eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
روز عید است همه دیدن سادات روند ای بزرگ همه سادات کجا خیمه زدی؟ ✨🌺 ✨ 🌺 💚 ✨🌺 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅با یک سلام زائر آقا شوید✋ اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
. ❌👇👇❌ شرایط ♦️تخفیف 40درصدی♦️ دارن 😍 🎀هر۵ لباس ارسال رایگان🎀 ستهای تابستونی فقط🦋 فقط ۱۵۰ هزار🦋😳😳😳😳 🟦کاملا# معتبر و# تایید شده👏 🎉 کیفیت بی نظیر ✅ ♦️لینک کانالمون حتما عضو بشین عزیزان 🙏👇هرکی اومده دست پر رفته😍🛍 https://eitaa.com/joinchat/386728771C4b7789bf85 .
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
. 🟦اگه دودلی چه لباسی برای کوچولوت مناسبه؟ 🟦اگه تاحالاخریدآنلاین نداشتی؟👇👇 🟦اگه میخای خرید🌱♦️باتخفیف۴۰درصدی ♦️داشته باشی😱 https://eitaa.com/joinchat/386728771C4b7789bf85 🏃‍♂پس همین الان بیاتوکانال وعدد۲روبفرست برام من یک خیاطم ومیتونم کمکت کنم توانتخابت👌 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
یک سری وسایل قدیمی اونجا هست که قابل استفاده هستند، میتونی از اونها برای آماده شدن سوییت استفاده کنی
با راهنمایی بهراد ، به سمت سوییت کوچک انتهای حیاط رفتیم. یک حال به همراه یک اتاق کوچک و یک آشپزخانه نقلی! بسیار کوچک بود ولی برای من که حتی خانواده ام طردم کرده بودند مانند تکه ای از بهشت بود. داخل پر از وسایل اضافی بود. _اینجا خیلی کار داره تا مرتب بشه، شما بفرمایید داخل، من مرتب می‌کنم. به بهرادی که سربه زیر ایستاده بود نگاهی انداختم. _من هم کمکتون می کنم. سرش را بالا آورد و لحظه ای کوتاه نگاهم کرد _آخه.... نمی‌خواستم از الان همه مسئولیت هایم را به گردن آنها بیاندازم. _اگر قبول نکنید، من هم نمیتونم اینجا زندگی کنم. لطفا اجازه بدید حداقل بعضی از کارها را هم خودم انجام بدهم. زیر لب گفت _بسم الله. خوشحال از اینکه روی حرفم، حرفی نزد به داخل رفتم. دوساعتی طول کشید تا همه وسایل را به بیرون از سوییت انتقال بدهیم. _وسایل هایی که به دردتون میخوره رو جدا کنید تا بقیه رو تو انباری بزارم. _بله ممنون. بهراد به داخل سوییت برگشت و مشغول شست و شوی کف سوییت و کاشی ها و دوکابینت فلزی داخل آشپزخانه ،شد. من هم یک قالی ،یک قالیچه قدیمی، یک کمد و میز و صندلی و یک مبل سه نفره و کمی وسایل دیگررا از بقیه جدا کردم. آفتاب مشغول خداحافظی از ما بود. مریم خانم با یک سینی چای به ما پیوست. _خسته نباشید با تمام خستگی لبخندی زدم. یک گوشه حیاط تخت چوبی قرار داشت که رویش یک قالیچه دستبافت قدیمی پهن بود و دوپشتی زرشکی سنتی به آن تکیه داده شده بود. سینی را روی تخت گذاشت _بفرمایید چایی تا سرد نشده. هر سه روی تخت نشستیم. لیوان چای را به دست گرفتم و بوی عطرش مشامم را نوازش کرد. عطر دلنشین هل و گل سرخ آرامش را به وجودم هدیه می‌داد. صدای اذان مغرب به گوشم رسید. بهراد از تخت پایین آمد و کفش هایش را پوشید _مامان با اجازه من میرم مسجد نماز .برگشتم سوییت رو آماده می کنم ،فعلا هنوز کفش خیس هستش. _باشه عزیزم. التماس دعا با صدایی که به زور به گوش می‌رسید،لب زدم. _التماس دعا. بهراد که رفت مریم خانم دستم را گرفت _نظرت چیه تو حیاط نماز بخونیم؟ اشتباهاتم از جلو چشمانم همچون فیلمی گذشت.اشک بر روی گونه هایم غلطید. با صدایی گرفته گفتم: _همیشه بخاطر سختگیری های پدرم نماز می‌خوندم گاهی هم ادای نماز خوندن درمیاوردم. اون روزهایی که.... یادآوری آن روزها برایم مثل مرگ سخت و دردناک بود. مریم خانم فقط در سکوت دستم را نوازش می کرد _اون روزهایی که فکر میکردم اگر برخلاف اعتقادات پدرم قدم بردارم خوشبخت میشم ،نماز رو گذاشتم کنار!نمیدونم شاید هم از خدای خودم خجالت می کشیدم. اون شبی که از دستشون نجات پیدا کردم دوباره دستمو به سمت خدا دراز کردم. دوباره قامت عشق بستم و به نماز ایستادم. ولی وقتی به آبروم چوب حراج زده شد، واقعا حس کردم دیگه لایق اینکه اسم خدارو بیاریم نیستم.من بنده بدی برای خدا بودم. هق هقم بلند شد. مریم خانم مرا به آغوش کشید تا آرامشم را پیدا کنم. نه نصیحتم کرد و نه توبیخ! فقط آغوشش را برایم باز کرد.. بعضی ها، همه وجودشان منبع آرامش است . همانند شیشه عطری که وقتی درش را باز می کنی ، بوی خوشش در سلولهای هستی میپیچد، آغوش اوهم آرامش را به تک تک سلول های بدنم تزریق کرد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده فاطمه بر دیدن موسی بن جعفر آمده کاظمین امشب چراغان ازوجود کاظم است خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است ✋ این حرف بینِ مردمِ این خاک رایج است چشمانِ ما به سفره یِ باب الحوائج است (ع)🌺 مبارڪ_باد🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا