🔻 حاج اسماعیل دولابی
✍در جوانی اسبی داشتم؛ وقتی از کنار دیواری عبور میکرد و سایهاش به دیوار میافتاد، اسبم به آن نگاه و خیال میکرد اسب دیگری است. به همین خاطر خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند و، چون هرچه تند میرفت، میدید هنوز از سایهاش جلو نیفتاده است؛ باز هم به سرعتش اضافه میکرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا میکرد مرا به کشتن میداد. اما دیوار تمام میشد و سایهاش از بین میرفت، آرام میگرفت.
🔸در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست میخواهد در جنبههای دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران باز نگهش نداری، تو را به نابودی میکشد
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
👤حاج اسماعیل #دولابی
.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۲۳ #نویسنده_زهرا__فاطمی از همان لحظه اول نیروهای امنیتی به ما رسیدند و چندی
#رقص_درمیان_خون
#پارت۲۴
#نویسنده_زهرا__فاطمی
همه جا را آتش پوشانده بود .
مرد با چهره ای زخمی و خون آلود در میان آتش ایستاده بود و دستش را به سمتم دراز کرده بود.
نمیتوانستم به سمتش بروم اشکهایم میبارید.
_کمکم کن!
صدایش چنگ بر قلبم میزد.
احساس تنگی نفس رهایم نمی کرد.
از چشمانش خون میچکید
_دخترم منتظرمه!
دوباره دستش را به سمتم دراز کرد.
افشین از میان آتش گذشت و به من نزدیک شد.
با دیدنش خوشحال شدم به سمتش دویدم ولی با دیدن چهره ترسناکش قدمی عقب گذاشتم
صدای خنده های وحشتناکش در فضا پیچید
_نترس دلی .بیا پیشم.
او به من نزدیک میشد و من چندین قدم به عقب بر میداشتم.
کم کم شروع به دویدن کردم .
او نامم را فریاد میزد.
ناگهان دستم به عقب کشیده شد .به عقب نگاهی انداختم
گرگی را دیدم که قصد دریدن گلویم را دارد.
از ته دل فریاد زدم.
_نهههههههههه
با تکان های دستی از خواب بیدارشدم.
کابوس آنقدر مرا دچار وحشت کرده بود که با دیدن مادرم خودم را به آغوشش انداختم و زار زدم.
_چیزی نیست عزیزم .همش خواب بود.
کمی که آرام شدم مادرم برایم یک لیوان آب آورد
_پاشو این رو بخور عزیزم.
لیوان را به یکباره سرکشیدم.
خنکای آب ، آتش دلم را سرد کرد.
مادرم که خیالش از من راحت شد به اتاقش برگشت.
روی تخت نشستم و به دیوار تکیه زدم.
یک لحظه هم نگاههای آن مامور از جلو چشمم کنار نمیرفت.
عذاب وجدان گریبانم را گرفته بود.
دیگر خواب به چشمم نیامد .
امروز باید حقیقت را میفهمیدم و خودم را نجات می دادم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۲۵
#نویسنده_زهرا__فاطمی
امروز باید حقیقت را میفهمیدم و خودم را نجات میدادم.
با افشین برای عصر قرار گذاشتم .
مادرم را به بهانه اینکه بعد دانشگاه باید چندکتاب بخرم، مجاب کردم تا شب قبل از رسیدن پدرم به خانه بر گردم.
دوباره مثل شب گذشته لباس پوشیدم و ماسکی برداشتم و از خانه خارج شدم.
نزدیک دانشگاه در کوچه ای خلوت چادر را درآوردم و به سمت دانشگاه به راه افتادم.
کنار در ورودی دانشگاه سه دختر ایستاده بودند که هر سه شال را دور گردنشان انداخته بودند .
به سمتشان رفتم
_سلام میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
یکی با خوشرویی جواب داد
_سلام .امرتون
_میخواستم در مورد اون دختری که کشته شده ازتون سوال بپرسم.
انگار موضوع برای هرسه جالب بود که توجهشان را به من دادند
_خب راستش من دنبال فهمیدن حقیقتم .شما در مورد این قضیه چی میدونید؟
یکی از دخترا با عصبانیت پرسید
_ماموری؟
_نه به خدا. منم دانشجوی همین دانشگاهم .میتونید برید از همکلاسیام بپرسید.
انگار کمی خیالشان راحت شد .
_چیزی که من شنیدم این بود که اون دختر اومده بوده به این شهر و انگار با فامیل هاشون تو پارک بودند که بخاطر حجابش ،گشت ارشاد اون رو وارد ون میکنه و میبره اداره پلیس. میگن اونقدر بهش زدن که بدنش کبود بوده و سرش ضربه خورده و در نهایت ضربه مغزی شده و کشته شده.
با تعجب گفتم
_ولی تو فیلمی که تو رسانه ها پخش شده .اون دختر حالش خوب بود. اثر ضرب و شتم دیده نمیشد. یکهو وسط اداره از هوش رفت .
کسی هم بهش ضربه ای نزد.
تازه شنیدم دکترا گفتن انگار تو بچگی رو سرش عمل جراحی انجام شده. هنوز هم قرص مصرف میکرده.
الان چیزی که شما میگی با چیزی که من دیدم مغایرت داره.
دوتا از دخترا به هم نگاهی انداختند و سکوت کردند ولی یک نفر دیگر گفت
_اینکه عمل داشته دروغه. من صحبت های باباش رو شنیدم که میگفت هیچ عمل جراحی نداشته.
مامورا دروغ میگن تا خودشون رو نجات بدن.
عکسی که به تازگی از پرونده پزشکی آن دختر در رسانه ها پخش شده بود را نشانشان دادم.
_ببینید این پرونده پزشکی اون دختره .تاریخ عمل رو ببینید.!
بیشتر از این نمیخواستم با آنها بحث کنم پس گوشی را درون جیبم گذاشتم.
_ممنون که بهم وقت دادید .من دنبال حقیقتم. به نظرم شما هم بیشتر تحقیق کنید . فعلا.
باید با دیگران هم صحبت می کردم .نیاز به اطلاعات کامل تری داشتم.
دوباره با افشین و معترضین به سمت یکی از خیابان ها رفتیم.
جمعیت زیادی در خیابان جمع شده بود.
چند پسر وسط خیابان ایستاده بودند و جلوی ماشین ها را می گرفتند تا به معترضین بپیوندند و هرکسی قبول نمیکرد با سنگ به شیشه ماشینش میکوبیدند.
نیروهای امنیتی هم وارد ماجرا شده بودند و مردم عادی را متفرق می کردند و مسیر خیابان را کمی بالاتر از ما بستند تا ماشینی به این سمت نیاید.
بیشتر افرادی که در محل بودند ،دختران و پسران نوجوان و جوان های بیست ویک ، بیست و دوساله بودند.
جمعیت معترضین به سمت انتهای خیابان به راه افتاد در حالی که شعار می داد:
_میکشم میکشم هرآنکه خواهرم کشت!!
در همان حال که همراه با جمعیت به سمت انتهای خیابان می رفتم، متوجه افشین شدم که با یک پسر صحبت می کرد.
چند دقیقه بعد همراه با پنج پسر و دو دختر به سمت یکی از کوچه ها دویدند.
کنجکاو شدم ببینم به کجا می روند .
پشت سرشان به راه افتادم.
در یکی از کوچه ها یک پسر جوان را گرفته بودند .
صدای فریادشان می آمد.
از او میخواستند تا به رهبر و مقدسات توهین کند ولی او قبول نمی کرد.
هر کدام به یک شکل به او ضربه میزدند.
با دیدن آن پسر با تنی زخمی و پرخون ،قلبم به درآمد و اشکم روان شد به یاد یک جمله افتادم
_به کدامین گناه؟
برق چاقو را که در دست یکی از پسرها دیدم، رمق از پاهایم رفت ،کنار دیوار به زمین خوردم.
چندین ضربه پیاپی به پسر زد .
ضربه آخر را افشین زد و خندید
نگاهم به او بود که در خون خود می غلتید.
همه پا به فرار گذاشتند.
افشین با دیدن من روی زمین به سمتم آمد و با همان دست خونی دستم را گرفت و همراه خود کشید
_تو این جا چیکار میکنی دلی؟بدو ببینم!
افشین با سرعت می دوید و مرا به دنبال خود می کشید.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۲۵ #نویسنده_زهرا__فاطمی امروز باید حقیقت را میفهمیدم و خودم را نجات میدادم
#رقص_درمیان_خون
#پارت۲۶
#نویسنده_زهرا_فاطمی
افشین با سرعت می دوید و مرا به دنبال خود می کشید.
وارد جمعیت معترضین شدیم .
عصبانی بودم از خودم ،از افشین !
دستم را از دستش بیرون کشیدم
_به من دست نزن .ازت متنفرم !
خونسرد نگاهی به من کرد و بعد با لبخندی که حرصم را در می آورد آهسته کنار گوشم گفت
_ولی من عاشقتم عزیزم. تو که نمیخوای همون بلا سرت بیاد،هوم؟
وحشت زده سرم را عقب بردم.
با دیدن برق ترس و وحشت در چشمانم لبخندی زد.
در آن لحظه افشین را هیولایی میدیدم که قصد داشت جانم را بگیرد .
انگار خوابم داشت تعبیر می شد!
با ترس از او فاصله گرفته و به قدم هایم سرعت بخشیدم.
دلم میخواست تا ابد از او فاصله بگیرم.
وقتی یکی از پسرها افشین را مخاطب قرار داد، ا فرصت استفاده کرده و خودم را در میان جمعیت پنهان کردم.
همانطور که جلو می رفتم یک آن چشمم به پسری افتاد که جلوتر از من حرکت می کرد.
از نیم رخ چهره اش شبیه بهراد بود.
تصمیم گرفتم خودم را به او برسانم تا از دست افشین نجات پیدا کنم.
باید همه چیز را به او می گفتم.
در دل خدا خدا میکردم که اشتباه نگرفته باشم..
به چند نفر تنه زدم و از کنارشان با سرعت گذشتم و به کنار او رسیدم.
با صدایی که از وحشت میلرزید صدایش زدم.
_آقای شهریاری
نگاهم کرد ،خودش بود. من آن چشم ها را خوب میشناختم .چشمهایی که نگاه ناپاک به ناموس کسی نمی انداخت و من چه دیر فهمیده بودم.
با صدایی که تعجب در آن هویدا بود، پرسید
_خانم فروتن شما اینجا چیکار می کنید؟
اشک به آنی در حدقه چشمانم دوید با صدایی لرزان آهسته نالیدم.
_تو یکی از کوچه های این خیابون یکی رو کشتند.
به آنی گریه ام اوج گرفت و اشکهایم جاری شد
میخکوب ایستاد.
_چی ؟؟؟؟
با ترس گوشه آستینش را گرفتم
_تو رو خدا حرکت کنید ،افشین دنبالمه.
نگاهش از صورتم به دستم که آستینش را گرفته بود، کشیده شد . خجالت زده دستم را عقب کشیدم.
به قدم هایش سرعت بخشید . حالا هردو سریع از بین جمعیت می گذشتیم.
_خانم فروتن میشه بگید دقیقا چه اتفاقی افتاده ؟
با صدایی آهسته همه قضیه را برایش تعریف کردم.
_من باید برم کمک اون پسر شاید هنوز زنده باشه.
شما هم الان از جمعیت جدا بشین و به سمت خونه برگردید.
میخواستم بگویم از بودن میان این جمعیت و پیدا شدن افشین وحشت دارم ولی زبان به دهان گرفتم و فقط سرم را تکان دادم.
بهراد همانجا ایستاد و من همراه دو دختر دیگر با جمعیت به جلو رفتم.
به انتهای خیابان رسیدیم .پسران جوان خیابان را کاملا قرق کرده بودند.
چند دختر در حالی روسری هایشان را به دست گرفته بودند میان پسرها می رقصیدند.
مثلا میخواستند اینگونه مبارزه کنند!!!
دنبال یک فرصت مناسب بودم تا از جمعیت جدا شده و به خانه برگردم.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که افشین از مقابلم درآمد
_سلام عزیزم
از او حسابی میترسیدم ولی سعی کردم بر ترسم مقابله کنم تا به سلامت به خانه برسم، پس با مظلوم ترین صدایی که از خودم سراغ داشتم به حرف آمدم
_سلام .ببخشید اون حرفا رو زدم .خیلی ترسیده بودم.
افشین که انگار مجاب شده بود، لبخندی زد :
_ایرادی نداره عزیزم بهت حق میدم. بیا بریم پیش بچه ها کمی پایین تر ایستادند.
ترسیده بودم ولی به خودم امیدواری میدادم که در این شلوغی نمیتواند خطایی مرتکب شود.
و چه احمقانه در دام شیطان صفتی چون او گیر افتادم.
وقتی به بچه های دانشگاه رسیدیم. متوجه شدم یکی از پسرها با ماشینش که گوشه خیابان پارک شده، آهنگ گذاشته بود و
دختران و پسران آن وسط می رقصیدند.
حال دیگر میدانستم این هم نوعی مبارزه است!!!
_برای توی کوچه رقصیدن!!!
شعر که به این قسمت رسید
افشین مرا با خود به سمتی که میرقصیدند ، برد.
متحیر به او نگاه می کردم.
_اگر میخوای ببخشمت باید با من برقصی!
عصبانی گفتم
_بین این همه آدم؟؟؟من به هیچ وجه چنین کاری نمیکنم.
_مجبوری عزیزم!
چشمکی حواله ام کرد و رو به یکی از پسرها گفت
_سینا گوشیتو دربیار از من و عشقم وسط این خیابون فیلم بگیر. اون آهنگم دوباره پلی کن.
_اوکی
هنوز مشغول حلاجی حرفش بودم که آهنگ دوباره شروع شد و سینا مشغول فیلم گرفتن شد
_ برای توی کوچه رقصیدن ، برای نترسیدن وقت بوسیدن
افشین که دید من هاج و واج نگاهش میکنم و نمی رقصم سرش را به گوشم نزدیک کرد.
وحشت زده خودم را عقب کشیدم که دستم را گرفت.
با دست دیگرش ماسک صورتم را پایین زد.
_عزیزم حیف نیست صورت خوشگلت تو فیلمها کامل نیفته.
_تو رو خدا بزار برم
_کجا عزیزم؟تا یک دور با من نرقصی محاله گلم!
_خفه شو کثافت!
دستش بالا آمد و بر صورتم فرود آمد.
گوشه لبم پاره شد.
طعم خون در دهانم پیچید.
اشک هایم جاری شد . بازوهایم را گرفت میخواست به زور مرا با خود همراه کند .اشکهایم شدت یافت و افشین خوشحال از این اتفاق زیر خنده زد.
حس می کردم دنیا دور سرم می چرخد.
زیر لب خدا را صدا میزدم تا به دادم برسد.
چیزی نگذشت که فردی از پشت سر، مشتی را حواله صورت افشین کرد.
با صورتی اشکی به عقب چرخیدم .
بهراد به سمت افشین یورش برد و شروع به زدن او کرد.
_خانم فروتن لطفا زودتر از اینحا برید.
با شروع دعوا بین آن دو ،همهمه ای در بین جمعیت بر پا شد .
یک لحظه متوجه شدم تعداد زیادی نیروی امنیتی به سمت ما می آیند . طولی نکشید که جمعیت را متفرق کردند.
من همان وسط خشکم زده بود و چشم از بهراد که دست های افشین را از پشت گرفته بود برنمیداشتم.
بهراد افشین را سوار ماشین کرد و رو به یکی از لباس شخصی ها که صورتش مشخص نبود کرد
_ببریدش اداره تا من بیام.
نگاهم به ماشین بود که هرلحظه بیشتر از من دور میشد.
_،خانم فروتن حالتون خوبه؟
نگاه شرمنده ام را به او دوختم .
_ممنونم که نجاتم دادید.
در حالی که به زمین چشم دوخته و اخم بر ابرو داشت با صدایی که رگه های عصبانیت در آن موج میزد گفت
_پدرتون خبر داره شما تا این وقت شب تو خیابونید؟اصلا از شما انتظار نداشتم که خودتون رو شبیه این دخترها کنید و بیاید وسط این همه نامحرم و چشم ناپاک!
صدایش هر لحظه داشت اوج می گرفت.
دیگر تحمل نداشتم .
با یک تصمیم آنی پا به فرار گذاشتم و توجهی به صدا زدن های بهراد نکردم.
خودم را به خیابان اصلی رساندم و با اولین تاکسی به سمت خانه برگشتم.
سر کوچه از تاکسی پیاده شدم، چادر را از کوله خارج کردم و بر سرم انداختم حوصله حرف و حدیث های دیگران را نداشتم..
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
مولای عالَم!
کاش مردمان گرانفروشی بودیم!
از همانهایی که آنقدر گران میفروشند که کسی سراغشان نمیرود.
کاش گوهرِ ایمان به شما را اینقدر ارزان نمیفروختیم.
کاش نزد ما ارزانفروشانِ بیانصاف، کیمیای محبّت شما آن قدر گران بود که شیطان هیچ وقت وارد دکّان دینفروشی ما نمیشد!
افسوس!
تنها یوسفمان را چه راحت، سر بازار دنیا فروختیم!!
کاش مردمان گرانفروشی بودیم
تا شما اینگونه در جهان غریب و تنها نبودید...
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
دستش بالا آمد و بر صورتم فرود آمد. گوشه لبم پاره شد. طعم خون در دهانم پیچید. اشک هایم جاری شد . بازو
#رقص_درمیان_خون
#پارت۲۷
#نویسنده_زهرا_فاطمی
آنقدر برای رسیدن به خانه عجله داشتم که جلوی در حیاط چادرم به پایم گیر کرد و با صورت روی زمین افتادم.
دست و صورتم خراش برداشته بود و خیلی می سوخت.
به زحمت برخواستم و وارد خانه شدم.
با صدای در مادرم عصبانی به سمتم آمد
_معلوم هست کجایی دختر؟
نمیدانستم باید چه جوابی بدهم ساعت نزدیک به ده شب بود و این اولین باری بود که من آنقدر دیر به خانه بر میگشتم.
پدرم معتقد بود دختر باید قبل اذان مغرب در خانه باشد تا از گزند حیوان های دوپا در امان بماند.
مادر نزدیکم شد و با دیدن وضعیم به پشت دستش زد
_خدا مرگم بده. دلارام تصادف کردی؟ و
گیج نگاهش کردم و به آنی تصمیم گرفتم از همین سوتفاهم استفاده کنم.در دل آرزو میکردم خدا مرا بخاطر اشتباهاتم و دروغهایم ببخشد
_بله. واسه همین دیر اومدم .رفته بودم درمانگاه
_ذلیل شده چرا زنگ نزدی پدرت بیاد دنبالت؟
_مامان میخوای همین دم در بازجویی کنی یا اجازه میدی بیام خونه.
_بیا برو داخل .پدرت خیلی عصبانیه
زیر لب از خدا خواستم همین یکبار کمکم کند.
وارد خانه شدم پدرم روی مبل نشسته بود .
سگرمه هایش درهم بود.
با فاصله و سربه زیر سلام کردم.
_سلام
با شنیدن صدایم با عصبانیت برخواست .
به سمتم آمد دستش را بالا برد تا یک سیلی جانانه نثارم کند.
با وحشت چشم بستم هرآن منتظر برخورد دست پدرم بودم. وقتی خبری نشد آهسته چشمانم را باز کردم.
انگار خراش های صورت و زخم گوشه لبم مبهوتش کرده بود.
_صورتت چی شده؟
قبل از اینکه من جواب بدهم مادرم از آشپزخانه با یک لیوان آب به سمتمان آمد.
_تو راه خونه تصادف کرده ،رفته درمانگاه طول کشیده.
دلارام برو تو اتاقت استراحت کن تا شامت رو بیارم.
خدا خواسته بدون اینکه منتظر حرفی از پدر باشم به سمت اتاقم پا تند کردم.
لحظه آخر شنیدم که پدرم گفت
_یه پماد بده بزنه به صورتش رد زخم نمونه رو صورتش!
دستم روی دستگیره اتاقم خشک شد.
افکار منفیم هیچ وقت اجازه نداده بود مهربانی های پدرم را ببینم. او نگرانم بود.
لبخند تلخی برلبم نشست.
وارد اتاق شدم و پشت در روی زمین نشستم و زیر گریه زدم.
نگاههای آن پسر زخمی ، خوبی های زیر پوستی پدرم همه مرا بیشتر درهم می شکست .
باید خودم را از این منجلابی که درآن گیر کرده بودم نجات می دادم.
برای اولین قدم وضو گرفتم و با کلی شرمندگی بعد مدتها به نماز ایستادم.
از خداوند طلب مغفرت کردم و خواستم تا مرا با همه بدی هایم .ببخشد.
آن شب به هوای اینکه زندگی قراراست روی خوشش را نشانم بدهد به خواب رفتم.
چه میدانستم اشتباهاتم طوفانی میشود و زندگیم را بر سرم خراب می کند!!!
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۲۸
#نویسنده_زهرا_فاطمی
حوالی ظهر بود که صدای آیفون سکوت خانه را شکست.
زنگ های پیاپی که نشان از عجله شدید فرد پشت در داشت
با عجله به سمت آیفون رفتم.
تصویر برادر بزرگترم مسعود روی صفحه نقش بسته بود.
در را باز کردم و به انتظارش ایستادم.
_مامان داداش مسعود اومده، بیا
مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود.
با دستانی خیس از آشپزخانه خارج شد.
در ورودی را باز کردم.
مسعود با صورتی برافروخته و ابروهایی گره خورده وارد خانه شد.
تا خواستم زبان باز کنم و سلام بگویم ، دستش بالا آمد و صورتم باشتاب به دیوار کناردر برخورد کرد.
دستم را روی صورتم گرفتم و نگاه متعجبم را به او دادم.
_یاخدا ،چیکار میکنی مسعود
برادری که مدت ها ندیده بودمش با عصبانیت فریاد زد
_از این دختر هرزه بپرس .
به سمتم آمد و موهای بافته شدهام را دور دستش پیچاند و مرا به سمت خودش کشید. اشکهایم از درد روی صورتم پخش شده بود ولی جرات حرف زدن نداشتم.
_بهشون گفتی دیروز کدوم گورستونی بودی ؟
گفتی تو بغل...
_چه خبره اینجا
با صدای بلند حاج بابا ،مسعود مرا به عقب هل داد.
_سلام حاجی
پدرم وارد خانه شد و در را بست.
_مسعود بگو چی شده که افتادی به جون خواهرت؟
مسعود نگاه عصبانیش رو به من داد
_یالا حرف بزن ، به حاج بابا بگو چه گندی زدی
همه نگاهها به سمت من برگشت
با صدایی لرزان گفتم
_نمیدونم در مورد چی حرف میزنی
مسعود عصبانی به سمتم آمد
_عیب نداره خودم یادت میندازم.
موبایلش را از جیبش بیرون آورد.
به سمت پدر رفت و گوشی را به دست او داد
صدای آهنگ و همهم در خانه پیچید
_برای آزادی.....
وحشت زده به آنها نگاه کردم
_این خواهرمنه که تو بغل یک پسر می رقصه !!!
بادیدن فیلم عصبانیتش اوج گرفت و دوباره به سمتم آمد .این بار مرا زیر مشت و لگدش گرفت
_کثافت تو کی این همه بی آبرو شدی هان؟به فکر آبروی ما نبودی؟من خودم میکشتمت تا این بی آبرویی پاک بشه.
میدونی از صبح چند نفر این فیلم رو برام ارسال کردند؟
با آخرین لگدی که بر پهلویم نشست، صدای جیغم خانه را برداشت. صدای گریه هایم بیشتر دل خودم را می سوزاند هرچند که حقم بود این همه درد!
حاج بابا دستش را روی قلبش گذاشت
مادرم وحشت زده به سمتش شتافت
_حاجی خوبی؟
نگاهش را به مسعود داد
_برو قرص قلب حاجی رو بیار.
جسم له شده ام را به سمت دیوار کشاندم .جانی در بدنم نبود تا برخیزم.
نگاه گریانم را به پدرم دادم .روی مبل نشسته بود و هنوز دستش رو قلبش بود.
با صدایی که از خشم می لرزید رو به مسعود کرد.
_بگو وسایلش رو جمع کنه و گورشو گم کنه. من دختری به اسم دلارام ندارم.
مادرم مبهوت صدایش کرد
_حاجی!
کیش و مات شده بودم.
حتی به خودشان زحمت ندادند از من بدبخت بپرسند تو انجا چه غلطی میکردی؟ چرا چادرت را کنار گذاشتی؟اصلا آن پسر را چطور میشناختی.
حتی اجازه دفاع از خودم را ندادند.
مسعود به سمت اتاقم رفت و با یک چمدان برگشت.
روسری و مانتو را به سمتم پرتاب کرد
_بپوش و گورت رو گم کن.
وقتی دید حرکتی نمی کنم به سمتم آمد روسری را روی سرم محکم کرد .با عصبانیت مانتو را تنم کرد و دکمه هایم را بست .
همه مدت که او مرا برای بیرون انداختن آماده می کرد، نگاهم به پدرم بود که چطور راضی شد در این شهر پر از گرگ مرا ، تنها دخترش را طرد کند.
مسعود وحشیانه دستم را گرفت و مرا همراه خودش کشاند.
در حیاط را باز کرد مرا به بیرون پرت کرد. با برخورد بدن زخمیام با آسفالت کوچه درد به تمام وجودم رخنه کرد.
چمدان را کنارم انداخت.
_میری پیش همون حرومزاده ای که دیشب کنارش جولان میدادی.
نگاهم را بالا آوردم تا حرفی بزنم ولی با دیدن نگاه متعجب بهراد سرم را پایین انداختم.
کنار خانه خاله اش ایستاده بود.
مسعود که تازه متوجه اون شده بود انگار بیشتر از این بی آبرویی عصبانی شد .
میخواست با زورش نشان بدهد که من دیگر نسبتی با او ندارم.
پس با صدای بلند برسرم فریاد زد.
_ما هیچ وقت خواهری نداشتیم پس گورت رو گم کن.
قبل از اینکه وارد خانه شود لگدی نثار دلم کرد که از درد بیشتر در خودم پیچیدم و فریاد گوش خراشم به آسمان بلند شد.
در حیاط که به رویم بسته شد.
انگار دنیا دور سرم چرخید .
درد همه وجودم را گرفت .
همه چیز تیره و تار شد قبل از اینکه از حال بروم،از پس ان سیاهی، بهراد را دیدم که به سمتم دوید.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🔴 تمام ایران نگران و دعاگوی توست
سیّدجان
🔹خوشبختی یعنی اینطوری برای مردمت مهم باشی و همه برات دعا کنند...
🔹به حق مادرت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) انشاءالله سالم باشی
📗📗📗📗📗📗📗📗📗📗📗📗📗
🔻ختم قرآن برای سلامتی آقای رئیسی و همراهانشون
👌یک آیه بخوانید👇
https://leageketab.ir/khatme-quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در نماز عشق بارانی شدی
عاقبت همچون سلیمانی شدی
#سید_شهیدان_خدمت💔
#ایران_تسلیت🏴
♨️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 امروز پیکر مطهر #خادم_الرضا، شهید آیت الله سید ابراهیم #رئیسی در دارالسلام حرم مطهر آرام میگیرد