سلامی مجدد مروا خانوم بچه ها کجان؟ _سلام ، هنوز داخلن +خب تو میخوای کجا بری ؟ _برم یکم اطراف رو ببینم. +خیلی خب منم باهات میام. بیا بریم یکم بهت اینجا رو نشون بدم . بچه ها هم خودشون میان. باشه ای گفتم و همراه با بهار حرکت کردیم . بعد از چند دقیقه راه رفتن... به جایی رسیدیم که جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودند. یه مرد اونجا ایستاده بود رو به جمع کرد و گفت : بچه ها هر کدوم دوست داشته باشید . می تونید کفش هاتون رو در بیارید. با تعجب به بهار نگاهی کردم کفش هاشو در آورد و توی دستش گرفت. به من نگاهی کرد و گفت +کفشاتو در نمیاری ؟ _ن...نه لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت خیلی جالب بود خیلی زیاد... همه جا فقط و فقط خاک بود... دور تا دورمون هم پرچم هایی نصب کرده بودند... جلوتر که رفتیم کلاه هایی رو دیدم که روی خاکریز ها بودن. تابلو هایی هم دو طرف جایی که ما بودیم نصب شده بودند. نگاهم به سمت تابلو ها رفت و شروع کردم به خوندن نوشته های روی تابلو ها... (بخواه تا دستت را بگیرند ، شهدا دستگیرند بخواه) (مدافع حرم حضرت زینب[س] نمی توانم باشم مدافع چادر حضرت زهرا [س] که هستم) با خوندن هر تابلو احساس میکردم یه چیزی داره داخل درونم اتفاق می افته... حال و هوای عجیبی داشتم... به یه جایی که رسیدیم خیلی برام آشنا بود هرچه قدر فکر کردم ببینم این مکانو کجا دیدم چیزی یادم نیومد... داشتم نگاهش میکردم که بهار دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
❣ 🌹🍃صبح محشر هركسی دنبال یاری میدود 🌹🍃یارِ ما باشد شاهِ خراسان، بهتر است 🌹🍃حرف ما اين است که آن آهوی نیشابور گفت 🌹🍃 گاه مدیونَت شدن، از دادنِ جان، بهتر است 🌻🍃🌹 💐 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚ای آستان قدس تو تنها پناه من  💛ای چلچراغ چشم تو، خورشید راه من  💚ای مظهر عنایت حق هشتمین امام  💛ای خاک پاک مرقد تو بوسه گاه من   🌹 باسعادت (ع) مبارک باد 🌹 🌸با عرض سلام لطفا انگشت مبارکتون را بزنید روی لینک زیر ببینین چی میاد واستون... من اولین نفر بودم که این سورپرایز رو براتون فرستادم 👇👇👇 http://goo.gl/59TZRD http://goo.gl/59TZRD کارت پستال ویژه ولادت امام رضا(ع)👆👆   ‌‌  ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌
CQACAgQAAxkDAAEya5Fgz7xz-eCO7BzhRMvSPS_YmUpALAACPAkAAowVQFK15FrvgsubzR8E.mp3
2.84M
🔊 ؛ زیبا 📝 من مثل کبوتری‌ام که افتاده به دام توام 👤 کربلایی حمید 🌺 ایام ولادت
°🌼🍃° ♥.↷°" همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:)🍃 برید دنباݪش بشناسیدش 👌🏻✨ باهاش ارتباط برقرار کنید 💕 شبیهش بشيد 🌿 حاجټ بگیرید شهید میشید 😍 «رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن » 🌸