⭕️✍تلنگر
زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود ،
درد دل نزد مادرشوهرش میبرد .
او که زن دانایی بود گفت : من شب ، برای صرف شام به خانه شما میام ، ولی شام درست نکن .
مرد وقتی به خانه می آید از اینکه همسرش تدارکی ندیده عصبانی میشود ، ولی مادر میگوید :
من امشب هوس نیمروهای تو را کردم و با خود تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوریم .
پسر مشغول درست کردن نیمرو میشود،
می گوید : چرا تخم مرغ ها را رنگ کردی ؟؟
مادر گفت : زیبا هستن؟
پسر گفت : آری .
مادر گفت : داخلشان چطور است ؟؟
پسر گفت : همه مثل هم.
مادر گفت : پسرم زن نیز همین طور است ،
هر کدام ظاهری با رنگ و لعاب ولی همه درونشان یکی است .
پس وقتی همه مثل همند چرا خود و همسرت را آزار میدهی ؟؟.
قدر داشته هایت را بدان .و خود را درگیر دیگران نکن...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
9.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسیم صبح ، سلامم رسـان به اربابـم
بگو که قلب من از دوری تو آب شده
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚#داستان_آموزنده
در حیاط خانه پدربزرگم، ناراحت و غمگین نشسته بودم؛ پدربزرگم که انسان فهیم و بزرگی است علت ناراحتی را از من جویا شد...
ابتدا گفتم چیزی نیست اما بعد با خودم گفتم شاید بتواند راهکار خوبی به من نشان دهد به همین دلیل به او گفتم:
از تمرکز نداشتن و حواس پرتی خسته شدم؛ در نماز، از اول آن، فکرم به همه جا پرواز میکند و وقتی حواسم جمع میشود که متوجه میشوم نمازم تمام شده است! یا در امتحانات مدرسه هم همینطور و خلاصه هر جا که هستم انگار آنجا نیستم...! از این آشفتگی خسته شدم!
پدر بزرگم گفت:
ذهن انسان مانند ظرف غذا است و هر آنچه میبیند و میشنود مانند مواد اولیه غذا وارد آن میشود و همانها را تجزیه و تحلیل میکند؛
نمیشود که داخل قابلمه نخود لوبیا بریزیم و انتظار خورشت گوشت داشته باشیم! باید ابتدا ظرف ذهن را خالی و پاک کنیم سپس در آن هر چه میخواهیم بریزیم تا به ما چیزی را که میخواهیم بدهد!
اگر قدرت خالی کردن آن را نداریم نگذاریم چیزی وارد آن شود!
ذهنی که از همه چیز پر شده است معلوم است که گاهی سرریز میشود و خروجی آن افکاری شلوغ و درهم است!
🌹در حال زندگی کن و همه چیزخوار نباش تا ذهنی زلال و آماده داشته باشی🌹
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🎙 #عارفانه
⚡️شیطان ما وادار میکند که برای تأمین نیازهای خودمان (خواب، خوراک، ثروت و ...)، از خدا و اولیای الهی فاصله بگیریم.
«ما گرسنه میشویم، تشنه میشویم، خسته میشویم، ثروت میخواهیم، و در این دنیا نیازهای کوچک و بزرگ فراوانی داریم؛ اینها همان نقطهضعفهای ما هستند. اگر شیطان بخواهد در ما نفوذ کند از همین طریق نفوذ میکند.
شیطان بهخاطر نیاز ما به ثروت است که در ما نفوذ میکند و ما وادار میکند که برای تأمین ثروت، از حقایق و خدا و اولیائش دست برداریم.
اگر ما این نقطهضعفها را قطع کنیم و راه شیطان را ببندیم، این نقطهضعفها تبدیل به نقاط قوت خواهد شد... اگر ما یک پناهگاه و تکیهگاهی برای نیازهای خودمان فراهم نکنیم، بیشک شیطان از طریق نیازها بر ما تسلط پیدا میکند».
استاد میرباقری
#سخنان_بزرگان
🦋 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ 🦋
🤲 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_سوم
برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم .
آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.
هرچند که در عین سادگی ، خیلی تمیز و شیک و مرتب بود...
از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن ، به طرف در رفت.
- عه! کجا میری؟؟ ماشینا تو پارکینگنا! 😳
دستم رو گرفت واز در بیرون برد.
- میدونم. مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟
با تعجب ، سرجام میخ شدم و غر زدم :
- وا! میخوای پیاده بری؟ 😕
دوباره دستم رو گرفت و کشید
- مگه من گفتم پیاده بریم؟ 😒
چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر ...
- مترو؟؟؟ وای زهرا بیخیال! 😩
من اصلاً عادت به اینجور کارا ندارم.
مصمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا !
- تنبل خانوم! بیا بریم. مگه باید عادت داشته باشی؟ 😒
- زهرا جون ترنم ول کن! این یکی رو دیگه نمیتونم. بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم ...
- ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم. بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم
دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم ، کشون کشون به دنبال خودش برد!
از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم. ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود ! 😐
- آخه من از دست تو چیکارکنم؟ عجب غلطی کردم با تو دوست شدما ! 😑
- هیسسس...دلتم بخواد! وایسا غر نزن ! 😊
تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم
- غر نزنم؟؟ زهرااااا...غر نزنم؟؟ کلَت تو حلق منه! بعد میگی غر نزن؟! 😣
لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد
- اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم. کلی از خودم فحش خوردم تا تونستم!☺
چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم .
صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره ، حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود ! 😒
نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن ، هیچکس چادری نبود !
هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد. این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید !
ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه ، نگاه کردم .
دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن! و با این فکر شدیداً حرصم گرفت...
اعصابم خیلی خورد شده بود. نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم ، سرزنش میکردم 😔
تو اون لحظه اصلاً دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم !
تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید. از مترو که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم . زهرا با لبخند ملایمی ، نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_چهارم
فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید. کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه !
خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم ، اما اون لحظه شدیداً اعتماد به نفسم پایین رفته بود ...
بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم. انتهای حیاط ، یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد. سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."
با همون جمله وارفتم ! 😕
- زهرا؟ منو آوردی هیئت؟! 😶
کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد .
- مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی ، بده؟
با ابروهای درهم ، از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم
- خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! 😐
بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم ؛ اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود. وگرنه من اصلاً از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد !
لبخندش پررنگ تر شد
- امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی!
بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم. فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم. یکمم گپ بزنیم. همین ! 😊
نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ، ناچاراً کفشام رو درآوردم. زهرا یه قدم رفت جلو و دوباره برگشت
- ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره. ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی ، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه !
با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم .
از در که وارد شدیم ، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد. راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود. و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در ، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود ، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود .
اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید.
- قشنگه! نه
- از عکسایی که میگیرم ، معلوم نیست؟!
-چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه. انصافاً خیلی هنرمندن.
- گروه فضاسازی؟ مگه تئاتره؟!😳
این بار با صدای بلندتری خندید
- نه. هیئته! هیئت منتظران!
- جالبه! خوبه سیاهپوشش نکردین!
- هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم. البته به همین خوبی که میبینی 😊
پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم
با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هر چندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن ، چشمام سیاهی رفت ...
واقعاً حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم. پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم. ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم!
با سلام بلند زهرا ، همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید !
چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن! 😳
چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه !!!
برعکس اونا من از شدت تعجب ، با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم.جلوتر که رفتیم ، بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن 😳😶
جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم !!
بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم.
سن و سالشون از حدودای چهارده سال بود تا بیست و هفت-هشت سال. با یه لیوان شربت و چندتا میوه پذیرایی شدیم و دوباره مشغول حرف زدن شدن !
- زهرا یکم دیر کردی! ما چنددقیقست جلسه رو شروع کردیم. بچه ها از برنامه هاشون گفتن. تو چیکار کردی؟ برنامت چیه؟
زهرا به طرف دختر تپل و بانمکی که خطاب قرارش داده بود نگاه کرد .
- معذرت میخوام واقعاً! منم یه فکرایی دارم.
نمیدونم بچه ها چیا گفتن اما من فکر میکنم واسه داخل مجموعه ، وقتشه یه اردوی تربیتی دو سه روزه ببریم ...
و لازمه یه جلسه هم با بچه های گروه تبلیغات و جذب داشته باشیم تا یه برنامه ی خوب واسه ورودی های جدید ترتیب بدیم .
- خیلی خوبه. موافقم. خیلی وقته جذب نداشتیم. دیگه وقتشه ورودی جدید بگیریم.
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_پنجم
یکی دیگشون گفت
- آره عالیه. منم یه پیشنهاد دارم. میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو از بچه های قدیمی جدا کنیم. اینجوری قدم به قدم میرن بالا.
دختری که کنار من نشسته بود با صدای نازک و قشنگی گفت
- نه به نظر من باهم باشن بهتره. بچه های قدیمی روشون تاثیر میذارن برای رشد بهتر.
نظرات مخالف و موافق پشت سر هم گفته میشد. من که چیزی از ماجرا نمیدونستم و مثل خنگ ها سرم رو بینشون میچرخوندم ، خودم رو مشغول محیط اطراف کردم .
بلند شدم تا دور سالن یه چرخی بزنم. البته جذابی اون محیط ، من رو به این کار وادار میکرد
هرچهار طرف سالن ، با گلدون های کوچیک و خوشگل دیواری تزئین و فاصله ی بین اونها هم با تورهای رنگی اکلیلی پر شده بود. روی دو تا از دیوارها ، پوسترهای جالبی کار شده بود که روی هر کدوم چندتا متن نوشته شده بود. خیلی حوصله ی خوندن متن ها رو نداشتم !
یه گوشه از سالن خیلی خوشگل به نظر میرسید. رفتم جلو.
یه در نیمه باز چوبی بود که از پشتش نورسبزی بیرون میومد و شاخه های بلند گل نرگس از میون در بیرون زده بود !
روبه روش یه حوض کوچیک آبی با فواره ی کوچیکی گذاشته شده بود و صدای قشنگ شر شر آبش ، گوشم رو ناز میکرد .
یه بنر با طراحی دلنشینی کنار در بود ، که بالاش نوشته شده بود " هل مِن ناصر ینصرنی؟ "
زیر این جمله نوشته ی دیگه ای بود " خودم یاریت ام میکنم آقا ! "
و زیرش پر بود از امضا !
رد پاهای مقوایی که از چندمتر قبل از در ، روی زمین چسبونده شده بود ، نظرم رو جلب کرد.
رد پاهایی که روی هر کدوم یه کلمه نوشته شده بود مثل دروغ ، غیبت ، تهمت ، غرور ، خودبزرگ بینی ، خودخواهی ، رابطه ی نامشروع ، بدحجابی و... که برای رد شدن از اون قسمت و جلو رفتن ، ناچار بودم روشون پا بذارم !
گیج شده بودم! باید از همه ی اینها میگذشتم تا به اون در قشنگ و فضای رویایی و اون بنر میرسیدم..
چنددقیقه ای ماتم برده بود که با صدای زهرا به خودم اومدم
- چیشده آبجی ما محو عهدنامه شده؟؟
با تعجب نگاهش کردم !
- عهدنامه؟! 😳
- لبیک به یاری امام زمان رو میگم
- امام زمان؟! 😶
- وا! ترنم خوبی؟! امام زمان دیگه!حضرت مهدی
- میدونم. اینقدرا هم خنگ نیستم ! 😐
- خب خداروشکر .
- ولی نمیفهمم این کارا یعنی چی !
زهرا نیم نگاهی به من کرد و روش رو به طرف درچرخوند .
- به قول آقا ، انتظار سکون نیست ؛ انتظار رها کردن و نشستن برای این که کار به خودی خود صورت بگیرد نیست. انتظار حرکت است
گیج نگاهش کردم! متوجه منظورش نمیشدم.
- اونوقت الان شما میخواید چه حرکتی بکنید مثلا؟
- خب هرکسی در حد و اندازه ی خودش کار انجام میده. ما هم تو این تشکیلات ، هر کدوممون یه گوشه ی کار رو دست گرفتیم !
گیج تر از قبل ، شونه هام رو بالا انداختم .
- راستش رو بخوای من نفهمیدم اینجا شما دارید چیکار میکنید ! 😐
با لبخند به جمعیت نگاه کرد
- ما اینجا استعدادهامون رو میریزیم وسط و هر کدوممون هر کاری که بتونیم انجام میدیم.
مثلا اون گروه برای فضاسازی هستن ، اون گروه برای کارهای رسانه ای و کلیپ و پادکست و پوستر ، اون گروه تبلیغ و جذب رو بعهده دارن ، گروه ما کارهای فرهنگی و برنامه ریزی رو به عهده داره و بقیه گروه ها هم هرکدوم مسئولیتی دارن
- جالبه! اونوقت برای چی؟که چی بشه
دوباره به طرف بنری که بهش میگفت عهدنامه نگاه کرد .
- برای ظهور! برای امام زمان!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- یعنی شما باور دارید که میاد؟! و منتظرشید؟! 😒
- تو باور نداری؟
- نمیدونم! اگرم بیاد تنها کارش با من ، زدن گردنمه!
زهرا با چشم های گرد نگاهم کرد
- وای نگو تو رو خدا! دل آقا با این حرف ها میشکنه
آقا خیلی ماها رو دوست دارن.
پوزخندی زدم !
- مگه دروغ میگم؟😏
- ایشون برای نجات دنیا میان. کسایی هم که گردن زده میشن کسایی هستن که یه عمره دارن وحشی گری میکنن و حقشونه که وجود نحسشون از زمین پاک شه
سرم رو تکون دادم و به اون در و گل های خوشگل نگاه کردم .
- نمیدونم..در کل چیز زیادی در این مورد نمیدونم
ولی عجیبه کسی اینهمه عمر کرده باشه و هنوز زنده باشه!
زهرا لبخندی زد و با مهربونی نگاهم کرد
- کافیه خدا بخواد. اونوقت دیگه چیزی نشد نداره!
به طرف جمعیتی که حالا جلسشون تموم شده بود و مشغول بگو و بخند بودن برگشتیم
جدیت چنددقیقه پیششون تو جلسه و شوخی های الانشون ؛ تیپ سنگین باحجاب و تو سر و کله زدن هاشون ؛ بغض هاشون وقتی راجع به صاحب جلسشون حرف میزدن و از خنده غش کردن هاشون موقع شوخی ، تضادهای جالبی ساخته بود که باعث می شد به جمعشون حسودیم بشه
🕊ادامه دارد ..
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_ششم
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم منم قاطی همون جمع شدم و بعد از مدت ها دارم از ته دل میخندم ...!
بعد از حدود دو سه ساعت ، درحالیکه چندتا دوست جدید پیدا کرده بودم و دلم نمیومد ازشون دل بکنم ، به همراه زهرا از اونجا خارج شدیم. اینقدر شارژ شده بودم که یادم رفت با چه حالی اومده بودم !
اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت من رو هم آروم کنه ، میخندیدیم .
خیلی برام جالب بود که جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار با هم فرقی داریم .
اینقدر حواسم پرت خوشی های اون چندساعت بود که تا وقتی دوباره تو فشار عجیب داخل واگن قرار نگرفته بودم ، نفهمیدم که باز برگشتم تو مترو !
- این چه کاری بود آخه؟! خب با تاکسی میرفتیم دیگه!
- وای این دوباره شروع کرد! ترنم نمیدونی وقتی لب هات روی همه چقدر خوشگل تر به نظر میای! 😉
خندیدم و تو همون شلوغی با کیفم کوبیدم تو سر زهرا که باعث شد خانوم سن بالایی که کنارم بود و از تکون های من احتمالاً داشت له میشد ، اعتراض کنه! 😅
نخودی خندیدم و به زهرا که داشت با لبخند به جای من معذرت خواهی میکرد نگاه کردم .
دوباره وسط جمعی قرار گرفته بودم که بوی لوازم آرایش و اسپری هاشون ، فضا رو پر کرده بود. دوست نداشتم بازهم اعصابم خورد بشه اما اون جو راه دیگه ای جلوی پام نمیذاشت ! 😞
تو فکر و خیالات غرق بودم که زهرا مثل یه غریق نجات ، به دادم رسید !
- بهت خوش گذشت؟
خودم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم
- خب راستش آره! دوستای جالبی داری!
- آره خیلی بچه های خوبی هستن. تنها جمعی که خیلی دوستشون دارم، همین جَمعه!
- چطور؟ مگه دوست دیگه ای نداری؟
- خب چرا. اما بچه های هیئت منتظران با همه فرق دارن!
- چرا؟!
- خب میدونی...همه کسایی که تو این جمع هستن ، یه هدف دارن و با هم عهد بستن که برای این هدف تا پای جون ، جلو برن. برای همین روی خودشون کار کردن. اخلاقشون ، برخوردشون ، تفکرشون ، کاراشون ، با همه متفاوته! بخاطر همون هدف ، همدیگه رو خیلی دوست دارن. به هم احترام میذارن. برای هم مهم هستن. خلاصه خیلی ماهن! اگر بازم دلت بخواد که باهام بیای ، کم کم خودت میفهمی
- جالبه! اتفاقاً چندنفرشون شمارم رو گرفتن که بیشتر با هم در ارتباط باشیم
چشم هاش از خوشحالی درخشید .
- واقعا؟! میگم که خیلی ماهن! 😌
اینقدر با زهرا گرم صحبت شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم خونه. وارد حیاط خوشگلشون که شدیم وایسادم تا ازش خداحافظی کنم. اصرارش رو برای موندن قبول نکردم و با بغل محکمی ، بخاطر روز خوبی که گذرونده بودم ، ازش تشکر کردم
ماشین رو از پارکینگ خارج کردم و به طرف خونه به راه افتادم. طبق معمول ، آهنگی که گذاشته بودم به مغزم اجازه ی فعالیت درست رو نمیداد. خاموشش کردم
تفاوت بین آدم ها ، فکرم رو مشغول کرده بود. اینکه چقدر دغدغه هاشون با هم فرق داره ، فکرهاشون ، رفتارهاشون ، مدل زندگیشون و...
یاد دورهمی هایی افتادم که بعد از بی وفایی سعید و عرشیا ، دیگه توشون شرکت نکرده بودم. توی اون جمع ها هم کم شوخی و بگو بخند نداشتیم اما یه چیزی تو دورهمی امروز بود که هیچ جای دیگه شاهدش نبودم!
نمیدونم. شاید به قول زهرا ، هدفشون بود که اینقدر دوست داشتنی ترشون میکرد !
به خیابون شلوغ و پر سروصدای رو به روم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم
" هدف...! "
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
#او_را
#پارت_صد_هفتم
"هدف"
به هدفی فکر کردم که چند وقتی بود داشتم برای رسیدن بهش تلاش میکردم. به آرامشی که کم کم داشت خودش رو بهم نشون میداد و به استعدادهایی که تازگی متوجه داشتنشون شده بودم !
به اینکه حداقل مثل قبلاً الکی دور خودم نمیپیچم و با چشم بازتری زندگی میکنم .
به اینکه کم کم داره باورم میشه انسانم و قرار نیست هرطور که دلم میخواد زندگی کنم و انتظار موفقیت هم داشته باشم!
هرچند که گاهی یادم میرفت و تو عمل ، خراب میکردم .
و هرچند که هنوزم اون چیزی که باید میشدم ، نشده بودم !
اون شب دوباره دفترچه ای که از فهمیده های جدیدم پر کرده بودم رو ورق زدم و کتابی رو هم که در حال مطالعش بودم ، به اتمام رسوندم .
صبح ، راحت تر از روزهای قبل با صدای ساعتی که تازه خریده بودم ، چشم هام رو باز کردم
دوشی گرفتم و مشغول نظافت اتاقم شدم .
قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم .
روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود ، ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده .
بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم .
بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه. و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم!
بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم !
داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد .
با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم !
- سلااااام عزیزممممم ☺
اووووو! نگاش کن! چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!! چه خوشششگل شدی!
- سلام خوش اومدیییی
بعدشم من همیشه خوشگلم! 😏
- آهان! بله!!
- نه تنها خوشگلم ، بلکه کلی هم هنرمندم !
چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری !
- بابا هنرمنددددد....!
بعد صداش رو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاش رو گرفت رو به آسمون
- خدایا غلط کردم. اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم ! 😰
با آرنج زدم تو شکمش
- دلتم بخواد دستپخت منو بخوری! از سرتم زیادیه!!
با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم ، اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم !!
با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد !
- این بود هنرت !!؟؟ 😐
حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن !!
- وای مرجان!! مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟
- خسسسسته نباشی هنرمند!! 😑
برو ، برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم ، معدم داره خودشو میکشه !
مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور من رو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده !
- عیب نداره. نمیخواد گریه کنی! به کسی نمیگم جای ماکارونی آش پخته بودی
زدم تو سرش
- که گریه کنم؟
بعدم با اعتماد به نفس کامل دستم رو زدم به کمرم و ادامه دادم
- بالاخره اتفاقه! پیش میاد!
مرجان با پوزخند سر تا پام رو نگاه کرد و ماهیتابه رو گذاشت روی میز .
بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و زیر درخت ها ، نشستیم روی چمن .
- ولی جدی میگم. خیلی خوشگل شدی! دلم برای این قیافت تنگ شده بود !!
- منم جدی میگم. من همیشه خوشگلم ولی در کل ، مرسی !
- ترنم نمیخوای این لوس بازیهارو تموم کنی؟؟ یعنی چی این کارات آخه!؟؟ 😒
- مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی ، تموم سختیهای ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی. منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم ، پس می ارزه سختیاش رو تحمل کنم !
دهنش رو کج کرد و ادام رو درآورد 😐
- مسخره بازی در نیار مرجان! خودتم میدونی. من دو راه بیشتر ندارم. یا زندگیم رو تموم کنم ، یا زندگیم رو عوض کنم !
نگاهش رو به چمن ها دوخت و مشغول بازی با اونها شد .
- باشه ، عوض کن. ولی نه با این لوس بازیا!! اصلاً تو خیلی بد شدی!! نه بهم میگی کجا میری ، نه میگی چیکار میکنی 😔
به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد:
- اصلاً تو که عشق سیگار و مشروب بودی ، چجوری ترک کردی؟؟
نکنه رفتی کمپ!؟ نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟
با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده .
- دیوونه!! مگه من معتادم!؟
با حالت قهر روش رو برگردوند و اخماش رفت تو هم. رفتم جلوتر و بغلش کردم.
-آخه خل و چل! من چی دارم از تو قایم کنم!؟ فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم!
- اولاً خیلی چیزا قایم کردی ، بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی ، بگو ببینم چی به چیه .
دستم رو زدم به کمرم و طلبکارانه نگاهش کردم
- چیو قایم کردم؟؟
اونم مثل من گارد گرفت و ابروهاش رو بیشتر به هم گره زد
- اون دوشب کجا بودی؟ الان کجا میری که به من نمیگی؟ 😒
- اگر همه دردت اون دوشبه ، باشه. خونه یه پسره بودم ...
چشماش از تعجب گرد شد 😳
- پسر!!؟؟ کی؟؟
- آره. نمیدونم. نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت!
اما اومد ، یه چیزایی گفت و غیب شد...
سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم
- دیگه هم ندیدمش 😞
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی از رمانکده مذهبی بدون اجازه ممنوعه❌
#او_را
#پارت_صد_هشتم
کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت...
- چه کمکی؟
- کمک کنه تا آروم بشم
تا دوباره خودکشی نکنم ...
تا..
یهچیزایی رو بفهمم !
- خب؟؟
- هیچی دیگه. میگم که. این کارو کرد و رفت!
- حتماً همه این مسخره بازیها رو هم اون گفته انجام بدی !!
-مسخره بازی نیست مرجان. تو که اخلاق منو میدونی. اگر یهذره غیرعقلانی بود ، عمراً اگه عمل میکردم !
- اصلاً این پسره کیه؟ چیه؟ حرفش چیه؟ چی شده که فکر کردی حرفاش درسته
- میدونی مرجان! اون یهجوری بود.
خیلی حالش خوب بود...!
آرامش داشت ، با همه فرق داشت !
با اینکه معلوم بود درآمد کمی داره یهجوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته !!
من دوست دارم بفهممش...
دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده !
- خب الان فهمیدی؟!
- یه جورایی...
تقریباً با همش کنار اومدم ، به جز یه بخشش که فکرم رو بدجور مشغول کرده ...
ولی مرجان تو این چندماه ، نسبت به قبل ، خیلی آروم شدم! هرچند بازم اونی که باید بشم نشدم
- با چی کنار نیومدی!؟
چهار زانو رو به روش نشستم و متفکرانه نگاهش کردم
- ببین! به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته ، چه دلیلی داره ؟؟
- دلیل؟ امممم...خب نمیدونم! اتفاقه دیگه! میفته!!
- نه خله! منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه ...
و تو زندگی تو
و زندگی بقیه!؟
یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟ به نظرت اینا به معنی برنامه ریزی یه نفر برای زندگی آدم نیست؟؟
- ترنم ، جون مرجان بیخیال !
تو رد دادی! میخوای منم خل کنی؟
- خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟
اگر من با سعید میموندم ، با عرشیا ، یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد ، شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم !
- مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😏
- به یه دید جدید ، حس جدید ، زندگی جدید ، فکر جدید !
و این خیلی خوبه ...
یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم. همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم! همش دارم چیزای بهتری میفهمم!!
- ترنم! مغزم قولنج کرد!! بیخیال. دعا میکنم خوب شی!!
- خیلی...! منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم !!
- بابا خب چرت و پرت میگی! کی حوصله این مزخرفاتو داره؟
مثلا الان زندگی من چشه؟؟ چرا باید تغییرش بدم...
- مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟
یکم ساکت شد و سرش رو انداخت پایین
- خب آره !
تا لنگ ظهر میخوابم ، بعد بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه
هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم ، هرروز از قیافش میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده !
چندماه یه بار هم داداشم رو میبینم !
بابام رو چندسالی میشه که ندیدم .
هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم !
چندروز یه بار یه پارتی میرم .
اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون ، اگرم خونه باشم ، بطری های مشروب مامانم رو کش میرم
چی از این بهتر؟؟؟
با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ، داد زد
- بس کن ترنم! دنبال چی میگردی؟؟
زندگی همه ی ما فقط لجنه! همین. این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار !
تو چشماش نگاه کردم
زور میزد که مانع ریزش اشکهاش بشه. میدونستم که نیاز به گریه داره ، بدون هیچ حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده ، گریه کنه... 😭
انتظار داشتم بیشتر بمونه اما بعد از تموم شدن گریه هاش ، رفت .
کاش میتونستم براش کاری انجام بدم.ولی سخت بود ، چون اون برعکس من شدیداً لجباز بود و مرغش یه پا داشت !
میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم ، افتاد.
وارد آشپزخونه شدم. اولش یکم این پا و اون پا کردم اما بعد سریع دست به کار شدم ...
ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم .
بعد از اینکه آبکشش کردم ، سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش
عالی شده بود ! 😍
با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره .
از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم. مخصوصاً اینکه هنر خودم بود !
اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم !
بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه !
با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم !
غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن !
هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن ، بی فایده بود !!
داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه ، دستپاچه رو به باباکرد
- راستی! غذای امشب رو ترنم پخته
با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم..
- خب چیکار کنم؟ مثلاً خیلی کار مهمی کرده؟
با این حرفش انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد !
حسابی وا رفتم 😔
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❣ #سلام_امام_زمانم❣
بگذار بگویمت دلم غم دارد
یک عالمه اشک و آه و ماتم دارد
عجّل بظهور، عصر آدینه ها
ای یوسف فاطمه تو را کم دارد . . .
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸