eitaa logo
رو به راه... 👣
896 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
951 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
«جناب حر» 🔸 اثر هنرمند: علی شیرازی  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش اول: مرکز خرید «گرندبری» جایی است در حاشیه ی تو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش دوم: بعدها یکی از دوستانم که اهل منطقه ی «مینامی ماچیدا» بود برایم گفت که توی مراکز خرید آن منطقه، مغازه‌هایی هستند که جنس‌های برند می‌آورند، اما با قیمت‌های کمتر. با کشف مرکز خرید گرندبری، بخش زیادی از هزینه‌هایم کم شد، اما باز هم پولم به این همه هزینه نمی‌رسید. برای من که پدرم پول زیادی نداشت، خریدن لباس‌های برند چندان راحت نبود. اگر خودم کار نمی‌کردم و درآمد نداشتم نمی‌شد چنین وسایل لوکسی خرید. اصلش من از یک خانواده ی متوسط از استان نیگاتا و شهر اوجیای ژاپن بودم. استان نیگاتا، جایی است در شمال ژاپن و در یک منطقه ی سردسیر. فضای شغلی بیشتر مردم شهرمان کشاورزی است و طبیعت خوبی دارد. از بالا که به نقشه اوجینا نگاه می‌کنی، انگار یک خرس قطبی می‌بینی که دارد با سری کمی خم، آرام آرام قدم می‌زند. شهر انگار در دشتی میانه ی یک جنگل بنا شده، با خانه‌هایی کوچک. معمولاً خانه‌ها یک طبقه یا دو طبقه‌اند. با سقف‌های شیروانی دار برای پاییز و زمستان‌های پربارش. گاهی وقت‌ها ارتفاع برف از یک متر هم بیشتر می‌شود. رودخانه ی شینانو هم هست که شهر را به دو قسمت تقسیم می‌کنند. من فرزند اول خانواده بودم و پدرم تا قبل از به دنیا آمدن من، دامدار بود. سه سال بعد از به دنیا آمدنم، عمویم پدر را تشویق کرده بود که برود توی یک مؤسسه ی تخصصی حقوق، درس بخواند و وکیل شود. به او اصرار می‌کرد وکالت شغل خوبی ست. بچه‌ات هم به دنیا آمده و باید به فکر آینده او هم باشی. با کمی تلاش و درس خواندن راحت می‌توانی در امتحان قبول شوی. بلافاصله بعد از به دنیا آمدنم، پدر شروع کرده بود به درس خواندن. قبلاً در این زمینه کار نکرده بود، برای همین خیلی درس خواندن در رشته ی حقوق برایش سخت بود. تنها رفت توکیو، تا در یک آموزشگاه تخصصی برای امتحان، درس بخواند. همان جا تحصیل کرد و مدرک و پروانه ی وکالتش را گرفت. بعد از چند سال برگشت و توی شهرمان اوجیا، دفتر وکالت باز کرد. پدرم از نسل ژاپنی‌های قدیمی بود. اقتدار داشت. سفت و سخت بود. خیلی به بچه‌هایش ابراز محبت نمی‌کرد. آن موقع این جور محبت کردن‌ها را برای مرد مایه ی ننگ می‌دانستند. «دوستت دارم» و «عزیزم» گفتن و ابراز محبت بیش از حد برای یک مرد آبروریزی بود. مردهای آن نسل، اکثراً احساسشان را پنهان می‌کردند. پدرم چون در بچگی پدرش را از دست داده بود از دیگران خشک‌تر و محکم‌تر بود. اما با همه ی این‌ها رفتارش جوری نبود که از او بترسیم. ژاپنی‌ها به تربیت کودک خیلی اهمیت می‌دهند. خانواده‌ها از سن خیلی کم، مسئولیت پذیری را به کودکان آموزش می‌دهند. مثلاً در خانواده ی ما قبل از این‌که ورودی را تمیز نکرده بودم، نمی‌توانستم صبحانه بخورم. از چهار پنج سالگی این مسئولیت من بود و باید انجامش می‌دادم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش دوم: بعدها یکی از دوستانم که اهل منطقه ی «مینا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش سوم: چهار سال بعد از به دنیا آمدن من، برادرم به دنیا آمد و چهار سال بعدش هم خواهرم. یعنی وقتی من هشت سالم بود بیشتر کارهای رسیدگی به امور خواهر نوزادم به عهده ی من بود. بعدها که خواهرم بزرگتر شد، وظیفه‌اش این بود که قبل از صبحانه به گل‌ها آب بدهد وگرنه نمی‌توانست سر سفره بنشیند. برادرم هم باید آشغال‌ها را از خانه بیرون می‌گذاشت و صبح‌ها قبل از رفتن پدر، کفش‌هایش را واکس می‌زد. ما از این که این کارها را انجام می‌دادیم احساس خوبی داشتیم. حس می‌کردیم بزرگ شده‌ایم که این مسئولیت را به ما داده‌اند. ممکن است بعضی‌ها بگویند این کارها برای بچه سخت است، ولی من وقتی به آن ایام فکر می‌کنم بیشتر احساس لذت می‌کنم. ارتباطم با برادر و خواهرم خیلی خوب بود. مخصوصاً خواهرم که یک جورهایی مادر دومش محسوب می‌شدم. وقتی نوزاد بود، کمک مادرم تر و خشکش می‌کردم، بهش غذا می‌دادم، می‌خواباندمش و پوشکش را عوض می‌کردم. پدر و مادرم اتاق خواب خودشان را داشتند. ما سه برادر و خواهر هم در یک اتاق کنار هم می‌خوابیدیم. قانون خانه ی ما این بود که بچه‌ها هر شب رأس ساعت نه باید می‌خوابیدند. مادرم تقریباً ساعت هشت و نیم ما را جمع می‌کرد، می‌آمدیم سر تشک و دراز می‌کشیدیم. گاهی اوقات که مادربزرگ خانه ی ما بود، ده پانزده دقیقه‌ای برایمان کتاب داستان می‌خواند. بعد سر ساعت نه، همه خواب بودند. مادربزرگم را خیلی دوست داشتم. مادر پدرم بود و بودایی معتقدی بود. آن قدر مهربان بود که همه او را به مهربانی می‌شناختند. وقتی من یک سالم بود با مادرم رفته بودیم خانه ی پدری مادرم تا مادر در کارهای داروخانه به او کمک کند. پدربزرگ داروخانه داشت. مادرم روزی چند ساعت در آن جا کار می‌کرد. خانه‌دار هم بود. من خیلی کوچک بودم و تازه به دنیا آمده بودم، آن روز برف شدیدی باریده بود و تا شب شدیدتر شده بود. مادربزرگم به عروسش زنگ زده بود که: امشب نیا، برف زیاد شده و بچه اذیت می‌شود، امشب همان جا پیش پدر و مادر خودت بمان و فردا بیا. مادربزرگ همیشه برای پسر روزنامه فروش، پشت در، غذا و میوه و شیرینی می‌گذاشت. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
نقاش کشید خیالش را از شنیده ها اما شنیدن کی بود مانند دیدن امام عصر همه این صحنه را دیده است! 🔸اثر هنرمند: «علی میری»  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
☘ خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش سوم: چهار سال بعد از به دنیا آمدن من، برادرم ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش چهارم: پسر، فقیر بود و صبح‌ها قبل از مدرسه برای او روزنامه می‌آورد. مادربزرگ با این که سنش زیاد بود، ولی روزهای برفی، صبح خیلی زود بیدار می‌شد و برف‌های جلوی در خانه را پارو می‌کرد تا پسر بچه ی روزنامه فروش موقع آمدن اذیت نشود. یک بار هم که رفته بود جلوی در را تمیز کند، افتاده بود و در اثر ضربه، سکته ی مغزی کرده بود. همان پسر بچه او را پیدا کرد و به ما خبر داد. ما او را به درمانگاه رساندیم ولی دیر شده بود و روز بعدش مادربزرگ فوت کرد. بودایی‌ها ذکرهای خاصی دارند. مادربزرگ، خیلی اهل ذکر بود. خانم‌های روستایی در طول روز بچه را پشت خود نگه می‌داشتند. من هم توی دو سه سالگی ام همیشه پشت مادربزرگ بودم و ذکرهای او را می‌شنیدم. در مراسم فوتش همه ذکر می‌گفتند. من انگار ذکرهای او را حفظ کرده باشم با این که دو سه ساله بودم یک دفعه شروع کردم به گفتن ذکرهایی که مادربزرگ در طول روز تکرار می‌کرد. این شد که همه ی مردمی که آن جا جمع شده بودند به گریه افتادند. در کل، خانواده ی ما خانواده‌ای بودند که اصول اخلاقی برایشان مهم بود. پدر و مادرم تلاش می‌کردند زندگی سالمی داشته باشیم و به کسی ظلم نکنیم. حق کسی را پایمال نکنیم. خانواده ما یک خانواده ی بودایی معمولی بود. نه خیلی به انجام آداب و رسوم مقید بود و نه خیلی بی‌توجه! یکی از فامیل‌های ما از روحانی‌های بودایی بود و در معبد زندگی می‌کرد. به خاطر همین من از بچگی زیاد به معبد بودایی‌ها می‌رفتم. آن جا بازی می‌کردم و در مراسم‌ها هم شرکت می‌کردم. از بچگی تنها بودن را دوست داشتم، یعنی از سه سالگی تا پنج سالگی با بچه‌های دیگر بازی می‌کردم ولی بیشتر دوست داشتم تنها توی پارک بازی کنم و خودم با خاک چیزی بسازم. این عادت باعث شد زیاد فکر کنم و از بچگی درونگرا باشم. من چون زیاد فکر می‌کردم سؤالات زیادی در ذهنم پیش می‌آمد. هی می‌پرسیدم که این چرا این طوری است و آن چرا آن طوری است؟ پدر و مادرم خیلی اذیت می‌شدند. همه اش می‌گفتم: چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا نباید دروغ بگوییم؟ چرا نباید وسایل بقیه را برداریم؟ چرا بعضی آدم‌ها مردند و بعضی‌ها زن؟ ژاپنی‌ها چندان به فکر کردن و چرا گفتن علاقه ندارند. حتی کمی هم از این کار بدشان می‌آید. یک اصطلاحی داریم که: «پاشو برو به کارت برس!» یعنی به جای این قدر سؤال کردن و چرا چرا کردن بلند شو برو کاری انجام بده. فکر کردن و سؤال داشتن با آن طرز فکر و با آن فرهنگ خیلی سازگاری نداشت. به خاطر همین همه می‌گفتند این قدر نگو چرا چرا. ولی ذهن من نمی‌گذاشت. سعی می‌کردم بدون فکر کردن به کار و لذتم برسم. تلاش هم می‌کردم ولی همیشه به نقطه‌ای می‌رسیدم که دوباره همان چراها شروع می‌شد.... چرا کسی که دزدی می‌کند آدم بدی است، خب این طوری کم تر کار می‌کند و بیش تر خوش می‌گذراند؟ چرا باید به همدیگر کمک کنیم؟ برای من خیلی عجیب بود این آدم‌هایی که به من می‌گفتند این کار را نکن، چه طور خودشان را قانع می‌کردند بدون دانستن علت این اتفاقات، کار و زندگی کنند. چه طور ممکن است در لذت‌ها و بازی‌هایشان سؤال نداشته باشند؟ چه طور می‌توانستند این قدر زحمت بکشند، بدون این که علت و مقصدش را بدانند؟ این چرا چرا کردن‌ها از همان سه چهار سالگی شروع شد و در سیزده چهارده سالگی به سؤال کردن از هدف زندگی و اینکه چرا ما زندگی می‌کنیم رسید. کسی برای چراهایم جواب قانع کننده‌ای نداشت. از هر کسی که فکر کنید این سؤال‌ها را می‌پرسیدم. از پدرم، مادرم، دوستانم، معلم‌ها، از معابدمان، ولی هیچ کسی جواب قانع کننده‌ای نمی‌داد. همه می‌گفتند: «اگر کار خوب انجام بدهیم، نتیجه ی خوب می‌بینیم و اگر کار بد، نتیجه ی بد. عمویی داشتم که مسیحی بود و کشیش. بیشتر از ده سال توی آمریکا درس مسیحیت خوانده بود. آن روزها تازه به ژاپن برگشته بود و خانه‌ای توی کلیسا به او داده بودند. آن سال من باید به مدرسه ی راهنمایی می‌رفتم و یکی از درس‌هایمان زبان انگلیسی بود. پدر و مادرم پیشنهاد کردند برای تقویت زبانم قبل از شروع کلاس‌ها مدتی از عمویم زبان یاد بگیرم. او هفته ای یک بار به خانه مان می‌آمد و به من زبان انگلیسی و آهنگ‌های مذهبی مسیحی و کمی هم انجیل یاد می‌داد. گاهی اوقات هم که عمو نمی‌توانست بیاید من به کلیسا می‌رفتم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(رنگ روغن) حضرت عبدالله بن الحسن (علیه السلام) 🔰 اثر: «محمدعلی نادری» ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄