❇️آیت الله حائری شیرازی(ره):
🍀همین که توبه قبول شد دیگر آدم نمی تواند روی زمــین بماند بالن🎈 را
دیـــدهای؟
🌿سبک که میشود اوج میگیرد و نمیشود روی زمین نگـهش داشت آدمی تا گناهــش بخــــــشیده شد, وابستگی اش به دنیا کم می شود سبک می شود و اوج می گیرد.
#ماه_شعبان
#ماه_استغفار
هدایت شده از مخزن رمان او را
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هشتاد_یکم
فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالاً نه کلاس داشت و نه کار !
صبح زود از خونه دراومدم ،
شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع ، چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم .
صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون .
ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم .
احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت کوچشون !!
این وقت صبح از کجا میومد؟؟!! 😳
آه از نهادم بلند شد ...!
دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم !
دلم داشت ضعف میرفت ...
کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم رو از کیفم درآوردم و باز کردم .
دم دمای ظهر دوباره پیداش شد .
یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید
دنبالش رفتم
بعد چنددقیقه رسیدیم انقلاب
از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران
کوبیدم رو فرمون و نالیدم:
وای...کارم دراومد !
حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!! 😒
بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن !
خواستم برم تو ببینم چه خبره ، چی میگن !
ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم .
رفتم جلو اما یدفعه ایستادم
هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود !
یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشی.
اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت !
میخواستمم احتمالاً نمیتونستم !!
بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم
حوصلم داشت سرمیرفت !
کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن
عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو
بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون
دوباره افتادم دنبالش
نمیدونستم کجا میره ،
اما معلوم بود خونه نمیره
افتادیم تو اتوبان تهران-قم !
یعنی میخواست بره قم؟؟ 😳
دو دل شدم که دنبالش برم یا نه !
من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم! اینم روش!
مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم
بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا !! 😳
کلافه غر زدم
- آخه اینجا چراااا... 😢
حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم !!
بهشت زهرا خیلی شلوغ بود
از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت ...
ترسیدم دنبالش برم منو ببینه
دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم .
اما خیلی هم دور نشد ، همون نزدیکا نشست کنار یه قبر
و دستشو کشید روش ...
بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود
"یا اباالفضل العباس (ع)"
همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست.
بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش.
تمام حواسم به حرکاتش بود !
بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت ،
صورتش خیس اشک بود !!
سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد !
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم !
هیچوقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه !
اصلاً بهش نمیومد !!
اصلاً چه دلیلی داشت گریه کنه...!
اون که مشکلی نداشت !
گیج شده بودم !
نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد ... 💔
فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود !
خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه !
یه لحظه فکر کردم نکنه ...
بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه !
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،
با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر !
یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر !!
یه عکس آشنا روش بود ...
و یه اسم آشنا !!
"شهید صادق صبوری"
ماتم برد !
پدرش بود ...!!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هشتاد_دوم
وقتی برای تلف کردن نداشتم .
ممکن بود جایی بره که گمش کنم !
سریع برگشتم سمت ماشین و رفتم دنبالش
مغزم پر از علامت سوال و علامت تعجب شده بود
پس پدرش شهید شده بود...!
مادرش کجا بود ؟
چرا اونجوری گریه میکرد ؟!
دستش چی شده که هنوز تو بانده ؟
هرچی بیشتر پیش میرفت ، بیشتر تفاوت بینمون رو احساس میکردم !!
یک ساعت بعد ، در حالی که یه نفر رو که بنظرم دوستش بود سوار کرده بود
و من هنوز دنبالش بودم ،
جلوی یه سالن ورزشی نگه داشت !
و بعد دو ساعت با قیافه ای که خستگی ازش میبارید برگشت خونه .
از شنبه تصمیم گرفتم وقتی که دارم میرم دنبالش ،
کتاب و جزوه هام رو هم ببرم تا حداقل این ترم رو خراب نکنم .
شنبه همه اتفاقات ، مثل روز پنجشنبه بود .
یکشنبه هم همینطور ، با این فرق که بعد از کار نرفت خونه !
رفت همون بیمارستانی که من رو ازش فراری داده بود ...
با خودم فکر کردم حتما الان میره بالاسر یه بدبخت مثل من که یه فضول نذاشته راحت بشه !
دوشنبه هم همه چیز عادی بود
حوصلم داشت سر میرفت ...
سه شنبه بعد از مسجد
رفت یه جای جدید !
یه خونه بود .
چند دقیقه یه بار یکی دو نفر دیگه هم میرفتن تو
خیلی دوست داشتم بدونم اونجا چه خبره
اما داشت دیرم میشد و باید برمیگشتم !
بعد از چندروز تقریباً همه چی اومد دستم .
هرروز صبح میرفت حوزه ، بعد سر ساختمون ، بعد مسجد و بعد خونه .
بجز سه شنبه ها و پنج شنبه ها که بعد از مسجد میرفت تو یه خونه .
و جمعه ها هم همون برنامه ای که دیده بودم
تنها جایی که نمیدونستم دقیقاً چه خبره ، اون خونه بود !
دلم میخواست بدونم اون تو چه خبره
اما هر زنی که میرفت داخل ، چادر سرش بود!! 😒
باید میرفتم !
با خودم فکرمیکردم تا الان هیچ چیز عجیبی تو زندگیش نبوده شاید هرچی که هست داخل همون خونه باشه !!
نمیتونستم خودمو راضی کنم به این کار ...
اما من باید پیدا میکردم اون چیزی رو که اون پیدا کرده بود !
من باید آروم میشدم چون اون آروم بود !
ولی اگر منو میدید ...؟!
اصلاً اگر یه مهمونی دوستانه بود و کسی ازم میپرسید تو کی هستی چی باید میگفتم !؟
سعی کردم خیلی به این احتمالات فکر نکنم !
یه نفس عمیق کشیدم و کمی شالم رو جلو آوردم !
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو !
یه خونه ی دو طبقه بود که مردها از پله میرفتن بالا
و زن ها میرفتن تو طبقه ی همکف !
بوی خوبی میومد !
یکم این پا و اون پا کردم
نمیدونستم دارم چیکارمیکنم !!
کفشام رو درآوردم و موهایی که رو صورتم بود رو دادم پشت گوشام و شالم رو باز جلوتر آوردم.
استرس گرفته بودم !
صدای حرف زدن میومد !
یه بار دیگه نفس عمیق کشیدم و رفتم داخل !
یه اتاق هفتاد ، هشتاد متری بود !
چشمم رو دور اتاق گردوندم و یه جای خالی رو هدف گرفتم !
بیخیال همه ی نگاه هایی که با تعجب دنبالم میکردن ، سریع رفتم همونجا نشستم و سرم رو انداختم پایین !
با پاهایی که جلوم جفت شدن ، ترسیدم !
سرم رو بلند کردم !
دوتا چشم مهربون با لبخند نگاهم میکردن !
- بفرمایید عزیزم
چایی رو برداشتم و به زور لبخند زدم !
- ممنونم
پشت سرش یکی دیگه جلوم خم شد و با دوتا دستش کاسه ی پر از قند رو بهم تعارف کرد
معمولا چایی رو بدون قند میخوردم
اما دلم نیومد دستش رو رد کنم .
فضای آرومی بود ،هرچند سر و صدا بود ولی آروم بود !
سرم رو انداخته بودم پایین و با انگشتام بازی میکردم واحساس میکردم چندین جفت چشم بهم خیره شدن !
و از این فکر از تو داغ میشدم !!
ساعتمو نگاه کردم ، نهایتا نیم ساعت دیگه میتونستم اینجا باشم و باید بعدش میرفتم که دیرم نشه.
از طرفی هم حوصلم داشت سر میرفت
بعد چند دقیقه صلوات فرستادن و همگی ساکت شدن !
و بلافاصله صدای یه آقایی تو اتاق پیچید.
چند دقیقه قرآن خوند و بعد شروع کرد به حرف زدن !
چشمامو با تأسف بستم
"حتما باز یه آخوندی رفته بالا منبر !
میخواستم پاشم برم ، اما ...
" مگه من نیومده بودم ببینم اینجا چه خبره!؟
بعدم بیست دقیقه بیشتر وقت ندارم .
بیست دقیقه میشینم ببینم چی میگن که اون هفته ای دو شب میاد اینجا
بعدشم میرم! "
با این فکر ، خودم رو قانع کردم و بی میل گوشم رو دادم به صدایی که میومد ! 😒
"پس گفتیم اگر این رو قبول کنی ،
دیگه الکی جزع فزع نمیکنی !!
دیگه ناامید نمیشی ،
افسرده نمیشی ،
اصلاً مگه بچه شیعه باید افسرده بشه؟؟
جمع کن خودتو !!
این لوس بازیا چیه؟!
آقا خدا بدش میاد تو رو این شکلی له و لورده و داغون ببینه!"
گوشم تیز شد !!
یعنی چی؟؟ 😳
چیو باید قبول کنی که افسرده نشی؟!
اه ..
چرا اوایل حرفشو گوش ندادم؟؟!! 😣
"تو اگر شاد نبودی
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
💐 آیت الله بهجت (ره) :
✍ وداع از این دنیا برای ما بسیار نزدیک است. ولی ما آن را بسیار دور می بینیم و گرنه این قدر با هم نزاع نداشتیم.
🌟کانال اختصاصی آیتاللهبهجت(ره)🔗
📒 @ayatolahbahjat
#میلاد_علی_اکبر - #روز_جوان
استوری ویژه ی ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
چِه نَمازی بِشَوَدجَنَتُالَاعلیوَقتی
تُومُوذِنشَویوشِیخِجَماعَتپِدَرَت
⏺ استوری ویژه
🎦 کلیپ تصویری
📶 مداحیوسخنرانی
🔢 پادڪـسـت مـذهبی
📻¦ @padcast110
📚رشوه هوشمندانه
کشاورزی مستاجر بود. او با صاحب خانه اش کشمکش داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده، تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم ذره ای کوتاه نمی آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند
بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد. وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش تر طرف صاحب خانه را می گرفت تا او.
بالاخره کشاورز گفت: چه طور است برای شام قاضی پیر یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم؟
وکیل با ترس و لرز گفت: تو چه کار می کنی؟! این رشوه است
کشاورز با شرم و خجالت گفت: نه بابا، این فقط یه هدیه محترمانه است، نه بیشتر
وکیل جواب داد: همینه که بهت می گم، اگه میخوای شانست رو از دست بدی، این کار رو بکن
خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد! کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت
مرغابی ها رو فرستادم
وکیل گفت: نه!؟؟؟!!؟
کشاورز گفت : چرا، اما به اسم صاحب خونه م فرستادم....
هدایت شده از مخزن رمان او را
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
بر مهدی و آن هاله نورش صلوات
بر خال لب و جام ظهورش صلوات
بی پرده همه ی انس و ملک میگویند
بر سال و مه و وقت ظهورش صلوات
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨
#میلاد_امام_زمان(عج)❣️✨
#مبارک_باد❣️✨
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هشتاد_سوم 🌈
دین و شادی ؟!!
دینداری و سرحالی !؟؟؟
پوزخند زدم و دوباره سرم رو انداختم پایین.
"راجع به این مسئله شب های قبل زیاد حرف زدیم،دیگه تکرار نمیکنیم .
بحث امشب اینه که یکی دیگه از فواید قبول واقعیت های دنیا ،اینه که بهتر به هدف خلقتت میرسی !"
دوباره به اسپیکر نگاه کردم
خلقت؟ هدف؟
همون چیزی که دنبالش بودم ...!!
از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت و لبمو گاز گرفتم !
"اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی !
حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟
تو که خودت ، خودتو خلق نکردی !
پس کسی تو رو خلق کرده !
تو خلق شدی که به چی برسی؟!
مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟
چرا انسان خلقت کرد ؟!
به من بگو چرا ؟؟"
تو دلم گفتم چرا !؟ خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم! 😒
بگو دیگه !!
"برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟
میدونی بپرسی چی میگه؟
میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو !
اما تو رو خلق کردم برای خودم !!!
خودش !!!
تورو برای خودش خلق کرده !!
بفهم اینو !
بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی! من که گفتم اینا برای چیه !
بیا برو ...
تو کار مهم تری داری !
تو خلق شدی برای رسیدن به اون !!"
گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم ،کمتر میفهمیدم !
حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم !هرچی میشکافتم ، به چیزی نمیرسیدم !!
نیم ساعت رو گذشته بود ،
دلم نمیخواست برم ...
اما حسابی دیرم شده بود !
یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلند شدم !
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay