هدایت شده از ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
✍️#داستان
🍃خدایا شکرت
روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.
با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.آنها کودک را روی تاب گذاشتند.
خدایا! چه می دید! پسرک عقب مانده ذهنی بود.
با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت. چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.
@romaysa_girl
هدایت شده از ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
#شهیدانہ᯾
مامُـدَعیـانِعـــشق
مَـن،مَـنبَلَدیم🌱🖇
ازراھشما
شِعـرنِوِشتَـنبَلَدیمـ... 💌
هَرچَندڪِه
بَــرعَڪسِشما،تاڪردیمــ... 🥀
اما زشما ،
عَڪسگِرِفتَنبَلَدیمـ...(:
شرمندهکھمدامشرمندهایم💔⛓
@romaysa_girl
هدایت شده از ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅احسنت به این بیان و استدلال.
🎥حتما ببینید
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
➢⇨@romaysa_girl
هدایت شده از ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلواتخاصهامامرضاعلیهالسلام:
اللهّمَصَلّعَلیعَلیبنْموسَیالرّضاالمرتَضیالامامِ التّقیالنّقیوحُجَّّتکَعَلیمَنْفَوقَالارْضَومَنتَحتَالثریالصّدّیقالشَّهیدصَلَوةَکثیرَةًتامَةًزاکیَةًمُتَواصِلةمُتَواتِرَةً
مُتَرادِفَهکافْضَلِماصَلّیَتَعَلیاَحَدٍمِنْاوْلیائِک🌸
💔¦⇠#بهوقتدلتنگی
مارو به دوستان خود معرفی کنید👇
✨✨ - - -✼🍃❤️🍃✼- - -✨✨
@romaysa_girl
✨✨ - - -✼🍃❤️🍃✼- - -✨✨
ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۳۱ ±تنهـايـی آن روز در بيمارستان، ب
.‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۳۲
±نشانـههـا
پس از ماجرايي كه براي پسر معتاد اتفاق افتاد،فهميدم كه من برخي از اتفاقات آينده نزديک را هم ديدهام. نميدانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكي از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم.
ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودي،بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخي موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجراي شهادت برخي همكاران من اتفاق خواهد افتاد.
يكي دو هفته بعد از بهبودي من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فاني را وداع گفت. خيلي ناراحت بودم، اما ياد حرف عموي خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ براي من و پدرت هست و بهزودي به ما ملحق ميشود. در يكي از روزهاي دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكي و
نوجواني سر زدم، به سراغ مسجد قديمي محل رفتم و ياد و خاطراتكودكي و نوجواني، برايم تداعي شد.
يكي از پيرمردهاي قديمي مسجد را ديدم. سلاموعليك كرديم و براي نماز وارد مسجد شديم.يكباره ياد صحنههايي افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم.ياد آن پيرمردي كه به من تهمت زده بود و بهخاطر رضايت من، ثوابحسينيهاش را به من بخشيد.اين افكار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم
بود.باخودم گفتم: بايد پيگيري كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند ميدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعي است. اما دوست داشتم حسينيهاي كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم.
به آن پيرمرد گفتم:فلاني را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد.
گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم بيسر و صدا كار خير ميكرد. آدم درستي بود. مثل آن حاجي كم پيدا ميشود.
گفتم: بله، اما خبر داري اين بنده خدا چيزي تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟!
گفت: نميدانم. ولي فلاني خيلي با او رفيق بود. حتماً خبر دارد. الان هم داخل مسجد نشسته.بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و
سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزي وقف كرده؟اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسي خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما ميگويم.ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را ميبيني كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردي اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميداني چقدر اين حسينيه خير
و بركت دارد.الان هم داريم بنايي ميكنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و ملحقش ميكنيم به مسجد، تا فضا براي نماز بيشتر شود.من بدون اينكه چيزي بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز سري به حسينيه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان ازصحت مطلب، از حقم گذشتم و حسينيه را به باني اصلياش بخشيدم.شب با همسرم صحبت ميكرديم. خيلي از مواردي كه براي من پيش آمده، باوركردني نبود.
بالبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: بهخاطر دعاهاي همسرت و دختري كه تو راه داري شفاعت شدي. به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد. اما جداي از اين موارد، تنها چيزي كه پس از بازگشت، ترس شديدي در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهاي وحشتناكي ميشنيدم كه خيلي دلهرهآور و ترسناك بود.اما اين مسئله اصلا در كنار مزار شهدا اتفاق نميافتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد. لذا براي مدتي به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صبحهاي جمعه راهي مزار دوستان و آشنايان ميشدم. اما نکته مهم ديگري را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقتهای اضافه هستم!اما به من گفتند: مدت زماني كه شما براي صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت ميگذاري جزو عمر شما محسوب نميشود. همچنين زماني كه مشغول بندگي خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود.
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
𝐣𝐨𝐢𝐧↠ @romaysa_girl
هدایت شده از ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
بِسمِرَبِّنآمَـــتْڪِھاِعجٰآزمیڪُنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
#سلامروزتونمعـطربهنآمامآمزمآن(عج)💛.•
هدایت شده از ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهید ابراهیم هادی:
از خدا خواستهام همیشه جیبم پُر پول باشد تا گره از مشکلاتِ مردم بگشائیم.
@romaysa_girl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
جـَـوانگـمنامـ...:
رفیقی که
از الان روز شمار محرم زدی
اما عید غدیر رو یادت رفته...
خواستم بهت بگم:)
عاشورا نتیجهی فراموش کردن غدیره ها!!!!
[ولله چشم مولامون به ما بچه شیعه هاس]
#حواست_هست؟
#مبلغ_غدیر_باشیم
@romaysa_girl
هدایت شده از ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 جهاد تبیین، جهاد روایت...
🔻دو اقدام دشمن برای از پای درآوردن اقتصاد کشور
#بصیرت
#جهادروایت
#جهادتبیین
#نیروی_زمینی
✅رمیصا
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @romaysa_girl
هدایت شده از ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
امروز چادر بانوان از عبای من
با ارزش تر است
بانوان با حفظ حجاب
برتر خود
مروج دین اسلام هستند !🌱
《 آیت الله گلپایگانی 》
#چادرانه
.
.
@romaysa_girl
ࢪمـیــصــــا¦✿¦ⓢᎯעᏒⓞꪑᎯ
.‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۳۲ ±نشانـههـا پس از ماجرايي كه بر
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۳۳
±مدافعـانحـرم
ديگر يقين داشتم كه ماجراي شهادت همكاران من واقعي است. در روزگاري كه خبري از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت ميكردم؟ براي همين چيزي نگفتم. اما هر روز كه برخي همكارانم را در اداره ميديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتي بعد، به محبوب خود خواهد رسيد مالقات ميكنم.هيجان عجيبي در مالقات با اين دوستان داشتم. ميخواستم بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ... من يک شهيد را که به زودي به مالقات الهي ميرفت ميديدم.اما چطور اين اتفاق ميافتد؟ آيا جنگي در راه است!؟چهار ماه بعد از عمل جراحي و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلام شد:كساني كه عالقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، ميتوانند ثبت نام كنند.
جنبوجوشي در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را ميكردم، همگي ثبت نام كردند. من هم با پيگيري بسيار توفيق يافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تكميلي، راهي سوريه شوم.آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعني شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد ميشد، نيروهاي ما در منطقه مستقر شدند و كار
آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريستها با تركيه قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد.مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ عالقهاي به حضور در دنيا نداشتم.مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلي كه فكر ميكردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم. به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نميشد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد.ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم انجام ميدادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخيها و سر كار گذاشتنها و... خبري نبود.
يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكي از آنها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و...خالصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم. جوادمحمدي، سيدیحييبراتي، سجادمرادي، برادر كاظمي، برادر مرتضي زارع و شاهسنايي و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از اتاقهاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني. من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند.خصوصاً در مسئله حقالناس و مقام شهادت. چند روز بعد در يكي از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتادهبودم.هيچ حركتي نميتوانستم انجام دهم.كسي هم نميتوانست به من نزديك شود. شهادتین را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم.در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديدهاي.چند روز بعد، باز اين افراد در جلسهاي خصوصي از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهي به چهره تكتك آنها كردم. گفتم چند نفري از شما فردا شهيد ميشويد.
سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه.هاي خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم.
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اينها نباشم. اما نه. انشاءالله كه هستم.جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم. در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آن طرف به درد ميخورد؟گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه ميتوانيد براي خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكي از مسئولين جمهوري اسلامي، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غربيها خوراك خوبي ايجاد شد. خيلي از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند.جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: ميبيني، پس فردا همين مسئولي كه اينطور خون بچهها را پايمال
ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
𝐣𝐨𝐢𝐧↠ @romaysa_girl