eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روزی از آن ماجرا گذشت. حوالی ساعت ده بود که دانش آموزان را به بهانه زنگ هنر با خودم همراه کردم و به مسجد بردم. از آنها خواستم با دقت به اطرافشان نگاه کنند و مسجد را نقاشی بکشند. خودم هم گوشه ای از حیاط نشستم و مشغول قرآن خواندن شدم. با افتادن سایه ای روی قرآن، سرم را بالا آوردم و سیاوش را در مقابلم دیدم. _سلام خوبید سریع برخواستم _سلام ممنونم. میترسیدم مردم ببینند و پشت سرم حرفی بزنند،با عجله گفتم _کاری داشتید؟دوست ندارم کسی ما رو اینجا مشغول حرف زدن ببینه و دچار سوتفاهم بشه..لطفا برید اخمی بر پیشانی نشاند و چند قدمی عقب رفت ، لب حوض نشست _میخوام ببینم کی جرأت می‌کنه پشت سر ما حرف بزنه؟ با دهانی بازشده و البته پر حرص به سمتش رفتم _خواهش می‌کنم به آبروی من فکر کنید. من.... عصبانی برخواست و در یک قدمی‌ام ایستاد. _ اوکی،لازم نیست حرص بخورید. آخر هفته با خانواده خدمت می‌رسیم. روز خوش. هاج و واج به رفتنش چشم دوختم. لب حوض نشستم و به آب خیره شدم. فکرم درگیر او شد.آیا می‌توانستم روزهای آینده را در کنار مردی سپری کنم که از هیچ چیز ابایی ندارد و برایش هیچ چیز و هیچ کس مهم نیست؟ می‌توانستم تحمل کنم که یکهو عصبانی شود و غرش کند؟ سوالها یکی پس از دیگری در ذهنم جولان می‌دادند و من جوابی برای هیچ کدام نداشتم. ترسی به جانم افتاده بود که مسببش حماقت های گذشته ام بود. می‌ترسیدم این بار هم اشتباه کنم و با رد کردن سیاوش، لگد به بختم بزنم . همه چیز را به سرنوشت سپردم .امیدوار بودم آینده خوبی در کنار سیاوش در انتظارم باشد. به سرعت روزها و ساعت ها گذشت. از صبح منتظر میهمانان عزیزی بودم. کسانی که وجودشان به من آرامش می‌داد و کمک می‌کرد بهتر تصمیم بگیرم. آن روز بعد از برگشت به خانه، قضیه را به مریم خانم گفتم . او گفت با بهراد برای روز خواستگاری می‌آید تا در مقابل خانواده سیاوش،بی پناه و تنها نباشم .آنها باید بدانند اگر پدر و مادرم نیستند ،من خانواده دیگری هم دارم که مرا دخترخودشان می‌دانند. ظرف میوه و شیرینی را روی میز گذاشتم. چای را دم کرده و به انتظارشان نشستم. صدای زنگ ، ولوله ای در جانم به پا کرد. با عجله در را باز کردم. مریم خانم با همان لبخندهای مهربانش روبه رویم قرار گرفت و برایم آغوش کشید. بدون خجالت خودم را به آغوشش سپردم _سلام دخترکم .خوبی مادر؟ گریه امان نداد تا جوابش را بدهم. _عروس که نباید گریه کنه،شگون نداره قشنگم. مرا از خود جدا کرد و اشک هایم را پاک کرد. با لبی لرزان و صدای پربغض نالیدم. _اشک شوق و دلتنگیه. خیلی دلم براتون تنگ شده بود. _قربون دلت بشم عزیزم. _سلام عرض شد. خجالت زده به سمت بهراد برگشتم _ببخشید سلام .خوش اومدید بفرمایید داخل. وارد خانه شدند، در را بستم. اشک هایم را پاک کردم و پشت سر آنها وارد خانه شدم. به سمت مبل های راحتی راهنماییشان کردم. _بفرمایید بشینید ،الان خدمت میرسم. سریع به سمت آشپزخانه رفتم _زحمت نکش دخترم. _زحمتی نیست .الان خدمت می رسم. سه استکان چای ریختم و با ظرف شیرینی به پیششان برگشتم. اول به مریم خانم و بعد به بهراد تعارف کردم و خودم کنار مریم خانم نشستم. _خوبی مادر؟چقدر لاغر شدی ؟ خجالت زده دستی به صورتم کشیدم. سریع حرف را عوض کردم _خداروشکر خوبم. شما چه خبر؟مبارکه ،شنیدم قراره به زودی مادربزرگ بشید؟ بهراد بی هوا گفت _فقط خواجه حافظ شیرازی نمیدونه. متعجب گفتم _حرف بدی زدم؟ استکان چایش را برداشت و آهسته گفت _نه. مریم خانم دستم را فشرد. _الحمدالله ماهم خوبیم. سلامت باشی عزیزم .ان شاالله  زنده باشم و تولد بچه بهراد و عروسی تو رو ببینم اخمی کردم _ان شاءالله  عروسی نوه هاتون رو ببینید مریم جونم. بهنوش و آبجی بهناز چطورن؟سوره جان چطوره؟ _همه خوبن و سلام رسوندند. _سلامت باشند. بفرمایید چاییتون سرد شد. برای دقایقی سکوت حکم فرما شد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بهراد تمام مدتی که من برای مریم خانم از اتفاقات روستا میگفتم ،سکوت کرده و به زمین زل زده بود. چنان به فکر فرو رفته بود که هرکسی می‌دید فکر می‌کرد مشغول بررسی تناسب میان تار و پود های قالیست!!! با آمدن مهمان ها او بررسی‌اش را به اتمام رساند. مادر سیاوش با چنان غرور و تکبری بالای مجلس نشسته بود که من شرمنده متانت مریم خانم شدم.نگاهش آزارم می‌داد چرا که نگاه او به من همچون نگاه یک خان به رعیت خود بود. چگونه می‌توانستم در کنار او روزهایم را بگذرانم و امید به  خوشبختی  داشته  باشم. دسته گلی که سیاوش به دستم داده بود را درون گلدان گذاشتم. گلهای رز به رنگ سفید و آبی! گلدان را روی کانتر آشپزخانه گذاشته و مشغول چای ریختن شدم. چای خواستگاری، چه واژه های دردناکی بود برایم! من هیچ وقت نمیتوانستم یک چای خوش رنگ و رو بریزم، همیشه مادرم می‌گفت دلارام چایی های تو یا شبیه قهوه است سیاه و تلخ و گاهی شبیه زعفران، زرد و بی روح. باید یاد بگیری تا شب خواستگاری داماد را فراری ندهی!!کجا بود تا ببیند دخترکش چگونه با چایی های بی رنگ و رویش آبرو می‌برد . _دلارام جان! با صدای مریم خانم، از مرور خاطرات دست کشیده و با سینی چای به نزدشان رفتم. اول چای را به مادر سیاوش تعارف کردم. بدون ذره ای لبخند، لب زد _برای من قهوه یا آب جوش بیار دلم میخواست فریاد بزنم از قدیم می‌گویند مهمان خر صاحبخانه است هرچه جلویش بگذارند میخورد ولی زبان به دهان گرفته و با گفتم چشم ،از کنارش گذشتم. سیاوش با لبخند چایی را برداشت و تشکر کرد، یک لحظه نگاهم به سمت بهراد کشیده بود اخم کرده و سرش پایین بود. _ممنون عزیزم. خواهش می‌کنمی زیر لب بلغور کرده وبه بقیه چایی را تعارف کردم . _بهتره بیشتر از این وقت همدیگر رو نگیریم. با شنیدن حرف مادر سیاوش، به آنی سرم بالا آمد. _میخوام بدونید اگر من امشب اینجام، فقط بخاطر سیاوش هستش.قرار بود خواستگاری در جمع خانواده دلارام باشه ولی خب انگار اونها نتونستند تشریف بیارن و شما به نمایندگی  اومدید. با تردید به سیاوش نگاه کردم، قراربود واقعیت را به مادرش بگوید ولی انگار دروغ گفته و من ساده لوحانه باور کرده بودم. اخمی بر پیشانی نشاندم ، قبل از اینکه حرفی بزنم ، مریم خانم به دور از چشم بقیه من عجول را دعوت به صبر کرد. زبان به دهان گرفته و اجازه دادم تا مادر سیاوش به حرف هایش ادامه بدهد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مادر سیاوش با غرور ادامه داد _من برای ازدواج سیاوش برنامه های زیادی ریخته بودم ولی خب اون با انتخابش منو نا امید کرد. _این رسم جدید خواستگاریه؟ بهراد با حرص به سیاوش چشم دوختم. مریم خانم هشدارگونه صدایش زد تا سکوت کند _بهراد جان! مریم خانم ،مهربان دستم را گرفت و روبه مادر سیاوش کرد _دلارام دخترمن هستش.ماشاءالله همه چیز تمومه و خداروشکر از خوش بر و رویی  و برازندگی چیزی کم نداره. شما باید افتخار کنید به انتخاب پسرتون. سیاوش که دید چیزی نمانده تا مریم خانم  جواب منفی را نثار او کند، سریع گفت _حرفتون کاملا درسته، دلارام خانم منت سر من میزارن اگر قبول کنند من هرجا رو بگردم بهتر از ایشون پیدا نمی‌کنم. سیاوش حرف می‌زد و من نگاهم  فقط به مادرش بود که با هرکلمه بیشتر عصبانی و اخم هایش درهم میشد. درنهایت صبرش به اتمام رسید و رشته کلام را به دست گرفت. _پدر و مادر دلارام خانم کی میتونن تشریف بیارن اینجا؟ بهراد متعجب پرسید _چطور؟ _برای اینکه دوخانواده بیشتر هم رو بشناسن .نمیشه که در نبودشون عقد کنیم، اجازه پدر لازمه.درست نمیگم دلارام خانم؟ هرچه سکوت کرده بودم کافی بود. _نه!! یک لحظه سالن پر از سکوت شد. با چشمانی گرد شده ،پرسید _اجازه پدرت لازم نیست؟ برخواستم، اول روبه سیاوش کردم _جواب من به خواستگاری شما منفیه آقای مرادی. در برای چهره خشمگین مادر سیاوش  روبه مریم خانم کردم _خاله جون منو ببخشید که شما رو تا اینجا کشوندم. ۰ مریم خانم با بهت نامم را صدا زد _دلارام! تنها کسی که با خیال راحت به میوه پوست کندن مشغول شده بود،بهراد بود. سیاوش عصبانی به من نزدیک شد _چرا یکهو چنین تصمیمی گرفتی؟ باحرص توپیدم _یعنی نمی‌دونید چرا؟ خوب میفهمید منظورم چیست که سعی کرد با زبان ریختن ،مرا منصرف کند _عزیزم اون مشکل رو بعد باهم حل می کنیم. پوزخندی نثارش کرده و رو به مادرش کردم _من به پسرتون گفته بودم که به دلایلی پدرو مادرم با من قهر هستند و ممکنه هیچ وقت به این شهر نیان و نهایت پدرم رضایتش را اعلام می‌کند. من دلایل این قهر رو هم  به آقازاده اتون گفته بودم و قرار بود به شما بگه و اگر موافقت کردید تشریف بیارید. من فردا برای همیشه به شهرمون بر می گردم .شما هم از همین جا یک دختر خوب برای پسرتون پیدا کنید. در برابر نگاه های بهت زده بقیه به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب برای خودم ریختم و سر کشیدم. _عاقلانه ترین کاررو کردی ! آخرین قطره آب به گلویم پرید و به سرفه افتادم. بهراد دوباره لیوانی آب برایم ریخت و به دستم داد _ببخشید تقصیر من شد. سرفه هایم که قطع شد لیوان را روی میز گذاشتم. میخواستم از بهراد بخاطر به زحمت انداختنشان عذرخواهی کنم که خاله صدایم زد _دلارام جان مهمونا دارن میرن چه بهتری زیر لب گفتم و از آشپزخانه خارج شدم.جلو در ایستادم سیاوش قدمی برداشت تا به سمتم بیاید که با تشر مادرش عقب گرد کرد و با ناراحتی از خانه خارج شد. در را بسته و بعد از مریم خانم وارد خانه شدم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
_دخترم همه وسایلت رو جمع کردی؟ به اطرافم با دقت نگاه کردم .باید از این خانه و اهالی آن دور می‌شدم. همه چیز را برداشته بودم .برای آخرین بار همه جا را چک کردم. _بله همه چیز رو برداشتم. فقط اگه میشه قبل رفتن بریم مدرسه میخوام با بچه ها خداحافظی کنم. بهراد چمدان را داخل ماشین گذاشت. _من کلید رو تحویل بدم ،الان میام. _میخواین من ببرم. باید خودم با او خداحافظی می کردم و حداقل از او بخاطر این مدت تشکر می‌کردم _نه ممنون .خودم میرم. به سمت در اصلی عمارت رفتم و زنگ را فشردم. در باز شد و قامت سیاوش در چارچوب در نمایان شد. نگاه کوتاهی به ماشین انداختم. مریم خانم داخل نشسته و بهراد به ماشین تکیه زده و به ما نگاه می‌کرد. _سلام صبح بخیر _سلام. صبح شما هم بخیر. کلید را به سمتش گرفتم. _واقعا میخوای بری؟ سربه زیر شدم _بله، موندن من اینجا به نفع هیچ کدوممون نیست. مستاصل یک قدم به من نزدیک شد _خواهش می‌کنم بمون. قول میدم مادرمو راضی کنم.من دوست دارم دلارام. _بهتره واقع بین باشیم. مادرشما هیچ علاقه ای به من نداره و از طرفی هردو میدونیم که مادرتون برای شما دختری رو انتخاب کردند پس هیچ راهی نمونده. امیدوارم خوشبخت بشید. دوباره کلید را به سمتش گرفتم _خواهش می‌کنم کلید رو بگیر. منتظرم هستند. کلید را کف دستش گذاشتم _بابت این مدت که هوامو داشتید ممنونم.از طرف من با ستایش خداحافظی کنید. برای آخرین بار نگاهش کردم غمگین بود و این مرا آزار می‌داد. یک زمانی فکر می‌کردم با ازدواج با سیاوش میتوانم آینده خوبی برای خودم بسازم ولی با دخالت های مادرش اصلا ممکن نبود. من هم قصد نداشتم بین او و مادرش قرار بگیرم و رابطه مادر و فرزندی آنها را خراب کنم. سوار ماشین شدم و بهراد به راه افتاد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
چه سخت بود دل کندن از کودکانی که روزهایم را با آنها و دردسرهای تلخ و شیرینشان سپری کرده بودم. آنها را همچون فرزندانم می‌دانستم و حال که قصد رفتن کرده بودم انگار کسی قلبم را میان مشت گرفته و می‌فشارد. دخترهای گریان را یکی یکی به آغوش کشیدم و قول دادم بازهم  به دیدنشان بیایم . بر سر پسرک های بازیگوشی دست نوازش کشیدم و خواستم تا خوب درس بخوانند و برای کشورمان افتخارآفرینی کنند. بچه ها به اصرار دهیار به داخل کلاس رفتند . نگاهی به مدرسه انداختم . به هرگوشه که نگاه می کردم به یاد سیاوش می‌افتادم.. سیاوشی که برای من زیادی خوب بود و مهربانی نثارم ميکرد ولی صد افسوس که نمی‌توانست بین همسر و مادرش تعادل را برقرار کند و یکی را فدای دیگری می‌کرد. _بریم؟دیگه داره دیر میشه نفهمیدم کی چشمان و  گونه هایم تر شد. اشکهای صورتم را پاک کردم و به سمت بهراد برگشتم _بله ،بریم .ببخشید شما هم امروز علاف من شدید! _اختیاردارید این چه حرفیه! چند نفر از والدین که فهمیده بودند من قصد برگشت دارم،برای بدرقه ام به جلوی مسجد آمده بودند. دلم برای سادگی و مهموان نوازی آنها تنگ خواهدشد. مردمانی دلسوز و عاشق! مردمانی که با عشق به این آب و خاک در لب مرز زندگی می کنند. _خانم فروتن کاش تا اردیبهشت ماه می‌موندید. بچه ها با شما اخت گرفته بودند. معلمی به خوبی شما از کجا پیدا کنیم. همه دوستون داشتند. لبخند محزونی زده و رو به دهیار کردم _نظر لطفتونه، واقعیتش من مشکلی واسم پیش اومده که باید حتما برگردم وگرنه خودمم دوست داشتم تا آخر سال تحصیلی پیش بچه ها باشم. حلالم کنید لطفا. ذکرگویان، یکی یکی دانه های تسبیح را رد می‌کرد.ذکری گفت و تسبیح را داخل مشتش نگه‌داشت _ان شاالله  که خیره. شما مارو حلال کنید. خدا به همراهتون. موقع سوار شدن هرکدام از والدین دانش آموزان به بهانه تشکر، کلی خوراکی سالم از قبیل ماست و کشک و تخم مرغ و حتی میوه خشک شده  به دستم دادند . یکی از آنها برایم یک بزغاله کوچک هدیه آورده بود. وقتی درآغوش دیدم شوکه شده به بهراد نگاه کردم. شانه ای بالا انداخت و خندید. با کلی عذرخواهی همراه با تشکر از قبول آن بزغاله سفید بانمک سر باز زدم. تاوقتی به خانه برسیم بهراد نگاهی به خوراکی ها می‌کرد و میخندید _دلارام خانم به نظرم رسیدیم باید مغازه لبنیاتی بزنید. خودش بعد از حرفش میخندید و ما هم با خنده او به خنده می‌افتادیم. گاهی هم میگفت کاش بزغاله را گرفته بودیم می‌توانستیم پرورش بزغاله راه بیندازیم و یا حتی قصابی!!! اذان صبح بود که بهراد ماشین را جلو در حیاط نگه داشت. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
با صدای امیرحسن و حسنا از خواب پریدم. _خاله دلارام    خاله دلارام چنان محکم به در می کوبیدند که کم مانده بود در را از جا بکنند. در را باز کردم و با خنده گفتم _در خونمو از جا کندید وروجکا!! با نیش باز نگاهم می کردند، آغوش برایشان  باز کردم. خودشان را چنان با شتاب به آغوشم انداختند که هر سه روی زمین پهن شدیم. با چشمانی گردشده نگاهشان کردم ،صدای خنده شان بالا رفت _اخ کمرم،فسقلی ها جاتون خوبه؟ امیرحسن با خنده به نشانه تاکید سرتکان داد. با بدبختی آن ها را که مثل کنه به من چسبیده بودند از خودم جدا کردم و برخواستم. _خاله جون خیلی دلمون برات تنگ شده بود. بوسه ای روی گونه حسنا کاشتم _منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود. امیر حسن تخس نگاهم کرد _اگه راست میگی کو سوغاتیهات؟ به چشمهای شیطانش زل زدم _اونجایی که من  بودم مغازه نداشت ولی میتونم الان به عنوان سوغاتی ببرمتون شهربازی ،شامم باهم بیرون باشیم صدای ذوق زده شان لبخندبرلبم آورد _آخ جووووووون برای نهار همه به خانه مریم خانم آمده بودند،من هم آنجا دعوت بودم. سریع آماده شده و با بچه ها به آنجا رفتم. جلو در ورودی بودیم که صدای نامفهوم جر و بحث سوره، کنجکاوم کرد. _بدویید برید خونه، من چیزی جا گذاشتم بردارم میام. از رفتن بچه ها که مطمئن شدم به سمت صدا رفتم. _من نمی‌فهمم، تو چرا باید بری دنبال اون ؟خودش مگه خانواده نداره؟ _سوره جان می فهمی چی میگی؟می‌تونستم به مامانم بگم من نمیام دنبال دلارام،خودت تنها برو؟ سوره با خشم فریاد زد _اسم اون دختره آشغال رو نیار. _صداتو بیار پایین.این چه وضع حرف زدنه؟ شوکه به دیوار تکیه زدم.دعوای آنها سر من بود و کاری از دستم بر نمی‌آمد. _من هر طور دلم بخواد حرف میزنم. من از اون دختر متنفرم. دوست ندارم تو رو اطرافش ببینم میفهمی؟ دیگر ماندن را جایز ندانسته و سریع وارد خانه شدم.به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم منم اگر همسرم با دختری دیگر هم صحبت می‌شد حتی اگر منظوری نداشت ،بازهم ناراحت می‌شدم. همزمان با وارد شدنم ،دستی جلو چشمانم قرار گرفت و سیاهی نمایان شد. دستان لطیفش را گرفتم. چه کسی جز بهنوش می‌توانست چنین دیوانه بازی هایی کند؟ _بهنوش دستانش را برداشت و نیش باز مقابلم ایستاد _سلام بر داروگر خودم اورا محکم به آغوش کشیدم. دلتنگش بودم. کم برایم خواهری نکرده بود. _سلام عزیزم ،دلم برات یک ذره شده بود از آغوشم بیرون آمد _آره از زنگ زدنات مشخص بود. _نامرد ،خوبه هرشب باهات حرف می‌زدم. _بله اونم از صدقه سری من بود که بهت زنگ می‌زدم،توکه می‌ترسیدی شارژت تموم بشه،خسیس! با خنده گفتم _من که مثل تو شوهر پولدار ندارم واسم شارژ بخره،باید صرفه جویی کنم دیگه! _خب زنگ می‌زدید به بهراد، حتما واستون شارژ می‌فرستاد . لبخند روی لبم خشکید، فکر نمی‌کردم سوره سربرسد و حرفم را بشنود. بهنوش اخمی بر پیشانی نشاند _سوره مواظب حرف زدنت باش! سوره که فهمید خرابکاری کرده است سریع گفت _شوخی کردم چرا ناراحت می‌شید. با وارد شدن بهراد به داخل خانه، سریع به سمت آشپزخانه رفتم. بهناز مشغول درست کردن سالاد بود به سمتش رفتم _سلام بهنازجون. با لبخند به سمتم آمد و درآغوش گرفت _سلام عزیزم. خیلی خوش اومدی .خیلی دلمون برات تنگ شده بود مخصوصا بچه ها. _فداتون بشم منم دلم براتون تنگ شده بود. نگاهی به اطراف انداختم _وروجکا رو نمیبینم ،کجا رفتن؟ _با مامان رفتن طبقه بالا، الان سرو کله اشون پیدا میشه. با صدای جیغ و دادشان لبخند به لب هردویمان آمد. _زلزله ها اومدن _دایی جون ما میخوایم با خاله دلارام بریم شهربازی صدای بهراد امد که با خنده گفت _پس من و زندایی چی؟مارو نمی‌برید؟ امیرحسن با تخسی جواب داد _نخیر ،با زندایی خوش نمیگذره، ولی تو رو می‌بریم. با صدای اخطارگونه بهناز ،امیرحسن سریع به بغل بهراد پناه برد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
شستن ظرف های ناهار بودم که سوره کنارم ایستاد و به کابینت تکیه زد. میخواست چیزی بگوید ولی دود دل بود. شیرآباد را بستم و به سمتش چرخیدم _چیزی میخواین؟ نگاهی به ورودی کرد و با اخم گفت _پاتو از زندگی من بکش بیرون ! با تردید گفتم _چی؟ ابرو بالا انداخت _پاتو از زندگی من بکش بیرون . چرا میخوای توجه بهراد رو به خودت جلب کنی؟من از اول زندگیم با بودن تو مشکل داشتم ،بهراد بارها قسم خورده که نظری به تو نداره و تنها زنی که تو زندگیشه منم. از بهراد خیالم راحته که عاشق منه ولی تو با رفتارهات همش پات تو زندگی منه! مبهوت بودم.بارها رفتارهایم را در ذهنم بررسی کردم. رفتارهایم مگر چگونه بود ؟من که حتی یکبار با بهراد خودمانی صحبت نکرده، حتی وقتی با او صحبت میکنم نگاهش نمیکنم و نگاهم به زمین است. چه طور رفتار کرده بودم که چنین تصوری در موردم داشت؟ _چطور رفتار کردم که مستحق این توهینم؟ با حرص تکیه از کابینت گرفت و پشت به ورودی آشپزخانه ایستاد _همین عشوه ریختن هات، همین جلب توجه کردنات. چیزی نمانده بود که اشک هایم جاری شود _اشتباه می کنید. پوزخندی نثارم کرد . دست به کمر زد، دیگر کنترلی روی رفتارش  و صدایش نداشت _خفه شو. من اشتباه می کنم؟اگر چشمت دنبال بهراد نیست، چرا تو همون خراب شده نموندی؟چرا زنگ زدی بهراد بیاد دنبالت؟ چشمهایم بنای ناسازگاری گذاشته بود ،دلم شکسته بود  و اشکهایم جاری شد. سوره به ناحق تهمت هایش را همچون تیری زهرآگین از زه کمان رها کرده  و بر قلبم نشسته بود. _اینجا چه خبره؟ با صدای عصبانی بهراد ، سربه زیر تر شدم. در آن لحظه فقط او را کم داشتم.به آبرویم چوب حراج زده بود. _سوره این چرندیات چیه میگی؟ تو فقط داری منو کوچیک میکنی. سوره عصبانی نالید _مگه دروغ میگم؟بسه هرچقدر سکوت کردم ،این دختر از اول چشمش دنبال تو بود . نمیبینی چطوری برات عشوه میاد؟فکر میکنی من خرم؟ بهنوش که به همراه بقیه با صدای جرو بحث جلو در آشپزخانه جمع شده بود، به سمتم آمد و روبه روی سوره و بهراد ایستاد _معلوم هست شما چتونه؟ عصبانی به بهراد توپید _تو نمیتونی حالی زنت کنی که دلارام کاری به زندگی شما نداره؟ انگشت اشاره اش را به سمت سوره گرفت و با حرص گفت _محض اطلاعت میگم. دلارام اگر میخواست با بهراد ازدواج کنه وقتی ازش خواستگاری کردیم ،قبول می کرد. نه اینکه حالا که زن و بچه داره دنبال اون باشه. چشم های متحیر سوره بین من و بهراد چرخید. بیشتر از این نمی‌توانستم آنجا بمانم . دوست نداشتم بخاطر من دعوا کنند. بدون حرف از کنار همه گذشتم و  به سمت سوئیتم رفتم. جلو آینه ایستادم و به دلارام شکست خورده و گریان چشم دوختم. باید برای همیشه این قصه را تمام می کردم. هرچقدر در آنجا مانده بودم ،کافی بود. باید برای همیشه می‌رفتم . چمدان را برداشته و لباسهایم را داخلش ریختم. ساک دستی قهوه ای رنگم را برداشتم و کتاب‌ها  و وسایل شخصیم را داخلش چپاندم. صدای در که بلند شد سریع چمدان را زیر تخت پنهان کردم. کسی نباید از تصمیمم باخبر می‌شد. ماه ها به آنها زحمت داده بودم و دیگر کافی بود. _صاحبخونه اجازه هست؟ _خوش اومدید. مریم خانم روبه رویم ایستاد و دستهایم را گرفت _دخترم، سوره رو ببخش .تو بارداری حساس شده .  همه میدونیم حرفهایی که زد بی مورد بود و این تهمت ها به تو و بهراد نمی‌چسبه، پس حلالش کن. مگر می‌توانستم به چشمان مهربانش نگاه کنم و بگویم نمی‌بخشم؟ _شما نگران نباشید من از کسی ناراحت نیستم.خیالتون راحت. بوسه ای روی گونه ام کاشت _ممنونم دخترم. دلارام جان ما میخوایم بریم خونه یکی از دوستانمون ،به تازگی صاحب فرزند شدند.تو هم بیا بریم.تنها نمون تو خونه.سوره هم قهر کرد رفت خونه خودشون، نیست که اذیتت کنه. _ممنونم خاله جون .من کمی کار دارم. شما برید خوش بگذره. _هرطور راحتی عزیزم. فعلا یک ساعتی از رفتن اهالی خانه گذشته بود. چمدان را از زیر تخت بیرون کشیدم فرصت خوبی بود، باید تا قبل از برگشتشان، می رفتم‌. لباس هایم را پوشیدم. دلم نیامد بدون خبر بروم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سرگردان  ساعتی در خیابان چرخ زدم . مقصد مشخصی نداشتم. از نگاه چپ چپ بقیه خسته شده بودم ،برای اولین تاکسی دست تکان داده و سوارشدم. فقط مزار دانیال می‌توانست در این لحظات پناهگاهم باشد. مدت ها بود به او سرنزده بود. سر روی مزار سردش گذاشتم _سلام داداشی، قربونت برم .دلم برات تنگ شده. دانیال کاش بودی و پناهم می‌شدی . همه رهام کردند .من موندم و این چمدون. داداشی نمیشه منم باخودت ببری؟دیگه نمیتونم مزاحم بهرادشون بشم.تو بگو چیکار کنم؟درمونده و بی چاره ام داداشی صدای گریه ام سکوت  مزار را شکست. درهوای سرد زمستانی پرنده پر نمی‌زد چه رسد به آدمیزاد. به خودم که آدم هوا تاریک شده بود.ترس به جانم نشست. یک دختر تنها در مزار شهدا. تنها کسی که به خاطرم آمد تا در این لحظات کمکم کند زهره بود. زهره عزیزم که بعد از مراسم خاکسپاری دانیال دیگر او را ندیدم. چندین بوق خورد و جواب نداد ناامید تلفن همراهم را داخل کیفم انداختم. سرویس مزار گذاشتم و گریه کردم. بی کسی بدترین دردی بود که می‌توانست گریبانگیرم شود. صدای زنگ تلفنم بلند شد سریع گوشی را برداشتم با دیدن نام زهره لبخند به لبم آمد. _الو دلارام جان   _سلام _سلام عزیزم، خوبی ؟ببخشید گوشیم سایلنت بود متوجه تماست نشدم. چه عجب یادی از ما کردی بی وفا.معلوم هست کجایی؟ _فکر می‌کردم تو هم مثل خانواده ام چشم دیدن منو نداری. ازت خجالت می‌کشیدم. میترسیدم تو هم  مثل همه منو مقصر شهادت دانیال بدونی. داغ دلم تازه شده بود و اشکهایم جاری شد. _دیوونه این چه حرفیه؟تو خواهر دانیال بودی چرا باید چنین فکری کنم.الان کجایی ؟برگشتی خونه. ناخودآگاه پوزخند بر لبم نشست،چه خوش خیال بود او! _از کدوم خونه حرف میزنی؟همونجایی که منو مثل یک تیکه آشغال انداختن بیرون. پدر و مادرم منو رها کردند .من جایی تو اون خونه ندارم زهره. میدونی الان به کی پناه آوردم؟ با ناراحتی گفت _کجایی؟ _اومدم پیش دانیال. فقط مزار اون میتونه پناهگاهم باشه صدایش مملو از عصبانیت شد _دیوونه شدی؟هوای به این سردی ، این وقت شب اونجا چیکار میکنی تو؟ برای بارهزارم بغضم شکست _مگه جایی دیگه داشتم که برم؟ چندماه خونه آقای شهریاری بودم ولی دیگه نتونستم اونجا بمونم. به اندازه کافی مزاحمشون شدم. _خونه داداشت هست عزیزم. الان میام دنبالت .به روح دانیال قسمت میدم ازاونجا تکون نخوری تا بیام. _باشه، ممنونم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
زهره را که دیدم خشکم زد، به اندازه ده سال پیر شده بود. باور نمی‌شد این همان دختری باشد که زیبایی و با نشاط بودنش، همیشه زبان زد همه بود. چقدر لاغر شده بود . بعد شهادت دانیال او آب شده بود. آغوشش را برایم باز کرد. گریه هایم شدت گرفت، او هم همپای من گریه می‌کرد. انگار داغ دانیال برای هردویمان تازه شده بود. _منو ببخش زهره.منو ببخش مرا از خود جدا کرد و به چشمانم زل زد. تاکیدگونه گفت _تو مقصر هیچ اتفاقی نیستی دلارام. تو خودت قربانی اون اغتشاشات بودی. بفهم چی‌میگم بهت. باشه؟ او که نمی‌دانست بارها و بارها خاطرات گذشته را مرور می‌کردم و خودم را می‌دیدم میان همان کوچه!بین همان دخترانی که وحشیانه به دانیال ضربه می‌زدنند. _حتی اگر همه منو ببخشند ،من نمی‌تونم خودمو ببخشم زهره! _بهتره بریم دیر وقته،بعد فرصت هست حرف بزنیم!فقط یک دقیقه صبر کنن. مرا رها کرد و کنار مزار دانیال نشست. _عشقم حالا میتونی راحت باشی ،دلارام اومده پیش من. خودم مواظبشم ،نبینم نگران باشیا!بوس بوس. چه بد روزگاریست! حق آنها این زندگی پر از تنهایی نبود. عشق آنها باید جوانه میزد. باید درخت عشقشان به ثمر می‌نشست . وای برمن و هم نوعانم که تیشه به ریشه  درخت زندگی‌شان زدیم.                    **** چشم دوختم به تیربرق های بتنی کنار خیابان. باید با زندگی‌ام چه می کردم؟ تا کی قرار بود آواره باشم در خانه این و آن! صدای زنگ گوشی مرا از افکارم جدا کرد. اسم بهنوش روی گوشی به من دهن کجی می‌کرد. تا الان حتما از مهمانی و برگشته و همه متوجه نبودم شده اند. توانایی سخن گفتن با او را نداشتم. _نمیخوای جواب بدی؟خودشو کشت. _نه! به ثانیه نکشید که دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. بازهم بهنوش بود. _دلارام جان ،جواب بده ،هرکسی هست حتما کارمهمی داره. به اجبار تماس را وصل کردم _سلام _سلام و درد بی درمون صدای عصبانی‌اش به گوش زهره هم رسید که لبخند بر لب آورد. با حرص صدایش زدم _بهنوش! _بهنوش وکوفت. کدوم قبرستانی رفتی؟ _همون قبرستانی که مزار داداشم داخلش. متحیر نالید _این وقت شب دیوونه شدی.همونجا صبر کن تا بیایم دنبالت. _لازم نیست. _چرا اون وقت؟نکنه میخوای همنشین ارواح بشی؟ صدایم از بغض لرزید: _نه!دارم میرم خونه داداشم! چند ثانیه سکوت برقرارشد. زهره دستم را فشرد. او خوب می‌فهمید چقدر درد داشت جمله ای که به زبانم آورده بودم. صدای مردانه و نگران بهراد در گوشم پیچید _دلارام خانم ،لطفا برگردید خونه ما.رفتنتون پیش مسعود اصلا به صلاحتون نیست. _سلام آقا بهراد.خونه اونا نمیرم. _بهنوش گفت دارید میرید خونه داداشتون. _درست گفته، میرم خونه داداشم ولی منظورم خونه مسعود نیست اون که منو اصلا به خواهری قبول نداره. سخت بود حرف زدن برایم _میرم خونه دانیال. به بهنوش و مریم خانم بگید نگرانم نباشند. خدانگهدار. قبل اینکه او حرفی بزند تماس را قطع کردم و گوشی را خاموش کردم. سرم را به صندلی تکیه داده ، چشم بستم. اجازه دادم چشمانم برای بار هزارم  ببارد. ممنون زهره بودم که در سکوت رانندگی کرد و چیزی نپرسید.اجازه داد تا خودم را خالی کنم. با ایستادن ماشین،چشم باز کردم. جلو در حیاط ماشین را پارک کرد. پیاده شدم و پشت سر زهره وارد خانه شدم. به هر سمت که نگاه می‌کردم دانیال را می‌دیدم که با لبخند نگاهم می‌کرد. همون جلو در روی زمین نشسته و زار زدم. زهره نگران مرا به آغوش کشید _دلارام جان گریه نکن عزیزم. _به هر گوشه که نگاه می کنم دانیال رو میبینم. تو این خونه کم خاطره با اون ندارم. گریه اجازه نداد بیشتر حرف بزنم ،نفسم تنگ شده بود. _اگر به جای من بودی چیکار میکردی. من شبانه روز اینجا کنار دانیال زندگی کردم. باید صبوری کنیم عزیزم ،فقط صبوری.پاشو قربونت بشم بریم اتاقت رو نشون بدم. به کمک زهره برخواستم و به سمت اتاقی که برایم آماده کرده بود رفتم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
یک ماه از همخانه شدنم با زهره می‌گذشت. یک هفته بعد که حالم روبه راه شد با دکتر سلیمانی تماس گرفتم . باید کار جدیدی برای خودم پیدا می کردم. دکتر وقتی فهمید می‌خواهم دوباره سرکار بروم از من درخواست کرد تا در داروخانه مشغول به کار شوم ولی چون می‌خواستم از همه دور شوم و دیگر با سوره و صادق رو به رو نشوم،درخواستش را رد کردم. او هم بزرگی کرد و مرا به خانم دکتر سیاوشی معرفی کرد. حالا دوهفته‌ای می‌شود که من در آنجا مشغول به کار شده‌ام. اسفندماه بود و هوا گاهی چنان سرد که یخ می‌بستی و گاهی چنان آفتابی که حس می کردی بهار از راه رسیده است. امشب  هوا به شدت سرد بود، داروخانه خلوت بود، نگاهی به ساعتم انداختم . یک ساعت دیگر با زهره در بازار قرار داشتم. به اصرار او، راضی شده بودم تا باهم برای خرید عید برویم. _خانم دکتر، با اجاره من میرم. _برو عزیزم.شب خوش. در را که باز کردم هوای سرد تنم را به آغوش کشید و لرز به جانم انداخت. محکم گوشه چادرم را گرفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس که در همان نزدیکی ها بود، رفتم. وارد بازار که شدم، از دیدن آن جمعیت انگشت به دهان ماندم. انگار نه انگار که هوا سرد است. چنان همه غرق خرید بودند که انگار سرما را حس نمی کردند. زهره مشغول نگاه کردن به سبزه ها بود. _فقط تنبلا سبزه آماده می خرند!!! با خنده به سمتم برگشت _قربون توئه زرنگ برم من. امسال با سبزی که تو کاشتی سالمون رو نو می کنیم، چطوره؟ لبخندی نثارش کردم _نه دیگه جانم، منم شونه ام به شونه تو خورده تنبلی کردم. ان شاءالله سال بعد. لبخندزنان از او دور شدم و زهره با عجله خودش را به من رساند. در آن هوای سرد، یک ساعتی در مغازه ها چرخیدیم و کمی لباس خریدیم. من مانتو عبایی و روسری ،زهره هم مانتو و شلوار و روسری خرید، بعد از خوردن یک شام سبک، به خانه برگشتیم. صدای زنگ تلفن به گوش می رسید، زهره سریع در را باز کرد و وارد خانه شد. خریدها را کنار دیوار گذاشتم و  مشغول آویزان کردن چادرم شدم. _سلام مادرجون! قلبم از تپش ایستاد. زهره همیشه مادرم را مادرجون صدا می زد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
چادر از میان دستهایم سر خورد و روی زمین افتاد. زهره نگاهی به من کرد. دلم لک زده بود برای شنیدن صدای مادرم. التماس نگاهم را خواند که انگشت گذاشت روی دکمه بلندگو  و صدا در قلبم بازتاب پیدا کرد _سلام دخترم. خوبی مادر؟ کی بود که او دیگر حتی مرا دخترم صدا نزده و حالم را نپرسیده بود. _الحمدالله خوبم ،شما و آقاجون چطورید؟ صدای بغض آلود مادرم به قلبم چنگ انداخت ! _خوب نیستیم مادر! صدای گریه اش بلند شد. زهره نگران نگاهی به من کرد و لب جنباند _ چی شده مادرجون؟چرا گریه می کنید؟ _آقا جونت چند شب پیش خواب دانیال رو دیده بود.دیشبم من خوابش  دیدم _خوش به حالتون .من خیلی وقته درآرزوی دیدن خوابشم. اینکه ناراحتی نداره مادرجون. صدای گریه مادرم اوج گرفت. _تو خواب هر دو نفرمون ،دانیالم خیلی ناراحت بود ، روش رو ازمون برگردوند . اشک های منم جاری شد، کنار زهره روی زمین زانو زدم. _به آقاجونت گفته بود در حق دلارام بد کردی بابا.  میدونی دخترت الان کجاست؟ دست روی دهانم گذاشتم تا صدای گریه ام به گوش مادرم نرسد. دانیال به خاطر من بی ارزش در آن دنیا آرامش نداشت. زهره هم پای من و مادرم اشک می‌ریخت. مادرم با گریه ادامه داد _دیشب وقتی میخواستم به سمتش برم ،روش رو برگردوند و عقب رفت. چندبار گفت مامان برو دنبال دلارام . در حقش ظلم‌ نکنید . دانیالم کلی التماس کرد برم دنبال دلارام. زهره دست روی شانه ام گذاشت و مرا همانطور نشسته به آغوش کشید. _مامان جان حق با دانیال هستش. شما باید دلارام رو برگردونید خونه. من چندبار خواستم بهتون بگم ولی ترسیدم با حرف زدن در مورد دلارام ناراحتتون کنم . مادرم فین فین کنان گفت: _هربار که میخواستم آقا جونت رو راضی کنم بریم دنبال دلارام،مسعود با حرفاش در مورد دلارام بیشتر آقاجونت رو عصبانی می‌کرد. هربار میومد می‌گفت دلارام امروز تو خیابون بلوز و شلوار بوده،یک بار میومد می گفت با یک پسر دوست شده و تو پارک ها می چرخه. از وقتی آقاجونت خواب دانیال رو دیده حتی اجازه نداده مسعود بیاد خونه. روزها پشت پنجره میشینه و به در زل می زنه. هرچقدر میگم بیا بریم دنبال دلارام، میگه کجا دنبالش بگردیم .اون خودش باید بیاد. من نمیدونم چیکار کنم. زهره، مادرجان تو میتونی دلارام رو پیدا کنی. زهره می‌خواست بگوید من کنارش هستم که با تکان دادن سرم منصرفش کردم. او هم به اجبار گفت: _نگران نباش مادرجون، من خودم دلارام رو میارم پیشتون .بهتون قول میدم. تا قبل عید دلارام پیشتون. _راست میگی مادر؟تو میدونی اون کجاست؟ زهره نگاهی به من کرد و ادامه داد _همه حرف های آقا مسعود دروغه. من دلارام رو دیدم یه تیکه جواهره، این تهمت ها به اون نمی‌چسبه. خودم میارش،قول می‌دم. _خداخیرت بده مادر.منتظر خبرت هستم دخترم. _چشم حتما .به آقاجون سلام برسونید. شبتون بخیر. تماس را که قطع کرد ،دست هایم را گرفت _پاشو برو صورتت رو بشور بیا باهم حرف بزنیم. پاشو دختر خوب. بدون حرف به سمت سرویس بهداشتی رفتم 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
زهره آنقدر مرا نصیحت کرد که راضی به رفتن شدم. به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم. از این دربه دری و آوارگی خسته شده بودم‌، باید به خانه بر‌میگشتم تا پایان دهم به این قصه جدایی!!!                                  **** _دلارام زودباش دیگه، یک ساعت پیش قراربود آماده باشی. باباجان تو هرچی بپوشی خوشگلی.! چادر روی سرم انداختم و سریع از اتاق خارج شدم. _اومدم دیگه، خانم غرغرو!! _اگه من جیغ جیغ نکنم که، تو تا فردا هم حاضر نمی‌شدی  دختر خوب. _بله ،بله! حق با شماست. بریم عزیزم. سر راه، یک سبد گل خریدیم و به سمت منزل پدری‌ام رفتیم. ترس به جانم افتاده بود، ترس  دوباره رانده شدن! زهره زنگ را فشرد و در باز شد. دستم می‌لرزید،سعی کردم خودم را محکم نشان بدهم. زیر لب ذکر می گفتم. مادرم درب ورودی را باز کرد و روی ایوان ایستاد. اشک هایش جاری شد و قلبم فشرده شد. حتی از آخرین باری که او را در مزار دیده بودم هم،پیرتر شده بود. آغوشش را که برایم باز کرد به آنی خودم را به او رساندم و در آغوشش جای گرفتم. اشک هایمان جاری شده و زبانم بند آمده بود. _دلارامم.خوش اومدی مادر! مادرم سر و صورتم را بوسید و مرا تنگ تر در آغوش کشید. _مادرجون ،منم هستم!کم کم داره حسودیم میشه!! صدای زهره لبخند به لبم آورد. مادرم مرا از خودش دور کرد و زهره را به آغوش کشید _ممنونم که دلارام رو پیدا کردی . هم قدم با مادرم وارد خانه شدم. با عطش به گوشه گوشه خانه چشم چرخاندم. همه خاطرات تلخ و شیرین از مقابل دیدگانم رد شد. دانیال را دیدم که با لبخند نگاهم می کرد . خاطرات شیرینم با دانیال  لبخند به لبم آورد و ثانیه ای بعد خاطرات تلخ رانده شدن و کتک خوردنم از مسعود اشک هایم را جاری کرد. _بشینید من برم براتون دوتا چایی بیارم. زهره سریع گفت _مادرجون شما بشینید، من میارم. شما حتما خیلی باهم حرف دارید. زهره به ثانیه نکشیده غیبش زد. مادرم کنارم نشست و دستم را گرفت _ما در حقت بد کردیم. منو ببخش که نتونستم بابات رو از اشتباه دربیارم. گریه مادرم اوج گرفت و اشکهایم جاری شد _قربونتون بشم. شما باید منو ببخشید که با خطاهام شمارو رنجوندم . ممنونم که اجازه دادید برگردم به خونه و دوباره زیر سایه شما زندگی کنم حالا می‌فهمم که چقدر دوری از شما برام عذاب آور بوده.... چند ساعتی با مادرم درد و دل کردم .از کمک های مریم خانم و بهراد گرفته تا سفرم به روستاهای مرزی  و بعد برگشتم به پیش زهره برایش گفتم. زهره در این مدت خودش را درآشپزخانه مشغول پخت شام کرده بود! مدیون  او و مهربانی هایش بودم. صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد . _پدرت اومد مادرم شتابان برخواست و به پیشواز پدرم رفت شاید هم می‌خواست او را آرام کند تا کمتر از دستم عصبانی باشد. هرچه بود که تپش های قلبم از هم سبقت گرفته و عرق بر تیره کمرم نشسته بود. پدرم وارد شد و من از شرم نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم. _سلام آقاجون زهره بود که به دادم رسیده بود . _سلام باباجون صدای مهربان پدرم را مدت ها بود که نشنیده بودم. _سلام آقاجون. جوابم را به آهستگی داد _سلام. درگیر فکر کردن به تن صدای پدرم بودم که در آغوش گرمش فرو رفتم. آنقدر گیج و مبهوت بودم که اصلا یادم نیست جلو آمدن پدرم را دیدم یا نه. فقط در آن لحظه صدای آرامش بخش قلبش ،قلبم را نوازش می‌داد. _به خونت خوش اومدی باباجان. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay