📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_چه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_پنجم
نفسمو با صدا بیرون دادم
ودستی به چشمای تَرم کشیدم و با آستین مانتو بینیمو پاک کردم.
به عقب برگشتم که با آراد چشم تو چشم شدم...
درست پشت سرم ایستاده بود.
چشمای آبی پر از تعجبشو به چشمای خیس اشک من
دوخته بود .
بی اعتنا بهش خواستم از کنارش رد بشم که دستشو مانعم کرد .
چند ثانیه به صورتم خیره موند و ل*ب زد .
+ این چه کاری بود کردید ؟!
دوباره بغض بدی گلومو چنگ انداخت ، نفس کشیدن برام سخت شد .
آخه چقدر جلوی حجتی باید خورد میشدم !!
چقدر غرورم جلوش شکسته بشه !
خدایااااا بس نیستتتتت !!!
تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !!!
به چشمای آبیش زل و زدم و چشمامو بستم که قطره اشک داغی روی گونم نشست.
بغضم و تمام حرفایی که توی دلم سنگینی میکرد ، باهم ترکید .
_چقدر باید توی این سفر سربار شما باشم؟
بابا منم آدمم...
وجدان دارم...
کور که نیستم می بینم !
میدونم شما توی این دور و زمونه به زور مخارج تونو در میارید.
میدونم همش حلاله.
ولی نمیخوام با دادنش به منی که ۲۰ سال با خدا قهر بودم، حرومش کنید.
+اما...
هیچ چیزی مهم تر از غرورتون نیست.
شما غرورتون رو پیش تک تک این افراد و حتی من ، شکوندید بخاطر این افکار بچگانه؟
با افعال جمع صحبت میکرد و من بیشتر اذیت میشدم.
_نمیتونم ببینم وقتی شما به سختی پول حلال در میاری، من یک شبه با یه لجبازی احمقانه همشو به باد بدم...
+کمک به خلق خدا برام باعث افتخاره.
_اما کمک به کسی که ۲۰ سال با خدا قهر بوده ....
لعنت به این اشکا که راه باز کردن روی صورتم.
بی توجه قدم تند کردم سمت حیاط .
روی صندلی توی حیاط نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ...
دلخور بودم اونم خیلی اما از کی نمیدونم !
از پدری که غرورمو شکوند ؟
از مادری که اصلا سراغی ازم نگرفت ؟!
از بی اعتنایی های آنالی ؟!
از برادری که نمیدونم چه بلایی سرش اومده؟!
قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد...
با صدای لرزون رو به آسمون گفتم.
_خدایا چه بلایی داره سرم میاد ؟؟
چرا اینجوری شدم ؟
چرا از وقتی به سمت تو اومدم هی غمگین تر میشم؟
مگه نمیگفتن بهم کمک میکنی ؟
مگه توخوب نبودی ؟
چرا با من بد تا میکنی ؟
مگه نمی گفتن اگه یه قدم به سمتت بردارم صد قدم برمیداری؟
پس کو؟
یعنی...
یعنی همش دروغ بود؟
هق هقم اوج گرفت و با صدای بلند گریه میکردم...
_دیگه صبرم تمام شدههههه !!!
خداااایااااا صدامو میشنوی ، دیگه نمی تونم تحمل کنم.
خسته شدم.
از این همه درد.
از این همه خورد شدن.
از این همه کوچیک شدن...
چطور میتونی درد بندتو ببینی و ساکت بشینی؟
میدونم من بنده بدی برات بودم...
اما...
اما سعی کردم اون طوری باشم که تو میخوای.
دیگه صبرم لبریز شده خداااااا...
کم اوردم...
همه میگن هستی...
وجود داری...
میبینی...
پس اگه وجود داری خودتو نشون بده...
بهم بفهمون یه حامی بزرگ دارم که کمکم میکنه...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_ششم
[[[[[ از زبان آراد ]]]]]
از بوفه بیمارستان چهار تا کیک و آبمیوه گرفتم و سریع به طرف اتاق مروا حرکت کردم.
آیه گفت که آخرین بار مروا رو تو بخش پذیرش دیده.
با فکر اینکه دوباره بخواد بچه بازی کنه و حالش خراب بشه، نایلون حاوی کیک و آبمیوه رو به آیه دادم و سریع به سمت پذیرش حرکت کردم.
با دیدن مروا که داشت با یکی تلفنی صحبت می کرد، خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم.
خواستم برگردم پیش آیه که با شنیدن حرفش، ناخواسته ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم.
_ و...ولی تو پدر منی.
چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی ؟
بابا من دخترتم ...
هم خون تو ام .
چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟
صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن.
با شنیدن حرفاش و اصرارهاش به این و اون ، دلم تیکه تیکه شد...
وقتی با اون چشمای پر از اشکش و اون صدای لرزونش از کنارم رد شد، انگار دنیا روی سرم آوار شد.
دنبالش راه افتادم...
حرف ها و اشک هاش آتیش به جونم می انداخت .
نمیدونم از کی اینقدر برام مهم شده بود !
درست مثل آیه دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم .
با کلمه درست مثل آیه خودمو گول زدم و سعی کردم به خودم حالی کنم که هیچ حسی نسبت بهش ندارم...
این دختر واقعا عجیب و خارق العاده بود...
رفتم طرفش تا باهاش صحبت کنم.
توی حیاط روی صندلی زرد رنگی زیر درختی نشسته بود ...
+خانم فرهمند.
با شنیدن صدام، هق هق هاش اوج گرفت و منو تا مرز جنون میبرد.
_سکوت...
+خانم فرهمند.
با صدای پر بغض و گرفته ای گفت
_بله؟
اومدی باز خورد شدنمو ببینی؟
پس ببین.
ببین سر یه انتخاب بچگانه...
سر خدایی که اصلا معلوم نیست وجود داره یا نه، چقدر خورد شدم...
معلوم نیست کی اصلا به وجودش آورده.
و دوباره شروع کرد به گریه کردن و صداش بین دستایی که جلوی دهنش گرفته بود خفه میشد.
سرم رو با شرمگینی پایین انداختم و استغفراللهی زیر لب زمزمه کردم.
+ببینید خانم فرهمند ، شما دعوت شده شهدا هستید و اومدنتون به اینجا قطعا حکمتی داشته .
در مورد اینکه خدا رو کی خلق کرده باید بگم که خداوند اونقدر بلند مرتبه و بزرگ هست که اصلا نیازی به اثابت کردنش نیست .
ببینید میگید خدا رو کی خلق کرده ؟!
لازم هست بدونید خدا ، خدای بی نیازیه درسته ؟
صورتشو ازم پنهان کرد و با بغض گفت
_ آ...آره
+ بسیار خب.
حالا که خدا موجود بی نیازیه یعنی به هیچ چیزی نیاز نداره !
پس نیازم نداره که کسی خلقش کرده باشه !
متوجه شدید ؟
+ ببینید صرفا موجودات نیازمند ، نیاز دارند که کسی خلقشون کنه اما خدا که بی نیازه و نیازی نداره کسی خلق کنه .
دوباره با همون صدایی که قلبمو تیکه تیکه میکرد گفت
_ پس چرا ما نمی بینیمش ؟
+ شما الان منو می بینید دیگه درسته ؟!
من چی دارم ؟
طول و عرض و ارتفاع دارم ، به طور کلی جسم دارم.
آیا الان که من اینجا هستم میتونم همزمان تهران هم باشم ؟
مسلما جواب شما خیر هست .
پس من در یک مکان مشخصی هستم و به این مکان نیازمندم درسته ؟
من جسم دارم و این جسمم محدود هست ، محدود به یک مکان مشخص ، الان که اینجا هستم نمیتونم تهران باشم ، من به مکانم نیازمندم ، به زمانم نیازمندم.
پس اگر شما خدا رو ببینید یعنی اون هم جسم داره هم محدود به یک زمان و مکان مشخصی هست به طور کلی نیازمنده به زمان و مکان.
اما شما اول گفتید خدای من بی نیازه !
پس نیازی نداره ما ببینیمش.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
اگرچه هیچ کجا ...
لایق قدومتـ❤️ـ نیست
چه میشود ...
که بیایی به جمکران دلـ💔ـم
کدام جاده ...
مرا می رساندم تا تـ❤️ـو
نشانی حرمتـ❤️ـ را ...
بده نشان دلم
#امام_زمان
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_سوم 🌻
#پارت_دوم ☔️
- خب عزیزم چیشده؟!
لبخندی زدم و گفتم
- دو هفته پیش جواب آزمایشم رو آووردم گفتید پرولاکتینت بالاست برای احتیاط یه ام آر آی بده الانم ام آر آیم رو آووردم ببینید.
عینکش را روی دماغش جا به جا کرد و عکس را از پاکتش بیرون آورد.
کمی اینور و آنورش کرد و سپس گفت
- خب خانوم سنایی عکسات نشون میده یه غده تو سرت هست که اصلا جای نگرانی نداره این نوع غده ها اکثرا با مصرف دارو خود به خود از بین میرن.
قبل از ام آر آی درمورد بالا بودن پرولاکتین در اینترنت جستجو کرده بودم و متوجه شدم بخاطر وجود غده خوش خیم در مغز است که اکثرا با دارو از بین می رود و صدی به نود منجر به جراحی می شود که آن هم بی خطر است، به همین دلیل شوک نشدم و با لبخند تشکر کردم.
از مطب که خارج شدم شماره مصطفی را گرفتم و هماهنگ کردم که دنبالم بیاید تا با هم به دفتر مرجع تقلیدش برویم.
مصطفی از هفته پیش تصمیمش را گرفته بود همه ی جنسهای انبارش را با خانه مجردی و ماشین هایش را فروخت، من هم هرچه طلا برایم هدیه خریده بود را دادم تا پولش کند، قسمتی از پول سود خرماهای نخلستان را هم برداشت و روی آنها گذاشت.
همه این کارها را کرد تا پول حرام را از مالش جدا کند.
گرچه مرجع تقلیدی هم نداشت، کمی تحقیق کرد و یکی از مراجع را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کرد.
حال، مصطفی بغیر از یک مغازه و ته مانده پول توی حسابش هیچ نداشت.
در مقابل سوال و جواب های عمو و زن عمو هم یک کلام گفته بود نیاز دارم.
با شنیدن صدای بوق های پی در پی سر بلند کردم، با دیدن پژوی نقره ای رنگ عمو باقر آنطرف خیابان، پا تند کردم تا هرچه سریع تر به ماشین برسم.
در ماشین را که باز کردم بوی تند عطرش به صورتم خورد، لبخندی زدم فکر نکنم هیچوقت دست از شیتان پیتان کردن هایش بردارد.
- سلام خانوم.
- علیک سلام...
کمربندم را بستم و رو به مصطفی کردم
- پشیمون که نشدی؟!
خنده ای کرد، دنده را جا به جا کرد و راه افتاد
- دیگه از پشیمونی گذشته همه دارایی رو سکه کردم، ببریم بدیم راحت شم.
.
حدودا یک میلیاردی می شد که به عنوان رد مظالم تحویل دفتر مرجع تقلیدش داد.
داخل ماشین نشستیم، نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم
- حالا راحت شدیم.
سری به نشانه تایید تکان داد، به سمتش برگشتم ته دلم چیزی می گفت که مصطفی پشیمان است و من باید دلگرمی اش باشم.
دستم را به سمت دستش دراز کردم تا برای اولین بار خودم دستانش را بگیرم که با هول و هراس دستانش را عقب کشید و تند گفت
- چیکار می کنی؟!
با تعجب گفتم
- می خواستم دستات رو بگیرم.
چشمانش را ریز کرد
- خانوم مگه ما محرمیم؟ یادت رفته چند روز پیش مدت صیغه تموم شد.
دستپاچه خودم را جمع و جور کردم و گفتم
- ای وای راست می گی ببخشید.
کمی سکوت بینمان حاکم شد که فکری به ذهنم رسید و با لبخند شیطانی به سمتش برگشتم
- خب بیا دوباره صیغه ی هم بشیم.
پوکر نگاهم کرد
- اونوقت چطوری؟
بادی به غبغب انداختم
- خودم خطبش رو بلدم.
به فکر فرو رفت و دستی میان ریش هایش کشید
- راست هم میگی صیغه کنیم تا موقع عقد راحت باشیم، بخون.
به سمتش برگشتم
- مدتش رو بگو، مهریش رو بگم.
قاطع گفت
- یه سال.
چشمانم از تعجب درشت شد
- اووووو چه خبره؟ ما که فردا پس فردا عقد می کنیم، یکی دو هفته ای بخونم کافیه.
سری به نشانه منفی بالا انداخت
- فعلا من تکلیفم با خودم معلوم نیست، باید رو خودم کار کنم ببینم اصلا می تونم یکی بشم مثل اونیکه تو میخوای، اگه عقد کنیم عذاب وجدان می گیرم. دلم نمیخواد بعد یه سال که با هم به اختلاف خوردیم کارمون به طلاق بکشه.
فکرم درگیر شد، راست هم می گفت مصطفی دچار دوگانگی شده بود و معلوم نبود بین این دو راه کدام یک را انتخاب کند، تازه می خواست پیش حاج آقای هیعت مباحث دین شناسی و خدا شناسی را شروع کند تا ببیند با خودش چند چند است.
دوباره به سمتش برگشتم
- مهریم بشه یه سفر کربلا؟!
سری به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه مصطفی زنگ زد و از پدر اجازه گرفت شروع کردم به خواندن خطبه
- زوجتک نفسی فی المدة المعلوم، علی المهر المعلوم.
نفس عمیقی کشید و جواب داد
- قبلت...
به قلم زینب قهرمانی🌷
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_شش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_هفتم
سکوت کرده بود .
+ خ...خانوم فرهمند.
احساس کردم بدنش یکم لرزید و بیشتر زانوهاشو در آغوشش گرفت .
+ حالتون خوبه ؟
آروم سرشو بلند کرد ...
برای ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که این بار اون نگاهشو دزدید و به رو به رو خیره شد .
_ به نظرت منو میبخشه ؟
گنگ نگاهش کردم .
+ متوجه نمیشم !
نیمچه نگاهی کرد و دوباره سرشو پایین انداخت.
_ خ...خدا رو میگم.
به نظر شما میتونم برگردم ؟
اصلا خدا منو دوست داره ؟
یه چیزی درونم میگه اصلا منو دوست نداره.
خیلی گناه کردم ...
دستشو جلوی دهنش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن .
اگه بدونست وقتی گریه میکنه چه حالی بهم دست میده هیچ وقت همچین کاری نمی کرد .
به زور خودم رو نگه داشتم که بهش نگم گریه نکن اون اشکات داره داغونم میکنه.
+ خانم فرهمند ، آروم باشید .
بله ، چرا نبخشه ؟
فقط کافیه آدم پشیمون باشه...
از کارهاش از گناهاش از عملش .
اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه.
به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون.
ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم !
هق هقش بلند شد و بدنش هم شروع کرد به لرزیدن، انگار روی ویبره بود .
توی دلم گفتم .
گریه نکن...
ازت خواهش می کنم گریه نکن.
این اشکات داره داغونم می کنه.
تو رو به همون خدایی که می پرستی،گریه نکن...
دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم...
همین که خواستم بلند بشم.
مروا زودتر از من بلند شد و درست روبروم ایستاد .
توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید .
_ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم.
+ بفر........
با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند.
مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نماز خانه خواهران راه افتاد.
منم سریع به طرف نماز خونه برادران حرکت کردم.
یعنی چی میخواست بگه ؟
گفت خیلی مهمه ...
ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنما !
استغفرالله ، پناه بر خدا .
وارد نماز خونه شدم و بعد از نیت شروع کردم به خوندن نماز صبح.
اما.....
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_هشتم
اما هر کاری کردم نتونستم از فکرش در بیام.
همش صدای گریه کردنش توی گوشم بود...
و چشمای اشکیش برام تداعی میشدن .
چندین بار سوره حمد رو خوندم ولی هیچی متوجه نشدم.
بالاخره نماز صبح رو بعد از ۲۰ دقیقه تموم کردم.
کلافه بودم.
از کی ؟ از چی ؟ از کجا ؟ نمیدونم.
اینجوری نمیشه آراد.
تو حق نداری به یه دختر نامحرم فکر کنی...
اسم خودت رو گذاشتی مسلمون در حالی که نمیتونی نَفست رو کنترل کنی؟!
همونجا با خودم عهد بستم که جز در مواقع اضطراری، طرفش نرم.
به عنوان تنبیه، برنامه اینستاگرامم که حدود سه هزارتا دنبال کننده رو داشتم پاک کردم و دوباره شروع کردم به نماز خوندن...
× قبول باشه .
به سمت صدا برگشتم ، لبخندی زدم.
+ قبول حق .
بنیامین جان هرچه زودتر باید حرکت کنیما.
ساعت چنده ؟
× آره ، تا به ظهر نخوردیم باید راه بیوفتیم.
ساعت ۵ صبحه...
+ خیلی خب .
با آیه تماس میگیرم میگم وسایل هاشون رو جمع کنن.
توهم ماشین رو آماده کن تا حرکت کنیم.
× چشم ، فعلا.
تسبیحات اربعه رو گفتم و پس از خوندن دعای عهد از نمازخونه خارج شدم.
به سمت ماشین حرکت کردم که دیدم مروا و آیه صندلی عقب نشستند.
مروا سرشو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود.
تا چشمش به من افتاد، بهم خیره شد.
یه دو دلی و شک خاصی توی چشم هاش موج میزد که منو می ترسوند...
افکارم رو پس زدم .
اخمی روی پیشونیم نقش بست.
سرعتم رو سریع تر کردم و به ماشین رسیدم.
سوار ماشین شدم و با بسم اللهی حرکت کردیم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
❣ #سلام_امام_زمان_مهربان
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم
🌼دعای سلامتی امام زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا
🌸خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
🌤تعجیل در فرج آقا صاحبالزمان صلوات
🤲 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلام وشبتون بخیر 🌷🌷
❌❌❌❌بارها اعلام کردیم کپی رمانها بدون اجازه ممنوعه مخصوصا رمانهای انلاینمون
❌❌❌بازهم و متاسفانه بازهم متوجه شدیم چند تاکانال با برچسب مذهبی بدون توجه به نظرما که پایین تمامی پارتها نوشتیم. رمان رو بی اجازه کپی کردند .
@SepahyaZahra
@zakhmiyan_eshgh
مدیران این کانال ها بابت کپی رمان مورد شکایت ماهستند
❌❌❌فردا صبح یک پارت توی هرکانالی از رمانهای انلاینمون باشه .مدیرانشون تشریف میارن حل اختلاف و پاسخگو خواهند بود ❌❌❌❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_و_هش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هشتاد_و_نهم
[[[[ از زبان مروا ]]]]
بعد از صحبت های حجتی خیلی حالم بد شد .
از خودم بدم می اومد.
احساس دوری از خدا و احساس گناه داشت خفم میکرد.
قلبم هی فشرده و فشرده تر میشد.
یه دین دار تقلیدی بیشتر نبودم !
بعد از خوندن نماز صبح ، حالم خیلی بد شده بود اینو حتی آیه هم متوجه شده بود و اصلا به روم نیاورد.
با دیدن حجتی که داشت به سمت ماشین می اومد بهش خیره شدم.
به قول پرستاره خیلی کم پیدا میشه از این مردا...
با دیدن من اخمی کرد و سریع سوار ماشین شد .
اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده ؟!
یه روز میاد دلداریم میده و کنارمه، ۱۰ دقیقه بعدش انگار جن زده میشه و ازم رو برمی گردونه.
هووف خدایا عاقبت ما رو با این پسر بخیر کن.
به بیرون خیره شدم و آهی کشیدم.
احساس کردم کسی از اعماق وجودم داره فریاد میزنه که...
گذشتت هر چقدرم بد باشه میتونه بهترین اتفاق زندگیت بشه.
اگه نگاهتو عوض کنی و بگی چه درسی میتونه بهم بده.
بعضی وقتا آدم تو دلش یه صداهایی رو حس میکنه.
من که میگم صدای خداست که از تو درونت کمکت میکنه.
حجتی می گفت اینجا اومدنم قطعا حکمتی داشته ، به قول بی بی هیچ برگی بی اذن خدا روی زمین نمی افته .
همیشه میگفت قطعا خیر تو همون بوده ، بعدا میفهمی چه خیر و برکتی توش نهفته بوده...
آخ بی بی کجایی ؟
که دلم برای بوسیدن دستات ، برای نوازش کردن موهام با اون دستای زبرت خیلی تنگ شده...
از وقتی آقاجون فوت کرد دیگه رفت و آمد ما هم به اون خونه کاملا قطع شد .
بی بی منو خیلی دوست داشت.
یادمه وقتی بچه بودم با هم نماز می خوندیم.
یه چادر نماز داشتم که گل های خیلی ریز آبی داشت ، خود بی بی برام دوخته بودش.
همیشه با لذت سَرم میکردم و پشت سر بی بی می ایستادم و هر کاری اون میکرد منم انجام میدادم...
اما از وقتی با خدا قهر کردم، دیگه سراغی ازش نگرفتم.
با یادآوری بی بی ...
اشک هام سرازیر شد و با یاد آوری خاطرات بچگیم کنار بی بی ، بین گریه هام لبخندی شیرینی زدم.
غافل از این که چه چیز هایی در انتظارمه و خدا چه سرنوشتی برام رقم زده.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_نود_ام
همونجور که به ماشین هایی که در حال رفت و آمد بودند خیره شده بودم ، سرمو به شیشه تکیه دادم و برای اینکه آروم بشم چشمامو بستم ، چشمام کم کم گرم شدند.
با صدای نامفهوم آیه سعی کردم به سمتش برگردم که گردنم بخاطر بد خوابیدنم تیری کشید .
دستی به چشمام کشیدم ...
_ جانم.
چرا ایستادیم ؟
+ آراد و آقا بنیامین پیاده شدن تا یکم استراحت کنن و یه هوایی بخورن.
تو پیاده نمیشی ؟
_ چند دقیقه دیگه میرسیم ؟
+ چیزی نمونده ، حدود بیست دقیقه دیگه.
_ آها ، نه من پیاده نمیشم ، اگر میخوای تو برو .
+ نه من نمیرم .
راستی مروا صبح اصلا چیزی نخوردی ، آب میوه که بدرد نمیخوره دیگه گرم شده ، حداقل کیکتو بخور .
_ خوب که گفتی ، اگر چیزی نخورم تا ظهر معده درد ولم نمیکنه.
بی زحمت کیک رو میدی ؟
از توی کیفش دو تا کیک در آورد و به سمتم گرفت.
+آراد که چیزی نخورد ، سهم کیک اونم بخور تا یکم جون بگیری دختر .
لبخندی به روش پاشیدم و بعد از تشکر کردن ،
شروع کردم به خوردن کیک های کاکائویی .
با دیدن آراد و بنیامین که داشتن به سمتمون می اومدن ، سریع پوست کیک ها رو جمع کردم و توی پلاستیکی که نزدیکم بود انداختم.
دستی به دهنم کشیدم تا مطمئمن بشم اثری از کاکائو ها نمونده.
مانتوم رو هم کمی تکونم که همزمان با این کارم در های ماشین باز شد و آراد و بنیامین توی ماشین نشستند.
× سلام مروا خانوم ، حالتون بهتره ؟
رو به بنیامینی که تازه از حرفای آیه متوجه شده بودم برادر بهار هست و همون پسری که کنار تانک دیدمش کردم و گفتم
_ سلام ، بله خداروشکر الان بهترم .
× خداروشکر ، ان شاءالله هرچه زودتر بهبودی کامل رو به دست بیارید .
_ متشکرم ، ممنون.
اما آراد به همون اخمش اکتفا کرد و شروع کرد به حرکت کردن.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
اَلسّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَاالمُقَدَّمُ المَامُول
✨ آرزو ✨
پادشــاهِ دل اسـت . . .
تمام نیات و شخصیتِ انساناست
چقدر قیمتـیست قلبی ڪه ؛
تــو آرزویــش باشـی . . .
✍🏻 #غدیر