eitaa logo
رو به راه... 👣
890 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
932 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 «تلنگر» 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ خوش صدا نیستم چه کار کنم!؟ دل خراش و عجول می خوانم «قار قار» مرا نگاه نکن! دارم اذن دخول می خوانم 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۴: ...امبروژا، با دهن پر از ماکارونی، همین جور که می رفت بشقابش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۵: «سلیم النّفس» صبح های یکشنبه توی اتاقم مراسم پرفیض دعای عهد بود و همه مون جمع می شدیم؛ خدا و من. مگه بیشتر از این هم نیازه کسی باشه؟ سی دی صوتی دعای عهدی که داشتم فوق العاده بود؛ ملودی زیبا، خوانندگی خوب، محتوای عالی... هیچی کم نداشت برای جذب یه مخاطب سلیم النّفس که همانا بغل گوشمان بود! همه ی موادِ لازم فراهم بود؛ یه لپ تاپ که بلندگو داشته باشه، یک بلندگو که قادر به پخش اصوات باشه، یه دیوار اتاق که با قطر استاندارد ساخته نشده باشه، و یه عدد سلیم النّفس که دیوار به دیوار اتاق سُکنا گزیده باشه! تا من صبحونه م رو خوردم دعای عهد هم تموم شد. در اتاق رو باز کردم که برای شست و شوی لیوان شیر کاکائوم برم آشپزخونه. اِ... سلام! («اِ» واسه چی؟) - سلام ویرجینی. خوبی؟ - خوبم. از سیلون خبر نداری؟ پناه بر خدا! می بینه تازه از در اتاقم اومدم بیرون ها! گفتم: «نه. چیزیش شده؟» - نه، چیزی که نشده. چند تا کتاب تاریخ ازش گرفته بودم؛ می خوام بهش برگردونم. بهتون گفته بودم که سیلون دانشجوی دکترای تاریخه؟ گفتم: «نمی دونم کجاست. اما به محض این که دیدمش می گم بیاد کتاب هاش رو تحویل بگیره.» گفت: «حالا به این سرعت هم نه. یه دو ماهی هست قراره کتاب هاش رو پس بدم.» گفتم: «عجب صبری داره!» خندید و همان طور که می رفت پرسید: «کار موسیقی قشنگ جدید گوش می کنی؟» - اگه ارزش گوش کردن داشته باشه، چرا که نه؟ - پس برات دو تا کار خیلی قشنگ می آرم. - منتظرم. فقط لطفاً روی من مثل سیلون حساب نکن! سیلون تاریخدانه. واحد شمارشش قرنه. من طراحم. واحدام کولیسیه. تا ده دقیقه ی دیگه نیاری، می آم دم اتاقت هااااا... رفتن ویرجینی رو دنبال کردم. صدای لِخِ لِخِ دمپاییش توی راهرو می پیچید. خیلی دوست دارم این دختر رو. توی همین هیری ویری در اتاق همسایه باز شد. ریاض، که واضح بود تازه از خواب بیدار نشده، بدون سلام علیک گفت: «تو با این آهنگ های قشنگی که داری موسیقی جدید می خوای چه کار؟» خب، این یعنی همه رو شنیده م! ریاض یه پسر مسلمونه و رفتار با اون مناسبات خاص خودش رو داره. اول از همه این که ریزه رفتارها برای اون معنی دارتره تا برای بقیه. گفتم: « آفرین! آفرین! مستحبه وقتی به آدم ها می رسیم در پرسیدن چنین سؤالی نفر اول باشیم.» خندید و گفت: «سلام علیکم» - علیک سلام. - موسیقی جدید می خوای؟ - نه. - چرا! خودم شنیدم به ویرجینی گفتی بیاره برات. -نگفتم موسیقی جدید هر چی داری بردار بیار. گفتم اگه ارزش شنیدن داشته باشه، دوست دارم بشنوم. - یعنی اگر چی باشه، می شنوی؟ - اگه حلال بود، تازه وقت می گذارم ببینم ارزش داره یا نه. سازنده ش اون قدر برای من ارزش قائل بوده که برای ساختش وقت بذاره و کار خوب تولید کنه یا نه. اگه ببینم اون چنین کاری نکرده، من هم وقتم رو برای شنیدن کارش هدر نمی دم. یه کم من من کرد. بعد گفت: «خب، از کجا می فهمی حلاله؟» ببینید... خودش شروع کردها! گفتم: «می پرسی که بدونی من چه طور تشخیص می دم یا می خوای بدونی خودت باید چه طور تشخیص بدی؟» - هر دو. - خب، من به مرجعم مراجعه می کنم ببینم درباره ی حد و حدود حلال و حرام و نحوه ی تشخیص اون در موسیقی چه گفته. - مرجع؟! مرجع کیه؟ ای بابا... خیلی زود بود برای مطرح کردن بحث «مرجع تقلید»! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
✍🏼 «آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست!؟» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
22.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷«سرباز» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۵: «سلیم النّفس» صبح های یکشنبه توی اتاقم مراسم پرفیض دعای عهد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۶: ...حداقل باید دو سه ماه دیگه بحث می کردیم تا به جایی می رسیدیم که بشه فهموند مرجعیت از کجا آمده و فایده ش چیه. پس همان بهتر که بحث عوض می شد. اشاره‌ای به لیوان نَشُسته م کردم که یعنی دو ساعته می خوام برم بشورمش نمی ذارید. راه افتادم به سمت آشپزخونه. فهمید که رسماً پیچوندم. مشکلی هم نداشتم که بفهمه دارم می پیچونم. ادامه دادم: «حالا من مرجع شما! از همون آهنگ هایی که به نظرتون قشنگه چندتا می دم گوش بدید تا تفاوت با ارزش و بی ارزش رو کامل حس کنید.» در حین شستن لیوان، بچه ها یکی یکی وارد آشپزخونه می شدن. من داشتم توی ذهنم برنامه ی بحث جدید رو می چیدم؛ نحوه ی شروع، محاسبه ی زمان احتمالی هر فاز، نحوه ی تموم کردن و ترسیم مسیر بحرانی. با خودم گفتم: «چند تا موسیقی قشنگ می دم گوش کنه تا از شر این آهنگ های ضربی تند خلاص بشه. بعد اگه دیدم دل ها آماده است (!) دعای عهد رو می دم بهش که بفهمه ما محصولاتی هم داریم که محتوایش خیلی خیلی بر ظاهرش می چربه و دیگه این مدل رو اون ندیده... اگه دیده بود، چی باید بهش بگم؟ خب، محتواها رو با هم قیاس می کنیم ببینیم اثر، چند مَرده حلاجه.» خلاصه، تا دم در اتاقم فکر و خیال کردم. ریاض در اتاقش رو باز گذاشته بود. تا رسیدم جلوی در بلند گفت: «همین آهنگی رو که صبح گوش می کردی بده. این چی بود که گوش می کردی؟» - اون آهنگ نیست. - چی می خونه؟ - دعا. عربیه. فارسی نیست. براش بردم بشنوه. شنید. اما هیچیش رو نفهمید. گفت: «این فارسیه!» همون جا فهمیدم لحن و تلفظ مداح هیچ ربطی به زبان عربی نداره. گفتم: «نه، عربیه.» مفاتیح الجنان رو بردم پیشش و مجبور شدم عبارات رو براش از رو بخونم. گوش می داد. خیلی با دقت گوش می داد. گفت: درباره ی چه کسیه؟ گفتم: «امام عصر... آخرین اماممون که زنده هستن» - آخرین امامتون؟ - نه آخرین اماممون! نیشخندی زد و گفت: «امام من که نیست!» گفتم: «باشه می خوای امام نداشته باشی؟ می خوای تنها باشی؟ پس کی تو رو نجات بده؟... اما، باشه. ایشون آخرین امام شیعه ها هستن.» - کجاست؟ چند سالشه؟ - این رو که کجا هستن کسی نمی دونه. به موقع می فهمیم. امام متولد ۲۵۵ هجری قمری هستن. بلند خندید. گفت: «چه طور کسی این همه زنده بمونه؟» گفتم: «همون طور که حضرت نوح نهصد سال پیامبری می کنه.» خنده ش رو قورت داد و گفت: «خب، این همه یک نفر عمر کنه که چی؟» - تو چیزی درباره ی ظهور شنیده ی؛ ظهور کسی که نجات دهنده ی انسان‌هاست؟ - آره، می دونم. یه نفر ظهور می کنه رو شنیده م... - خب اون فرد کیه؟ - عیسی مسیح! چشمام گرد شد. گفتم: «مگه نه این که دین کامل نزد خدا اسلامه؟ مگه نه این که خاتم الأنبیا بر همه ی انبیا برتری داره؟ بعد، به نظر شما، این پذیرفتنیه که حضرت عیسی بیان نجاتمون بدن؟» گفت: «چه می دونم! آخه کسی نیست که بیاد... مگه عیسی نمی آد؟» گفتم: «چرا، حضرت عیسی هم می آن... خیلی های دیگه هم برمی گردن... اما در معیت فرزند پیامبر ما.» پرسید: «لابد می خوای بگی این فرزند رسول الله همین امام شماست.» گفتم: «بله همین طوره.» شروع کرد به بحث کردن که اصلاً از کجا معلوم این فرزند حضرت رسول باشه و اصلاً پدر این فرد کیه و اون خودش پسر کیه و... اون قدر گفت و گفتم که به امام اول رسیدیم. بحث خیلی جدی شد. بحث درباره ی اثبات لزوم حضور امام بود و صفات امام و عصمت و... توی کتش نمی رفت. مدام ایراد می گرفت. طبیعی هم بود. داشتم مشهورات ذهنش رو به هم می ریختم. مدام همه چیز رو زیر سوال می برد و هر چی توجیه و دلیل به ذهنش می رسید برای رد حرف های من ردیف می کرد. اما این واکنشش از همه ش برام جالب تر بود که وقتی دلیل کافی برای اثبات یک مطلب می آوردم و دیگه می موند چی بگه و حرفی برای رد حرفم نداشت می گفت: «نه، نه، این جوری نیست!» فضا خیلی سنگین شده بود. گفت: «البته من این همه پافشاری تو رو روی این عقاید می فهمم. بالأخره عقاید خانواده و پدرانت این طور بوده و تو در چنین فضایی متولد شدی. خیلی احترام برانگیزه که این طور از اون ها دفاع می کنی...» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۶: ...حداقل باید دو سه ماه دیگه بحث می کردیم تا به جایی می رسی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۷: ...گفتم اگه ایستادگی روی عقیده ای صرفاً به دلیل قدمت ارزش داشت، مطمئن باشید پیامبر هم بت پرست می بود. از این وجهی که شما گفتید خودم هیچ احترامی برای عقایدم قائل نیستم. اگه از همه ی دلایلی هم که گفتم صرف نظر کنیم من در شخصیت ائمه، به همون اندازه ی کم که عقلم می رسه، چیزهایی می بینم که نمی تونم اون ها رو امام خودم ندونم. دست کم این که آدم های بسیار خاصی بودن که قطعاً پیروی از اون ها ما رو به جای اشتباهی نمی رسونه.» سکوت کرده بود. به نظرم اومد که دیگه منطق و دلیل بسه. بالأخره مغز آدمیزاد هم یه ظرفیتی داره! برای شکستن فضا گفتم: «راستی، این دعایی که شنیدی انگار تلفظش خوب نبود؛ نه؟» گفت: «نه. اگه از رو نمی خوندی، نمی فهمیدم چی می گه. اون چیه؟... اون کتابه رو می گم.» نگاهش به مفاتیح‌الجنان بود که گذاشته بودمش روی میز. دستش رو دراز کرد که برش داره که با یک حرکت سریع کتاب رو برداشتم. اگر برش نمی داشتم که می خواست یکی یکی درباره ی هر چه دعا هست سؤال کنه. حقیقت وقتش نبود. - این یه کتابه... مجموعه‌ای از یه سری دعا و مناجات. سرش رو کج کرد و سعی کرد روی کتاب رو بخونه و با لهجه ی کاملاً عربی... چه عجیب!.. گفت: «مفاتیح الجنان.... اُلالا...» یکی از کاربردهای این کلمه توی فرانسه بیان احساس تعجبه. و ادامه داد: «مفاتیح الجنان؟... کلیدهای بهشت همه توی این هستن؟» - بعضی هاشون بله. - خب ایران این همه کلید بهشت داره یکیش رو هم بده به ما الجزایری ها.» گفتم: «مشکل الجزایر همینه که منتظره کلید رو بیارن بدن دستش. شما نون رو می رید اون ور خوابگاه می گیرید؛ اما کلید بهشت رو انتظار دارید بیارن دو دستی تقدیمتون کنن؟ اما چون کشور برادر هستید من استثنائاً یه کلید رو می دم بهتون.» خندید و منتظر موند که ببینه کلیدمون چه جوریه. توی فهرست دنبال یه چیزی می گشتم که کارستون باشه. یکی از یکی بهتر بود. اما باید متنی پیدا می کردم که به درد اون بابا بخوره. خدا خودش کلیدش رو رو کرد. صفحه رو باز کردم. بخشی از دعای کمیل رو شروع کردم به خوندن. سعی کردم تلفظم درست باشه که برای فهمش مشکلی نداشته باشه. شاید ده خطی خوندم که متوجه شدم جیک نمی زنه؛ نه صدایی، نه خنده ا‌ی، نه تکونی. یه دفعه دستش رو گرفت سمت من و گفت: «بده ببینم این کتاب رو... تو اصلا نمی تونی بفهمی اون چیه؟» کتاب رو از دستم گرفت. چند ثانیه دنبال خطوط گشت و بعد شروع کرد به خوندن؛ مثل یه دکلمه، با همه ی احساسش، با یه لحن عربی غلیظ. ریاض دعا رو بلند بلند می خوند و سر تکون می داد چه قدر قشنگ خونده می شد: «إِلَهِي وَ رَبِّي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ...» «صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ...» نصف صفحه رو خوند و شروع کرد به گریه کردن. هق هق گریه می کرد؛ مثل یک بچه ی کوچیک. سرش رو گذاشت روی میز. یه کم حسودیم شد. انگار عرب بودنش باعث می شد چیزی رو از متن بفهمه که من نمی فهمیدم. رفتم تو آشپزخونه که راحت باشه. یه چرخی زدم فکر می کردم که آیا این ها همه ش اتفاقی بود؟ می تونست اون دعا رو بخونه و هیچیش نشه! نمی تونست؟ خدا وقتی اراده می‌کنه اتفاقی بیفته کسی جلودارش نیست. برگشتم همون جا که ریاض بود. گریه نمی کرد. اما خیلی هم حال خوشی نداشت. گفت: «این کتاب رو می دی به من؟» - ببخشید. فقط همین یه دونه رو دارم. بالأخره خودم هم به کلید نیاز دارم دیگه! - خیلی نیاز دارم به این دعا. سال ها بود نیاز داشتم به همچین چیزی. به زور لبخند زد و گفت: «توی ایران که کلید زیاده... خب این یه دونه مال من.» - آره زیاده! اما من متأسفانه همین یه دونه رو با خودم آورده م. متن این دعا رو از توی اینترنت می تونید پیدا کنید و بخونید. - چی بنویسم؟ - بنویسید «دعای کمیل» این دعا رو امام به کمیل یاد دادن که وقتی نیازی مثل نیاز شما رو داره بدونه کدوم مسیر رو باید بره. - کدوم امام؟ - امام اولمون... ببخشید یادم نبود شما به امام نیاز ندارید! خب امام اول من؛ امام علی علیه السلام. تلخ لبخند زد، یه لبخند خیلی خیلی رام، یه لبخند شبیه لبخندهای نزدیک به صلح، یه لبخند معطر، نزدیک به عطری که فضا به خودش می گیره، لحظه ای که امام لطف می کنه و محبت خودش رو وارد قلب کسی می کنه. «کلید بهشت» رو از روی میز برداشتم و سفت چسبیدمش. ریاض همچنان ساکت بود و فکر می کرد. امام کار خودشون رو کردن! وقتی سلیم النّفس باشی چرا که نه؟ شک نداشتم همون روز شروع می کنه به جستجو کردن درباره ی امام اولش، حضرت مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی علیه السلام. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
24.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌ «الو مرکز! من لو رفتم.» 🎞 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🤲 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
📸 «معماری اسلامی» 🕌 حرم مطهر امام رضا (درود خداوند بر ایشان) 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
16.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«مجموعه پویانمایی » وقایعی که برای رزمندگان جنگ تحمیلی، چه در میدان‌های نبرد و چه در زندان‌های عراق اتفاق افتاده را با نگاهی طنزآمیز روایت می‌کند. این مجموعه، برداشت آزادی است از مجموعه کتاب‌های «ترکش‌های ولگرد». 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
💠 «إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِکتَهُ یصَلُّونَ عَلَى النَّبِی یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِیمًا» ﴿خداوند و ملائکه­ اش بر پیامبر درود می­ فرستند. ای ایمان آورندگان! شما نیز بر او صلوات و سلام بفرستید.﴾ 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ این خانه قشنگ است، ولی خانه ی من نیست این خاک چه زیباست! ولی خاک وطن نیست آن دختـــــــــــرِ چشم آبیِ گیسوی طلایی طنازِ سیه چشــــــــــم، چو معشوقه ی من نیست آن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعت هرگز به دل انگیــــــــــزیِ ایرانِ کهن نیست در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان لطفی است که در کَلگَری و نیس و پِکَن نیست در دامن بحر خزر و ساحل گیلان موجی است که در ساحل دریای عَدَن نیست در پیکر گل های دلاویز شمیران عطری است که در نافه ی آهوی خُتَن نیست آواره ام و خسته و سرگشته و حیران هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانه ی من نیست آوارگی و خانه به دوشی چه بلایی ست دردی است که هَمتاش در این دیرِ کهن نیست من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست؟ هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران بی شُبهِه که مغزش به سر و روح، به تن نیست! پاریس، قشنگ است ولی نیست چو تهران لندن به دلاویزی شیرازِ کُهن نیست هر چند که سرسبز بُوَد دامنه ی آلپ چون دامنِ البُرز، پُر از چین و شکن نیست این کوه بلند است ولی نیست دماوند این رود چه زیباست ولی رود تَجَن نیست این شهر، عظیم است ولی شهر غریب است این خانه قشنگ است ولی خانه ی من نیست! «خسرو فرشید ورد» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
✍🏼 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۷: ...گفتم اگه ایستادگی روی عقیده ای صرفاً به دلیل قدمت ارزش د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۸ : «حماسه ی ثـنا» بچه ها کم کم بار و بندیلشــون رو جمع می کردن که برگردن به شهرها و کشورهاشون. خوابگاه لکنال، مثل همه ی خوابگاه های فرانسه، آداب و رسومی داره. که یکیش اینه که وقتی می خواهیم اتاق رو تحویل بدیم باید کل اتاق رو به علاوه ی کابین حموم و دستشویی، که توی اتاقــه، تمیز کنیم. وقتی صحبت از تمیز کردن حموم دستشویی می شه لطفاً چاه حموم و هواکش رو فراموش نکنید. اون روزها همه درباره ی مواد شوینده و شستن در و دیوار و از همه مهم تر درباره ی خانم مستخدمی که کارش چک کردن نظافت اتاق در روز خروج دانشجو بود صحبت می‌کردن. تا امضای اون خانم، مبنی بر تحویل گرفتن اتاق با نظافت کامل نبود، چک ضمانتی رو که موقع ورود بهش داده بودیم تحویل نمی دادن. یک روز عصر، همه جلوی یک تیکه کاغذ، که روی دیوار آشپزخونه نصب شده بود، جمع بودن. التیماتوم خانم مستخدم بود: 🔸برای تحویل دادن اتاق ها نکات زیر را رعایت کنید: ⬇️ [نظافت و شستشوی کف، سقف، و دیوارهای اتاق شیشه ها باید کاملاً شسته شده و تمیز باشند. همه ی کمد ها باید تمیز و شسته شده باشند. زیر تخت باید جارو و شسته شود. حمام و دستشویی کاملاً تمیز و شسته شده باشند. چاه حمام و همه قطعاتش باید شسته شده باشند. هواکش دستشویی و همه ی قطعاتش باید شسته شده باشند. و...] و خلاصه هر چی توی اتاق بود و نبود «باید شسته شده باشد»، حتی پره های شوفاژ و خلاصه هر جایی که فکرش رو بکنید. بعضی از بچه ها از این وضعیت ابراز ناراحتی می کردن. بعضی ها هم که چندسالی بود ساکن خوابگاه بودن، به یاد رفتارهای خانم مستخدم در سال‌های پیشین، قاه قاه می‌خندیدن. کِوین که از بقیه باتجربه‌تر بود، به بقیه، که با دهن نیمه باز به همدیگه نگاه می کردن، هشدار داد: «شماها قبلاً نبودید. نمی دونید این خانم چه طوری اتاق ها رو چک می کنه.» بقیه گفتن: «چه طوری؟» کوین گفت: «اُه اُه... یه دستمال سفید می آره، می کشه روی در و دیوار. کافیه دستمال یه کم خاکی یا کثیف بشه تا راحت صد یورو از پولتون رو ندن. همه جا رو بررسی می کنه... همه جا رو... چراغ می اندازه توی شیشه. نباید هیچ جاش برق بزنه. لک چربی یا حتی ردّ پارچه روی شیشه باشه، پنجاه یورو کم می کنه. دیوارها رو که نگو! اگه چیزی چسبونده باشید که رد چسب باشه...» کوین یک طرف میز با هیجان حرف می‌زد و بقیه اون طرف با ناامیدی و بدبختی نگاهش می کردن. خانم مستخدم توی ذهن بچه ها تبدیل شده بود به گودزیلا؛ ترسناک و پر قدرت. بچه ها یکی یکی از کوین اجازه می گرفتن و سؤال و نکات تستی می پرسیدن! - اگه سطل آشغال رو برق ننداخته باشیم، گازمون هم می گیره؟ خلاصه اوضاعی بود! رعب و وحشت همه جا را گرفته بود. امبروژا پرسید: «حالا با چی باید اتاق رو نظافت کنیم؟ موادش رو از کی بگیریم؟» کوین با قطعیت گفت: «خانم مستخدم خودش این مواد رو بهتون می ده.» خب، خدا رو شکر حداقل مجبور نبودیم کلی بابت این مواد پیاده بشیم. هنوز از جواب کوین ده دقیقه نگذشته بود که یکی دیگه از بچه ها خبر آورد که خانم مستخدم گفته امسال به کسی مواد شست و شو نمی ده و همه موظف هستن خودشون مواد رو بخرن و همینه که هست و ظاهراً در پایان دندون هاش رو هم نشون داده بود! به این قسمت ماجرا که رسید همه دادشون در اومد. کسی حاضر نبود بابت مواد شوینده پول بده. غرولند بود که به هوا بلند بود. خوش خبری که این خبر رو آورده بود اضافه کرد: «خانم مستخدم خودش به من گفت که خودتون باید مواد رو بخرید؛ اون هم نه هر شوینده ای. گفته نبینم کسی مواد «نومغو» بخره! گفته فقط موسیو پخُپخ می خرید.» نومغو ارزون ترین محصولات رو ارائه می ده و موسیو پخُپخ یه مارک گرونه. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💦 داستان رزمنده‌ای شجاع که برای تشنگان خط مقدم آب می‌آورد تا مانع به شهادت رسیدن هم رزمانش شود.‌ گرامی باد! 🇮🇷 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹------------------------
🕌 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
سازی «حجاب» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ او مهربان است. 🕌 پابوس 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۸ : «حماسه ی ثـنا» بچه ها کم کم بار و بندیلشــون رو جمع می ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۹ : این دستور مستخدم، دیگه کفر همه رو در آورد. داد و بیداد و فحش و فضیحت بود که توی آسمونِ آشپزخونه به پرواز درآمده بود. هر کس به زبون خودش بد و بیراه می گفت و ضرب المثل هایی رو که توی فرهنگ کشورش برای نشون دادن فضاحت اوضاع استفاده می‌شد به بقیه معرفی می کرد. گفت وگوی تمدن هایی بود که نگو! اما نمی شد اون طوری ادامه داد. باید علیه اون مستخدم زورگو کاری می کردیم. اکثر بچه های حاضر در آشپزخونه می گفتن که باید محکم جلوی اون خانم در بیان و به هیچ وجه زیر بار این مسئله نرن. نقشه ها کشیده شد. قرار شد فردای آن روز همه زودتر از روزهای قبل به خوابگاه برگردن و سر ساعت ۵ عصر، که خانم مستخدم وارد آشپزخونه می شه، همه توی آشپزخونه باشن. بعد، یه نفر در حضور همه از ایشون بپرسه که: «راستی، شنیدیم شما گفتید باید خودمون مواد رو بخریم. راسته؟» اگه گفت نه، که هیچی. اگر گفت آره، همه با هم اعتراض کنیم و بگیم که ما به هیچ وجه این کار رو نمی کنیم و این خلاف قانونه و تا سال قبل قانون اِل بوده و بِل بوده و شما از خودتون نمی تونید دستور صادر کنید و... خلاصه تا این جاش رو با هم مرور کردیم. از اون جا به بعد هم قرار شد هر کی هر چی به ذهنش اومد بگه. بعد رسیدیم به این که اونی که قراره سر حرف رو باز کنه کیه؟ هنوز در این باره حرف زده نشده بود که ثـــنا، یک دختر مراکشی با عقلی کمی بیشتر از صندلی، اصرار کرد که اون سر حرف رو باز کنه و یه کمی هم ژست اومد که اصلا نمی تونه تصور کنه کسی حرف زور بهش بزنه و ظاهراً هم خیلی عصبانی بود. برنامه را یک بار مرور کردیم همه چیز درست بود. بعد همه ی انقلابیون، خوشحال و چگواراوار، به اتاق هاشون رفتن. ساعت پنج، همه طبق قرار قبلی آشپزخونه بودیم. مغـی اول راهرو کشیک می داد که به بقیه اطلاع بده کی خانم مستخدم می آد. ثنــا توی آشپزخونه، دست به کمر وایساده بود و یه ابروش رو بالا انداخته بود تا هیبت عربیش رو از دست نده. نائل و ویدد بادش می زدن و غیرت عربی و تاریخچه ی دلاور مردی اعراب رو بهش یادآوری می‌کردن تا لحنش قوت بیشتری بگیره و مستخدم حسابی حساب ببره و مو بر تنش سیخ بشه و اسم ثــنا چونان یک مبارز در پیشانی تاریخ ثبت بشه و بدرخشه. بقیه هم توی آشپزخونه وایساده بودن که با یک اشاره ی ثــنا وارد جدال بشن و داد و بیداد و هوار و... مغـی سر رسید و گفت: «مستخدم اومد. از روی میز بیا پایین... می گم اومد!» آشپزخانه ساکت شد. خانم مستخدم، جدی و با جبروت، وارد آشپزخونه شد. انتظار دیدن اون جماعت رو اون موقع روز نداشت. یه کم جا خورد. اما خودش رو از تک و تا ننداخت. رفت تا ته آشپزخونه که وضعیت نظافت رو چک کنه. بچه ها از دور به ثــنا، که کنار دست خانم بود، اشاره می‌کردن که شروع کن دیگه! اخمای ثــنا کاملاً باز شده بود حس می کردم کم کم داره دنیایی از مهر و محبت توی صورتش نقش می‌بنده! اون قدر بچه ها بهش علامت دادن که شروع کرد و گفت: «روز به خیر خانم!» مستخدم، در نهایت ابهت و بدون هیچ لبخندی، سر تکون داد. ثــنا، بعد از کلی قورت دادن آب دهن و لبخندهای راه به راه، گفت: «البته، عذر می خوام که مزاحمتون می شم، ظاهراً بهتره که برای نظافت اتاق ها خودمون مواد شوینده رو بخریم.» (قرارمون این نبود آخه؟!) مستخدم سرش رو کج و با لحنی پرسشی گفت: «خب؟» ثــنا گفت: «می خواستم ببینم چه مارکی باید بخریم بهتر بشوره (!)» مستخدم جواب داد: «فقط موسیو پخُپخ.» وقتش بود! ثــنا گفت: «اُه... خیلی مارک خوبیه! خیلی خوب تمیز می کنه. چه خوب که شما مارک های قابل اعتماد رو انتخاب می کنید!» نتیجه ی حرف های قبل این شد که ثــنا و دوستانش خانم مستخدم رو با سلام و صلوات بدرقه کردن و قرار شد از روز بعد به فکر خرید بهترین مارک مواد شوینده باشیم. یه ضرب المثل چینی می گه: «اگه یه غیر مراکشی هستی و تصمیم گرفتی کار حماسی انجام بدی، با قدرت پیش برو و شک نکن. اگه یه مراکشی هستی و تصمیم گرفتی کار حماسی انجام بدی، جون مادرت منصرف شو!» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🖌 نقاشی روی 🦉 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ مشرق و مغرب ار روم، ور سوی آسمان شوم نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو «مولانا» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹------------------------
🐆 «ببر» 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۴۹ : این دستور مستخدم، دیگه کفر همه رو در آورد. داد و بیداد و فح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۰ : «اعتماد به نفست من رو می کشه» این واضحه که هر رنگی به هر رنگی نمی آد و این هم بدیهیه که رنگ آمیزی تأثیری جدی روی ظاهر محصولات می ذاره. حالا این محصول می تونه یه خودرو باشه، می تونه مبلمان خونه باشه، یا لباسی که تن شماست. کسی که این ترکیب های رنگی را خوب می شناسه همونیه که بهش می گن خوش سلیقه! آدم خوبه که خوش سلیقه باشه. اما دونستن دانش ترکیب رنگ کافی نیست. قبل از اون خیلی مهم تره این رو هم بدونه که استفاده از هر جذابیت بصری جایی و هر رنگ مکانی دارد! از اون جا که من توی فرانسه معادل «مسلمان ایرانی» بودم، لازم بود به پوششم، به منزله ی توی چشم ترین ویژگیم، دقت ویژه ای بکنم. اون ها همین جوری هم احساس خوبی به مانتو و مقنعه ی من نداشتن! بنایراین، ترکیباتی رو انتخاب کرده بودم که ضمن رعایت کامل حدود سنگینی لازم، زیبا و تمیز هم باشن. اون روز یه مانتوی شیری تنم بود که سر آستین و کناره های دو طرفش نوار زیتونی با نقش اسلیمی دوخته شده بود؛ به علاوه ی شلوار و مقنعه ی زیتونی. صبح که داشتم در اتاقم رو قفل می کردم تا برم دانشگاه، ویدد، که داشت از کنارم رد می شد، گفت: « وای... این لباس چه قدر قشنگه!» گفتم: «این یه پوشش ایرانیه.» همون جمله رو دو نفر دیگر هم در طول مسیر گفتن که من همون جواب رو دادم! توی لابراتور، ملیکا هم به شدت ابراز علاقمندی کرد به مانتوهای ایرانی و ازم قول گرفت که وقتی می رم ایران براش پوشش ایرانی بیارم! (یعنی مثلاً می خواد با مقنعه چی کار کنه؟) عصر هم که رسیدم خوابگاه فریده جلوی ورودی خوابگاه نگهم داشت. آخ! من این فریده رو معرفی نکردم. پدیده ای بود. می گفت به «دین» خیلی اعتقاد داره، اما به «خدا» نه، روایاتی هم وجود داشت که می گفت برعکسش رو چند بار ادعا کرده؛ این که به خدا اعتقاد داره، اما به دین نه، حدس می زدم نتونسته تفاوت این دو جمله رو متوجه بشه؛ البته اگر به این دو جمله فکر کرده بود. چون شواهد و قرائن حاکی از اون بود که کلاً فکر نمی کرد! پیش اومده بود حرفی رو که زده بود با فاصله ی زمانی ده دقیقه پس گرفته بود؛ کمتر از این زمان هم اتفاق افتاده بود. رکورد این اتفاق هم توی دستان پر قدرت خودش بود. یه بار موفق شده بود نقیض ادعاهاش رو فقط حدود چهل ثانیه بعد بیان کنه. توی بحث های جدی شرکت می کرد، مثل انواع بحث های اعتقادی و سیاسی و تعداد تئوری هایی که مطرح می کرد تقریباً از همه بیشتر بود. تکه کلامش این بود: «تضمین می دم». اما موقعیت استفاده ش نزدیک به شرایطی بود که ما می گیم «به جون تو». این تکیه کلام رو توی هر پاراگراف با تلفظ غلیظ یکی دو بار تکرار می‌کرد و همه این ها که گفتم وقتی صادق بود که در جمع ما حضور داشت. چون ساکن طبقه سوم بود و ما طبقه همکف بودیم. اما به دلیل حضور اون چند تا دختر الجزایری، اون هم زیاد توی راهروی ما تردد می‌کرد. می گفت به حجاب و ظواهر دین اعتقاد داره، اما به رعایتش نه. نماز هم از نظر اون خیلی خوب بود و مهم بود و حکم خدا بود و لازم بود، اما وقتی آدم توی فرانسه بود که دیگه نمی شد حکم خدا رو اجرا کنه که! این مورد آخری توی نگاه اغلب افرادی که مغلوب فکری کشور میزبان می شن وجود داره. یادمه گفتم که فریده جلوی در خواب نگهم داشت. - سلام... والله من خیلی این لباس رو دوست دارم. - سلام. ممنون. حدس زدم باید تشکر کنم کار دیگه ای نمی شد کرد! - من خیلی این لباس رو دوست دارم. - بله... - این لباس هات ایرانیه؟ - بله، لباسیه که خانم ها بیرون از منزل می پوشن. -والله من خیلی خوشم می آد از این لباس ها... به جون تو! با یه لبخند و تکون دادن سر، فریده رو به خدا سپردم رفتم و داخل خوابگاه. از جلوی در اتاق امبروژا رد شدم با دست یک ریتم کوتاه روی در اجرا کردم. صدایی نیومد. فکر کردم: « لابد امبر توی اتاقش نیست یا هنوز نیومده یا توی آشپزخونه است.» قبل از ورود به اتاق خودم یه راست رفتم آشپزخونه. نائل و ویدد در حال گپ زدن بودن با یه آقایی که نمی دونم کی بود. وهیبه هم کنارشون وایساده بود و از بین اون جمع تنها کسی بود که متوجه من شد و جواب سلامم رو داد! سیلون و منصور هم داشتن غذا می خوردن. مریما و یاسمینا، دو دختر مایوتی، هم داشتن وسایل شون رو روی میز می چیدن. امبروژا ظاهراً هنوز نرسیده بود. برگشتم برم سمت اتاق که دیدم فریده پشت سر من تا آشپزخونه اومده. دم در آشپزخانه گفت: «من خیلی از این لباس ها خوشم می آد!» با خودم گفتم: «ای بابا... عجب گیری کردیما!» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🍁 (مداد رنگی) 🏡 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧