eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
مانتو مشکی که سرآستین و پایینش اش یک خط سفید داشت به همراه یک روسری سفید و مشکی و یک چادر عربی برایم خریده بود. سلیقه اش را می‌شد از خوش تیپی خودش به راحتی تشخیص دهد. لباسهایم را عوض کردم. ولی وقتی دوباره نگاهم به چادر افتاد، عصبانی شدم. فکر میکردم که بهراد هم مانند پدرم میخواهد مرا مجبور به پوشیدن چادر کند . بهراد یاالله گویان وارد اتاق شد. هنوز نگاه خصمانه ام با ابروهای گره کرده به چادر بود . بهراد که متوجه عصبانیت من شده بود، با صدایی آرام گفت _فکر کردم شاید از اینکه چادر نداشته باشید، معذب بشید .برای همین چادر خریدم.اگر دوست ندارید میتونید نپوشید. به سمت در رفت و لحظه آخر گفت _جلو در ورودی منتظرتونم .بفرمایید. چادر را همان طور تا کرده درون پاکت خرید گذاشتم و پشت سر او به راه افتادم. از بیمارستان که خارج شدیم با خودم فکر میکردم حالا که از خانواده طرد شدم کجا قرار است بروم! اصلا مگر جایی را داشتم. با صدایی که میلرزید گفتم _میشه منو به یک مسافرخونه برسونید. اخم بر صورتش نشست _خانواده اتون حتما نگرانتون هستند. ناخوداگاه پوزخند بر لبم نشست. _هیچ کس منتظر من نیست. کی حاضره کسی که آبروش رو برده ببینه. حاج بابام وقتی میگه دیگه حق نداری بیای یعنی هیچ کس جرات نداره مخالف با من حرف بزنه. کوتاه نگاهی به من انداخت _چرا واسشون توضیح ندادید؟ با چشمانی که در حال باریدن بود و نفسی که تنگ میشد گفتم _از خانواده ای که همیشه پسر رو مایه افتخار و دختر رو آدم حساب نمی کنند چه انتظاری دارید. اونا هیچ وقت من رو ندیدن و برای حرفام وقت نداشتن.توضیح دادن بی فایده بود . بغضم شکست و اشکهایم جاری شد. حضور بهراد را فراموش کرده و از ته دل برای خودم گریه کردم. نمیدانم چقدر از گریه های من گذشت که بهراد ماشین را داخل کوچه ای بن بست پارک کرد. به در مشکی رنگی که روبه رویم بود اشاره کرد. _اینجا خونه ماست. فعلا چند وقتی رو میتونید اینجا بمونید تا من با دانیال و حاجی صحبت کنم. با آن چشم های پف کرده از گریه ،نگاهش کردم. سربه زیر بود _مزاحمتون نمیشم آقای شهریاری . لطفا یک آژانس خبر کنید من میرم مسافرخونه. عصبانی از ماشین پیاده شد. به سمت من آمد و در را برایم باز کرد _خانم فروتن تشریف بیارید پایین.مسافرخونه امن نیست، هتل هم به دختر مجرد اتاق نمیده. من با مادرم صحبت کردم منتظر هستند. با چهره ای مغموم پیاده شدم و پشت سرش به سمت در حیاط رفتم. آیفون را زد ،در با صدای تیکی باز شد. با همان ناراحتی وارد حیاط شدم. البته بهتر است بگویم وارد باغ شدم. دو طرف حیاط پر بود از درخت های سربه فلک کشیده و بوته های گل رز . دالان زیبایی با گل یاس ساخته بودند که هر رهگذری را مدهوش بوی خود می کرد. ساختمان قدیمی بود ولی مشخص بود هم نوسازی شده بود و هم به درخت ها رسیده بودند. روبه روی در ورودی ساختمان مادر بهراد ایستاده بود. مثل همیشه خوش پوش بود و خنده رو. به آهستگی و با کلی خجالت به سمتش رفتم _سلام با لبخند جوابم را داد _سلام عزیزم خوش اومدی! به سمتم آمد و مرا درآغوش کشید. مادرانه مرا به آغوش کشید. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
عمریست به عشق تو اسیریم علی مست از خم باده غدیریم علی داریم تمنا ز خداوند علی با حب ولای تو بمیریم علی ✨🌺 3_روز تا 😍 ♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۳۰ #نویسنده_زهرا_فاطمی مانتو مشکی که سرآستین و پایینش اش یک خط سفید داشت ب
مادرانه مرا به آغوش کشید بعضی ها انگار از بهشت آمده اند .آغوششان بوی خدا می‌دهد. مریم خانم با آغوش باز پذیرای من شد. باهم وارد خانه شدیم. خانه بافتی قدیمی داشت . یک حال خیلی بزرگ که یک سمتش کاملا سنتی چیده شده بود و سمت دیگر آن که با یک پله جدا شده بود مخصوص مهمان بود و کاملا امروزی چیده شده بود. برایم چیدمان خانه بسیار جذاب بود رنگ و بویی از تجملات در انجا دیده نمی شد. تنها چیزی که به جان آدم می نشست آرامش خانه و اهالی آن بود. _خوش اومدی دخترم .بهراد جان ،دلارام جان رو راهنمایی کن من الان بر می گردم. مریم خانم به سمت آشپزخانه رفت و من با راهنمایی بهراد به سمت مبل های راحتی رفتم ونشستم. مشغول بازی با ناخن هایم شدم. _با اجازه بهراد که دید من معذب هستم ، مرا تنها گذاشت. حال که او نبود بهتر می توانستم اطرافم را آنالیز کنم. نگاهم به میز خاطره ای که پر از قاب عکس بود افتاد. به سمتش رفتم. چند قاب عکس بزرگ و چند قاب عکس کوچک که همگی سفید بودند روی آن خودنمایی می کرد. یک عکس دسته جمعی خانواده بود. مریم خانم و همسر مرحومشان روی مبل نشسته بودند بهراد پشت سر آنها و بین دوخواهرش و همسرانشان ایستاده بود. همگی لبخند به لب داشتند. خواهرانش را چندباری در خانه محبوبه خانم، خاله بزرگشان،دیده بودم.بسیار مهربان بودند. با اینکه هردو پزشک بودند ولی بسیار با محبت رفتار می کردند ذره ای غرور و نگاه از بالا به پایین در وجودشان نبود.خواهر بزرگتر بهناز نام داست که متخصص زنان بودو یک دختر و پسر دوقلو داشت که پنج ساله هستند .خواهر کوچک بهنوش نام داشت او دندان پزشک بودو همسرش هم مانند خودش دندان پزشک است ، به تازگی ازدواج کرده اند و فرزندی ندارند.. محبوبه خانم همیشه از خوبی های آنها می گفت . بهنوش و همسرش سالی چندبار به اردوی جهادی میرفتند و به مردم کم بضاعت کمک می کردند. در همان اردو ها هم باهم آشنا و ازدواج کرده بودند. پدرشان احمداقا معلم بود، دوسال پیش در خواب سکته کرد و به دیار باقی شتافت. حالا مریم خانم با بهراد تنها زندگی می کرد. قاب عکس را سرجایش گذاشتم و به بقیه نگاه کردم .سه قاب عکس دیگر عکس های دونفره دخترها با همسرانشون و مریم خانم و همسرش بود. حجاب خواهرهای بهراد برایم خیلی جالب بود‌. یک عکس تک نفره از بهراد هم در کنار باقی قاب عکس های بزرگ قرار داشت. قاب عکس های کوچک هم تصویر دو نوه خانواده و عکس های تکی کودکی بچه های خانواده بود. قاب عکس بچگی های بهراد را برداشتم و نگاهش کردم. یک پسربچه تپل پنج یا شش ساله ،برق شیطنت از چشمانش می بارید و لبخند به لب داشت. با دیدن لبخندش ،لبخند به لبم آمد. _بهراد جان بیا ظرف میوه رو ببر. با صدای مریم خانم دست از نگاه کردن برداشتم و به روی مبل نشستم. اول مریم خانم و پشت سرش بهراد به سمتم آمدند.مریم خانم یک بشقاب مقابلم گذاشت _زحمت نکشید.ممنون _رحمته عزیزم. بهراد ظرف هندوانه را مقابلم نگه داشت . یک قاچ هندوانه درون بشقابم گذاشتم و تشکر کردم. مریم خانم و بهراد روبه روی من نشستند. _هنوز گرم نشده بخور عزیزم. تو این گرما میچسبه. _ممنون. میلی به خوردن نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشوند تکه کوچکی از هندوانه را داخل دهانم گذاشتم ،سردی و شیرینی‌اش خنکای دلچسبی به وجودم تزریق کرد . بعد صرف میوه مریم خانم با مهربانی گفت _دلارام جان ،بهراد همه چیز رو به من گفته. خودم ازش خواستم که تو رو بیاره اینجا پس اصلا خجالت نکش و معذب نباش. میتونی تو یکی از اتاق های ما بمونی و اگر سختته میتونی از سوییت کوچیکی که داخل حیاط هست استفاده کنی‌. یک سری وسایل اضافی داره که بهراد جان زحمتش رو می کشه. با خجالت گفتم _ممنونم ازتون. بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. فعلا میرم مسافرخونه تا بتونم اتاقی کرایه .... مریم خانم اخم کردو نگذاشت حرفم را کامل کنم _من تعارف ندارم اگر وجودت باعث مزاحمت من بود حتما بهت می گفتم. فکر کن این اتاق رو کرایه کردی پس لطفا معذب نباش. تو هم مثل دخترم می‌مونی. نمیتونم اجازه بدم که خودت رو طعمه گرگ های جامعه کنی. اشک هایم بارید. بدون اینکه بپرسد چرا خانواده ات طردت کردند به من پناه دهد. _چرا گریه می کنی دختر خوب؟ _خانواده ام منو مثل یک اشغال انداختن بیرون و منو بی پناه کردند. مریم خانم کنارم نشست و مرا به آغوش کشید _عزیزم گاهی پدر و مادرها هم اشتباه می کنند. درسته باهات رفتار بدی داشتند ولی حتما یک روز پشیمون میشن. تا اون روز تو دختر منی. خودم پشت و پناهت میشم. پس نگران آینده نباش. پاشو برو یک آبی به صورتت بزن بعد هم برو سوییت رو ببین. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۳۱ #نویسنده_زهرا_فاطمی مادرانه مرا به آغوش کشید بعضی ها انگار از بهشت آمده
یک سری وسایل قدیمی اونجا هست که قابل استفاده هستند، میتونی از اونها برای آماده شدن سوییت استفاده کنی. هر وسیله دیگه هم لازم بود لیست کن، میدم بهراد بگیره واست. پاشو عزیزم. گریه کردن کافیه. با مهربانی بوسه ای روی پیشانی ام کاشت و مرا به سمت سرویس بهداشتی راهنمایی کرد. بخاطر گریه چشمانم کمی قرمز شده بود.کبودی ها روی صورتم به قوت خودنمایی می کرد. با راهنمایی بهراد ،باهم به سمت سوییت کوچک انتهای حیاط رفتیم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مستیم ولی ز جمع هشیارانیم مشغول دعای بارش بارانیم با یک بیعتی تازه کنیم تا حشر به بیعت علی می مانیم ✨ 💚 بر_شیعیان_جهان💚 مبارڪ_باد✨💚 ♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به روز غدیر خم از مقام لم یزلی به کائنات ندا شد به صوت جلی که بعد احمد مرسل به کهتر و مهتر امام و سرور و مولا علیست علی ✨ 🌺 بر_شیعیان_جهان💚 مبارڪ_باد✨🌺 ♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز عید است همه دیدن سادات روند ای بزرگ همه سادات کجا خیمه زدی؟ ✨🌺 ✨ 🌺 💚 ✨🌺 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا