📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_هفتم نگاهی به داخل کوچه می اندازم.خبری از دختر مورد علاقم ن
🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_هشتم
روز سوم رو جدول خیابون نشسته بودم که از دور دیدمش.سریع بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم.به چند قدمی ام رسید.میخواست از کنارم رد بشه که صداش کردم:خانم؟
اعتنایی نکرد،دوباره صدا کردم:خانم؟
سرشو بطرفم برگردوند.
_بله؟
سرفه ای کردم و نزدیکتر شدم.با چادر روشو گرفت.
_ببخشید مزاحمتون شدم؛میخواستم...میخواستم...
_میخواستید چی؟من کار دارم آقای محترم.لطفا سریع امرتونو بگید.
_میخواستم که...آدرس محل کار پدرتونو ازتون بگیرم.
_من پدر ندارم آقای محترم.
(چشام چهارتا شد.آب دهنم پرید گلوم.)
_حالتون خوبه آقا؟
_بله،بله خوبم.گفتید پدر ندارید؟چه اتفاقی براشون افتاده؟
_ببخشید شما اصلا کی هستید که نمیدونید پدرمن شهید شدن؟
(مونده بودم که چی جوابشو بدم.گفتم که...)
_من...من...پسر دوست پدرتون هستم و اصلا از شهادتشون خبر نداشتم.
_اصلا به ظاهرتون نمیخوره.
_خب من راه زندگیمو انتخاب کردم و به خانوادم کاری ندارم.
_آهان.میتونم اسم پدرتونو بدونم؟چون منو خانوادم همه دوستای بابامو میشناسیم.
_سلمان کورشی.
یکم فکر میکنه و بعد جواب میده:_ولیi پدرمن دوستی به این اسم نداشت.
_خب حتما یادش رفته بهتون بگه یا شاید دلیل دیگه ای داشته که نگفته.
_نمیدونم؛شاید.با پدر من چیکار داشتین؟
_یه کار شخصی باهاشون داشتم.
_خب حالا کارتونو به من بگید شاید بتونم بهتون کمک کنم.
_آخه نمیتونم به شما بگم.برادری ندارید که به ایشون کارمو بگم؟
_چرا،یه برادر کوچکتر از خودم دارم.میتونم شمارشو بهتون بدم.
_اگه میشه لطف کنید.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_نهم_و_دهم
شماره رو داد و خیلی سریع از دستم فرار کرد.چقدر حرف زدن باهاش شیرین و دلچسب بود!سریع شماره برادرشو گرفتم.یهو چیزی یادم افتاد.شاید اون پسره که باهاش بیرون میرفت داداشش بوده نه نامزدش.تو دلم رخت میشستن.
_بردار دیگه...اه...
(مشترک مورد نظر،پاسخگو نمیباشد.لطفا بعدا تماس بگیرید.)
دوسه تا بارش کردم و دوباره شماره رو گرفتم.این بار گوشی رو برداشت.
_بله،بفرمایید؟
_سلام آقا.
_سلام.شما؟
_میخواستم باهاتون حرف بزنم.
_راجع به چی؟
_...خواهرتون...
چندلحظه مکث کرد.احساس کردم صداش تغییر کرد.
_پرسیدم شما کی هستید؟درباره خواهرم چی میخواید بگید؟
_به این آدرسی که میفرستم تشریف بیارید،متوجه میشید.
وبلافاصله گوشی رو قطع کردم.چشامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
_وای چقد سخته!اووووف...
گوشیم زنگ خورد.نگاه کردم دیدم برادر خانوممه😜.دوباره نفسم بند اومد.چندثانیه صبرکردم و بعد جواب دادم:الو بله؟
_شما کی هستید که زنگ زدید میگید میخواید راجع به خواهرم باهام حرف بزنید؟شماره منو از کجا آوردید؟
_از خواهرتون گرفتم.
حدود بیست ثانیه شد که سکوت کرد.بعد گفت:مثه اینکه تو نمیخوای حرف بزنی؛کجا باید بیام؟
_آدرسو برات اس ام اس میکنم.
_باشه،فعلا.
_خداحافظ
برای ساعت 4 بعدازظهر تو یه کافه قرار گذاشتیم.وقتی وارد کافه شدم،دیدمش که پشت یه میز دونفره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد.یه دَمِ بدون بازدم کشیدم و آروم به سمتش قدم برداشتم.رسیدم بالاسرش.سلام کردم.برگشت طرفم.نگاهش مثل نگاه خواهرش بود،آروم،مثل دریا.چندلحظه با چشمای ریز شده بهم خیره شد.بی مقدمه گفت:تو همونی نیستی که چندروز پیش سرکوچه ما بودی و حالت بد شد؟
نشستم روی صندلی روبروش و جواب دادم:چرا،من همونم.اونروزم اومده بودم با خواهرت حرف بزنم ولی نشد.حالا اومدم پیش خودت.
_خب حالا حرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی.
_راستش...راستش...
_راحت حرفتو بزن.
سرمو میندازم پایین و آروم نجوا میکنم که:من خواهرتو میخوام...
سرمو میارم بالا و نگاش میکنم.چهره اش درهم شد.سرشو انداخت پایین و نفسشو با صدا بیرون داد.من دیگه اصلا صدامو درنیاوردم تا خودش شروع کرد:کجا دیدیش؟
آب دهنم پرید گلوم و سرفه کردم.بعد جواب دادم:تو...تو...تو خیابون.
_بعدم فک کردی دوسش داری؟آره؟؟
دهنم خشک شده بود.بریده بریده جواب دادم:آ...آره.
چندلحظه با عصبانیت به صورتم خیره شد و بعد گفت:پاشو برو پسرجون،بیخودی ام وقت منو نگیر،پاشو.
و بلافاصله بعداز تموم شدن حرفش از روی صندلیش بلند شد.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_یازدهم
سریع گفتم:صبرکن...حداقل یه فرصت بهم بده.
_چیکار میخوای بکنی که خودتو ثابت کنی؟
_ثابت میکنم.مطمئن باش.
با بی میلی تمام حرفمو قبول کرد و بهم اجازه داد که خودمو ثابت کنم و بعد با خانوادم برم خواستگاری.
جواد،تحقیقاتشو راجع به من شروع کرد.یکم نگران بودم که جواد و خواهرش درباره من چه فکری میکنن.خب من یکم با اونا فرق داشتم.ممکن بود خواهرش منو قبول نکنه.
_نه یاسین،این چه فکریه که میکنی؟بس کن...امید داشته باش...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بعد از یه هفته،جواد به گوشیم زنگ زد و باهام تو یه پارک قرار گذاشت.
***
_ببین یاسین،با چیزایی که من راجع به تو شنیدم،فهمیدم که بهتره حلما رو فراموش کنی.
_آخه واسه چی؟مگه چی شنیدی؟
_تو خودت بهتر میدونی که با حلما فرق داری.از لحاظ عقیدتی و... .چیزایی که من درباره تو شنیدم اول امیدوار کننده بود اما بعد...نمیدونم چیشد که راهت عوض شدو اینجوری شدی...
_ینی چی؟ینی نمیخوای اجازه بدی بیام خواستگاری؟
_تو میتونی بیای خواستگاری،ولی من میدونم که حلما قبول نمیکنه.
_میشه فرداشب بیام خواستگاری تا با خواهرت حرف بزنم؟
_با مادر و خواهرم حرف میزنم بهت جواب میدم.
لبخند تلخی زدم و جواب دادم:ممنون،پس فعلا.😔✋
_خدانگهدار.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
"روی خـودتان تمـرکز کنیـد؛ نه همسـرتان!!!"
🍃 یادتان باشد؛ همیشه حق با شما نیست، همیشه این شما نیستید که درست میگویید!
👈 همیشه از دور به اختلافتون نگاه کنید. مطمئنا طرف مقابل هم مقصره اما به خودتان یادآوری کنید که من هم مقصر بودم.
👈 اگر هر یک از ما آدمهای منطقیتری باشیم، مطمئنا روابطمون بیتنشتر و محکمتر میشه.
✅ پس بهتر است اول روی خودتان تمرکز کنید و سعی کنید برای اصلاح نقصهاتون تلاش کنید...!
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆👆
بسیار زیبا و خواندنی 👌
زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود
كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود
💫بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى
زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود
يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد
يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود.
💫 يادمان باشد گره هاى توى كلاف
همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند
همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد
سر و تهش را بريد.
زندگى به بندى بند استْ
به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5861756354670102070.mp3
4.92M
|عشق♡
🎶می تابه از پشت ابرا
ماهِ تموم شب های من🌙
💚میلاد امام حسین (ع) مبارک باد💚
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_یازدهم سریع گفتم:صبرکن...حداقل یه فرصت بهم بده. _چیکار میخ
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_دوازدهم_و_سیزدهم
وارد خونه امین شدم.چشمم به سهیلا خورد.با سردی بهش سلام دادم.اونم جوابمو داد.از چهرش معلوم بود حالش خوب نیست.جلو رفتم و کنارش رو مبل نشستم.
_اینجا چیکار میکنی؟
با صدایی بغض آلود گفت:اومدم ببینمت بی وفا.
رومو ازش گرفتم و سکوت کردم.ادامه داد:یاسین...تو آخه چت شده؟تو که منو دوست داشتی،هرشب باید باهام حرف میزدی تا خوابت میبرد؛حالا چیشده؟چرا انقد سرد شدی؟...چرا جوابمو نمیدی؟ینی انقد بی ارزش شدم؟یاسین...پای کس دیگه ای وسطه؟
قاطع و محکم تو جواب این سوالش گفتم:آره.
تعجب کرد و اشکاش پشت سرهم از چشماش میریختن.
_مگه خودت نمیگفتی بهتر از من پیدا نمیکنی؟پس این کیه که انقد دلتو برده؟
_سهیلا،بهتره تمومش کنیم این رابطه احمقانه رو.من قراره برم خواستگاری اون دختر.پس توام پاتو از زندگیم بکش بیرون حوصلتو ندارم.
صورتش از خشم سرخ شده بود.باصدای بلند جواب داد:تاحالا هیچکس منو اینجور تحقیر نکرده بود پسره دهاتی.چی فک کردی با خودت ها؟فکر کردی خیلی شاخی؟تو رو من به اینجا رسوندم وگرنه تو همون پسره اُمل دهاتی بودی...
پریدم وسط حرفش:وایسا بینم...چی داری میگی واسه خودت؟!دهنتو باز کردی همینجوری داری چرت و پرت میگی پشت سرهم؟!عزیزم خب نمیخوامت؛زورکه نیست.
دیگه چیزی نگفت و با یه پوزخند خونه رو ترک کرد.
اعصابم خورد شده بود.پاشدم و به عادت همیشگیم به امامزاده محلمون رفتم.با اشک ضریحو گرفته بودم وبه خدا میگفتم:خدایا تو یه کاری کن من به حلما برسم،منم سعی میکنم آدم شم.
مدام از خدا خواهش میکردم و اشک میریختم.عصر ساعت8به خونه رسیدم.صدای آهنگ از تو خونه میومد.وارد شدم و دیدم کلی دختر،پسر تو خونه در حال رقصیدنن.سهیلا رو نمیدیدم در حالی که پایه ثابت مهمونیامون بود.آنالیز و غزاله با حالی خراب به سمتم اومدن و شروع کردن با نازو عشوه حرف زدن:غزاله این پسر خوشگله رو ببین چه جیگریه!
_آرهههه،میخوای برات تورش کنم؟
بلند داد زدم:خفه شید کثافتای بی حیا،خجالت بکشید.
آنالیز:حرص نخور یاسین جوون.
و میخواست خودشو بندازه بغلم که هولش دادم.غزاله گرفتش و نذاشت بیفته.
غزاله:هوووووی...چیکار میکنی پسره احمق؟
دهنمو باز کردم جواب بدم که امین سریع متوجه شد و به طرفم اومد.
_چته یاسین؟مثه اینکه سهیلا بدجوری رفته رو مخت.بیا بشین اینجا برات یه چیزی بیارم بخوری حال بیای.شمام برین اذیتش نکنید.
رفتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت و چشامو بستم.چنددقیقه بعد سمیرا با یه لیوان آب پرتقال وارد اتاق شد.سریع نشستم و خودمو جمع و جور کردم.اومد کنارم نشست.کمی تو جام جابجا شدم.
_بیا یاسین جون،اینو بخور تا یکم اعصابت درست شه.
تشکر کردم و منتظر شدم تا از اتاق بره اما اون زل زد تو چشام...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_چهاردهم_و_پانزدهم
احساس بدی بهم دست داد رومو ازش گرفتم.چنددقیقه تو سکوت گذشت.سمیرا سکوتو شکست:نمیخوای یکم باهام حرف بزنی تا حالت خوب بشه؟
_میشه تنهام بذاری؟
_...باشه.هرطور تو بخوای.
و بلافاصله اتاق و ترک کرد.آب پرتقال رو سر کشیدم و دوباره خوابیدم رو تخت.بعداز نیم ساعت احساس کردم یکم بهتر شدم.از سرجام بلند شدم.یهو سرم گیج و چشام سیاهی رفت.احساس میکردم اتاق دور سرم میچرخه.با هر بدبختی ای بود خودمو رسوندم به امین و از حال خرابم بهش گفتم؛اما اون تو حال خودش نبود و با آرش و الهه مشغول بود...
***
_امین سوئیچُ بده من دیگه،قهر میکنما...😄
_یاسین چت شده تو؟
ودر ادامه با داد به سمیرا گفت:سمیرا چقد براش ریختی؟این چرا اینجور شده؟
_خیلی زیاد نریختم باور کن.
_بابا این تا حالا از اینا نخورده بود،بلایی سرش نیاد!؟
من اصلا تو حال خودم نبودم و خیلی متوجه حرفای امین و بقیه نمیشدم.بالاخره سوئیچو گرفتم و با ماشین امین راه افتادم به جاییکه نمیدونم چرا رفتم اونجا.!چند دقیقه بعد خودمو جلوی خونه حلما دیدم.محکم محکم درو میکوبیدم.اصلا متوجه حرکاتم نبودم.حلما رو جلو در دیدم.صداشو نمیشنیدم.درو هل دادم و وارد خونه شدم.واسه خودم میچرخیدم و جیغ و دادای حلما اصلا برام مهم نبود.برگشتم طرف حلما.دستمو بطرفش دراز کردم و میخواستم به چادرش دست بکشم که محکم زد تو گوشم.برام مثل تلنگر بود.چرخیدم دور خودم و چهره متعجب و عصبی جوادو دیدم و همونجا از حال رفتم...
چشامو باز کردم.کمی به اطرافم نگاه کردم و سعی کردم یادم یادم بیارم که چه اتفاقی افتاده و من الان کجام.تنها چیزی که یادم میومد،سیاهی،شلوغی،چهره حلما و صورت عصبی جواد بود.سرجام میشینم و به اطراف نگاه میکنم.سوزش دستم باعث میشه سرمو بندازم پایین و به دستم نگاه میکنم.سوزن سرُم تو دستم بود که کشیده شده بود.آروم سرجام نشستم.چنددقیقه بعد،جواد آبمیوه به دست وارد اتاق میشه و میگه:عه؟بیدارشدی!؟
میپرسم:من اینجا چیکار میکنم؟چه اتفاقی افتاده؟
_یاسین تو چیکار کرده بودی؟خونه ما واسه چی اومده بودی؟
تازه یادم میفته که چه گندی زدم♂.سرمو میندازم پایین و با شرمندگی میگم:من هیچکار نکرده بودم.باور کن،حاضرم قسم بخورم.وقتی از پیش تو رفتم،اعصابم خیلی داغون بود.رفتم خونه دوستم،اونجام یه اتفاقایی افتاد که خیلی قاطی کردم.از خونه زدم بیرون.طبق عادتم رفتم امامزاده و با خدا حرف زدم.بعد دوباره برگشتم خونه دوستم.دیدم خیلی شلوغه و دخترپسرا در حال رقص و آوازن.با دوتا از بچه ها دعوام شد بعد رفتم اتاق دراز کشیدم.یکی از دخترابرام آب پرتقال آورد،میخواست باهام حرف بزنه که من بیرونش کردم.آبمیوه رو خوردم و دوباره دراز کشیدم.نیم ساعت بعد دیدم حالم خیلی بده.سرم گیج میرفت.رفته رفته حالم بدتر میشد.از اینجا به بعد خیلی یادم نیست چه اتفاقی افتاده،اصلا تو حال خودم نبودم.فقط یادمه اومدم خونه شما و خواهرت خیلی عصبی بود،همین.جواد باور کن من هیچکار نکردم.مطمئنم سمیرا یه چیز ریخته بود تو آبمیوه ام.میدونم باهاش چیکار کنم.حالا...نظر خواهرت در موردم چیه؟
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
♥🌤♥🌤♥🌤♥🌤♥
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_شانزدهم_و_هفدهم
_من بهش گفتم که تو اجازه خواستگاری خواستی،گفت بگم بیای تا باهات حرف بزنه؛اما بعداز این اتفاق...نظرش عوض شده.
عصبی شدم و یهو داغ کردم.تُن صدامو کمی بالا بردم.گفتم:ینی چی نظرش عوض شده؟باور کن من هیچی نزده بودم.به خدا،به قرآن من هیچکار نکرده بودم...
همزمان با گفتن این حرفا اشکام هم میریخت.با التماس به جواد گفتم:خواهش میکنم بزار با خواهرت حرف بزنم.التماست میکنم.بزار با خواهرت حرف بزنم.
گریه ام شدت میگیره.
_باشه،باشه.گریه نکن.میتونی با حلما خرف بزنی اما در صورتی که خودش بخواد.
روی نیمکت پارک میشینم و چشممو به اطراف میچرخونم.یکم مضطربم.از دور میبینمش که از تاکسی پیاده میشه.دنبالم میگرده.دستمو بالا میارم تا منو ببینه که میبینه.به طرفم میاد،منم به طرفش میرم.
_سلام.
_سلام.
_خوب هستین؟
_خیلی ممنون.
نیمکت دوره،بهش میگم:تشریف میارید رو نیمکت بشینیم؟خسته میشید.
_بفرمایید.
کنار هم قدم برمیداریم و روی نیمکت میشینیم.
(وای خدا،یعنی میشه یروز من به عشقم برسم؟؟)
_آقای کوروشی،من الان فقط به این خاطر اینجام که برادرم ازم خواسته.لطفا سریع حرفاتونو بزنید.من باید برم.
_خیلی لطف کردید که اومدین.حلما خانوم(برای اولین بار اسمشو گفتم)میخواستم ببینم نظر شما راجع به من چیه؟
_من نظری ندارم.
_فک کنم در جریان باشید از شما خواستگاری کردم.میخوام بدونم جوابتون چیه؟
_آقای محترم،من شمارو نمشناسم،ولی بنظرم من و شما برای همدیگه مناسب نباشیم.
_بخاطر اتفاقای پریشب این حرفو میگید؟
_من همه چیزو واسه برادرتون توضیح دادم.بجان خودم من اون شب هیچکار نکرده بودم.یکی از بچها روانگردان ریخته بود تو آبمیوه ام.باور کنید...
_مشکل من فقط اون شب نیست.شما اون معیارایی که من برای ازدواج دارمو ندارید.
_میشه معیاراتونو بگید؟من قول میدم همشونو انجام بدم.
_برای من مادیات اهمیتی نداره.بلکه ایمان و اعتقاد همسرمه که برام مهمه.
_اگه اونی بشم که شما میخواین چی؟قبولم میکنید؟
_برای من عجیبه که چرا منو انتخاب کردین!؟
_من از یه خانواده مذهبی ام.خودم هیئتی بودم،نمازام سروقت بود.تا اینکه بایه نفر دوست شدم.رفته رفته ایمانم سست شد.شدم اینی که شما میبینید.وقتی شما رو دیدم،شبیه دختررویاهام بودین.همونی که همیشه آرزوشو داشتم.بخاطر همین تا به هدفم نرسم،از پا نمیشینم.هر جوریم که شما بگید حاضرم بشم.در ضمن من راجع به دوستی پدرم با پدرتون...دروغ گفتم...
_فهمیدم.
متعجب به صورتش خیره شدم.ولی چیزی نگفتم.بعد از کمی مکث:
_راسی نگفتید اگه عوض بشم قبولم میکنید؟
_تا خدا چی بخواد.هر چی مصلحته همون میشه.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
زندگی لنگر می خواهد.
چیزی که آدم را سر جایش نگه دارد، چیزی که نگذارد فاصله آدم از ساحل آرامش زیاد شود.
چیزی که نگذارد امواج آدم را بکشاند به ناکجا.
حالا لنگر آدم ،گاهی یک آدم دیگر است.
گاهی یک فکر و اعتقاد است.
گاهی ایمان است.
گاهی عادت روزانه است.
گاهی کار است، گاهی یک جمع دوستانه است.
گاهی یک دوره خانوادگی است، گاهی یک باشگاه ورزشی است.
گاهی چهار تا کتاب است، گاهی یک مشت خاطره .
لنگر هر کس هر چه هست فاصله اوست با سرگردانی در دریای روزگار.
فاصله اوست تا گم شدن.
فاصله اوست با آوارگی.
همیشه برای فرار از این طوفان های زندگی از این حرفهای آزار دهنده که هر روز ناراحتت مي كند یک لنگر داشته باش
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌙#نیایش_شبانه 🌙
ای خالق من!
ای که در زندگی ام امنیت خاطر ایجاد کردی، سایه رحمتت را بر سرم مستمر کن.
یاریم ده که در پناه تو نیرومند شوم و این را بدانم که
نیــــــروی اراده من بسیار ضعیف است و وقتی با آن اقدام به عمل میکنم با بن بست تنهایی و شکست مواجه میشوم...
⭐️شبتون پر از آرامش نگاه خدا⭐️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#معجزه_سپاسگزاری
هنگامی که شما نیروی قدرشناسی را به سوی یک موقعیت منفی هدایت می کنید، موقعیت جدیدی ایجاد می شود که شرایط پیشین را از بین می برد. به این معنا که وقتی شما خود را به جایی برسانید که برای پول شکرگزار باشید نه آنکه نداشتن پول را احساس کنید، شرایط جدیدی برایتان ایجاد می شود که کمبود پول را از بین می برد و به صورت شگفت انگیزی آن را با پول بیشتری جایگزین می کند.
هر احساس بدی درباره پول، آن را از شما دورتر می کند و میزان پول را در زندگی تان کاهش می دهد و هربار که این احساس را داشته باشید، مقدار پول را کمتر می کنید.
قانون جذب می گوید هر چیزی مشابه خود را جذب می کند، بنابراین اگر شما از نداشتن پول احساس نارضایتی کنید، با به دست نیاوردن پول کافی، میزان نارضایتی تان بیشتر می شود.
هرچه قدر هم که سخت باشد، شما باید شرایط پولی فعلی یا کمبود مالی خود را فراموش کنید و شکرگزاری، راه تضمین شده ای برای آن است. شما نمی توانید برای پول شکرگزار و در عین حال ناراضی باشید. همچنین نمی توانید هم افکار شکرگزارانه نسبت به پول داشته باشید و در عین حال نسبت به آن نیز نگران هم باشید. هنگام شکرگزاری و قدرشناس بودن برای پول، نه تنها روند احساسات و افکار منفی ای را که پول را از شما دور می سازد متوقف می کنید، بلکه کاری می کنید که پول بیشتری به سوی تان می آورد.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆