eitaa logo
رو به راه... 👣
905 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
919 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🤝 وحدت دشمن شکن 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
دیوارنگاره ی جدید جاده ی فرودگاه بیروت 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🤲 ای کریمی که بخشنده ی عطائی و ای حکیمی که پوشنده ی خطائی و ای صمدی که از ادراک خلق جدایی و ای احدی که در ذات و صفات بی همتایی و ای خالقی که راهنمایی و ای قادری که خدایی را سزایی جان ما را صفای خود ده دل ما را هوای خود ده چشم ما را ضیای خود ده ما را آن ده که آن به «خواجه عبدالله انصاری» 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 صحبت‌های استاد محمد شجاعی پس از تماشای فیلم سینمایی «شور عاشقی» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۲۹: اول از مهاجرت شروع کردم می‌گفتم می‌خواهم برو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۰: «فصل هشتم» هواپیما تکان خورد. از خواب پریدم. صدای جیرجیر لاستیک‌هایش از پشت شیشه‌های چند جداره ی پنجره ی تخم مرغی به گوش خورد. هوا تاریک بود. ساعت مچی‌ام را نگاه کردم پنج صبح را نشان می‌داد. خانمی که بغل دستم نشسته بود، کمربندش را باز کرد. خواست بلند شود که مهماندار به انگلیسی بهش گفت: «باید صبر کند تا هواپیما کاملاً بایستد.» زن که انگلیسی نمی‌فهمید برگشت سمت من و به ژاپنی گفت: «فهمیدی این چی می گه؟» برایش توضیح دادم. دو تا دست‌هایش را گره کرد توی هم و گذاشت روی سگک کمربند و گفت: «خودم می‌دانستم. فقط می‌خواستم کیفم را از جعبه ی بالا بردارم و اخم‌هایش را کشید توی هم.» سرم را به سمت پنجره برگرداندم و به سالن فرودگاه که همه ی چراغ‌هایش روشن بود خیره شدم. وارد سالن فرودگاه که شدم چشم چشم می‌کردم محسن را ببینم. همه منتظر چمدان‌هایشان کنار نوار نقاله ایستاده بودند و من اصلاً یادم رفته بود چمدان دارم. توی تالار می‌گشتم و مثل گیج ها یک مسیر را صد بار می‌رفتم و می‌آمدم. تا به حال محسن را از نزدیک ندیده بودم. تمام تصویر ذهنی ام از او همان عکس‌هایی بود که توی مجازی برایم فرستاده بود. هر مرد قد بلند و ریش و مو قهوه‌ای را که می‌دیدم خیره می‌شدم بهش تا ببینم شبیه عکس‌ها هست یا نه؟ بعد از چند دقیقه‌ای گشت و گذار خسته شدم و نشستم روی صندلی‌های کنار تالار. با خودم گفتم عجب آدم بی‌فکری. من که بهش گفتم صبح زود می‌رسم. هنوز نیامده است. داشتم توی ذهنم بهش غر می‌زدم که دیدم چمدان به دست دارد می‌آید سمتم. سریع از جا بلند شدم. آمدم سرش جیغ بکشم که زد زیر خنده. به چشم‌هایش خیره شدم. فهمیده بود چه قدر عصبانی‌ام. همان طور که می‌خندید گفت: «این جوری ازم استقبال می‌کنی؟» چشم‌هایش خیلی مهربان بود. ریش‌های قهوه‌ای اش از نزدیک با نمک‌تر بود. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. خنده‌ام گرفت. دوباره اخم کردم ولی خنده توی صورتم معلوم بود. حس عجیبی داشتم. هم می‌خواستم گریه کنم هم بخندم. اشک از چشم‌هایم راه افتاده بود و از ته دل می‌خندیدم. خوشحال بودم. محسن گفت: «نمی‌خوای چمدونت رو بیاری؟» یک دفعه یادم افتاد چمدان داشتم به نوار نقاله نگاه کردم، خاموش بود. بدو بدو رفتم سمت نوار نقاله و به انگلیسی داد زدم «یکی این رو روشن کنه من چمدوتم رو هنوز برنداشتم!» برگشتم سمت محسن و بلند گفتم محسن تو زبانشان را می‌فهمی بگو چمدان من جا مانده. دوباره خندید. گفتم: چته تو همه ش می‌خندی؟ از شدت خنده اشک از کنار چشم‌هایش زده بود بیرون. چشمم افتاد به چمدانی که دسته اش را گرفته بود. چمدان خودم بود. تا آمدم بگویم: تو از کجا می‌دانستی این چمدان منه؟ گفت: «روز آخر عکسی که فرستادی و بارت رو بسته بودی چمدانت رو توی عکس دیدم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
خوشنویسی «هوشیار باش که خلقت عالم ز بهر توست» ┏━━━━━━━━᭄✿ ✿ https://eitaa.com/rooberaah ┗━᭄✿
🔴 کابوس نتانیاهو 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
「📿」 خدایا! در آغوش بگیر بنده های نیازمندت را! خدایا اگر لغزشی امروز ما را فرا گرفت اگر وسوسه ای دیگر در انتظار ماست ما را عفو کن و از وساوس شیطان، دور نگاه دار! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 نقاشی جذاب با برگ 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۰: «فصل هشتم» هواپیما تکان خورد. از خواب پرید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۱: از فرودگاه آمدیم بیرون و سوار ماشین محسن شدیم. حدود نیم ساعت طول کشید تا به خانه ی مادربزرگش رسیدیم. در این فاصله هر چند از رانندگی محسن ترسیده بودم، ولی چیزهایی که می‌دیدم آن قدر برایم جذاب بود که ترس کامل فراموشم شده بود. توی خیابان‌های تهران زنان با حجاب را می‌دیدم. مسجدهای رنگارنگ که صدای اذان از مناره‌هایشان پخش می‌شد. روحانی‌هایی که با عبا و عمامه توی خیابان‌ها راه می‌رفتند و خیلی‌هاشان مقصدشان مسجد بود. دل توی دلم نبود. به جایی آمده بودم که همه از جنس خودم بودند. همه مسلمان بودند. هیچ کس به زن با حجاب با تعجب نگاه نمی‌کرد. همه به هم سلام می‌کردند و در جواب علیکم السّلام می‌گفتند. یک جور آرامش خاصی تمام قلبم را پر کرده بود. آن قدر محو این زیبایی‌ها و آرامش شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. محسن مادربزرگ پیری داشت که اصالتاً سبزواری بود. لهجه اش خیلی بامزه بود. با این که حرف‌هایش را درست نمی‌فهمیدم، ولی مهربانی از حرف‌هایش می‌بارید. لهجه اش آن قدر غلیظ بود که بعضی وقت‌ها بچه‌های خودش هم متوجهش نمی‌شدند. یک واحد از ساختمانش را برای محسن گذاشته بود و او بیشتر وقت‌ها می‌رفت آن جا. آن روز هی بهم تعارف می‌کرد از چیزهایی که برای پذیرایی روی میز چیده بود بخورم. من هم که از آداب و رسوم ایرانی‌ها سر در نمی‌آوردم، هرچه تعارف کرد خوردم. بعدش یک دل دردی گرفتم که نزدیک بود کارم به دکتر بکشد، ولی خدا را شکر خوب شدم. تا ظهر، پیش مادربزرگ بودیم و بعد از ظهر رفتیم پیش پدر و مادر محسن. خیلی احترام گذاشتند و شام، ما را نگه داشتند. شب برگشتیم خانه ی محسن. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. با این که نزدیک‌ترین مسجد از خانه خیلی فاصله داشت، ولی صدای اذان به راحتی به گوش می‌رسید. انگار موجی از آرامش و نشاط، دلم را پر کرد. داشتم صدای اذان را می‌شنیدم. آن هم از مناره ی یک مسجد. حتی در خواب هم چنین سعادتی را باور نمی‌کردم. با هر فراز اذان، من هم خدا را به بزرگی ذکر می‌گفتم. به یکتایی خدا و پیامبری حضرت محمد (ص) شهادت می‌دادم. چه قدر کیف کردم وقتی به ولایت امیرالمومنین (ع) شهادت دادم. مست شده بودم بدون این که لب به شراب زده باشم. رفتم دم پنجره. هوا تاریک بود. خیابان‌ها خلوت. از آن ترافیکی که دیروز در مسیر فرودگاه دیده بودم، خبری نبود. هر چند لحظه یک عابر از پیاده رو رد می‌شد که احتمالاً داشت برای نماز به مسجد می‌رفت. یک دفعه به خودم آمدم که نمازم را نخوانده‌ام. سریع رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خواندن. آن روز به محسن گفتم دلم می‌خواهد برای نماز به مسجد بروم. گفتم دلم می‌خواهد نماز جماعت بخوانم. من کلاً یک بار نماز جماعت خوانده بودم که آن هم در مسجد ترک‌ها بود در توکیو. دلم می‌خواست این بار در کنار خواهران و برادران شیعه‌ام نماز بخوانم. برای نماز ظهر رفتیم مسجد و به شیعیان دیگر ملحق شدیم و همه با هم به نماز ایستادیم. خدایا شکرت که به این راحتی می‌توانیم بیاییم خانه‌ات. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«ما را به جز تو در همه آفاق یار نیست» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
(ترکیب تذهیب و خوشنویسی) 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✏️ «طراحی با مداد» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۱: از فرودگاه آمدیم بیرون و سوار ماشین محسن شدی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۲: روز دوم ایران آمدنم، پدر شوهرم گفت: «باید عقدتان را محضری کنیم.» پدر شوهرم اصرار داشت که عقد باید محضری باشد. برای همین آمد دنبالمان و رفتیم دفتر ازدواج. عاقد، یک روحانی مبلغ بود که مدت‌ها در ژاپن تبلیغ کرده بود و کمی هم زبان ژاپنی را بلد بود. می‌گفت خیلی دوست داشته در ژاپن ازدواج کند؛ ولی قسمتش نبوده و آخر سر در همین ایران ازدواج کرده است. می‌گفت الان چند بچه دارد و از ازدواجش راضی است. همین که حرف‌های عاقد تمام شد، مادر محسن گفت: «محسن در دوره ی نوجوانی هر وقت ازش می‌پرسیدند از کجا می‌خواهی زن بگیری می‌گفته از ژاپن. چه قدر خندیدیم آن روز به این آرزوی محسن. در این یک ماهی که ایران بودم بارها به خانه پدر شوهر و مادر شوهرم رفت و آمد کردیم. آن ها هم چند باری به خانه ی ما آمدند و به ما سر زدند. بعدها فهمیدم خواندن عقد موقت بین یک ایرانی و یک غیر ایرانی یک سری منع های قانونی دارد که آن را منوط به شرایط خاصی می‌کند. آن روحانی یا این مسئله را نمی‌دانست و یا دلش به حال ما سوخت و نخواست اذیت شویم. چون با ثبت این عقد موقت توی محضر بعدها کارهای ازدواج دائم ما خیلی راحت‌تر شد. بعد از این که عقدمان را محضری کردیم، سفرهایمان شروع شد. اول رفتیم قم. اولین بار بود که حرم حضرت معصومه (س) را از نزدیک می‌دیدم. حس آرامش غریبی داشتم. انگار به عالم دیگری آمده بودم. تا به حال چنین فضایی را تجربه نکرده بودم. این که آمده بودم زیارتگاه زن جوانی که شاید هم سن و سال من محسوب می‌شد، برایم جالب بود. این نشان می‌داد برخلاف تبلیغات رسانه‌ها درباره زن ستیزی در اسلام، یک زن می‌تواند در اسلام به چه جایگاه والایی دست پیدا کند. جایگاهی که بسیاری از مردان و نه حتی مردان معمولی، بلکه مردانی که عالمان دین بودند می‌آمدند زیارت این بانوی جوان و از ایشان درخواست می‌کردند به آنها توجه کند. بعدها حتی فهمیدم به اعتقاد شیعیان مقام این بانو آن قدر بلند و ارجمند است که حتی در خود بهشت هم می‌تواند برای زیارت کنندگانشان شفاعت کنند و آن ها را به مراتب بالاتری ببرند. به جمکران هم رفتیم که نزدیک قم بود. محسن برایم توضیح داد این مسجد اختصاص دارد به زیارت امام عصر (عج) که آخرین امام شیعیان هستند و زنده اند. آن جا نماز خواندیم و به ایشان سلام دادیم بعد رفتیم کوه خضر. قبل از ازدواجم درباره ی حضرت خضر زیاد شنیده بودم. در بین داستان‌های قرآنی داستان حضرت خضر را خیلی دوست داشتم. همین باعث شده بود نسبت به کوه خضر هم علاقه ویژه‌ای پیدا کنم. بعدها که توی ایران ماندم هم بارها و بارها به کوه خضر رفتیم. آن جا را خیلی دوست داشتم. یک بار که با محسن رفته بودیم کوه خضر دیدم مردم چه قدر آشغال ریخته اند روی دامنه‌های کوه. خیلی کثیفش کرده بودند. دلم سوخت به محسن گفتم بیا دفعه بعد که به این جا آمدیم کیسه زباله بیاوریم و آشغال‌ها را جمع کنیم. محسن هم پایه ی این جور کارهاست. دفعه بعد که آمدیم با خودمان دستکش و کلی کیسه زباله آوردیم و رفتیم از بالای کوه شروع کردیم به تمیز کردن. شب بود و خیلی شلوغ نبود وقتی پایین کوه رسیدیم پانزده تا کیسه زباله پر شده بود. زن و شوهری آن جا نشسته بودند و داشتند چای می‌خوردند. مرد گفت: «چه کار می‌کنید؟ نذر دارید؟» محسن گفت: «نه نذر نیست! دوست داریم این جا تمیز باشد. این جا محل جمع شدن یاران امام زمان است. دوست داریم تمیز باشد.» مرد گریه‌اش گرفت و آمد یک مقدار پول داد. پول زیادی بود. گفت: «دوست داشته این پول را صرف یک کاری برای امام زمان کند و حالا دوست دارد این را به ما هدیه بدهد. هدیه‌اش را رد نکردیم. ما با نیت خالص برای اماممان کار کرده بودیم. امام هم انگار به دل آن مرد انداخت که دستمزد ما را بدهد.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔺 پیروزی اسرائیل بر مسابقات المپیک پاریس ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
بهانه ای برای انسان خسته. 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
▫️طراحی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۲: روز دوم ایران آمدنم، پدر شوهرم گفت: «باید عق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۳: بعد از قم رفتیم مشهد پابوس امام رضا (ع). من آن موقع هنوز چادر نداشتم؛ یعنی هنوز فرصت نشده بود چادر بخرم. مشهد که رسیدیم نرفتم حرم. فکر کردم اگر بدون چادر برسم خدمت امام بی‌احترامی است. برای همین اول از همه با محسن رفتیم مغازه‌ای که لوازم حجاب می‌فروخت و چادر خریدم. اولین باری بود که چادر سر می‌کردم. حس خیلی خوبی داشتم. حس می‌کردم با این پوشش به خدا نزدیک‌ترم. مگر نه این که این پوشش را به خاطر خدا تن کرده بودم. خدا گفته بود: حجاب داشته باش! من هم گفته بودم: چشم. البته قبلش هم حجاب داشتم. لباس‌های گشاد و بلند و یک روسری که موهایم را کاملاً می‌پوشاند؛ اما حس می‌کردم با این چادر پوشیده ترم. انگار چادر بخشی از وزنم را کم کرده بود. انگار روحم می‌خواست پرواز کند. بعضی‌ها که اولین بار چادر سرشان می‌کنند می‌گویند: «چادر روی سرشان سنگین است.» ولی برای من اصلاً این جوری نبود. خیلی احساس سبکی داشتم. فقط یک مشکل داشتم. درست بلد نبودم چادر را روی سرم نگه دارم. هی لیز می‌خورد و می‌آمد پایین و خاکی می‌شد. بعضی وقت‌ها هم گیر می‌کرد زیر پایم، ولی با این همه خیلی دوستش داشتم. وقتی وارد حرم شدم حس کردم با چادر خیلی به خدا نزدیک ترم. حس کردم امام من را با چادر خیلی بیشتر دوست دارد. بعدها توی ژاپن هر کسی ازم می‌پرسید اولین چیزی که توی ایران دیدی و با خودت گفتی چه زیباست چه چیزی بود؟ می‌گفتم: «چادر.» با این که مشکی یک دست است ولی زیبایی دارد که انسان را محو خودش می‌کند. مطمئناً زیبایی اش ظاهری نیست. یک زیبایی معنوی است که انسان با قلب درکش می‌کند. زیبایی ظاهری بعد از مدتی خسته کننده می‌شود، ولی زیبایی معنوی تا ابد پابرجاست. اصلاً کاری ندارم که قبلش هم حجابم کامل بوده یا نبوده. اما بعد مشهد چادر برای من فقط یک حجاب نیست؛ هدیه‌ای از جانب امام رضا(ع) است. آن روز وقتی پا توی حرم گذاشتم حس کردم به دیدن پدرم رفته‌ام. توی ژاپن وقتی همه تنهایم گذاشتند با خودم گفتم: «از این به بعد پیامبر پدر معنوی‌ام است.» آن روز هم که پا توی حرم امام رضا (ع) گذاشتم حس کردم امام رضا پدر معنوی من هستند. حس خیلی خوبی بود. یک حس بهشتی بود. انگار رفته بودم توی آغوش پدرم. شاید علاقه ی شدید من به چادر از این جا می‌آید که فکر می‌کنم آن را پدری بهم هدیه داده که سال‌ها انتظار می‌کشیدم فقط برای یک لحظه در آغوش گرمش آرام بگیرم. حالا انگار آن چادر برایم یک نشانه شده بود یا نمادی از آغوش پدر. انگار هر وقت چادر سر می‌کردم توی آغوش پدرم بودم. وقتی ایران بودم به یاد سختی‌هایی افتادم که برای حجاب داشتن تحمل کرده بودم. برای حجاب خیلی سختی کشیدم و بی‌احترامی‌های زیادی بهم شد، اما با تمام وجودم سعی کردم حجابم را حفظ کنم. در کشور خودم به خاطر حجاب چند باری من را بازخواست کردند با این حال حجابم را نگه داشتم برای همین فکر می‌کردم چه قدر خوشبختند زن‌هایی که توی کشوری زندگی می‌کنند که راحت می‌توانند حجاب داشته باشند. ولی وقتی به ایران آمدم و دیدم بعضی‌ها همین حجابی را که من برایش این قدر جنگیدم رعایت نمی‌کنند دلم خیلی شکست. من هفت سال در آرزوی این بودم به جایی مهاجرت کنم که بتوانم راحت و آزادانه حجاب داشته باشم و حالا که به این جا آمده‌ام می‌بینم زنانی هستند که می‌خواهند آن را نداشته باشند. خیلی حیفم آمد. یاد آن ضرب المثل معروف ژاپنی افتادم که می‌گفت: «انسان‌ها دنبال آن چیزی هستند که در دستشان نیست.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از شاهکارهای تجلی هنر ایرانی، «هنر آینه کاری» است. این جا کاخ زیبای گلستان با آینه کاری های بسیار نفیس و تاریخی اش، که هنر دستان استاد کاران ایرانی دوره ی قاجار است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
✨️طرح گلدوزی اسب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
«یحیی سنوار» مردی که صهیونیست‌ها آرزوی ترورش را دارند! 🔹 اثر: «لیلا اربابی» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۳: بعد از قم رفتیم مشهد پابوس امام رضا (ع). م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۴: حالا هر جا زنی بدحجاب را می‌بینم اگر شرایطش باشد می‌نشینم با او صحبت می‌کنم. البته جوری حرف می‌زنم که بدانند تصمیم گیرنده خودش است و صحبت‌هایم از روی اجبار نیست. من فقط تجربه ی خودم را برایش می‌گویم. نشانش می‌دهم تو الآن در جایی هستی که من سال‌ها آرزو داشتم باشم و تو می‌خواهی در جایی باشی که من سال‌ها در حسرت خارج شدن از آن بودم. من تا به حال با کسی که کاملاً ضد حجاب است صحبتی نداشتم و نمی‌دانم واکنشش چیست؛ ولی کسانی که ضد حجاب نیستند و فقط کمی با آن مشکل دارند می‌گویند تو درست می‌گویی، ما قدر حجاب را نمی‌دانیم. من چادر را از امام رضا (ع) گرفتم؛ ولی تا مدت‌ها گاهی چادری بودم و گاهی بدون چادر. مثل دخترهای تازه به تکلیف رسیده بودم. البته این مسیر جلو رفت تا به جایی رسید که الآن همیشه چادر می‌پوشم. آن روزها که با محسن بیرون می‌رفتیم همسایه‌ها من را دیده بودند. یک روز توی داروخانه یکی از خانم‌های همسایه به محسن گفته بود: «چرا مجبورش می‌کنی چادر سر کند؟ چرا یک زن خارجی را بر خلاف میلش مجبور می‌کنی به چادر سر کردن؟» محسن هم گفته بود: «اجباری در کار نیست. ایشان همسر من است و تازه مسلمان شده. دارد آرام آرام با چادر ارتباط برقرار می‌کند.» یک بار هم بالای تهران یک خانم آمد جلو و گفت: «شما که خارجی هستی، چرا گول این‌ها را می‌خوری و چادر سر می‌کنی؟» گفتم: «ممنون از محبتتان که بهم تذکر دادید! ولی من این چادر را دوست دارم.» بعض ها می‌گویند حجاب محدودیت است. می‌گویند ما آزادی می‌خواهیم. نمی‌خواهیم محدود باشیم. می‌خواهیم جسممان آزاد باشد و آزادانه لباس بپوشیم. ولی نظر من این است که حجاب در اسلام، عین آزادی است. من سبک زندگی بعد از اسلام و قبل از اسلامم خیلی متفاوت است. زمین تا آسمان تغییر کردم، ولی چیزی که با همه ی این تغییرات در من تغییر نکرد، حس آزادی خواهی بود. این طور که یادم می‌آید از بچگی دنبال آزادی بوده‌ام و هستم. اصلاً یکی از دلایل اسلام آوردنم همین میل به آزادی بود. اصلی‌ترین دلیلم برای گرایش به اسلام این بود که اسلام را دین آزادی دیده‌ام. اما از وقتی مسلمان شده ام دیگر فقط با نظر دینم خودم را تنظیم می‌کنم. اسلام، دین آزادی است. به این دلیل که انسان را از خودش و امیالش آزاد می‌کند. از بند این جهان مادی آزاد می‌کند. هر چیزی که در این دنیای مادی است محدود است. هر چیزی که حتی به ظاهر آزاد هم باشد. مثلاً ممکن است کسی بگوید من آزادم هر کاری دلم بخواهد بکنم. ولی من می‌گویم هر کاری را نمی‌شود کرد. تو آزادی بین چند مورد محدود انتخاب کنی. ما در این جهان دایره ی بی‌نهایت برای انتخاب‌هایمان نداریم. مثلاً ما همیشه در عین این که آزادی حرکت داریم ولی محدود به جاذبه هم هستیم. هیچ وقت نمی‌توانیم بیشتر از یک حد محدودی از روی زمین به بالا بپریم. حالا شما بگو من اختیار دارم پس می‌خواهم بدون هیچ وسیله ی کمکی از روی زمین بالا بپرم و ابرها را لمس کنم. نمی‌شود که! چون پریدن ما محدود به جاذبه است. دیگر آزادی‌ها و اختیارهای ما هم شبیه همین است. در نهایت به یک محدودیتی می‌رسد. تمام آزادی‌هایی که می‌شناسیم نسبی است اما به هر حال انسان کمال گراست و کمالات را دوست دارد. خدا انسان را جوری آفریده که به کمالات عشق می‌ورزد. آزادی هم یکی از کمالات است. بزرگترین آزادی‌ها پیش خداوند است. خداوند که کمال مطلق است، مظهر آزادی است. کمال آزادی است. انسان اگر می‌خواهد به آزادی برسد باید به خدا برسد و برای رسیدن به خدا هم اسلام دستورهایی دارد. دستورهای اسلام شاید در ظاهر محدودیت‌هایی ایجاد کند، ولی باطن انسان را آزاد می‌کند. حجاب شاید در ظاهر انسان را کمی محدود کند، ولی در باطن به روح انسان آزادی می‌دهد. به نظر من آزادی حقیقی در اطاعت از خداست. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄