eitaa logo
رو به راه... 👣
901 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
944 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۳: نمی دانم آن روز چه طور شب شد؛ اما شب تا به سحر برایم ش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۴: تمام اعمال دفن با حضور روحانی سیدی و به دست فاطمه خانم انجام گرفت، فاطمه خانمی که اشک هایش را زیر شلاق باران مخفی کرده بود و مادرانه، فرزند را به خاک می سپرد. سنگ ها یک به یک با کمک پدر، طاها و عقیل بر خانه ی تازه ی سارا سقف شدند. آخرین لحد که قرار گرفت، هوا در ریه ام حبس گشت. کاش جسدم را در دریا بیندازند. من از چهار دیواری تنگ و تاریک می ترسیدم. با اتمام خاکسپاری یک به یک از تعداد حاضران کم می شد و این یعنی مُردن، خیلی تنهایی دارد. وقت رفتن، کنار بستر سارا نشستم. دست بر انجماد خیس خاک های انباشته گذاشتم. مویرگ هایم لرزید. فاطمه خانم قبر را به آغوش کشید و با صدایی شکسته نجوا کرد: «آروم بخواب عزیزکم! سلام من رو هم به امیر مهدی برسون!» به همین راحتی دفتر زندگی سارا بسته شد. همه رفتند و او زیر خرواری از خاک سرد، آرام گرفت. دخترک چشم آبی، بی دانیال شدن را نفهمید و مرد مو طلایی، تلخی مرگ خواهر را نچشید؛ اما امان از سینه ی سوخته ی آن مادر گرفتار در فراموشی. تکیه زده به بید مجنونی که زمانی شاهد دیوانه بازی های من و لبخند های بی صدای سارا بود، چشم به تصویر شهید حسام بر مزارش داشتم. انگار تبسمش مثل همیشه نبود؛ هم غم داشت هم شادی. تق تق دانه های باران روی چتر بالای سرم، سمفونی مُردگان را می نواخت. یقین داشتم دیگر خبری از لبخند های کم جان، بر لبان سارا نیست. حالا صدای قهقهه اش در همهمه ی گریه ی آسمان، درست وسط حیاط امامزاده شنیده می شد. آخر شیرین است این که شهید در خاک داشته باشی و میهمان عزرائیل شوی. اصلاً مرگ شهد می شود، عسل می سود، شراب طهورا می شود و به جانت می چسبد. طاها با ظاهری نمناک مقابلم ایستاد. _ من و بابا باید بریم. تو و مامان با عقیل میرید خونه ی دانیال. یه چیزهایی در مورد حفاظت به مامان گفتیم اما اصل ماجرا رو نمی دونه. مراقب باش خرابکاری نکنی! بچه ها اون جا حواسشون بهتون هست. خیرگی نگاهم از خیسی خاک گرفته نمی شد. نام مرد مو طلایی بر خستگی روحم سنگین آمد. صدایم حجم نداشت. _ دانیال... پس دانیال چی می شه؟ نمی خواین بهشون بگین که مُرده؟! نفسش را تا عمق ریه کشید. _ الآن وقته این حرف ها نیست. بیا برو تو ماشین بشین. من دیرم شده. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
☠ واقعیت مجسمه ی آزادی در آمریکا 🪴هنرکــده ی «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah 🪴
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️ امروز را با نام خدا آغاز می‌ڪنیم ڪہ زیباترین و مطمئن‌ترین سر آغاز است. سلام✋ صبحتون به خیر! ☘خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
(مداد رنگی) «هنرڪده» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 و این خون توست که در دل خاک جوانه خواهد زد. 📆 در ۱۷ اکتبر ۲۰۲۳ رژیم صهیونیستی طی یک جنایتِ جنگی با حمله به بیمارستانی در دست به کشتار بیش از ۱۰۰۰ نفر زد که بیشتر این شهدا از بودند. 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۴: تمام اعمال دفن با حضور روحانی سیدی و به دست فاطمه خانم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۵: _ این جماعت هیچی، فاطمه خانم و پروین نپرسیدن اون برادری که جونش به جون سارا وصل بود الآن کجاست؟! دست در جیب شلوار مشکی اش فرو برد. _ پرسیدن، ما هم گفتیم یه مأموریت مهمه و نمی تونیم بهش بگیم که چه اتفاقی افتاده. ناخواسته پوزخندی کنج صورتم نشست. _ تا کی؟! تا کی قراره مأموریت رو بهانه کنید و نگید چه بلایی سرش اومده؟ سنگینی نگاهش مردمک هایم را به خود کشید. مکث کرد. خط چشمانش را نمی توانستم بخوانم. _ تا وقتی که بهمون ثابت شه که دانیال زنده نیست. دستگاه تفکراتم مختل شد. این جمله... _ یعنی ... یعنی چی؟! مچ دستم را گرفت و نرم به دنبال خود کشید. _ بابا منتظرمه. عجله کن، دیرمون شد. وامانده همراهی اش کردم. سرم را به خنکای شیشه ی ماشین چسباندم. جانم از سرما به کرختی می زد اما وجودم حس آتش داشت. انتظار آمدن مادر را می کشیدم تا حرکت کنیم. جملات طاها مدام در ذهنم می چرخید؛ آن حرف ها یعنی تردید. _ زهرا خانم! صدای بم عقیل حواسم را جمع کرد. نگاه از آدم های بیرون گرفتم و به نیم رخ سنگینش سپردم. روی شانه ی کاپشن سورمه ای رنگش گِلی بود. حتماً وقتی می خواست سارا را به دستان فاطمه خانم بسپارد این گونه شده بود. توجهم را که خواند، مردد ادامه داد: «چرا دیروز اون طور از من فرار کردین؟» به جمله ای کوتاه اکتفا کردم. _ ترسیدم. آرنجش را بر لبه ی پنجره تکیه داد و با انگشت اشاره روی فرمان ماشین خطوطی فرضی کشید. _ چی تا این حد باعث ترستون شد؟ قصد نبش قبر داشت؟ _ ثأثیر اتفاقات روز بمب گذاری بود. چشم از بیرون بر نمی داشت. _ شاید اما قانع کننده نیست. ضربان قلبم بالا رفت. ابروهایم گره خورد. _ دلیلی واسه قانع کردن شما نمی بینم. هیچ تغییری در تن صدا، لحن و رفتارش رخ نداد. _ من هم دلیلی واسه اون همه ترس نمی بینم. شما می تونستید فکر کنید من یه مسافرم که تو ماشین خوابیدم تا صبح شه اما تا سر حد مرگ ترسیدین؛ اون قدر زیاد که نیمه شب با پلیس تماس گرفتین و صبح سعی کردین از دستم فرار کنید. این ها نمی تونه نتیجه ی یک ترس عادی باشه. این ترس زیادی بزرگه. مکث کرد. سر چرخاند و نگاهش را به من دوخت. _ اون قدر زیاد که شما رو تا مرز آسیب زدن به من پیش برد. انگار می خواست از چشمانم اعتراف بگیرد. حس ذوب شدن داشتم. راست می گفت. من از همه چیز و همه کس می ترسیدم به خاطر ناشناسی که می توانست هر کسی باشد، حتی این عقیل چهار شانه ی چشم خرمایی. زبانم جرئت چرخیدن به افشا در خود نمی دید. آن ناشناس طوری نفسم را بریده بود که به هیچ احدی جز پدر و طاها اعتماد نداشتم. با باز شدن در ماشین، نگاه عقیل دست از سرم برداشت. مادر نشست و حرکت کردیم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«بسم الله الرحمن الرحیم» بر دیوار صحن آزادی حرم رضوی «هنرڪده» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🔰 نماهایی از روز آزادی فلسطین با هوش مصنوعی 🔹 اثر هنرمند: «خانم زینب رجبی» ☘خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۵: _ این جماعت هیچی، فاطمه خانم و پروین نپرسیدن اون برادر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۶: وارد آن عمارت غم زده که شدیم، دلم از مرور خاطرات نصف و نیمه ی اهالی اش پوسید؛ دانیالی که همیشه نگران بود و سارایی که هر لحظه آماده ی مرگ. قبل از ورود به خانه، مادر و فاطمه خانم با پروین اتمام حجت کردند که اشک از دیده ببرد و ناله نکند؛ چون آن پیرزن دچار فراموشی که بی خبر از همه جا دانه دانه تسبیح می انداخت، دلش به گذشته گرم بود، پس نباید خوش خیالی اش را به هم می زدند. در هجوم بغض هایی که یکی پس از دیگری قورت داده می شد، پا به چهار دیواری محزون گذاشتیم. مادر سارا فارغ از همه جا و پناهنده به همان صندلی گهواره ای قدیمی، رو به روی پنجره ی پذیرایی چشم به باغ پاییز زده داشت و نمی دانست دخترش ساعاتی قبل برای همیشه هم آغوش خاک شده است. پروین مراقبت را از دوست قدیمی اش تحویل گرفت و زن را راهی کرد. سوت و کوری خانه در دل آدم غم روی غم می ریخت. چند ساعتی گذشت. پایم یاری نمی داد تا در خانه قدم بزنم. کسی برای تسلیت و دلداری نیامد؛ یعنی اصلاً این خانواده ی غریب کسی را نداشتند که دلشان را به حضورش گرم کنند. معدود بستگان شهید حسام هم هنگام خاکسپاری، انجام وظیفه کردند و به درخواست فاطمه خانم، جهت بر هم نخوردن آرامش مادر، پا به سرای ماتم نگذاشتند. حالا ساکنان آن عمارت بزرگ سه زن سیاهپوش بودند با خاطراتی مرده. ساعت آن قدر دوید تا خورشید قصد رفتن نمود. گرگ و میش غروب چنان بر قلبم چنگ می زد که دوست داشتم هر چه زودتر به خانه برگردم. می دانستم عقیل و همکارانش، پشت در اصلی، پا از حفاظت عقب نمی کشند اما معجونی از پریشان حالی، گریبانم را رها نمی کرد. چاره ای وجود نداشت باید می ماندیم. تنها گذاشتن آن سه زن، دور از انسانیت بود. با پیچیدن صدای الله اکبر وضو گرفتم و عازم نماز شدم. زانوهایم می لرزید اما دلم هوای اتاق سارا را داشت. آرام و بی اختیار به چهار دیواری اش خزیدم. در را که باز کردم، عطر همیشگی اش در مشامم پیچید. تلخ و مردانه بود. می گفت یادگار حسام است. طفلی چه دلی بسته بود به این رایحه ی عجیب. نور چراغ های پایه بلند باغ از کنار پرده به داخل اتاق می خزید و زهر تاریکی را می‌گرفت. نگاهم به سایه ی عکس های سارا و حسام روی دیوار افتاد. دلم نیامد لامپ را روشن کنم. می‌دانستم جانمازش مهمان همیشگی کنج اتاق است. در نور کم جان فضا روی سجاده ایستادم. چادر سفیدش را سر کردم. بغض، راه حیاتم را بست. تکیه زده به دیوار، نم نم اشک ریختم برای مظلومیت دخترک چشم آبی. روزگاری همین جا، روی همین سجاده، به امیرمهدی اش اقتدا می‌کرد؛ اما حالا... حالا هیچ کدامشان نبودند. نگاهم به تخت کشیده شد. خاطرات آن شب کذایی مقابل چشمانم رژه رفت؛ همان طوفان، همان تماس ناشناس، همان جغد که هوش از سر زندگی سارا پراند و من را خفه کرد، کاش زمان می ایستاد. خیلی خستگی به تن داشتم، دلم خوابی عمیق می خواست، خوابی شبیه به مرگ. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«نقاشی با زغال بر روی یخ» 🪴هنرکــده ی «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah 🪴