eitaa logo
رو به راه... 👣
897 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
946 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
(آبرنگ)  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
💠 فرش سه بعدی زیبای ایرانی در یکی از مهمانسراهای کشور انگلستان ❇️ / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نوزدهم: از باب البرید وارد شد. حیاط مسجد با هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش بیستم: در را باز کرد و رفت داخل. سلام کرد. اُم جیران کنار بستر مادر، روی کرسی نشسته بود. شبیه بقچه ی بزرگی بود که جای گره، سر داشته باشد. ــ زود در را ببند! در را بست. اتاق گرم بود. بوی زردچوبه و روغن به دماغش خورد. باز اُم جیران پای مادر را با معجون دست سازش چرب کرده بود. مادر که هنوز اثری از خنده بر لب‌هایش بود، در مقابل جثه ی اُم جیران کوچک به نظر می‌رسید. ــ خوش آمدی! اُم جیران لب ورچید و از گوشه ی چشم به ابراهیم نگاه کرد. ــ هنوز نمی‌دانی مرد نباید دست خالی به خانه بیاید؟ زن که گرفتی، زود این چیزها را یاد می‌گیری! بیچاره مادر که همیشه نگران بچه‌اش است و به دست‌های خالی‌اش نگاه نمی‌کند! ابراهیم کنار آتشدان نشست و دستار از سر برداشت. به مادر نگاه کرد. به اُم جیران گفت: «ممنونم که به مادرم سر می‌زنید! این جا به شما زحمت می‌دهیم و در بازار به ابوالفتح!» مادر خواست حرفی بزند که اُم جیران به او فرصت نداد. ــ اگر زن بگیری، این خانه آباد می‌شود. هم خودت سر و سامان می‌گیری، هم مادرت همدمی پیدا می‌کند. من خودم چند دختر خوب سراغ دارم. حیف که دخترهای دسته گل خودم را عروس کرده‌ام! ابراهیم به یاد حرف‌های الیاس افتاد. سر پایین انداخت و به آتشدان خیره شد. مادر این بار به اُم جیران مجال نداد. ــ چی شده وقتی رفتی سر حال بودی! حالا چرا ناراحت و گرفته‌ای؟ بلایی بر سر دکان آمده است؟ طارق دوباره دست گل به آب داده است؟ ابراهیم سر تکان داد. اُم جیران خوب وراندازش کرد. ــ چرا حرف نمی‌زنی؟ زبانت را گربه خورده است؟ دلت جایی گیر است؟ شده‌ای عین سگ کتک خورده! من با این حالت‌ها آشنایم. خودت راه افتاده‌ای دنبال دلت؟ بزرگتر نداری؟ جواب رد داده است؟ من و مادرت این وسط چه کاره‌ایم؟ اسمش را بگو؟ قانیه؟ طوعه؟ یُسرا؟ لااقل حرف اول اسمش را بگو تا بگویم. توی بازار دیدی اش؟ به دکان می‌آید؟ از مشتری‌هاست؟ همسایه است؟ ابراهیم نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. از ذکاوت اُم جیران تعجب کرده بود. مادر در بستر جا به جا شد. ــ ولش کن! دست از سر پسرم بردار! خسته است جناب مفَتّش! از غذایی که آورده‌ای کاسه‌ای بده بخورد و جانی تازه کند! اُم جیران به سختی از جا برخاست. به مادر تشر زد: «خودت را به خواب نزن! اگر بگذاری خودم ته و تویش را در می‌آورم!» از طاقچه، کاسه و ملاقه را برداشت و به ابراهیم داد. ــ خودت هرچه می‌خواهی بردار! آهسته گفت: «اگر رویت نمی‌شود با مادرت درد و دل کنی، به من بگو! من هم مثل مادرت هستم! شیرخواره که بودی، خودم تر و خشکت می‌کردم.» ابراهیم به کاسه و ملاقه نگاه کرد. انگار نمی‌دانست به چه دردی می‌خورند. اُم جیران رفت و کرسی را کشید و آورد نزدیک آتشدان. به مادر اشاره کرد که دخالت نکند. نشست. کاسه و ملاقه را چنگ زد. از دیگچه ی کنار زغال‌ها دو ملاقه توی کاسه ریخت و به دستش داد. مادر گفت: «حلیم پر گوشتی است؛ تشکر کن!» ابراهیم گفت: «ممنونم!» ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
پرنده بر روی پر، پرنده ☘ خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش بیستم: در را باز کرد و رفت داخل. سلام کرد. اُ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۱: ابراهیم رفت و با قاشقی و تکه نانی برگشت و حلیم را با اشتها خورد. خوشمزه بود. حالش بهتر شد. اُم جیران سر بالا گرفته بود و نگاه از او بر نمی‌داشت. ابراهیم می توانست سوراخ‌های دماغش را ببیند. انگار آماده بود از آن سوراخ‌ها آتش بیرون بدهد. ــ ببین ابراهیم تو کله‌ات خوب کار می‌کند. پس خوب گوش کن! هر دردی درمانی دارد. عاشقی هم چاره دارد. شاعران را رها کن که دوست دارند عمری در خواب و خیال به دنبال معشوق بدوند و به او نرسند و ناله کنند! همه‌اش حرف مفت است! سر پایین آورد. آهسته پرسید: «اسمش را به من بگو!» نگاهش تند و کاونده بود. لب ورچیده بود و راه فرار را بسته بود. ابراهیم تکه نانی ته کاسه مالید و به دهان گذاشت. برای آنکه حرفی زده باشد گفت: «اسم کی؟ خوب می‌بُرید و می‌دوزید! شما فالگیرید که از ذهن و دلم خبر می‌دهید؟» اُم جیران کاسه و قاشق را گرفت و گوشه‌ای گذاشت. ــ فقط اسمش را به من بگو و جانت را خلاص کن! ابراهیم نگاهی به مادر انداخت و آهسته گفت: «درست فهمیدی! عاشق یکی شدم که نامش آمال است، اما تصمیم گرفته ام فراموشش کنم. کار سختی است، اما از پسش برمی‌آیم. برای همین، قیافه‌ام شده است عین سگ کتک خورده!» اُم جیران باز سر بالا گرفت و سوراخ‌های دماغش تهدیدآمیز شدند. ابراهیم مجبور شد ادامه دهد. ــ توی بازار، کلوچه و ذرت آب پز می‌فروشد. دست فروش است. شیعه است. کسی را ندارد. چند باری از او کلوچه و ذرت خریدم. یک دفعه دیدم می‌خواهم هر روز ببینمش. فهمیدم گرفتارش شده‌ام. زیبایی‌اش طوری است که به دلم می‌نشیند. دوست دارم همیشه و همه جا کنارم باشد. قبلاً در مسافرخانه‌ای کار می‌کرده است. امشب با صاحب آن جا حرف زدم. او گفت که پدر و مادرش شیعه بودند و سر به نیستشان کرده اند. گفت که آمال دستش کج بوده و سر و گوشش می‌جنبیده. برای همین بیرونش انداخته است؛ از دختری تنها و زیبا چه انتظار دیگری می‌توان داشت؟ این‌ها را که شنیدم، سقف آسمان روی سرم آوار شد. سرم سوت کشید. نمی‌دانم راست می‌گفت یا نه. کاش راست نباشد! اما چرا باید آن مردک دروغ بگوید؟ دلم گواهی می‌دهد که این حرف‌ها به آمال نمی‌آید. کسی که اهل آن کارها باشد، نمی‌رود سراغ دست فروشی و کار پرزحمت و زندگی فقیرانه! اُم جیران چرخید طرف آتش. ــ این حرف‌ها به آن دخترک ورپریده نمی‌آید، چون دوستش داری! عشق، آدم را کور و کر می‌کند. از طرفی دست فروشی عیب نیست. من هم با رختشویی بچه‌هایم را بزرگ کرده ام. ابوالفتح مدت‌ها زندان بود. مادرت خیاطی می‌کرد. کار عار نیست. برو با خودش حرف بزن یا نشانی‌اش را بده تا من با او حرف بزنم! ته و تویش را برایت در می‌آورم. ــ قد بلند و لاغر است چشم‌های کشیده و درشتی دارد. هرجا می‌رود، گاری اش را با خودش می‌کشد. جیرجیر چرخ‌های گاری اش از دور شنیده می‌شود. مادر گفت: «پچ پچ بس است! خوشم نمی‌آید در خانه‌ام، جلو چشمم، کسی با پسرم در گوشی حرف بزند!» اُم جیران تا می توانست لب ورچید و به سوی مادر چرخید. ــ از بس هم به فکر پسرت هستی! چشم‌هایت را باز کن اُم ابراهیم تا ببینی اوضاع از چه قرار است. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔺هنرکــده 🔻 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
ای شقایق های آتش گرفته ، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد، آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟ اثر هنرمند: «محسن فرجی» 🌷 به مناسبت سالروز شهادت «شهید سیدمرتضی آوینی» ☘ خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«خداوند برای من کافی است و او بهترین سرپرست و یاور است» ☘ خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄