eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌸🍃﷽🌸🍃 🕋 لا تَحزَن، اِنَّ اللهَ مَعَنا. (توبه/۳۹) 💢 غمگین نباش، یقیناً با ماست! چه غمی⁉️ چه اندوهی⁉️ وقتی با کسی باشه، غمگین بودن معنا نداره.😌 جای همه‌ی نبودن‌ها و نداشتن‌‌ها رو پُر میکنه.❤️ به قول امام حسین(ع) در دعای عرفه: 🤲 خدایا!! ... اون کسی که تو رو داره، دیگه چی کم داره؟!😌 ... و اون کسی که تو رو نداره، اصلاً چی داره؟!😔 ع💐 ‌ ‌
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌸🍃﷽🍃🌸 👈همه‌ی سلام‌ها به تو...💖💐 از باده‌ی ولای تو بس نوش میکنیم عالم به مدحِ زلف تو مدهوش میکنیم اما چه‌سود ریسه که خاموش میکنیم آقا تو را دوباره فراموش میکنیم ‌ ‌
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🌻✍️ برای داشتن یک زندگی عالی و سراسر آرامش ، با کانال های و مشاوره( همراه با مشاوره رایگان )ما همراه باشید🔻 🌻🍀کانال ما در واتس اپ https://chat.whatsapp.com/KZ50we8Z1MdGUVf75g08Cg 🌻🍀کانال ما در ایتا https://eitaa.com/joinchat/2604793914C926dd50ba8 🌻🍀کانال ما در تلگرام https://t.me/BlissfulLifePsychology 🌻🍀صفحه ما در اینستاگرام ‌https://www.instagram.com/p/COIrD6hLgB4/?igshid=1g98001yts82e
♥️🍃 📖 وپروردگارت تورارهانکرده وبرتوخشم نگرفته
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_ام 🌻 #پارت_دوم ☔️ چشمانم را به
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ با بیچارگی و بغض به لباس درون تنم خیره می‌شوم، همان لباسی بود که قبل دعوایمان رفتیم و در یکی از مزون‌های قشم سفارش دادیم بدوزند، لباسی سفید که بالاتنه‌تنگی داشت اما از کمر به پایین به شکل زیبایی گشاد می‌شد، آستینش گشاد بود اما قسمتی از بالای مچ تنگ می‌شد و سه دکمه می‌خورد. رویش به شکل ساده‌ای با پارچه‌های براق نقره‌ای و آبی کار شده بود. شال ساده سفید و لطیفی هم زنعمو ناهید خریده بود. کفش‌هایم هم به انتخاب زنعمو بود، حلقه‌هایمان هم رینگ‌های ساده‌ای بود که پشت حلقه من اسم مصطفی حک شده بود و پشت حلقه مصطفی اسم من... پوزخندی به اینهمه سلیقه می‌زنم، وقتی هیچکدام مرا به ذوق نمی‌آورد به چه درد می‌خوردند؟! صورتم را نگاه می‌کنم که با آرایش زیبا و محوی غمش را پنهان کرده‌اند، زنعمو آرام نگرفت و دوست آرایشگرش را به خانه آورد تا در عقد پسرش چیزی کم نگذاشته باشد. برای اینکه مرا خوشحال کنند مولودخوان خوش‌صدای معروفی آورده بودند. صدای کل و دست و مولودخوان مانند مته روی مخم شکل‌های درهم برهم می‌کشید. در باز می‌شود و مینا در چهارچوب در نمایان می‌شود، با دلسوزی نگاهم می‌کند و به سمتم می‌آید و دستانم را بین دستانش می‌گیرد _ قربونت برم چرا با خودت اینکارارو می‌کنی؟! باید همون اول جلوش رو می‌گرفتی که نگرفتی الانم همه چی رو برای خودت تلخ نکن پاشو بیا بریم، پچ پچ همه بلند شده. سری تکان می‌دهم و بلند می‌شوم، نفس عمیقی می‌کشم و آب دهانم را قورت می‌دهم تا مثلا بغضم را پنهان کنم. مشکلم این بود تمام اتفاقات آنروز مانند ویدیویی هی مقابل چشمانم پخش می‌شد. مینا چادر سفیدی با گل‌های محو آبی روی سرم می‌اندازد، چقدر با خودم برای این لحظات که مثلا باید عاشقانه رقم بخورد نقشه می‌کشیدم، اما حالا... از اتاق که خارج می‌شوم صدای دست و کل‌ها بلندتر می‌شود، با همه میهمانان سلام‌علیک زیرلبی می‌کنم. با اشاره مینا به سمت سفره عقد می‌روم و روی یکی‌از صندلی‌های مخصوص می‌نشینم. همینکه می‌نشینم الناز به طرفم می‌آید و با خنده مصنوعی می‌گوید _ بابا اون سگرمه‌هات رو وا کن، من جای تو بودم یه جشنی تو دلم می‌گرفتم. وقتی می‌بیند عکس‌العملی نشان نمی‌دهم حرف را عوض می‌کند و با آب و تاب می‌گوید _ راحیل ندیدی، یه کیک آووردن سه طبقه انقدر قشنگه، معلومه خیلی خاطرت رو می‌خوان که اینطوری بریز بپاش کردن. دوباره سر معده‌ام می‌سوزد که صورتم را ناخودآگاه جمع می‌کنم، از دیروز هرازگاهی انگار کیسه آب داغی در معده‌ام پاره می‌شود که تا یکی دو ساعت باعث سوزش معده و حالت تهوعم می‌شد. با بلند شدن صدای کل زنعمو نگاهم را به سمت صدا می‌چرخانم، مصطفی را در چهارچوب در می‌بینم که سربه‌زیر وارد می‌شود. الناز زود از روی صندلی کناری‌ام بلند می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود. با چشم و ابرو کردن‌های مادر متوجه می‌شوم که باید بلند شوم. بلند می‌شوم، سرم کمی گیج می‌رود که دستم را به صندلی می‌گیرم تا نیوفتم نگاه شرمنده مصطفی که به من می‌افتد زود نگاهش را می‌گیرد. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💓 🦋عاقبت‌تمام‌کار‌ها‌به‌دست‌خداست‌ !' وماچرا‌به‌خـدا‌توکل‌نکنیم؟😊
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خود به خود شروع کردم به حرف زدن. _من؟! باز چه کاریه میخوان غالب کنن بهم؟! مگه بقیه مُردن؟! آدم مگه از مهمون کار می کشه؟! همینطور محو گوش دادن به مکالمشون بودم که... ناشناس:خانم! در همون حال گفتم _هوم؟ +خانم؟! _هنننن؟ +خانمممم _کوووووفت دو دیقه صبر کن ببینم چی میگ... آخخخخخ نهههههه مروای بی فکر... مچتو گرفتن... حالا خر بیار و باقالی بار کن. خیلی آروم و با طمانینه برگشتم طرفش. یه پسر ریشو... با چشمای مشکی ... و قد متوسط هیکل متوسط و ورزشکاری موهای بور... شلوار ساده قهوه ای. پیرهن مشکی دیپلمات که خیلی جذابش کرده بود... با صداش به خودم اومدم و دست از دید زدن بچه مردم برداشتم... +شما دقیقا اینجا چیکار می کنید؟ با پررویی تمام گفتم _بقیه اینجا چیکار می کنن؟ منم همون کار رو میکنم. +اولا بقیه الان دارن نماز میخونن. دوما... با یادآوری نمازم محکم زدم تو سرم و بدون توجه به پسره دویدم طرف وضو خونه... سریع وضو گرفتم و بدو بدو رفتم نماز خونه یه چادر انداختم رو سرم... به طرف مُهرها رفتم تا مُهری بردارم اما با دیدن جای خالیشون ، قیافم پکر شد . در حال تماشا کردن جاهای خالی بودم که ... با صدای بهار به طرفش برگشتم ×مروا جان _جانم؟ مُهری به طرفم گرفت. ×بیا عزیزم من نمازم رو یکم تندتر خوندم چون بنیامین بیرون منتظرمه. _باشه، ممنون. ولی... کسی بیرون نبودا ! فقط آیه و آقای حجتی بودن. ×عه ولی به من گفت کنار یکی از تانک ها منتظرمه، عجب آدمیه ها... من برم ببینم کجا رفته. _باشه ، مراقب خودت باش ... ×فدات ، یاعلی . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
کــاش تـــوی یه جـــاده ، روی یه تـــابلـــــو نــــوشتــــه بـــود❣ "پـــایان انتـــظــار"   ۲ کیلـــــومتـــر❣ اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر❣🤲  ☘💐🌻
صبرأ فکرم الله لن یتأخر -صبورباشید،لطف‌خدادیرنمےشود:)🦋 🌧☔️
🕊💞📿💞🕊 🌷 آیت الله مجتهدی تهرانی رحمت الله: 🤲 هیچ دعایی را کوچک نشمارید، شاید استجابت در همان دعا باشد.بعد از هر نماز دست خود را بلند کن و حاجت از خدا بخواه. هر کس بعد از نماز یک دعا پیش خدا محل دارد که حاجت بگیرد، آن وقت بلند می شود و می رود. 📿 تا نماز خود را خواندی بلند نشو و برو، تعقیبات بخوان، دعا بخوان. همانطور که بادبادک بدون دنباله بالا نمی رود، نماز هم بدون تعقیب بالا نمی رود. بعد از نماز حتما تعقیبات بخوان.بنشین درِ خانه ی خدا و گدایی من و حاجت بخواه. شاید همین امشب دعایت گرفت. 🌹 انسان باید در گدایی از خدا سماجت کند. خود خدا می فرماید:«اُدْعوُنی اَسْتَجِبْ لَکُمْ» شما بخوانید مرا، من دعایتان را مستجاب می کنم. 📚 طریق وصل ‌
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_یکم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ در دل پوزخندی به بازی‌هایش می‌زنم، ته‌ریشش را نزده بود نمی‌دانست که دیگر نقش بازی کردن بس است یا او هم مثل من حال این کارها را نداشت؟! سلام زیرلبی به هم می‌کنیم و می‌نشینیم. عکاس به سمتمان می‌آید _ سلام مبارکتون باشه، تا عاقد بیاد یه چند تا عکس بگیریم شما هم که محرم هستین. لبخند مصنوعی می‌زنم و جوابش را می‌دهم. ژستی می‌دهد، سر معده‌ام دوباره می‌سوزد. جلوی این جمعیت خجالت می‌کشیدم درحالی که فقط گفته بود مصطفی چادر مرا بگیرد. اخم‌هایم را درهم می‌کنم _ من نمی‌تونم جلو اینهمه آدم ژست بگیرم. انگار به مذاقش خوش نیامد که با اخم گفت _ حالا خوبه ژست بدی نگفتم... نگاهی به ساعتش می‌کند _ من یه ساعت دیگه جایی کار دارم. مصطفی پیش‌دستی می‌کند _ ما عکس نمی‌خوایم ممنون. شانه‌ای بالا می‌اندازد _ هرجور راحتید. عکاس که می‌رود مصطفی کمی نزدیکتر می‌شود و زیر گوشم پچ پچ می‌کند _ راحیل چرا نمی‌زاری برات توضیح بدم بخدا... میان حرف‌هایش می‌آیم _ تنها لطفی که می‌تونی در حقم بکنی اینکه ساکت باشی، فقط ساکت باش. دستی به صورتش می‌کشد و سکوت می‌کند. با ورود آقایون خانم‌ها در یک طرف خانه می‌نشینند و آقایون در طرف دیگر... نگاهم را بین میهمانان می‌چرخانم به احترام بزرگترها می ایستیم، می خواهم بنشینم که دوباره سرگیجه و حالت تهوع به سراغم می آید دست به صندلی می گیرم و آرام می نشینم هر از گاهی چشمانم سیاهی می رود عاقد که شروع می کند، استرسی تمام وجودم را می گیرد انگار تازه می فهمم که دستی دستی دارم خودم را درون باتلاقی بزرگ غرق می کنم. کم کم جلوی دیدم کاملا سیاه میشود، دستم را به چادر مینا که کنارم ایستاده و گوشه ی پارچه عقد را گرفته بود می گیرم. خم میشود کنارم و با دیدن رنگ و رویم نگران می گوید _ چیشده راحیل؟ با بغض و وحشت میگویم _ مینا کور شدم هیچ جارو نمیبینم. _یاقمربنی هاشم... و دیگر نفهمیدم که چه گفت و چه شد... *** چشمهایم سنگین شده بود اما به هر ضرب و زوری که بود باید بازشان می کردم و به همه میفهماندم که حالم خوب است. از نور مهتابی بالای سرم دوباره چشمهایم را در هم جمع می کنم و پس از چند ثانیه دوباره بازشان می کنم. به دور و اطرافم که نگاه می کنم تازه متوجه می شوم قسمت اورژانس بیمارستان نزدیک خانه هستم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_دوم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن بهار ، با طمانینه شروع کردم به نماز خوندن . چه آرامشی داره وقتی در برابر خالقت می ایستی... سر خم میکنی و شکرش میکنی برای تمام نعمت هایی که بهت داده ... گاهی میشه چند دقیقه ای از شَّرِ همهمه ی این شهر و آدماش فرار کرد و با معشوق ابدی خلوت کرد... گاهی زندگی جوری برنامه ریزی میکنه و مسیر قطار زندگیت رو تغییر میده که خودت هم متوجه این تغییر ناگهانی نمیشی‌... توی این روزا متوجه تغییراتی در خودم شده بودم. بعد از دادن سلام نمازم ، بلند شدم و رفتم چادر و جانماز رو گزاشتم سرجاشون در همین حال مژده رو دیدم که گوشه ای نشسته بود . به سمتش حرکت کردم ... آروم کنارش نشستم و متوجه شدم کلماتی رو آروم زیر لب زمزمه میکنه و با انگشت هاش چیز هایی رو میشماره ... احتمالا ذکر میگفت . صبر کن ببینم... چرا با تسبیح این کار رو نمیکنه؟ صبر کردم تا کارش تموم بشه ... _قبول باشه. +قبول حق باشه عزیزم. _مژده. با لبخند نگاهم کرد +جانم! _امممم من... چیزه یعنی دیدم که تسبیح هست... پس... چرا... خنده آرومی کرد و جواب داد +آره میدونم تسبیح هست ولی اینجوری هم ثوابش بیشتره و به خودمم حس خوبی دست میده ... _درسته ... گرم حرف زدن با مژده بودم که آیه اومد کنارمون نشست . سعی کردم باهاش گرم صحبت کنم اما حس حسادت این اجازه رو بهم نمیداد... از وقتی فهمیدم با حجتی سر و سری داره نسبت بهش حساس شده بودم... ×سلام مروا جون خوبی عزیزم؟ قبول باشه . _سلام گلم خوبم ، ممنون قبول حق باشه ... +اوه اوه اوه مروا جون؟؟؟ نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه، نه؟ ×آخ آخ آخ ببخشید مژده جونی این پسره حواس واسه آدم نمیذاره که... +کدوم پسره؟ ×همین آرادو میگم دیگه... +باز چیشده؟ ×هیچی بابا... میگه ما مسئول هماهنگی خواهران نداریم. پاشو کرده تو یه کفش که من و یه نفر دیگه این مسئولیت رو قبول کنیم. +خب چه اشکالی داره؟! همه جوره باید به مهمان های ویژه شهدا خدمت کرد . حالا کی هست این دختر خوش بخت؟! با خودم گفتم خوش بخت؟! هع ... آیه لبخند خبیثی زد و گفت ×مروا خودمو متعجب نشون دادم . _من؟ ×ما به غیر از شما،مروای دیگه هم داریم؟ _آخه من که سر رشته ای ندارم. ×والا منم ندارم ولی آراد میگه خودش بهمون یاد میده و کار سنگینی نیست. اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه،قبول کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay