eitaa logo
رو به راه... 👣
921 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 شهید «اسماعیل هنیه» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۵: «فصل هفتم» روزنامه ی نیازمندی‌ها را تا کر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۶: داشتم به دعواهای بچگانه که با برادرم سر موچی می‌کردیم فکر می‌کردم که یک دفعه در باز شد و مدیر آمد داخل. سریع از صندلی بلند شدم و سلام کردم. مرد چهل پنجاه ساله‌ی جا افتاده‌ای بود با پالتوی بلند و کت قهوه‌ای. جواب سلامم را داد و پالتوش را آویزان چوب لباسی کرد. نگهبان بهش گفته بود که برای آگهی استخدام آمده ام و بدون مقدمه شروع به سؤال و جواب کرد. از تحصیلاتم پرسید و از این که چرا این شغل را انتخاب کردم. راستش را گفتم. خنده‌اش گرفت. گفت: «این شکلی اش را ندیده بودم. تا دلت بخواهد سر کامل پوشیدن لباس کار با کارگرها سر و کله زده ام، ولی کارگری ندیده بودم که برای لباس کار بخواهد توی کارخانه ی ما استخدام شود.» دستم را جلو بردم و کاغذ را از دستش گرفتم. از کارخانه که آمدم بیرون دل توی دلم نبود. نفهمیدم چه طور خودم را به خانه رساندم و خبر استخدام شدنم را به پدر و مادرم دادم. پدرم تا شنید توی کارخانه به عنوان کارگر استخدام شده‌ام ریخت به هم. چشم‌هایش سرخ شد و پیشانی‌اش عرق کرد. هر وقت عصبانی می‌شد رگ گردنش می‌زد بیرون. رفتم توی اتاق که جلوی چشمش نباشم. رفته بود توی آشپزخانه و سر مادرم داد و بیداد می‌کرد، می‌گفت: «خجالت هم خوب چیزیه. آبرو حیثیت ما را برده، فقط کافیه یک نفر بفهمه دختر هوشینو داره توی کارخونه کارگری می‌کنه.» حدس می‌زدم مامان الآن دست‌های پدر را گرفته و لب پایینش را می‌گزد. با ایما و اشاره می‌گوید صدایش را بیاورد پایین. همیشه این کار را می‌کرد. پدر را می‌برد توی آشپزخانه و دست‌هایش را می‌گرفت. بابا هم سریع آتشش فرومی‌نشست. دراز کشیدم روی تخت و گوشی را فرو کردم توی گوشم. چیزی پخش نکردم. فقط می‌خواستم صدایی نشنوم و راحت فکر کنم. پدر همین امروز و فردا می‌آمد سراغم که از کار کردن منصرفم کند. باید حرف‌هایی را که می‌خواستم بهش بزنم آماده می‌کردم. باید راستش را می‌گفتم که برای مهاجرت به پول زیادی نیاز دارم. چشم‌هایم را بستم و داستات مهاجرتم را توی ذهنم بررسی کردم. هر روز می‌رفتم سر کار و عصرها خسته و کوفته برمی‌گشتم خانه. حسابی کار می‌کردم، بعضی وقت‌ها هم اضافه کاری می‌ایستادم تا بهم بیشتر حقوق بدهند. باید به یک کشور اسلامی مهاجرت می‌کردم. زندگی در ژاپن آن هم با خانواده‌ام خیلی برایم سخت بود. فشارهای مردم کوچه و خیابان یک طرف و گیر دادن‌های خانواده ی خودم طرف دیگر. این گیر دادن‌ها باعث شده بود در خانواده سختی زیادی تحمل کنم. باید خودم برای خودم جدا غذا درست می‌کردم یا در خیلی چیزها مراقب طهارتم می بودم. در دست دادن با خانواده خیلی حواسم جمع بود که اگر دستم خیس بود و دست دادم فوری بروم دستم را بشویم. تازه این‌ها گوشه‌ای از سختی‌های بود. من آن موقع مجرد بودم، اگر می‌خواستم در ژاپن ازدواج کنم پیدا شدن مرد مسلمان کار راحتی نبود. با مرد غیر مسلمان هم که به دلیل دستور اسلام و اثرپذیری زن نمی‌شد ازدواج کرد؛ ولی اگر به کشوری اسلامی مهاجرت می‌کردم در ازدواج هم راحت‌تر بودم. تمام این سختی‌ها باعث شده بود به فکر مهاجرت بیفتم و قرآن هم می‌فرماید: «سرزمین خداوند وسیع است و اگر زندگی در جایی که هستید برایتان سخت است هجرت کنید.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«ایده ی کشیدن چشم» 👁 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
طراحی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۶: داشتم به دعواهای بچگانه که با برادرم سر موچ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۷: به محض این که از سر کار بر می‌گشتم، مطالعات و تحقیقاتم را شروع می‌کردم. می‌نشستم پشت رایانه و جست و جو می‌کردم. سایت‌ها را بالا و پایین می‌کردم، گفتگو ها را زیر و رو می‌کردم دنبال مسلمانی که بتوانم سؤال‌هایم را از او بپرسم. یک روز در یکی از گفتگو ها اسلامی که برای پرسیدن سؤال‌هایم عضوش شده بودم کسی نوشت: «دختر شیعه داریم؟» من تازه شیعه شده بودم و از پیدا کردن یک شیعه دیگر ذوق زده شدم و گفتم: «آره من هستم!» از همان جا بود که ارتباط من و محسن کلید خورد. خیلی خوشحال بودم. مرد شیعه ای را پیدا کرده بودم که سؤالاتم را خیلی خوب جواب می‌داد. طلبه نبود، ولی اطلاعات خوبی درباره ی شیعه داشت و به زبان انگلیسی هم مسلط بود. هر روز سؤالاتم را با دقت می‌خواند و با حوصله تک تکشان را جواب می‌داد. چند وقتی تمام سؤالاتم را از او می‌پرسیدم. هر سؤالی برایم پیش می‌آمد به او پیام می‌دادم. به مرور احساس کردم به کسی نیاز دارم که درباره ی مشکلاتم بیشتر با او گفت و گو کنم. از خانواده‌ام می‌گفتم و از مشکلاتی که داشتم. از سختی مسلمان بودن در ژاپن و از بی‌حرمتی‌هایی که به خاطر مسلمان بودنم به من می‌شد. تا این که یک روز در ادامه ی جوابی که به سؤالم داده بود نوشت: «می‌دانی می‌خواهم با تو ازدواج کنم؟» تا این جمله را خواندم، از تعجب دهانم باز ماند. یک لحظه بهم برخورد. ناراحت شدم. با خودم گفتم این مرد دیوانه است. به غیر از یک عکس شناسنامه‌ای که روی نمایه مان بود، نه او من را دیده بود و نه من او را دیده بودم و حالا داشت از من خواستگاری می‌کرد. اصلاً تقصیر من است که برایش درد و دل کرده‌ام و کمی از خودم گفتم. بیهوده نبود که اسلام تاکید داشت زن و مرد حریم شخصی و عاطفیشان را از بقیه دور نگه دارند و نگذارند هر کسی وارد حریم عاطفیشان شود. گفتگو را بستم و رایانه را خاموش کردم. رفتم روی تخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن. هی از خودم می‌پرسیدم: «چرا این جوری شد؟ چرا این حرف را زد؟ خجالت نکشید؟ او که من را ندیده چه جوری از من خوشش آمده، اصلاً مگر می‌شود کسی را ندیده عاشقش شد و با او ازدواج کرد؟» هی این سؤالات را توی ذهنم مرور می‌کردم و بیشتر گریه‌ام می‌گرفت که یک دفعه ته دلم روشن شد. انگار کسی داشت توی قلبم می‌گفت این مرد جواب خداست. جواب خدا به دعاهایت. چند وقتی بود دعا می‌کردم و از خدا می‌خواستم کسی را برایم بفرستد که از تنهایی در بیایم. کسی که از جنس خودم باشد. کسی که اعتقاداتش مثل خودم باشد. آن روز ته قلبم روشن شد که این مرد همانی است که از خدا خواسته بودمش. وقتی توی ذهنم ماجرا را مرور کردم دیدم محسن آن جمله ی «دختر شیعه داریم؟» را دقیقاً یک روز بعد از دعاهایی که با خدا داشتم توی گفتگو گذاشته بود. یک دفعه تمام آن عصبانیت و ناراحتی از بین رفت. حس کردم عاشقش شده‌ام. حس کردم دوستش دارم. بلند شدم رایانه را روشن کردم و برایش نوشتم: «آره می‌دانم.» محسن را بعدها بیشتر شناختم. توی خانواده ای مذهبی بزرگ شده بود؛ اما از همان نوجوانی‌اش با برخی از رفتارهای خانواده‌اش مشکل داشت. این بود که از همان نوجوانی حسی از تنهایی او را آزار می‌داد. به خصوص که یک روز با روحانی هیئتشان هم درگیر می‌شود و یک دفعه به همه چیز شک می‌کند. این که مسیرش درست است یا نه؟ پدر و مادرش درست می‌گویند و روحانی هیئت، یا بعضی از بچه‌های کوچه و خیابان؟ این می‌شود که می‌افتد پی خواندن و تحقیق. کتاب می‌خواند، پرس و جو می‌کند، فضای مجازی را به دنبال سؤال هایش زیر و رو می‌کند، شب و روز آن قدر خوانده بود و پرسیده بود که وقتی به خود آمده بود دیده بود چهار سال گذشته و حالا دیگر تردیدهایش برطرف شده است. یادگیری زبان انگلیسی را از خیلی قبل شروع کرده بود. با لغت نامه و نت و فضای مجازی. گفت و گو با آدم‌های بیکاری که توی گفتگو های فضای مجازی گیر می‌آورده. همان وقت‌هایی که داشت برای سؤال‌هایش پاسخ پیدا می‌کرد توی فضای مجازی با افراد دیگری آشنا شده بود که همان سؤال‌ها را داشته آزارشان می‌داده. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
سه بعدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
تابلوی معرق چوب 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۷: به محض این که از سر کار بر می‌گشتم، مطالعات
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۸: بعضیشان هم مسلمان نبودند و از این وَر و آن وَر چیزهایی به گوششان خورده بود. این بود که توی فضای مجازی به دنبال کسی می‌گشته اند که باهاش گفت وگو کنند. محسن هم خوره ی بحث و جدل، افتاده بود توی این راه و با این و آن به گپ و گفت و گو. تا این که یک روز توی صفحه ی گفت و گو با من آشنا شده بود و همان وقت به یاد آرزوی دوره ی نوجوانی‌اش افتاده بود که همسرش یکی از دخترهای چشم بادامی باید باشد که تلویزیون نشان می‌دهد. یکی شبیه اوشین یا هانیکو. همان وقت از دلش می‌گذرد که این دختر باید زن من بشود. بعد هم آن قدر حرف زد و رفت و آمد تا دل من را هم برد و قبول کردم زنش بشوم. البته حالا نه به این سادگی‌ها... اولش فقط و فقط با پیام با همدیگر حرف می‌زدیم. بعد از مدتی محسن، راضی ام کرد با صدا با همدیگر حرف بزنیم. حالا دیگر احساس می‌کردیم نیاز داریم بیشتر با همدیگر حرف بزنیم. من نیاز داشتم به کسی محبت کنم و کس دیگری به من محبت کند. محسن برایم توضیح داد که دیگر حرف زدن ما با همدیگر عادی نیست و اگر قرار است راحت و با آرامش با همدیگر حرف بزنیم باید با همدیگر محرم باشیم. باید با همدیگر ازدواج کنیم. این شد که قرار گذاشتیم اینترنتی با هم عقد کنیم. رفته بود تحقیق کرده بود آیا می‌شود از راه دور عقد خواند یا نه. فهمیده بود مشکلی ندارد. قرار شد فعلاً عقدمان موقت باشد. خطبه ی عقد را با تماس اینترنتی خواندیم. من خطبه را خواندم و او هم بله گفت و از آن لحظه زن و شوهر شدیم. محسن چند هفته بعد برایم یک قرآن، جانماز، مهر و چند کتاب اسلامی به عنوان مهریه فرستاد. وقتی در جعبه را باز کردم، اصلاً دل توی دلم نبود. نمی‌دانم چه احساسی بود. نمی‌توانم وصفش کنم؛ ولی انگار تمام خوشی‌های دنیا یک دفعه به سمت قلبم هجوم آورده بود. انگار تمام زیبایی‌های دنیا را در بسته‌ای کادوپیچ کرده و برایم فرستاده بودند. از آن روز به بعد هرجا قرار بود برگه ای پر کنم و تویش نوشته بود، مجرد/ متأهل، متاهل را انتخاب می‌کردم. محسن هم همین طور بود. هر کس ازش می‌پرسید مجردی یا متأهل؟ می‌گفت: «متأهلم.» آن وقت‌ها من چندان فارسی بلد نبودم فقط در حد چند جمله ی ساده‌ای که برای شروع مکالمه استفاده می‌شد و آن را هم از محسن یاد گرفته بودم. فقط بلد بودم بگویم: « سلام، خوبین؟ دوستت دارم. دست شما درد نکنه.» در ژاپن دختر قانوناً می‌تواند بدون اجازه گرفتن از پدر ازدواج کند، ولی در خانواده‌های سنتی اجازه گرفتن از پدر نشانه ی احترام است. من هم که در یک خانواده ی سنتی بزرگ شده بودم و اجازه پدرم برایم خیلی مهم بود، ولی نمی‌دانستم چه طور باید مطرحش کنم. مطمئن بودم اگر یک دفعه مطرحش کنم از دستم عصبانی می‌شود. نمی‌خواستم ناراحتش کنم، به خاطر همین قضیه را آرام آرام برایش باز کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(مداد رنگی) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄