eitaa logo
رو به راه... 👣
898 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
947 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
آبرنگ (نقش جهان) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄  
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۰: ابراهیم داخل دکه شد. بوی پیرمردهای تک و تنه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۱: سری به دکان زد. به طارق و ابوالفتح شیرینی داد. دو قواره پارچه انتخاب کرد و در دستمالی پیچید. نماز ظهر را با ابوالفتح در مسجد جامع خواند. گوشت و میوه خرید و به خانه رفت. اُم جیران آن جا بود. مادر بی صدا اشک می‌ریخت و اُم جیران پاهایش را روغن می‌مالید و دلداری اش می‌داد. پسرش را که دید، گریه و زاری را از سر گرفت. ــ سرم به سنگ خورد مادر! حبه به دلم نشسته بود. در آرزوی این بودم که بیاید و به این خانه سر و سامانی بدهد! افسوس که هرچه در خیالم رشته بودم پنبه شد و بر باد رفت! دیشب چه قدر خوشحال بودم. باورم شده بود که حبه عروسم می‌شود و پسرم با بزرگان نشست و برخاست خواهد کرد و تجارت زعفران و عطر و ادویه را در دست می‌گیرد! همه ی آرزوهایم دود شد و به هوا رفت! نمی‌دانم از بدشانسی من است یا تو. ابراهیم کنار مادر نشست و او را در آغوش گرفت. ــ گریه نکن مادر! من احتیاجی به عبدالکریم ندارم! تو هم نیازی به عروسی مثل حبه نداری! من ثروتمندم! چون مادر دارم. کسی جای تو را نمی‌گیرد. تو را با همه ی دنیا عوض نمی‌کنم. باور کن مادر، حبه حتی اگر به این خانه می‌آمد، به تو خدمت نمی‌کرد! خودش خدمتکار می‌خواهد. پیشانی مادر را بوسید و اشک‌هایش را با گوشه ی دستار پاک کرد. ــ حیف توست که برای یکی مثل حبه غصه بخوری. جز پدری ثروتمند چه دارد؟ خدا بهترش را قسمت کند! گوش کن مادر! من با تو به خانه ی عبدالکریم آمدم و برای دل تو از آمال گذشتم. دیدی که حبه در طالع من نبود. من به آنچه خدا در سرنوشتم رقم می‌زند، راضی‌ام! تو هم راضی باش. دوست دارم تو و اُم جیران و ابوالفتح امشب با من به خانه ی هارون بیایید. گریه ی مادر بند آمد. ــ هارون؟! ــ عموی آمال. مادر از شنیدن نام آمال گره به ابرو انداخت و راست نشست. ــ دوباره شروع کردی؟ این همه عجله برای چیست؟ تازه از خواستگاری حبه برگشته‌ایم! از پا افتاده‌ام. دیگر سوار الاغ نمی‌شوم. ابراهیم خود را عقب کشید و ظرف میوه را جلو آورد. ــ اگر قرار باشد به حج بروم، باید خیالم راحت باشد که کسی هست از شما مراقبت کند. ــ بهانه ی خوبی پیدا کرده‌ای! اُم جیران گفت: «خیلی دلم می‌خواهد عروس خوشگلمان را ببینم! مبارک است!» مادر گفت: «کاش این یکی هم سرش به تنش می‌ارزید؟ نه پدر و مادری دارد و نه ثروتی! گاری دستی دارد و دست فروشی می‌کند. برای ما افت دارد. جواب اقوام و آشنایان را چه بدهیم؟ همین عبدالکریم نمی‌گوید ببینید ابراهیم که خواستگار حبه بود و قرار بود مباشر من شود کارش به کجا رسیده که حاضر شده است با یک دستفروش بی کس و کار ازدواج کند؟ باور کن به عروسیمان نمی‌آیند!» اُم جیران به زحمت از جا برخاست و به دیگی که بالای آتشدان آویخته بود اشاره کرد. ــ ناهارتان آماده است. من رفتم. رو به مادر کرد و گفت: «تو که هنوز آن دختر بیچاره را ندیده‌ای. ببین، بعد قضاوت کن. تازه به درک که آن عبدالکریم و دختر لوس و ننرش به عروسی نیایند! مطمئنم که تار مویی از آمال به دختر عبدالکریم و جهیزیه‌اش می‌ارزد. ابراهیم کسی نیست که دل به هر کسی ببازد. مادر به او گفت: «چرا تا من حرف دلم را می‌زنم، تو قهر می‌کنی و می‌روی؟» اُم جیران کنار در گفت: «تقصیر نداری؛ ایمانت ضعیف است. پولدارها در چشمت بزرگ اند. بیچاره این جوان که باید به ساز چنین مادری برقصد. من عصر به بازارچه می‌روم و با این دختر حرف می‌زنم. شب هم به خواستگاری اش می‌رویم. دیدنش که ضرری ندارد. این بار ابراهیم مجبور شد گاری دستی کوچک و دیواره‌داری پیدا کند و مادرش را با آن به خواستگاری ببرد. تشکی کوچک و متکایی در گاری گذاشت. مادر روی تشک نشست و به متکا تکیه داد. ابراهیم لحافی روی پاهایش انداخت و راه افتادند. گاری را آهسته حرکت می‌داد تا تکان‌های راه، مادر را کمتر اذیت کند. هوا تاریک شده بود. فانوس در دست ابوالفتح بود. گاری که داخل بن‌بست پیچید، مادر سر تکان داد. ــ چه جای وحشتناکی، دلم گرفت. اُم جیران گفت: «خانه و زندگی عبدالکریم را که دیدی این جا را هم ببین!» ابوالفتح گفت: «گاهی گنج در کنج ویرانه‌هاست.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
17.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«با الهام از سخنان شهید دکتر بهشتی» 🔹هنرڪده ⇨ 🔹 https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
«نام این خلیج همیشه فارس است!»  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۱: سری به دکان زد. به طارق و ابوالفتح شیرینی د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۲ : تا ته بن بست را رفتند. ابراهیم گفت: «این جا خانه ی عمویش است.» اُم جیران گفت: «به خواست خدا آمال را از این خانه و آدم‌هایش نجات می‌دهیم!» در زدند. آمال در را باز کرد. او هم فانوسی در دست داشت. به همه سلام کرد. اُم جیران او را در آغوش کشید و بوسید. صورت آمال را در دست‌هایش گرفت. ــ به سلیقه ی ابراهیم آفرین می‌گویم! شبیه فرشته‌ای هستی که بوی دود می‌دهد! گوشه ی حیاط، اجاق روشن بود. آمال گفت: کلوچه را درست کرده ام؛ حالا دارم ذرت می‌پزم. به مادر خوش آمد گفت. مادر سری جنباند و لبخند کم رمقی تحویل داد. دیگری به استقبالشان نیامد. آمال جلوتر رفت و تعارف کرد. ابراهیم به کمک ابوالفتح گاری را از دو پله بالا برد. از راهرویی گذشتند. خانه‌ای بود مرموز با اتاق‌ها و انباری‌هایی که انگار در تاریکی کمین کرده بودند. بوی دود و نمی‌ کهنه می‌آمد. صدای سرفه‌ای پیرمردانه شنیدند. به اتاقی رسیدند که پیه سوزی در آن روشن بود. هارون و پیرمردی دیگر روی سکویی گلی و بزرگ نشسته بودند و زیر نور اندک پیه سوز، نقشه‌ای را که روی پوست کشیده شده بود، بررسی می‌کردند. شبیه نقشه ی گنج بود. هارون با دیدن مهمان‌ها نقشه را لوله کرد و زیر پلاسی فرو برد که روی سکو افتاده بود. اتاق فرش دیگری نداشت. گوشه‌ای آتشدان روشن بود. دو فانوسی که در دست ابوالفتح و آمال بود، اتاق را از تاریکی در آورده بود. دیوارها روکشی از خاک و گچ داشت که جاهایی ریخته بود و خشت‌های زیرش پیدا بود. طاقچه‌ها پر بود از هر چیزی که می‌شد آن جا گذاشت تا در دست و پا نباشد. هارون بدون آن که از جای خود بجنبد، بین چند سرفه، اشاره کرد که روی سکو بنشینند. ــ بله، این همان جوان برومندی است که امروز در بازارچه دیدمش. این را به آن پیرمرد گفت که مثل خودش چاق بود و ریش بلندی داشت. ابراهیم حدس زد که او همان حسیب است که می‌خواهد آمال را با سکه‌های طلایش صاحب شود. ابراهیم گاری را به سکو چسباند و کنارش روی سکو نشست. ابوالفتح و اُم جیران لبه ی سکو نشستند. هارون نگاه خریدارانه‌ای به اُم جیران انداخت و لبخند زد. ــ بفرما بالا بانو! اُم جیران اعتنا نکرد. هارون خندید. به همان زودی نفس مادر گرفته بود. معلوم بود که می‌خواهد هرچه زودتر از آن خانه برود. آمال رفت و با ظرفی کلوچه برگشت و جلو مهمان‌ها گرفت. به مادر لبخند زد. ــ بفرمایید! هنوز گرم است. مادر کلوچه‌ای برداشت و به چهره ی آمال خیره شد. نقصی در آن ندید. چشمان بزرگ و زیبایش او را گرفت. سری تکان داد تا تشکر کرده باشد. ابراهیم خوشحال شد. از گوشه ی گاری دستمالی را برداشت و به هارون داد. ــ قواره ای پارچه ی زمستانی اعلا برای شما و همسرتان. هارون با دستی که نمی‌لرزید، دستمال را باز کرد و پارچه‌ها را دست کشید. از روی رضایت سری تکان داد. ــ فقط یادت باشد که قولی نداده‌ام. زنی لاغر اندام و قد بلند در حالی که زیر لب وِرد می‌خواند، وارد اتاق شد. به مهمانان نگاه نکرد. به آتشدان خیره بود. چیزی را که در مشتش بود دور سر حسیب و آمال چرخاند و در آتش پاشید. جرقه‌ها جهید، دودی برخاست و بویی شبیه چرم سوخته، اتاق را پر کرد. باز وِرد خواند و به اطراف فوت کرد. اُم جیران به سرعت و آهسته «چهار قل» را خواند و گفت: «لعنت خدا بر هرچه ساحر و رمال است.» زن نگاه تیزش را متوجه مهمان‌ها کرد و رو به ابراهیم گفت: «این دختر خواستگار دارد.» به پیرمرد اشاره کرد. ــ داییِ من، حسیب. باز نگاهش را دور چرخاند. ــ بده بستان کرده‌ایم. من زن عموی آمال شده ام و او زن دایی ام می‌شود. والسلام! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
 🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🔹هنرڪده ⇨ 🔹 https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۲ : تا ته بن بست را رفتند. ابراهیم گفت: «ای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۳ : رو به هارون گفت: «برای چه این‌ها را راه داده‌ای؟ چند جا می‌خواهی این دختر را عروس کنی؟» مادر به سرفه افتاد. اُم جیران برخاست و پنجره را باز کرد. باد سردی وزید و دود را در هم پیچید و پیه سوز را خاموش کرد. به زن گفت: «بنشین و دهانت را ببند! تو چه کاره‌ای که درباره ی این دختر حرف می‌زنی؟ خودش تصمیم می‌گیرد که با چه کسی ازدواج کند!» زن فریاد کشید: «گم شو از این جا نکبت! فکر نکن از هیکلت می‌ترسم!» اُم جیران پنجره را بست و به طرف زن رفت. زن عقب کشید. اُم جیران گفت: «تا دهانت را خرد نکرده‌ام، بنشین!» زن مجبور شد لبه ی سکو بنشیند. هارون چشم دراند و به اُم جیران گفت: «مراقب رفتارت باش، خانم!» اُم جیران صدایش را بلند کرد. ــ این دختر نه پدر دارد و نه مادر! از این به بعد من و شوهرم مادر و پدرش هستیم. حسیب با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: «ادای مردها را در نیاور خانم! صدایت را هم بالا نبر! مهمانی یا زورگیر؟ این دختر قیم دارد، ولی و بزرگتر دارد. بدون اذن عمویش نمی‌تواند با کسی ازدواج کند.» آمال به عمویش گفت: «تو کسی هستی که مرا از هفت سالگی به الیاس سپردی تا از من کار بکشد. هیچ وقت به من سر نزدی. ارث و میراثم را بالا کشیدی. الیاس حاضر شد مرا مثل کنیزکی به مسافری بفروشد و تو برایت مهم نبود که چه بر سر من می‌آید. وقتی مسافرخانه را رها کردم و به تو پناه آوردم، به این شرط پذیرفتی در این خانه بمانم که کار کنم و ماهیانه اجاره بدهم. تو ذره‌ای مرا دوست نداری. الیاس نتوانست مرا بفروشد. حالا تو می‌خواهی بختت را امتحان کنی. اُم جیران گفت: «عمویی مثل تو را کفتارها و لاشخورها و شغال‌ها بخورند بهتر است.» هارون به آمال گفت: «این خواستگاری است یا محاکمه؟ بد می‌کنم که می‌خواهم با مرد ثروتمندی عروسی کنی؟ این حسیب بد می‌کند که می‌خواهد ثروتش را به پایت بریزد؟» آمال گفت: «من به پول حرام تو و حسیب نیازی ندارم! برای همین است که سر سفره‌ات نمی‌نشینم و از غذای شما نمی‌خورم. سرپناهی داشتم، این جا نمی‌ماندم!» زن برخاست و به طرف آمال رفت. دستش را بالا برد تا به او سیلی بزند. ــ چه قدر نمک نشناسی، ولگرد! اُم جیران دستش را از پشت گرفت و پیچاند. صدای ناله ی زن بلند شد. اُم جیران او را به طرف سکو هل داد. ــ دستت به عروسمان بخورد، سرت را به دیوار می‌کوبم. زن به شوهر و دایی اش گفت: «این جا می‌نشینی تا این سلیطه مرا در خانه‌ام بزند؟» هارون و حسیب به هم نگاه کردند و ریش جنباندند و ترجیح دادند ساکت بمانند. اُم جیران به زن گفت: «هنوز که کتک نخورده‌ای، اگر لازم باشد، خودم ادبت می‌کنم.» زن فریاد کشید: «حرف اول و آخر را شوهر من می‌زند! لازم باشد شرطه ها را خبر می‌کنم.» آمال به او گفت: «شلوغش نکن، قصیده! می‌دانم انتظار مرگ عمویم را می‌کشی و پول‌هایش را می‌دزدی. بهتر است خودت و دایی ات دست از سرم بردارید، وگرنه به شرطه هایی که خبر می‌کنی، می‌گویم چه کاره‌ای. پای شرطه ها به این خانه باز شود، علاوه بر ابزار و آلات سحر و جادو، سکه‌هایی را که کف زیرزمین و داخل دیوارها پنهان شده است، خواهند یافت و با خود خواهند برد.» هارون چشم دارند و گفت: «ساکت! تو این کار را با عمویت نمی‌کنی!» ــ مگر این که مجبور شوم. دقیقه ای در سکوت گذشت. مادر به ابراهیم گفت: «بیا تا از این خراب تر نشده، برویم. تا حالا چنین موجوداتی ندیده بودم!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🖌 (آبرنگ) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄  
خط خودکاری ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─