eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤🥀🍂 🥀 ❇️ سلام امام زمانم 🌤 🏴 صاحـب عــزای مـاتــم کــرب‌ و بلا بيــا 🏴 تنهـــا اميــد خلــق جهـــان يـابـن فاطمه 🏴 بيش از هزار سال تو خون گريه کرده‌ای 🏴 ای خـون جــگر ز قـامت زينـب بيــا بيــا 🤲 اللّهُمَّ‌ عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّکَ‌ الْفَرَج 🤲 🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ 🤲 علیه‌السلام علیه السلام 🥀 🖤🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عج💔 صاحب عزاےماتم ڪرب وبلا بيا🥀 تنها اميدخلق جهان يابن فاطمہ🥀 بيش از هزارسال تو خون گريہ ڪرده‌اے🥀 اےخون جگر ز قامٺ زينب بيا بيا🥀 🥀اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ🥀 علیه السلام
🏴عالم یکپارچه شور و غوغاست و عطر محرم ، همچون اسپند ، در هوای جانهای بیقرار می‌پیچد و تازه‌شان می‌کند هرکس در گوشه‌ای می‌گرید و می.بالد و زنده می‌شود ... تو اما ، ای عزیزترین ، ای صاحب عزا ، کجای عالم نشسته‌ای به عزای جد غریبت🏴 علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1129504329.mp3
2.5M
🏴 😍 ♨️به خاطر حسین (ع) گناه نڪنیم! 👌 بسیار شنیدنی 🎤استاد مومنی•. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_باز‌مانده♥️ #قسمت_چهاردهم ✍ #ز_قائم دروغ چرا دل تنگ شدم؛ د
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ گشنه م بود ولی نمیخواستم‌ مامان دیگه کار کنه و خسته بشه، بخاطر همین گفتم: _شما برین مامان جون. خودم گرم میکنم مامان که خسته بود اصرار نکرد و گفت: _باشه قربونت برم اون قابلمه سرمه ای توش برنجه‌. قابلمه سیاهه توش خورشته‌. گرم کن بخور _چشم مامان مامان هم سری تکون داد و به سمت اتاق رفت تا استراحت کنه. قابلمه هارا از توی یخچال برداشتم و روی گاز گذاشتم‌. زیر گاز را روشن کردم‌ و روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم تا نهار گرم بشه. با صدای زنگ موبایل سرم را از روی میز برداشتم و بدون اینکه‌ نگاهی به صفحه اش بندازم‌، تماس را وصل کردم و گفتم: _الو سلام صدای مائده با خنده‌ از پشت تلفن اومد: _سلام زهرا جون خوبی؟ صدات نشون میده خواب بودی و تازه بیدار‌ شدی!! موهام‌ رو از جلوی صورتم پشت گوشم‌ فرستادم و گفت: _ نه نخوابیده بودم مائده،‌ سرم‌ را روی‌ میز گذاشته بود تا غذا گرم بشه بخورم با خنده ای کوتاه، گفت: _پس بد موقع زنگ زدم! در حالی داشتم‌ زیر گاز‌ را خاموش‌ می کردم گفتم: _نه اتفاقا‌ به موقع زنگ زدی؛ خوابم پرید وگرنه‌ غذا میسوخت _خب پس به موقع زنگ زدم که هم من به کارم برسم هم تو غذا بخوری!! همونطور که داشتم غذا را توی بشقاب می ریختم، گفتم: _دستت درد نکنه...‌جانم کاری داشتی؟ _اره، میگم که زهرا سارا پیشم اومده بود! بشقاب را روی میز گذاشتم و شوکه شده پرسیدم: _سارا اومده پیش تو، مائده _اره اومده بود پیشم. میخواسته‌ بیاد پیشت تو ولی مثل اینکه شماره وآدرس. خونتون را نداشته. روی صندلی نشستم و گفتم: _الان چند ماهه که من با سارا ارتباطی‌ ندارم؛ شمارشو‌ که عوض کرد بخاطر پدرش....فقط یادمه که یه خونه اجاره کرد..آدرسش را نداشتم. چیشده مائده؟ برای سارا اتفاقی افتاده؟ مائده تند تند گفت: _نه نه زهرا اتفاقی‌ خاصی نیافتاده‌... فقط... کلافه گفتم: _فقط چی؟؟ آروم جواب داد: _زهرا آروم‌ باش....پدر سارا آدرس خونش‌ را پیدا کرده....رفته تا دلش میخواسته‌ کتکش زده دستم را به سرم گرفتم و گفتم: _یا فاطمه الزهرا...وای... سارا کجاس؟ با آرامش جواب داد: _الان پیش منه‌. با‌ مامانم‌ بردمش‌ بیمارستان‌؛ آوردیمش‌ خونه، الان هم خوابه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکری زیر لب گفتم؛ از روی صندلی بلند شدم و گفتم: _باشه‌. الان آژانس میگیرم میام _تو که نهار نخوردی‌ کجا میخوای‌ بیای؟ عصر خودم میام دنبالت تند گفتم: _نه من دلم طاقت نمیاره الان میام مائده که دید اصرارش فایده ای نداره به ناچار گفت: _باشه. منتظرتم _الان میام‌؛ کاری نداری؟ _نه فقط مواظب خودت باش _چشم خداحافظ _خداحافظ راهی اتاق شدم و سریع آماده شدم روسریم و روی سرم انداختم و لبنانی‌ بستم‌. چادرم را روی روسری‌ تنظیم‌ کردم. بعد از برداشتن‌ کیفم و انداختن‌ موبایل از اتاق بیرون اومدم و روی یه کاغذ برای مامان نوشتم: مامان من دارم میرم خونه مائده پیش سارا. نگران نباشید کاغذ را روی اپن گذاشتم و آروم بیرون رفتم. بعد از اینکه‌ کفشام‌ را پوشیدم‌ به آژانس زنگ زدم و منتظر ایستادم.‌ آژانس‌ که اومد سوار شدم و سر به زیر سلامی دادم. راننده که پیرمرد مهربونی‌ بود، جواب سلامم را داد و گفت: _کجا میری دخترم؟ آدرس را دادم و راننده حرکت کرد وقتی که رسیدیم، پول را حساب کردم و پیاده شدم. هنوز به در خونه مائده نرسیده بودم که با صدای راننده برگشتم: _دخترم پول را زیاد دادید. بیا بقیه ش را بگیر شرمنده سر تکون دادم و گفتم: _ببخشید حواسم نبود بقیه پول را گرفتم؛ زنگ را زدم که خاله نفیسه جواب داد: _بله بفرمایید؟ _منم نفیسه خانم در و زد و گفت: _بیا تو زهرا جان وارد شدم و در را بستم‌ و توی آسانسور قرار گرفتم. نهار نخورده بودم و ضعف کرده بودم؛ با دستم آروم دور معده م را ماساژ دادم خداراشکر که تو خونه میوه خوردم وگرنه الان از ضعف بیهوش‌ شده بودم آسانسور که به طبقه ۴ رسید در و هل دادم و وارد طبقه شدم و تا زنگ زدم، مائده در و باز کرد و با دیدنم دستپاچه گفت: _وای زهرا چرا اینجوری شدی؟ دستم را گرفت و گفت: _رنگ صورتت شبیه گچ شده. دستت‌ هم سرده. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: _نه چیزی نیست....مائده کجاست؟ _چی چیو‌ چیزی نیست، ضعف کردی!! بعد دستانم‌ را گرفت و داخل برد همون موقع نفیسه خانم از آشپزخونه‌ بیرون اومد و و با دیدن‌ صورتم گفت: _سلام زهرا جان. چرا اینقدر رنگت سفید شده!! تا میخواستم‌ جواب بدم، مائده گفت: _مامان میشه یه شربت‌ بیاری‌!!زهرا ضعف کرده‌ نهار هم نخورده نفیسه خانم سری تکون‌ داد و گفت: _الان میارم و به سمت آشپزخونه‌ رفت 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 مائده دستم‌ را کشید و به سمت مبل رفت. بعد از اینکه‌ من و روی مبل نشاند پایین مبل کنارم زانو زد و گفت: _زهرا آبجی... الان واسه‌ چی نگرانی؟! خدا را شکر بخیر‌ گذشته والانم‌ سارا سالمه با بغض رو به مائده گفتم: _مائده!! برای سارا چه اتفاقی افتاده؟ چرا به من چیزی نمیگین؟؟اصلا خودش کجاست؟؟ دستم را محکم تر گرفت‌ و گفت: _سارا الان توی‌ اتاق من خوابه. نگران نباش. تا یه چیزی‌ نخوری‌، نمیزارم بری کلافه سری‌ به نشونه‌ تایید تکون دادم. میدونستم قضیه حاد تر از این حرفاست نفیسه خانم سینی‌ شربت را آورد و یه شربت جلوم‌ گذاشت و گفت: _بخور زهرا جان. رنگ به صورتت نمونده‌ لیوان شربت را برداشتم و گفتم: _دستتون‌ درد نکنه‌ خاله. ببخشید مزاحمتون‌ شدم روی مبل روبه روم‌ نشست‌ و گفت: _این چه حرفیه‌ عزیزم‌. بخور نوش جونت بعد از اینکه‌ به اصرار مائده شربت را خوردم، از روی مبل بلند شدم و گفتم: _مائده! سارا کجاست بزار ببینمش تا خواست منصرفم‌ کنه، کلافه گفتم: _بزار برم‌ ببینمش‌. شربت را هم که خوردم به ناچار بلند شد و همراهم اومد تا میخواستم در و باز کنم، مائده سریع دستش را روی دستگیره در گذاشت و گفت: زهرا من و نگاه کن تو چشم هاش نگاه کردم، که گفت: _زهرا رفتی توی اتاق هر چی که دیدی هل نکن‌. مهم اینه‌ که سارا الان‌ حالش خوبه... نگران سرم را تکون دادم که با یک دستش‌ دستم را گرفت و با اون یکی دستش دستگیره در را به سمت پایین فشار داد و در و باز کرد. وارد که شدم‌، چشمم به جسم بی جون سارا افتاد که با یه پا و دسته شکسته روی تخت خوابیده بودم. شوکه شده بودم و حرفی نمیزدم. تا اینکه قطره های اشک روی گونه ام سرازیر شد.‌ مائده با دیدن اشکام دستپاچه گفت: _زهرا!!‌ چرا گریه میکنی قربونت برم؟؟ همونطور که اشک هام دونه دونه‌ روی گونه ام سرازیر میشد، گفتم: _نمیبینی‌ مائده پدر سارا چه بلائی سرش آورده‌ سرش‌ شکسته‌ پاش هم آتل‌ بسته‌ با دستام به صورتش‌ اشاره کردم ادامه دادم: _نمیبینی‌ صورتش چقدر کبوده‌!! جای سیلی ش را من میتونم‌ ببینم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay