eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه های شب بود که صدای تیراندازی باعث شد تا همه با وحشت از خواب بیدار شویم. نمیدانستیم درون روستا چه اتفاقی افتاده است و همین هم باعث نگرانیمان شده بود. خانم حسینی با آقای دکتر خردمند تماس گرفت تا از او خبر بگیرد احتمال میداد او که در مرکز شهر قرار دارد بهتر در جریان این صدای وحشتانک قرار دارد. چندین بار تماس گرفتیم ولی ایشان جواب نداد. ترس و وحشت بیشتر به جانمان ریشه دواند. حالا علاوه بر نگرانی برای مردم روستا، نگرانی برای دکتر خردمند هم به نگرانیهایمان اضافه شد. بعد از دقایقی صدای تیراندازی قطع شد. دوباره به بهیاری زنگ زدیم. مراد، نگهبان بهیاری تلفن را جواب داد و از ما خواست تا برای کمک به دکتر خردمند به بهیاری برویم. سریع هر چهار نفر آماده رفتن به بهیاری شدیم .هنوز ازخانه خارج نشده بودیم که صدای کوبش در به گوش رسید. من که آن لحظه در حیاط بودم با ترس به سمت در رفتم و پرسیدم. _کیه؟ _مرادی هستم، لطفا در رو باز کنید. آن لحظه  انگار هیچ فامیلی به خاطر ندارم . با خودم فکر میکردم مرادی کیه و چرا اینجاست. صدای عصبانیش دوباره بلند شد _خانم دکتر استخاره می کنید. منم سیاوش در رو باز کنید. با شنیدن اسمش و  صدای عصبانیش سریع در را باز کردم. وحشت زده نگاهم میخکوب دست هایش شد. دستهایی که غرق خون بود. دستش را بالا آورد _نترسید،کسی رو نکشتم. خانم دکتر من  فقط به مجروح ها کمک کردم حالشون بده باید سریع بریم بهیاری. متوجه شدی؟منو ببین. نگاهم را لحظه ای به او دوختم. لبخند خسته ای بر لب نشاند _آفرین دختر خوب . خوب گوش کن ،تو بهیاری به کمکتون احتیاج دارند .باید با من بیاین. با صدایی که هنوز بخاطر ترس و هیجان می لرزید، زمزمه کردم _ ما آماده ایم، بریم. در طول مسیر پشت سر سیاوش  همراه بقیه به راه افتادم. دکتر حسینی از سیاوش پرسید _چه اتفاقی افتاده؟ _معلم مدرسه امشب چندتا تروریست رو تو مدرسه پنهون کرده بوده. امشب میخواستن کمی سلاح گرم و سرد رو ببرن تهران ،که بخاطر اشرافیت کامل نیروهای امنیتی امشب ریختن بگیرنشون که متاسفانه تروریست ها متوجه شدن و  به نیروهای امنیتی تیراندازی کردن. یکی از تروریست ها حالش وخیمه .سه نفر دیگه دستگیر شدن.معلم مدرسه هم کشته شد. متاسفانه سه تا از نیروهای خودمون مصدوم شدند و تو بهیاری هستند. به کمک شما نیاز دارند. وارد بهیاری که شدیم اوضاع خیلی وخیم بود. مردم جلو بهیاری جمع شده و برای سلامتی نیروهای امنیتی دعا می کردند. تا صبح همگی مشغول مداوای بیمارها شدیم. خداروشکر حال همگی مساعد بود و صبح با چندین آمبولانس به مرکز استان انتقال داده شد تا از همانجا به تهران اعزام شوند. تنها کسی که حالش وخیم بود و دکتر خردمند با وجود کمبود وسایل پزشکی تمام سعیش را برای نجاتش کرده بود ولی زنده ماندش دست خدا بود. سیاوش تا صبح همپای ما در انجا ماند و به ما کمک کرد و مردم را به خانه هایشان برگرداند. صبح بعد از اعزام مجروحین خسته و کوفته به خانه برگشتیم. سرم به بالش نرسیده به خواب عمیقی فرو رفتم. با صدای زنگ تلفنم از خواب بیدار شدم. با همان چشمان بسته با دست به دنبال گوشی گشتم. هنوز خوابم می آمد. گوشی را برداشتم ،یک چشمم را باز کردم تا ببینم چه کسی مزاحم خواب نازم شده است. با دیدن نام بهراد که روی گوشی خودنمایی می کرد با شتاب برخواستم و سرجایم نشستم. صدایم را کمی صاف کردم و تماس را وصل کردم. _سلام. _علیک سلام. ببخشید سر صبحی مزاحم شدم. بی حواس گفتم _خواهش میکنم. صدای خنده کوتاهش تازه مرا متوجه خنگ بازیم کرده بود. سریع  خودم را زدم به آن راه و گفتم _حالتون خوبه؟مریم جون و همسرتون خوبن؟ _ممنونم خداروشکر همه خوبن. شما خوبید؟بهنوش جان چطوره؟از صبح هرچی زنگ میزنم جواب نمیده. _ممنونم خداروشکر خوبیم. حتما گوشیش رو سکوت بوده. خوابه . اگر کار مهمی دارید بیدارش کنم؟ _نه نیاز نیست. صبح خبر درگیری تو روستا رو شنیدیم. خیلی نگرانتون شدیم .تماس گرفتم ببینم حالتون خوبه یانه؟ وسایلتون رو جمع کنید امروز قراره برگردید تهران. _ولی هنوز یک هفته تا پایان سفرمون مونده . بهراد با صدایی که عصبانی بود، گفت: _دیگه صلاح نیست اونجا بمونید. به بهنوش هم بگو وسایلش رو جمع کنه. اگر لازم بشه خودم میام دنبالتون.مامان میخواد باهاتون صحبت کنه ،فعلا خدانگهدار مبهوت شده به گوشی زل زدم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مبهوت شده به گوشی زل زدم. _چرا خشکت زده؟ با صدای خوابالوی بهنوش به خود آمده و گوشی را به سمتش گرفتم _آقا بهراد بود. گفت امروز برگردید.بگیر خاله پشت خطه. بهنوش مشغول حرف زدن با خاله شد و من مبهوت صدای عصبانی بهراد بودم. او زندگی خودش را داشت ،دلیلی برای عصبانیت  و نگرانی برای من وجود نداشت. صدالبته که اوثابت کرده بود برادرانه پای من ایستاده است. بهنوش گوشی را به سمتم گرفت _بگیر مامان کارت داره گوشی را به گوش چسباندم _سلام مریم جونم صدای مهربانش همه وجودم را گرم کرد _سلام قربونت برم، خوبی دخترم؟ _فداتون بشم .ممنونم شما خوبید؟عروس خانمتون خوبه؟ _خداروشکر همه خوبن. از صبح که خبر رو شنیدیم قلبمون اومده تو دهنمون. طفلک بهراد کلی با این و اون تماس گرفت تا بفهمه حالتون چطوره. خدا خیر بده به سوره، دائم میگفت حتما بلایی سرشون اومده که گوشی رو جواب نمیدن. بهراد آتیش گرفته بود بچم از نگرانی،  آخرش هم با سوره دعوا کرد ،سوره هم گذاشت رفت. خداروشکر گوشیتون رو جواب دادید ،نگرانیمون برطرف شد. دلارام جان وسایلتون رو جمع کنید امروز برگردید. از اینکه با عث نگرانیشان شده بودم خجالت زده گفتم _چشم مریم جونم،شما امر کن. بعد از اینکه به مریم خانم قول دادیم که آماده برگشت شویم ،تماس را قطع کردم. با بدجنسی رو به بهنوش کردم و گفتم _زنداداشت خیلی دوست داره ها!! _بله دیگه خواهرشوهر به این خوبی داره. حالا از کجا فهمیدی اینو؟ در حالی که بر میخواستم تا به سمت حیاط بروم گفتم _اخه خیلی آرزوی شهادتت رو داشته ،طفلک الان که فهمیده زنده ای خورده تو ذوقش! به قیافه مبهوتش خندیدم _واقعا فکر میکرده شهید شدیم؟ _والا خاله که میگفت به دائم به بهراد میگفته اینا شهید شدن ! از اتاق خارج شدم و بهنوش را تنها گذاشتم. نزدیک اذان مغرب بود که خبر رسید فردا صبح باید به تهران برگردیم. در بهیاری با مردم خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. چیزی نگذشت که در حیاط به صدا درآمد . انیس خانم در حیاط را باز کرد. از پنجره دیدم که دهیار جلو در ایستاده و چند نفری هم پشت سرش ایستاده بودند. یاالله گویان وارد خانه شدند. دهیار به همراه سه مرد و سیاوش به دیدنمان آمده بودند. دکتر خردمند هم به عنوان مسئول ما به آنجا آمد . کمی که در مورد ماجرای صبح صحبت کردند دهیار رو به ما کرد و گفت _همونطور که میدونید معلم مدرسه خائن بود و دستگیر شد. الان وسط سال تحصیلی آموزش و پرورش معلم نداره تا برای روستا بفرسته. از طرفی بچه ها هم سختشونه تو این سرما چند کیلومتر برن به روستای دیگه و اونجا درس بخونند. من و آقایان که شورای روستا هستند خدمت رسیدیم تا اگر امکانش هست یکی از شما بزرگواران حداقل تا اسفند اینجا بمونید و به بچه ها درس بدید. میدونیم که در تخصص شما نیست ولی واقعا راه دیگه ای نداریم. تو روستا آدم باسواد نداریم . اونایی هم که سواد دارند مثل من،سوادشون در حد خوندن و نوشتن هستش،تدریس کردن رو یادنداریم. هرکدام از پزشکان یک دلیل برای برگشت داشتند. دکتر خردمند چندین جراحی مهم داشت. خانم حسینی فرزندانش در انتظارش بودند و تعداد بیمارانش بسیار بود. بهنوش بخاطر همسرش و بهراد نمیتوانست بماند. به خانم امیری،خانواده اش اجازه بیشتر ماندن را ندادند. تنها کسی که هیچ کس منتظرش نبود ،من بودم. همه نگاهها به من بود. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
با نمک برای همیشه با تیرگی بدنت خداحافظی کن 😳😳😳😳 اگه تو هم از تیرگی بدنت خسته شدی هر کاری میکنی بازم همونجوری 😔😔😔😔 پس بیا اینجا یه روش عااالی بهت میدم 😍 https://eitaa.com/joinchat/4135322413Cc635515f7e فیلم و نکات آموزشی تو کانال ببین 👆👆
می دانستم که ماندن آنجا و دور شدن از بهراد و سوره برایم بهتر است ولی میترسیدم در این روستای پرخطر بمانم. سیاوش را مخاطب قرار دادم _چرا شما به بچه ها درس نمیدید ؟ سیاوش که انتظار نداشت من از او سوال بپرسم ،گفت: _من حوصله بچه ها رو ندارم. اخلاق من اونا رو از درس فراری میده .من نمیتونم چنین مسئولیتی رو قبول کنم. دهیار با مهربانی رو به من کرد _دخترم ،تنها کسی که در این جمع میتونه به ما کمک کنه شمایی. نمیخوایم معذبت کنیم تا قبول کنی. اینجا یک روستای محروم مرزی هستش ،بچه های ما به اندازه کافی با کمبود مواجه هستند اگر معلم هم نداشته باشند همه ترک تحصیل می کنند. اگر میتونی،بزرگواری کن و به این بچه ها کمک کن و اگر در توانتون نیست که خب بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم. سیاوش در ادامه حرف دهیار گفت _اگر میترسید اینجا بمونید میتونید تشریف بیارید منزل ما. یک ساختمان خالی داریم میتونید با ستایش خواهرم در اونجا ساکن بشید. وقتی همه رفتند بهنوش مرا با خود به گوشه ای برد و گفت _حماقت نکنی قبول کنیا. بهراد بفهمه پوستت رو کنده ،تو دست ما امانتی.اگر بلایی سرت بیاد من جواب خانواده ات رو چی بدم. حرفش تلخ بود آنقدر تلخ که تلخیش به کلامم نشست ! _از کدوم خانواده حرف میزنی؟ همونایی که منو مثل آشغال انداختن بیرون؟ بهنوش  هیچ کس منتظر برگشت من نیست. شاید موندن تو این روستا منو از خاطرات تلخم دور کنه. روی پله حیاط نشستم و با صدایی که از بغض می‌لرزید ،گفتم _بهنوش تو برگردی ،خاله مریم، بهراد و سوره و از همه مهم‌تر همسرت با روی خوش به استقبالت میان. برای همشون عزیزی ولی من چی؟ من جرعت میکنم به خونمون نزدیک بشم؟حتی اگر جرات کنم هم، فقط ناسزا و کتک درانتظارمه. همه آرزوی مرگمو دارند تا این لکه ننگ از دامنشون پاک بشه تو جای من نیستی بهنوش. اشکهایم بی اختیار  جاری شد بهنوش کنارم نشست و مرا به آغوش کشید _دلارام  تو مارو داری .من،مامان و حتی بهراد! همیشه نگرانتیم. تو جز خانواده ما هستی. مگه خانواده بودن فقط به هم خون بودنه.تو خواهرکوچولوی منی دیوونه. مهم نیست خانواده اصلیت چه فکری در موردت میکنند مهم اینه ما دوست داریم.گریه نکن عزیزم. اگر فکر میکنی با موندن اینجا و فرار کردن خاطرات تلخت فراموش میشه من بهراد رو راضی میکنم تا بمونی.حالا هم پاشو بریم داخل هواسرده ،سرمامیخوری .هر موقع تصمیمت رو گرفتی برای موندن بهم بگو. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
35.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشارکت در بزرگترین 🍲 🔻طبق روال هرساله در روز شهادت امام رضا(ع) می‌خوایم در کنارتون رو در مناطق محروم سیستان و بلوچستان طبخ و توزیع کنیم. شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س) همه یا علی بگید ، دمتون گرم😍
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
مشارکت در بزرگترین #حلیم_نذری 🍲 🔻طبق روال هرساله در روز شهادت امام رضا(ع) می‌خوایم در کنارتون #بزرگ
🔻 کسانی که هنوز توفیق پیدا نکردند برای محرم و اربعین کمک کنند ، شهادت امام رضا(ع) آخرین فرصت برای کمک به عزاداری این دو ماه است. پس این فرصت رو از دست ندید!! ✅این مجموعه مورد تایید و اعتماد کانال ما است و میتونید با خیال راحت به این موکب کمک کنید. لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید: @Mehdi_Sadeghi_ir
تا صبح خواب مهمان چشمانم نشد. فکرو خیال به گذشته و آینده نامعلومم چنان مرا سدرگم کرده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم وقتی به خودم آمدم که صدای اذان از مسجد روستا به گوشم رسید. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم هرآنچه به صلاحم است برایم رقم بزند. بعد از صرف صبحانه همه مشغول جمع کردن وسایلشان شدند. من گوشه ای نشسته و به آن ها نگاه می کردم. بهنوش نگرانم بود ولی به زبان نمی آورد. نگاههای گاه و بیگاهش نگرانیش را فریاد میزد. خانم حسینی نگاهی به من کرد وگفت _دلارام وسایلت رو جمع کردی؟ نگاهی به بهنوش کردم _من می مونم. خانم حسینی و خانم امیری با تعجب نگاهم کردند و تنها بهنوش بود که با چشمانی اشکی نگاه از من گرفت و به چمدانش داد. خانم حسینی زیر لب ان شاءالله خیره، گفت وهردو به دنبال کارهایشان رفتند. طاقت نیاوردم و به سمت بهنوش رفتم _بهنوش جونم ،مگه قرارنشد من بی عقل هرتصمیمی گرفتم ،راضی باشی؟ با سرانگشت اشکهایش را گرفت ،به زور لبخندی بر لب نشاند _از تو بی عقل بیشتر انتظار داشتم. بوسه ای روی گونه اش کاشتم _بی عقلی هم عالمی داره عزیزم. بهی جونم زنگ بزن به آقا داداشت و تصمیمم رو بگو.نمیخوام ایشون و مریم جون از دستم ناراحت بشن. _باشه. گوشیم رو بیار زنگ بزنم. گوشی بهنوش را از شارژرش جدا کردم و به دستش دادم. خودم هم کنارش نشستم تا حرف های بهراد را بشنوم. _سلام داداش خوبی _سلام عزیزم.ممنونم شما خوبید _الحمدالله.بهراد جان وقت داری چند لحظه باهات حرف بزنم. _من برای شما همیشه وقت دارم دکترجون.چند لحظه صبر کن ماشین رو یه گوشه پارک کنم لبخند بر روی لب من و بهنوش نشست. _بفرما. من سراپا گوشم. بهنوش نگاه مضطربی به من انداخت _همونطور که میدونی امروز قراره تیم ما برگرده . _به سلامتی عزیزم. _ممنون. راستش  دیشب دهیار و شورای روستا اومدن پیش ما. گفتن وسط ساله آموزش و پرورش معلم مازاد نداره بفرسته روستاشون. میدونی دیگه معلم مدرسه جزء تروریست ها بود. بهراد که دیگر صدایش جدی شده بود،محکم گفت _میدونم. _اونا از ما خواستن یک نفرمون بمونه برای تدریس تا معلم پیدا بشه. بهراد با تعجب گفت _دیوانه تر از تو هم کسی نبود که قبول کنه.آره؟ بهنوش چشمکی نثارم کرد و گفت _اتفاقا یه دیوونه تر از منم هست. مکثی کرد و خبیثانه گفت _دلارام _چی صدای بلند و مبهوت بهراد هردویمان را متعجب کرد. _داداش دلارام میخواد حداقل تا عید بمونه اینجا بهراد با صدایی عصبانی گفت _به هیچ وجه، بهش میگی وسایلش رو جمع کنه و برگرده. بهنوش مستاصل نگاهم کرد _خودت بهش بگو. سریع گوشی را به سمتم گرفت ،با حرص آهسته گفتم _مثلا قراربود راضیش کنی. گوشی را به گوشم چسباندم. _سلام. _علیک سلام. میشه توضیح بدید چرا چنین تصمیمی گرفتید؟ _بخاطر بچه های بی گناه .اگر قبول نمیکردم یک سال از درسشون عقب می موندند. _فکر نمیکنید کسانی تو این شهر هستند که باید هرروز نگران سلامتی شما باشند. _خیلی بهش فکر کردم. خانواده ای دارم که نبود من براشون خیلی خوشایند هست. کسی نیست که نگران من باشه. پس خیالتون راحت. با حرص گفت _مامانم ، من وحتی بهنوش و بهناز، از اطرافیان شما محسوب نمیشیم؟ _من که تا ابد نمیتونم سربار مریم جون باشم. بهنوش و بهناز خانم هم درگیر زندگی شخصی و کارشون هستند. شماهم همینطور. همسرتون نسبت به من حساس هستند.من نباشم زندگیتون آرامتر خواهد بود. بهراد با عصبانی و ناراحتی  جوابم را داد _تا معنای زندگی از نگاه شما چی باشه؟انگار ما غریبه ایم و بهتره دخالت نکنیم. هرطور راحتید خانم فروتن. خدانگهدار بدون اینکه اجازه بدهد جوابی بدهم ،تماس را پایان داد. مبهوت به گوشی خاموش زل زدم.بهنوش وارد اتاق شد و با خنده گفت _گوشی من حاجت میده،دخیل بستی بهش؟ به زور به لبم انحنادادم و طرح لبخندی کج و کوله برلب نشاندم. _بهراد چی گفت گوشی را به دستش دادم _قبول کرد متعجب لب زد _باورم نمیشه. چه راحت قبول کرد در حالی که به سمت حیاط میرفتم در جوابش گفتم _ناراحت شدند. گفتند هرطورراحتی دیگر نایستادم تا به سوالهای بهنوش پاسخ بدهم. وارد حیاط شدم و هوای سرد زمستانی را به ریه هایم هدیه دادم. زندگی منم مثل همین زمستان سرد و بی روح بود. به امید روزهایی که خورشید بر لایه لایه زندگی بی روحم بتابد و یخ زندگیم را باز کند. کاش آن روز که می‌رسد روحم یخ نزده باشد،کاش!!! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سکوت همه جا را فرا گرفته بود. چند ساعتی میشد که همه برگشته بودند . چمدانم را جلو در ورودی گذاشتم و از پشت پنجره به بیرون چشم دوختم. باران به شدت می‌بارید. منتظر آمدن سیاوش بودم تا به خانه آنها بروم . نگاهی به ساعت انداختم چیزی به اذان مغرب نمانده بود. وضو  گرفتم و به نماز ایستادم. رکعت آخر نماز بودم که صدای کوبیدن به در بلند شد. سریع نمازم را تمام کردم و با همان چادر نماز به سمت در دویدم. باران شدت بیشتری گرفته بود به ثانیه نرسیده چادرم خیس آب شد و به سرم چسبید. سیاوش چتری روی سرش گرفته  ودختری ریزجثه و زیبا  زیر چتر پناه گرفته بود. _سلام ،بفرمایید داخل. _سلام. ممنون چتر را به دختر سپرد و خودش با قدم های بلند به داخل رفت. ستایش چتر را روی سر من و خودش قرار داد _من ستایشم خواهر سیاوش. لبخندی به صورت مهربانش زدم _خوشبختم. منم دلارامم . _می‌خواین دم در حرف بزنین.نمی‌بینین بارون شدیده؟ با صدای بلند سیاوش هردو  به اون نگاه کرده و سریع  به سمت خانه رفتیم. نقل مکان کردن به جایی که شناخت نداشتم کمی برایم دلهره آور بود . سیاوش ماشین را مقابل یک عمارت مجلل نگه داشت ریموت را زد و در باز شد. متعجب بودم از اینکه در چند کیلومتری مرز چنین عمارت مجللی میدیدم. برایم سوال بود چرا با این همه ثروت، آنها در این روستا زندگی می کنند؟ ماشین که جلو ساختمان متوقف شد مردی چتر به دست با عجله خودش را به ما رساند. _سلام آقا، خوش اومدید. _ممنونم.ساختمون رو آماده کردی؟ _بله آقا ، شومینه رو هم روشن کردم تا گرم بشه _ممنون،  وسایل خانم رو به ساختمان ببر. ایشون از امشب اونجا ساکن میشن. _چشم آقا. ناصر چمدانم را با خود برد. من به همراه سیاوش و ستایش به سمت ساختمان اصلی رفتیم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
وارد خانه که شدم تعجبم چندین برابر شد. خانه آنها بیشتر شبیه یک موزه می ماند. آن همه تجملات حس خوبی به انسان نمی‌داد. فضای خانه بسار سرد و بی روح بود. با راهنمایی ستایش روی مبل های سلطنتی قرمز رنگ نشستم. _بفرمایید بشینید الان مامانم میاد. _ممنون عزیزم. ستایش به طبقه بالا رفت تا خبر آمدنم را به مادرش بدهد. خبری از سیاوش نبود ،فکر کنم وقتی محو خانه شده بودم به اتاقش رفته بود. خدمتکار با یک فنجان چای مقابلم خم شد _بفرمایید خانم. لبخندی زده و فنجان را برداشتم. با صدای برخورد عصا به زمین نگاهم را به سمت پله ها کشاندم. خانمی با کت و شلوار مشکی که مروارید دوزی شده بود با چهره ای خشک و سرد پایین می آمد. به احترامش برخواستم _سلام. برایم سری تکان داد و روی مبل تک نفره نشست _بشین دخترجون حس خوبی نسبت به او نداشتم. _پس اون معلمی که میگفتن تویی! نمیدانستم چه بگویم آنقدر لحنش سرد بود که فقط حس حقارت از جمله اش به جانم نشست. به زور زبان در دهان چرخاندم _بله. _ساختمان انتهای باغ برات آماده شده.میتونی تا اردیبهشت در اونجا بمونی. ستایش هم میاد پیشت اگر چیزی لازم داشتی به اون بگو. این روستا کوچیکه، تو و پسر من هم جوان هستید و اگر با هم در روستا دیده بشید مروم هزار جور حرف درمیارن. نمیخوام حرف نامربوطی پشت سر خانواده ما پیش بیاد.متوجه حرفم که میشید؟ چطور می‌توانست آنقدر مغرورانه و با تحقیر با من صحبت کند. با خودش چه فکر کرده بود؟ کاش همان ظهر به خانه بر میگشتم. دلم آن لحظه فقط آغوش خاله مریم را می‌خواست. باید از همین اول کاری به او می فهماندم که حق ندارد مرا تحقیر کند. نگاهم را به صورت سردش دوختم. _من  دارو ساز هستم و اگر تو این روستا موندم و قبول کردم معلم باشم، فقط بخاطر بچه های بیگناه این روستاست تا از درسشون عقب نمونند. من قبل از اینکه به فکر آبروی شما باشم ،به فکر آبروی خودم و خانواده ام هستم، پس نگران نباشید. من فردا به دهیار میگم تا مکان دیگه ای برای ماندنم پیدا کنند. ممنون از پذیراییتون. با اجازه. با عصبانیت به سمت در خروجی رفتم. سیاوش از پله ها پایین امد و با دیدن من و صورت عصبانیم با تعجب به من نگاه کرد. بدون توجه به او از خانه آنها خارج شدم. آقا ناصر جلو در ایستاده بود با صدایی که از بغض می‌لرزید لب زدم _میشه راه رو به من نشون بدید. _دنبالم بیا دخترجان. دست خودم نبود که اشکهایم یک به یک از هم پیشی گرفتند. جلو ساختمان که رسیدیم پیرمرد نگاهی به من و چشمان گریانم انداخت _باباجان، اخلاق خانم بزرگ خیلی تنده . هرچی گفته رو فراموش کن و به دل نگیر. من تو اتاقک جلو در هستم اگر کاری داشتی صدام بزن. _ممنونم . وارد خانه شدم و در را سریع بستم و پشت در آوارشدم. صدای گریه ام سکوت خانه را شکست. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
35.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشارکت در بزرگترین 🍲 🔻طبق روال هرساله در روز شهادت امام رضا(ع) می‌خوایم در کنارتون رو در مناطق محروم سیستان و بلوچستان طبخ و توزیع کنیم. شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س) همه یا علی بگید ، دمتون گرم😍