eitaa logo
رو به راه... 👣
903 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
944 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۱: بعد از قطع تماس سر به‌ زیر داشتم و شقیقه های دردناکم ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۲: به بخشی که آن دخترک چشم آبی در آن بستری بود رسیدیم. چشمم که به ورودی اش افتاد پاهایم میخ زمین گشت و کف دستانم از عرقی سرد، خیس شد. چادرم را مشت کردم. سکوت سالن در جمجمه ام جیغ می کشید. عقیل که متوجه انجمادم شد، چند وجب رفته را بازگشت. _ چرا موندین؟ اگه... می دانستم چه می‌خواهد بگوید. کلامش را بریدم که برویم. حس آن را داشتم که به کفش هایم وزنه ای صد تنی آویزان است. وارد راهرو که شدیم، خبری از پروین یا فاطمه خانم روی صندلی های همیشگی نبود. نفسی آسوده کشیدم و در دل نجوا کردم: «پس آن بی تابی ها ربطی به سارا نداشت.» قلبم دوباره تنور شد. حتماً ماجرای دانیال را فهمیده بودند. عقیل سرعتش را با من هماهنگ کرده بود و با فاصله راه می رفت. به سمت اتاق سارا رفتم. عقیل ایستاد. دستم که به دستگیره ی در رسید، مکث کردم. حتی از دیدن چشمان بسته اش هم خجالت می کشیدم. بغض در گلویم چنبره زد. جان او به جان برادرش بسته بود. دیگر چه در چنته ی زندگی داشت تا به امید وجودش نفس بکشد؟ آن از حسام، این هم از دانیال... بی اختیار اشک از گوشه ی چشمم چکید. در را گشودم. زاویه ی نگاهم که بر تخت نشست، خشکم زد. حروف الفبا از خاطرم پرید. پس سارا کجا بود؟! عقیل مسیر پریشانی ام را گرفت. سرکی در اتاق کشید. به سرعت خود را به پرستار جوانی که از آن حوالی می گذشت رساند. پچ پچی بینشان صورت گرفت و هاله ای ناخوانا بر چهره ی عقیل نشست. زانو هایم خالی شد. دست به دیوار گرفتم تا پخش زمین نشوم. با فاصله مقابلم ایستاد و سر به زیر انداخت. صدایم را نمی شنیدم. ــــ مُرده؟! دستی بر محاسنش کشید. انگار زبان او هم به سخن نمی چرخید. اشک سرکشانه و یک به یک روی گونه ام لیز می‌خورد. مگر می شد؛ سارا و دانیال با هم؟! آه، بیچاره آن پیرزن! شقیقه ام تیر کشید. دنیا به دور سرم چرخید. دوست داشتم خودم را در آغوش بگیرم و به خوابی همزاد مرگ فروروم. به هر جان کندنی که بود، خود را به ردیف صندلی ها رساندم. چشم بستم و سر به دیوار تکیه دادم. تهوع، معده ی خالی ام را می جست. آن دخترک چشم آبی همیشه غمگین، مُرد. حس می کردم مقابلم ایستاده. صورتش سرد استخوانی نیست. لپ هایش گل انداخته و لبخندش عمق دارد و دیگر با آه، نام حسام را نمی برد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
2_144195453594870477.mp3
11.8M
🌿 🎶 «شروع ناگهان» 🎙 علی رضا قربانی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۲: به بخشی که آن دخترک چشم آبی در آن بستری بود رسیدیم. چش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۳: نمی دانم آن روز چه طور شب شد؛ اما شب تا به سحر برایم شبیه به گرفتاری در مستطیل قبر گذشت. تن، میل به خوابیدن داشت ولی ذهن، خاطرات سارا را پچ پچ می کرد؛ سارایی که ادای زنده ها را در می آورد، سارایی که آبی چشمانش همیشه طوفان داشت، سارایی که جسمش در آن عمارت می چرخد اما روحش جایی کنار امیرمهدی شهید پر می زد. اصلاً همان بهتر که نماند؛ می ماند و خبر بی دانیال شدن را می شنید که چه شود؟ که عرش و فرش بر سرش آوار شود و ما بقی زندگی را جان بکند؟! ثانیه به ثانیه چون اسپند روی آتش می‌سوختم. راستی آن چند پاره استخوان در کشوی یخ زده ی سردخانه، سینه اش تنگ نمی شد؟ نمی‌ترسید؟ آخر تا سپیده ی صبح و رهسپاری به خانه ی ابدی خیلی راه مانده بود. باید وصیت کنم که من را به تابوت های سردخانه نسپارند. من از انتظار کشیدن در یک وجب آهن سرد و تاریک، وحشت دارم. صبح خورشید سر از آسمان در نیاورد، انگار او هم حوصله نداشت؛ اما ابرها... ابرها نم نم باریدند و باد تا می توانست زوزه ی سرما کشید. رفتیم. همه مان سیاه پوشیدیم و رفتیم به بدرقه ی دخترک چشم آبی؛ همان که حتم داشتم امیرمهدی به استقبالش آمده تا غریبی نکند. کنار گودال گل آلود قبر ایستادم. درست دیوار به دیوار مزار شهید حسام قرار داشت. مادر می گفت که مالک این چهاردیواری بی سقف، فاطمه خانم است. خریده بود که همسایه ی پسر باشد اما حجله ی نو عروسش شد. نگاهی به پراکندگی مشایعت کنندگان انداختم. سر جمع به پنجاه نفر هم نمی رسیدند که بیشترشان همکاران همسر و برادر سارا بودند. این دخترک زیادی غریب نبود؟ مادر زبان به دهان گرفته اش را هم در جمعیت انگشت شمار، حضار نمی دیدم. لابد در بی خبری به سر می برد. گاهی فراموشی مثل سیب سرخ هزار و یک خاصیت دارد؛ خصوصاً وقتی آن که باید باشد دیگر نیست. جسم کفن پیچ شده ی بی جانش را که بر خیسی زمین گذاشتند، قلبم از بی کسی اش مشت شد؛ نه پدری، نه برادری، نه همسری که مَحرم باشند و کجاوه کنند آغوششان را بر جسم سارا. حاشا به غیرت آن پیرمرد کشمیر پوش! نام پدر را سیاه کرد به پیشانی روزگار. شاید من هم اگر جایش بودم، عطای وداع با دختر را به لقای حضور این همه پاسدار می بخشیدم. در کوبش تند باران، فاطمه خانم چادر به دور کمر بست و استوار وارد قبر شد. بر چهار ضلع منزلگاه تازه عروسش دعا خواند و تربت پاشید. طاها و عقیل، دو طرف کفن گل آلود شده را گرفتند و روی دستان پر چروک فاطمه خانم به سرازیری خاک سپردند. صدای گریه های پروین و تلاش برای آرام کردنش بر تارهای اعصابم ناخن می کشید. بالای سر سارا ایستادم. فاطمه خانم صورت دخترک را از حصار کفن رها کرد. مانند همیشه بود؛ سرد و رنگ پریده با لب هایی که به کبودی می زد اما این بار تبسم داشت. انگار عسل زیر زبان مزه مزه می کرد. اصلاً مگر می شود سارا باشی، امیرمهدی از دست داده باشی و از هم آغوشی با مرگی منتهی به دیدار یار، سرخوش نباشی؟ قطرات شیشه ای باران، مروارید مروارید بر سیمای مهتابی اش پرت می شدند و هر لحظه انتظار داشتم چشم بگشاید تا دریای مردمک هایش را ببینم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
درخت پاییزی 🪴هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زالوهایی که خون مردم را می مکند و برای سود مالی بیش تر زندگی آن ها را به گروگان می گیرند! 💉 مافیای دارو 🎞 برشی از مجموعه ی تلویزیونی محرمانه /دشمن شناسی 🐺 🔰 @sad_dar_sad_ziba ♦️
«سوخت رژیم صهیونیستی برای قتل عام مردم غزه توسط ترکیه و باکو تامین می شود.» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
🔸خطاطی 🔹 https://eitaa.com/rooberaah 🔹
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ گفتم: این رسم وفا با من مهجور نبود گفت: این عشق تو با شکوه ی تو جور نبود گفتمش: کور شد این چشم و جمال تو ندید گفت: می‌دید اگر چشم دلت کور نبود گفتم: افتاده‌ام از خواب و خوراک از پی تو گفت: کس در طی این مرحله مجبور نبود گفتم: آواره‌ی صحرا شده‌ام در طلبت گفت: این قدر ره منزل ما دور نبود گفتم: ای یار مرنجان دل ما را ز فراق گفت: قدر دل من، قلب تو رنجور نبود گفتمش: خانه‌ی دل منتظر مقدم توست گفت: هر بار که من آمده ام نور نبود گفتم: ای شاه، شب و روز دعا گوی توأم  گفت: کی بنده دعا کرد که ماجور نبود گفتم: ای خسرو شیرین دهنان تلخ مگوی گفت: شعر تو بود، لحن من این جور نبود 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah -------------🌹-------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸 وقتی آزاده باشی‏، با هنرت هم از و مظلومیت غزه حمایت می‌کنی. 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۳: نمی دانم آن روز چه طور شب شد؛ اما شب تا به سحر برایم ش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۴: تمام اعمال دفن با حضور روحانی سیدی و به دست فاطمه خانم انجام گرفت، فاطمه خانمی که اشک هایش را زیر شلاق باران مخفی کرده بود و مادرانه، فرزند را به خاک می سپرد. سنگ ها یک به یک با کمک پدر، طاها و عقیل بر خانه ی تازه ی سارا سقف شدند. آخرین لحد که قرار گرفت، هوا در ریه ام حبس گشت. کاش جسدم را در دریا بیندازند. من از چهار دیواری تنگ و تاریک می ترسیدم. با اتمام خاکسپاری یک به یک از تعداد حاضران کم می شد و این یعنی مُردن، خیلی تنهایی دارد. وقت رفتن، کنار بستر سارا نشستم. دست بر انجماد خیس خاک های انباشته گذاشتم. مویرگ هایم لرزید. فاطمه خانم قبر را به آغوش کشید و با صدایی شکسته نجوا کرد: «آروم بخواب عزیزکم! سلام من رو هم به امیر مهدی برسون!» به همین راحتی دفتر زندگی سارا بسته شد. همه رفتند و او زیر خرواری از خاک سرد، آرام گرفت. دخترک چشم آبی، بی دانیال شدن را نفهمید و مرد مو طلایی، تلخی مرگ خواهر را نچشید؛ اما امان از سینه ی سوخته ی آن مادر گرفتار در فراموشی. تکیه زده به بید مجنونی که زمانی شاهد دیوانه بازی های من و لبخند های بی صدای سارا بود، چشم به تصویر شهید حسام بر مزارش داشتم. انگار تبسمش مثل همیشه نبود؛ هم غم داشت هم شادی. تق تق دانه های باران روی چتر بالای سرم، سمفونی مُردگان را می نواخت. یقین داشتم دیگر خبری از لبخند های کم جان، بر لبان سارا نیست. حالا صدای قهقهه اش در همهمه ی گریه ی آسمان، درست وسط حیاط امامزاده شنیده می شد. آخر شیرین است این که شهید در خاک داشته باشی و میهمان عزرائیل شوی. اصلاً مرگ شهد می شود، عسل می سود، شراب طهورا می شود و به جانت می چسبد. طاها با ظاهری نمناک مقابلم ایستاد. _ من و بابا باید بریم. تو و مامان با عقیل میرید خونه ی دانیال. یه چیزهایی در مورد حفاظت به مامان گفتیم اما اصل ماجرا رو نمی دونه. مراقب باش خرابکاری نکنی! بچه ها اون جا حواسشون بهتون هست. خیرگی نگاهم از خیسی خاک گرفته نمی شد. نام مرد مو طلایی بر خستگی روحم سنگین آمد. صدایم حجم نداشت. _ دانیال... پس دانیال چی می شه؟ نمی خواین بهشون بگین که مُرده؟! نفسش را تا عمق ریه کشید. _ الآن وقته این حرف ها نیست. بیا برو تو ماشین بشین. من دیرم شده. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄