eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺بسم رب الشهداوصدیقین🌺 زندگینامه ی #شهیدمنوچهرمدق قسمت سوم :خانم کوچولو 🌹گفت: وقتی حرفای امام
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 🌻زندگینامه ی قسمت چهارم: دومین دیدار 🌹"خانم کوچولو"!! بعد از آن همه رجز خوانی تازه به او گفته بود "خانم کوچولو"..... به دختر ناز پرورده ای که کسی به ش نمی گفت بالای چشمت ابرو است... چادرش را تکاند و گره روسریش رامحکم کرد.... نمی دانست چرا ولی ازاو خوشش آمده بود. درخانه کسی به او نمی گفت چه طوربپوشد! باچه کسی راه برود! چه بخواند! چه نبیند! اما اوبه خاطر حجاب مواخذه اش کرده بود!! حرف هاش تند بود اما به دلش نشسته بود. 🌹گوشه ی ذهنم مانده بود که او، که بود؟؟ منوچهربود. پسر همسایه مان اما هیچ وقت ندیده بودمش!!!.. رفت وآمد خانوادگی داشتیم ... اسمش راشنیده بودم ولی ندیده بودمش .... 🌹یک بار دیگر هم دیدمش .بیست ویک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتم .من سه چهار تا ژ-سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دورگردنم. خیابان ها سنگربندی بود. از پشت بام ها می پریدم... ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم دم کلانتری شش خیابان گرگان آمدیم توی خیابان ... آن جا هم سنگرزده بودند... هر چه آورده بودیم دادیم... منوچهر آن جا بود. صورتش را با چفیه بسته بود. فقط چشم هایش پیدا بود... گفت باز هم که تویی!!؟ 🌹فشنگ ها را از دستم گرفت... خندید وگفت : این ها چیست؟؟ با دست پرتشان میکنند؟؟ فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم!!!! فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خورند!! گفتم اگر به درد شما نمی خورد میبرمشان جای دیگر... گفت نه نه... دستتان درد نکند .فقط زود از این جا بروید. 🕊بسم رب الشهداوالصالحین 🕊 🌻زندگینامه قسمت پنجم: دیدار غیر منتظره 🌹نمی توانست به آن دوبار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش میخواست بداند او که آن روز مثل پرکاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دوبار آن همه متلک بارش کرد، کیست... حتی اسمش را هم نمی دانست... چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی نمی دانست احساسش چیست ... خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بی دقت می آمد به خاطرش..... 🌹این طور نبود که مثل عاشق پیشه ها اشتهایم را از دست بدهم یا دائم بهش فکرکنم ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد.... اولین وآخرین مرد.... ولی نمی دانستم او کیست! وکجاست؟ 🌹بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را بیشتر از درس خواندن دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم... دوستم مریم می آمد دنبالم با هم می رفتیم. 🌹آن روز می خواستیم بریم کلاس خیاطی در را نبسته بودم تلفن زنگ خورد با لطیفه خانم همسایه ی روبه رویی کارداشتند... خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صداشان کنم... لای در باز بود رفتم توی حیاط... دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار می کشد... اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم!!! من به او نگاه کردم و او به من... تااو بلند شد رفت توی اتاق لطیفه خانم آمد بیرون... گفت فرشته جان کاری داشتی؟؟ 🌹تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است!!! منوچهر را صدا زد و گفت میرود پای تلفن.... منوچهر پسر لطیفه خانم بود... ازمن پرسید کجا میروی؟؟ گفتم کلاس.... گفت وایستا منوچهر می رساندت... 🌹آن روز منوچهر ما را رساند کلاس... توی راه هیچ حرفی نزدیم. برایم غیر منتظره بود... فکرنمی کردم دیگر ببینمش چه رسد به این که همسایه باشیم...! آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم،باغ پدرم. ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت ششم: غرورش اجازه نداد.... 🌹منوچهر و پدر نشسته بودند کنارهم و آهسته حرف می زدند. چوب بلندی را که پیدا کرده بود روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه... منوچهر هم رفت دنبالشان... بچه ها توی آب بازی می کردند... فرشته تکیه اش راداد به چوب روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب ها... منوچهر رو به رویش دست به سینه ایستاد و گفت من می خواهم بروم پاوه یعنی هرجا نیاز باشد...نمی توانم راکد بمانم... 🌹فرشته گفت : خب نمانید!! گفت نمی دانم چه طور بگویم؟؟؟ دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند... از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قراربود آن آدم شریک زندگیش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند... گفت: پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید. 🌹منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت ... کمی ماند و رفت. 🌹پدرم بعد از آن چند بار پرسید "فرشته منوچهر به توحرفی زد؟؟ می گفتم نه راجع به چی ؟؟؟ می گفت هیچی همین جوری پرسیدم!!! ازپدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. به ش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد باز اجازه می داد با هم برویم بیرون... می گفت من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه! 🌺بسم رب الشهداوالصدیقین🌺 🌻 قسمت هفتم: خواستگاری 🌹بیش تر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس منوچهر از سرکار برگشته بود... دم در هم را می دیدیم و مارا می رساند کلاس... یک بار در ماشین راقفل کرد و نگذاشت پیاده شوم... گفت تا به همه ی حرف هام گوش نکنید نمی گذارم بروید. 🌹گفتم حرف باید از دل باشد که من با همه ی وجود بشنوم... منوچهر شروع کرد به حرف زدن .. گفت اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما... من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم... بعد احساس خودم را.. ولی من به شما یک تعلق خاطر دارم. گفت من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع نباشید... 🌹گفتم اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید!!!! تا گوش هاش قرمزشد... چشمم افتاد به آیینه ی ماشین چشم هاش پراشک بود. طاقت نیاوردم گفتم اگر جوابتان را بدهم نمی گویید چه قدر این دختر چشم انتظار بود؟؟؟؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف رابزنید. باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم سرش را آورد جلو پرسید "ازکی"؟؟؟؟!!!! گفتم" ازبیست و یک بهمن تا حالا.....!!!!! 🌹منوچهر گل از گلش شکفت... پایش را گذاشت روی گاز و رفت ،حتی فراموش کرد خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت .اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوش حال می شود. شاید خوش حال تر از خود فرشته... اما دلش شور افتاد........ 🌹شانزده سال بیش تر نداشت ... مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سروکله ی خواستگار پیدا می شد می گفت دخترهایم را زودتر از بیست وپنج سالگی شوهر نمی دهم!!!! ترس برش داشته بود... زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود.....حتی غذا پختن بلد نبود. .❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت هشتم: عقدکنان 🌹روزی که آمدند خواستگاری پدرم گفت نمی دانی چه خبراست ! مادرو پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو. خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تاجواب بدهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم ولی منوچهر تحصیلات نداشت .تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار... توی مغازه ی مکانیکی کار می کرد.خانواده ی متوسطی داشت. حتی اجاره نشین بودند. هرکس می شنید می گفت تو دیوانه ای !! حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی!!! 🌹خب من آن قدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد یک ماه .ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هردویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی... بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت می خواهم بروم کردستان بروم پاوه... لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کارکنم فرشته ؟؟ 🌹منوچهر صبور بود. بی قرار که می شدمن هم بی طاقت می شدم ... باخانواده ام حرف زدم.دایی هام زیاد موافق نبودند.گفتم اگر مخالفید باپدر می رویم محضر عقد می کنیم. 🌹خیالم ازبابت او راحت بود. آن ها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم نمی خواهم مهریه ام بیش تر از یک جلد قرآن ویک شاخه نبات باشد.اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند به صدوده هزار تومان راضی شدم ... پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد وپنجاه هزار تومان. عید قربان عقد کردیم ... عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم. 🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت نهم: زندگی مشترک 🌹حالامن قربانی شدم یاتو؟؟ منوچهر زل زدبه چشم های فرشته. ازپس زبانش که برنمی آمد. فرشته چشم هایش رادزدید و گفت این که این همه فکرندارد. معلوم است، من...! منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود بین انگشتانش گرفت و به تاریخ "بیست ویک بهمن " که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. حالا احساس می کرد اگر آن روزحرف های منوچهر برایش قشنگ بود امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبااست... او مرد رویاهایش بود، قابل اعتماد، دوست داشتنی، ونترس. 🌹هرچه من ازبلندی می ترسیدم او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم. دختری با سه چهار تا ژ-سه و یک قطارفشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام را می پرد چه طور از بلندی می ترسد!؟ 🌹کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم . روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم .من را می برد پیست موتورسواری . می رفتیم کایت سواری اگر قرار به فیلم دیدن بود، من را می برد فیلم های نبردمن را می برد فیلم های نبرد کوبا وانقلاب الجزایر... برایم کتاب زیاد می آورد... مخصوصا رمان های تاریخی، باهم می خواندیمشان. 🌹منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن .خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود... برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه با دوستش علی برادر خوانده شده بود فقط به خاطر اینکه علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت.!! 🌹پدرش سه بار باهاش اتمام حجت کرده بود می خواهی درس بخوانی یانه؟؟؟؟ منوچهر می گوید نه ... برای اینکه سرعقل بیاید می گذاردش سرکار توی مکانیکی .. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار... ولی به من می گفت تو باید درس بخوانی!!! 🌹می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم همه ی لحظه ها درکنار هم باشیم... نه برای اینکه حرف بزنیم ،سکوتش را هم دوست داشتیم. ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣❣💕❣💕❣ "چگـونه زن و شوهـری صميمی باشيـم؟!!!" 🍃 مطالعات نشان داده برای لذت بیشتر از زندگی و شاد زیستن زوج‌ها نباید رابطه‌شان را با زوج‌های دیگر مقایسه کنند. 👈 از جمله عواملی که زندگی مشترک را شاد و رضایت بخش می‌کند حس شوخ طبعی، تنوع، اعتماد متقابل، تفاهم، تمرکز بر نکات مثبت زندگی، توجه به خصوصیات خوب طرف مقابل، همیاری، مشورت، احترام و دوست داشتن است. در مقابل، مقایسه رابطه خود با دیگران همه چیز را خراب می‌کند. 👈 بنابر مطالعه‌ای در دانشگاه تگزاس، رضایت زوج‌ها از یکدیگر به راحتی بدست می‌آید به شرطی که خود را با زوج‌هایی که می‌شناسند مقایسه نکنند. 👈 براساس این مطالعه، وقتی زوجی یکدیگر را برای ازدواج انتخاب می‌کنند تصور و احساسی خوب نسبت به یکدیگر دارند تا زمانی که یکی از آن‌ها در ذهن یا به زبان طرف مقابل یا زندگی‌شان را با دیگری مقایسه کند. 👈 بهترین روش برای تضمین ازدواج و افزایش شادی فکر کردن به این موضوع است که چه انتخاب درستی داشته‌اید و تا چه حد از زندگی‌تان رضایت دارید. 👈 علاوه بر این، باید تمام تلاش خود را متمرکز بر افزایش شادی و حفظ دستاوردهای خوب و خوشایند زندگی مشترکتان کنید. 👈 مقایسه خود با دیگران یا زندگی خود با زندگی زوج‌های اطراف، آفتی خانمان سوز در زندگی زناشویی است. به همین دلیل سعی کنید زندگی و دستاوردهای آن را با روزهای ابتدایی آشنایی‌تان مقایسه کنید و تلاش کنید موفقیت‌هایتان را بیشتر کنید. 👈 در ضمن، فراموش نکنید که شما تنها ظاهر زندگی افراد را می‌بینید و هیچ اطلاعاتی راجع به داخل و حقایق آن ندارید پس مقایسه‌تان بی پایه و اساس است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
💯 ﻫﻔﺖ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻓﺰﺍﻳﺶ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ 1 ـ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺭﺩﻳﻒ ﻫﺎﻱ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ . 2 ـ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺮﻳﻦ ﻛﻨﻴﺪ . 3 ـ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻨﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﻛﻨﻴﺪ . ﺣﺮﻛﺎﺕ ﺑﺪﻥ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻭﺍﻛﻨﺶ ﺫﻫﻦ ﺍﺳﺖ . ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻨﺸﺎﻥ ﻛﻤﻲ ﺷﺒﻴﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﻳﺪﻥ ﺍﺳﺖ , ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﻣﻬﻤﻲ ﻣﻲ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﻳﺎ ﻛﺎﺭ ﻣﻬﻤﻲ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺍﻳﻦ ﺗﻜﻨﻴﻚ ﺭﺍ ﺑﻜﺎﺭ ﺑﺒﺮﻳﺪ ﺗﺎ ﻧﮕﺮﺵ ﻣﺤﻴﻂ ﺧﺎﺭﺟﻲ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻛﻨﺪ . 4 ـ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺟﺪﻱ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻴﺪ . 5 ـ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺟﺪﻱ ﺑﺎﺷﻴﺪ . 6 ـ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﻧﻈﺮ ﺑﺪﻫﻴﺪ . 7 ـ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﻴﺪ . ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻛﻤﺒﻮﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺍست 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🕊بسم رب الشهداوالصدیقین 🕊 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت هشتم: عقدکنان 🌹روزی که آمدند خواستگاری
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت دهم: کوله ی خاکی رنگ 🌹توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه ی شعبان عروسی گرفتیم ... دوسه روز مانده بود به امتحانات ثلث .شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعداز امتحانات رفتیم ماه عسل... یک ماه و نیم همه ی شمال راگشتیم. هر جا می رسیدیم و خوشمان می آمد چادر می زدیم و می ماندیم... تازه آمده بودیم سر زندگیمان که جنگ شروع شد. 🌹اول دوم مهربود... سرسفره ی ناهار ازرادیو شنیدم سربازهای منقضی پنجاه وشش را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته... ازمنوچهر پرسیدم "منقضی پنجاه وشش یعنی چه؟" گفت یعنی کسانی که سال پنجاه وشش خدمتشان تمام شده... داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده... برادرش رسول آمد دنبالش وبا هم رفتند بیرون. 🌹بعدازظهر برگشت با یک کوله ی خاکی رنگ. گفتم این را برای چه گرفته ای!!!؟؟؟ گفت لازم می شود!! گفت آماده شو بامریم و رسول می خواهیم برویم بیرون... دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودند... شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت : ما فردا عازمیم!!!!! گفتم چی ؟؟ به این زودی؟؟ گفت ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم... مریم پرسید ما کیه ؟؟؟؟؟ گفت من و داداش رسول !!! 🌹مریم شروع کرد به نق زدن که نه رسول تو نباید بروی... ما تازه عقد کرده ایم!! اگر بلایی سرت بیاد من چی کارکنم ؟؟؟ من کلافه بودم ، ولی دیدم اگر چیزی بگویم مریم روحیه اش بدتر می شود... آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند... باز من رفته بودم خانه ی خودم... 🌹چشم هاش روی هم نمیرفت... خوابش نمی آمد... به چشم های منوچهر نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند،.. قهوه ای، میشی یاسبز؟ انگاررنگ عوض می کردند... دست های اورا در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد... خنده ی تلخی کرد... دوتا شست های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی ازآن ها پهن تربود... سرکارپتک خورده بود. منوچهر گفت :همه دو تا شست دارند...من یک شست دارم یک هفتاد........ 🌹می خواست همه ی این ها را در ذهنش نگه دارد... لازمش می شد.... منوچهرگفت فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تورا از من جدا کند... یک عشق دیگر... "عشق به خدا" نه هیچ چیز دیگر.... 🕊بسم رب الشهدا والصالحین 🕊 🌻زندگینامه قسمت یازدهم : تنهایی فرشته 🌹فرشته بغضش را قورت داد دستش رازیر سرش گذاشت وگفت: قول بده زیاد برایم بنویسی اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمی گذاشت.. آهسته گفت حداقل یک خط... منوچهر دست فرشته را که بین دست هاش بود فشار داد و قول داد که بنویسد ... تاآنجا که می تواند... 🌹زیاد می نوشت اما هردفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم تازه بیش تر دلتنگش می شدم می دیدم نیست .... نامه ها رارسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند می آوردند و نامه های من و وسایلی که براش می گذاشتم کنار می رساندند به دستش. رسول تکنسین شیمی بود. به خاطرکارش هرچندوقت یک بار می آمد تهران. 🌹دو تا ماشین شدیم و بردیمشان پادگان... منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود... پیش من می ایستاد دستش را می انداخت دورگردن پدرم ، مادرش را می بوسید... می خواست پیش تک تکمان باشد... ظهر سوار اتوبوس شدند ورفتند... همه ی این ها یک طرف تنها برگشتن به خانه یک طرف..... اولین وآخرین باری بودکه رفتم بدرقه ی منوچهر... تحمل این را که تنها برگردم نداشتم.... بامریم برگشتیم مریم زار می زد... من سعی می کردم بی صدا گریه کنم. می ریختم توی خودم... وقتی رسیدم خانه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند... ازحال رفتم . فکر می کردم دیگر منوچهر مال من نیست! دیگر رفت ... ازاین می ترسیدم. 🌹منوچهر شش ماه نیامد.من سال چهارم بودم... مدرسه نمی رفتم... فقط امتحان هارا می دادم... سرم به بسیج و امدادگری گرم بود.... با دوستانم میرفتیم بیمارستان خانواده... مجروح ها را می آوردند آن جا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرورفته بود به پهلویش... به دوستم گفتم "من الان دارم این رامی بینم... حالا کی منوچهررامی بیند؟؟ روحیه ام را باختم آن روز دیگر نرفتم بیمارستان... ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت دوازدهم : بازگشت 🌹منوچهر کجا بود؟ حالش چه طور بود؟ چشمش افتاد به گل های نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند... پارسال همین موقع بود دو تایی از آن جا می گذشتند... پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت وگل ها را می فروخت... گلها چشم فرشته را گرفته بود... منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود... فهمیده بود گل های نرگس هوش و حواسش را برده اند... همه ی گل ها را برای فرشته خریده بود... چه قدر گل نرگس برایش می آورد هر بار می دید می خرید... می شد که روزی چند دسته برایش می آورد... می گفت مثل خودت سرما را دوست دارند. 🌹اما سرمای آن سال گزنده بود... همه چیز به نظرش دلگیر می آمد... سپیده می زد. دلش تنگ می شد... دم غروب دلش تنگ می شد.... هوا ابری بود دلش تنگ می شد..... عید نزدیک بود اما دل و دماغی برای عید نداشت... 🌹اسفند و فروردین را دوست دارم چون همه چیز نو می شود... در من هم تحول ایجاد میشود. توی خانه ی ما کودتا می شد انگار ولی آن سال با این که اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم هیچ کاری نکرده بودم ... مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ماو افتادیم به خانه تکانی . 🌹شب سال تحویل هر کی می خواست من را ببرد خانه ی خودش نرفتم... نگذاشتم کسی بماند... سفره انداختم و نشستم کنارسفره... قرآن خواندم و آلبوم عکس هامان رانگاه کردم... همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه ونیم بیدار شدم .... یکی می زد به شیشه پنجره ی اتاق... رفتم دم در.. در را که بازکردم یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم 🐼 یک خرس سفید بود که بین دست هاش یک دسته گل بود💐 🌹منوچهرآمده بود... اما با چه سر و وضعی! آن قدر خاکی بود که صورت و موهایش زرد شده بود... یک راست چپاندمش توی حمام... منوچهرخیلی تمیزدبود... توی این شش ماه چند بار بیشتر حمام نکرده بود... یک ساعت سرش را می شستم که خاک ها ازلای موهاش پاک شود... یک ساعت ونیم بعد ازحمام آمد بیرون و نشستیم سر سفره 🌹در کیفش را بازکرد و سوغاتی هایی که برایم آورده بود را درآورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل های مختلف... با سوهان و سمباده صافشان کرده بود..... رویشان شعر نوشته بود... یا اسم من و خودش را کنده بود... چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توی ساکش بود... گفت وقتی نیستم بخوان! 🌹حرف هایی را که روش نمی شد به خودم بگوید برایم می نوشت اما من همین که خودش را می دیدم بیشتر ذوق زده بودم ..... دلم می خواست از کنارش تکان نخورم . حواسم نبود چه قدر خسته است لااقل برایش چایی درست کنم. گفت برایت چایی دم کنم؟؟ گفتم نه چایی نمی خورم گفت من که میخورم گفتم ولش کن حالا نشسته ایم.... گفت دوتایی بریم درست کنیم ؟؟ سماور را روشن کردیم ... دوتا نیم رو درست کردیم. نشستیم پای سفره تا سال تحویل .... مادرم زنگ زد گفت:من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم؟؟ 🌹گفتم حوصله نداشتم شما پیش شوهرتان هستید خیالتان راحت است. حالا منوچهر کنارم نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت وبا مادر سلام و احوالپرسی کرد. صبح همه آمدند خانه ی ما.. ناهار خانه ی پدر منوچهر بودیم ... از آن جا ماشین بابا را برداشتیم و رفتیم ولی عصر برای خرید. ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه ی قسمت سیزدهم و چهاردهم : فرشته ی دنیا وآخرت 🌹هفته ی اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت ... تلفن را از پریز کشیدم... آن هفته را خودمان بودیم .دور از همه... بعد از عید منوچهر رفت توی سپاه رسما سپاهی شد... من بی حال و حوصله امتحان نهایی می دادم ... احساس می کردم سرما خورده ام... استخوان هایم درد می کرد... امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم خانه ی پدرم. مادرم قورمه سبزی پخته بود منوچهر سر سفره زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید. گفتم چیه؟! خنده داره؟؟ بخند تا توهم مریض بشی ...! گفت من از این مریضی ها نمیگیرم!! گفتم فکر می کند تافته ی جدا بافته است ...! گفت به هرحال من خوشحالم چون قراراست بابا شوم ..!!! وتو مامان ...!!! 🌹نمی فهمیدم چه می گوید!!! گفت شرط می بندم بعدازظهر وقت گرفته ام برویم دکتر. خودش با دکتر حرف زده بود حالت های من را گفته بود دکتر احتمال داده بود باردار باشم. زدم زیر گریه... فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله بیندازه... منوچهر گفت به خاطر تو رفتم نه به خاطر بچه... این را هم می گویم چون خوابش را دیده ام. 🌹بعدازظهر رفتیم آزمایش دادیم . منوچهر رفت جواب بگیرد. من نرفتم ماندم . ازپله هامی آمد پایین احساس کردم از خوشی روی هوا راه می رود. بیشتر حسودیم شد... ناراحت بودم . منوچهر را کامل برای خودم می خواستم... گفت بفرمایید مامان خانم . ... چشمتان روشن . 🌹اخم هایم تا دماغم رسیده بود. گفت دوست نداری مامان شوی !!؟؟ دیگر طاقت نیاوردم گفتم نه ... دلم نمی خوادچیزی بین من و تو جدایی بیندازه. هیچی.... حتی بچه! تو هنوز بچه نیامده، در آسمانی !!! 🌹منوچهر جدی شد. گفت یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ی سرسوزنی جای تو را تو قلبم بگیرد❤ تو فرشته ی دنیا و آخرت منی... 🌹واقعا نمی خواستم کسی را بین خودمان ببینم. هنوز هم احساسم فرق نکرده. اگرکسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم پکر می شوم.بچه ها می دانند علی می گوید ماباید خیلی بدویم تا مثل بابا توی دل مامان جا بشویم. 🌹علی روز تولد حضرت رسول به دنیا آمد.دعا کرده بودم آن قدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم حس کنم... همین طوربود. وقتی بغلش می کردم احساس خاصی نداشتم .با انگشت هاش بازی می کردم .انگشت گذاشتم روی پوستش روی چشمش. باورنمی کردم بچه ی من است .دستم راگذاشتم جلوی دهانش ...می خواست بخوردش .آن لحظه فهمیدم عشق به بچه یعنی چه! گوشه ی دستش را بوسیدم . 🌹منوچهر آمد با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. ازبس گریه کرده بود .چشم هاش خون افتاده بود. تا فرشته را دید دوباره اشک هاش ریخت. گفت: فکرنمی کردم زنده ببینمت... ازخودم متنفر شده بودم. 🌹علی رابغل گرفت وچشم هاش را بوسید. همان شکلی بود که توی خواب دیده بودمش... پسری باچشم های مشکی درشت و مژه های بلند. علی را داد دست فرشته .روزنامه انداخت کف اتاق و دورکعت نمازخواند. نشست علی رابغل گرفت وخوب نگاهش کرد.گفت چشم هاش مثل توست. هی توی چشم آدم خیره میشه! آدم رو تسلیم میکنه. 🌹تاصبح پای تخت فرشته بیدارماند. ازچند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود.چشم هاش بازنمی شد. 🌹از دو هفته بعد زمزمه هایش شروع شد. به روی خودم نمی آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو.هیچ وقت هم نگفتم نرو. علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم. منوچهر سرجا نماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد.می گفت خدایا من چی کارکنم؟ خیلی بی غیرتی است بچه ها بروند روی مین و من اینجا پیش زن وبچه م کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن را از من گرفته ای؟ ❌. @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🔴 بیایید با باورهاى سمى خداحافظى كنيم 1️⃣ . باور به اينكه قربانى هستيم. 2️⃣ . باور به اينكه ميتوانيم ديگران را تغيير دهيم. 3️⃣ . باور به اينكه اگر جاى فلانى بودم زندگى بهترى داشتم. 4️⃣ . انتظار داشتن از ديگران و باور به اينكه ديگران بايد مطابق انتظار ما رفتار كنند. 5️⃣ . باور به اينكه براى رسيدن به كمال و احساس شادى حتماً به حضور فرد خاصى نياز داريم. 6️⃣ . اينكه هميشه لازم است ثابت كنيم كه ما درست ميگوييم و حق با ماست. 7️⃣ . نگران بودن درباره ى اينكه ديگران در مورد ما چه فكرى ميكنند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@NASEMEBEHESHT ❤️ الهــ💞ــے تو در جویبار رگهایم جریان داری! در هــمه جاری هستـے در شگفتی های وجــودم بودنت را به تــماشا گــذاشــته ای! هر تپش دلم تو را فریاد میزند! خــدایا در ڪعــبه چــــرا؟! تــو در ❤️ــلب منے سرگشتگی در بادیه ها چـــرا؟ تــو در دل منـے! در بـےسوئےها و بـےکرانگےهاچرا؟! تو در جان منـے! نازنین خدای من همه روز برای همه دوستانم حقیقـے سلامتی آرامش و نیکبختی را آرزو داریم خدایا عطا ڪن به آنان هر آنچه بر ایشان است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
با نامِ نامیِ خداوند مهربان قدم به امروزِ شگفت‌انگیز میگذاریم سپاسگزار خدای مهربانمان هستیم بابت امروز و نعمتِ زندگی الهی یاریمان ده از هر لحظه‌ی امروزمان بهترین بهره را ببریم🙏❤️ عبارت تاکیدی امروز 🔹آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ این روزهای پایانی سال اگر یک لحظه در فکر رفتی و غمگین شدی چرا به آرزوهایت نرسیدی با خودت بگو 🔹آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ مراقب باشیم خدای نکرده حواسمون نره به نداشته‌هامون مراقب باشیم یه وقت غصه نخوریم و این لحظات قشنگِ پایانی سال رو هدر ندیم به جای اینکه هی بگیم چرا فلان نشد ، چرا من به فلان آرزوم نرسیدم از خودمون بپرسیم من به جهانِ هستی چی دادم؟ من برای مردمم چه کار کردم همش طلبکار نباشیم💯 بیاییم این روزها خودمونو محاسبه کنیم و ببینیم ما چی به جهانِ هستی دادیم✔️💪 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆