#عکاســی
یادش به خیر فصل زمستان میان صحن
اشکم چکید و ماند روی برفها ردش
وقت سحر، نسیمِ خنک، صوت ربنا
آن پنجره طلایی و صحن زبانزدش
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۰ : راستش نمی دانم چرا هر کار می کردم که گریه کنم، گریه ام نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۱ :
بعدها که گاهی اوقات به فکر آن صحنه و صحبت های حاج عبدالله میافتادم و یا برای بعضی دوستان تعریف میکردم، میگفتند:
«یا زیاد خورده بودی یا این که یک خیال روانی بوده !»
می گفتند از روزی که نام این بیمارستان را از «هزار تخت خواب» به «امام خمینی» تغییر داده اند، اکثر طرفداران ایشان، علاوه بر این که اصرار دارند در این بیمارستان بستری شوند، ناخودآگاه دچار توهّم و خیالاتِ مذهبی هم می شوند که احتمالاً خوابِ حاج عبدالله هم نمونهای از این توهّماتِ پوچ بوده که مثلاً فکر میکرده که به واسطه ی امام خمینی چند روز دیگر زنده مانده و از این طور چیزها.
به هر حال انگار زیاد بیراه هم نمیگفتند و حاج عبدالله هم گرفتار این تخیلات شده بود.
هرچه بود گذشت و من هم بعد از یک هفته، تمام خاطرات گذشته را از ذهنم پاک کردم و یک زندگیِ جدیدی را آغاز کردم.
🔹🔹🔹
حالا دیگر برای خودم کسی شده بودم؛ پولدار و سرشناس.
قبل از چهلم، مغازه ی حاج عبدالله را فروختم و یک ماشین مُدل بالا خریدم. البته از دیگران که پنهان نبود، از شما چه پنهان که خانه را هم چون رویَم نمی شد، صبر کردم تا چهلم حاج عبدالله بگذرد و بعد بفروشم.
یک خانه ی کوچکتر خریدم و بقیه ی پول را هم سرمایه ی کار و کاسبی کردم.
کار و کاسبی در آن موقعیت، خیلی خوب می گرفت.
زمان جنگ بود و کسی دنبال اقتصاد و این چیزها نبود.
همه دنبال مُردنِ مفتی یا به اصطلاحِ خودشان، «شهادت» بودند و میدان برای پول پارو کردنِ امثال من، بازِ باز بود.
به راحتی می شد با یک مقدار سرمایه ی کم، سود زیادی به جیب زد.
به دوسال نکشیده بود که دیگر یک تاجر تمام عیار و پولداری بی رقیب شده بودم؛ آن هم در سن ۲۵ سالگی.
حالا دیگر این من بودم که می توانستم برای دخترها شرط و شروط تعیین کنم و هر کسی را که دلم می خواست به همسری بگیرم!
آری حالا قضیه کاملاً عوض شده بود و من برای خودم کسی شده بودم و نامِ شرکتم در ایران پُرآوازه شده بود.
وقتی به آن موقعیت رسیدم، باز به تنها چیزی که فکر می کردم «الهه» بود.
مدام در این فکر بودم که یک روز با پولی کلان به آلمان برگردم و انتقامِ آن حقارت ها را از الهه و پدرش و خاله مریم بگیرم.
حالا دیگر آن موقعیت به طور کامل فراهم شده بود و من منتظر بودم که کمی کارهایم را سر و سامان بدهم و چند روزی برای تفریح به آلمان سفر کنم.
درست چند روز قبل از رفتن به آلمان بود که فریبرز، آن دوست قدیمی، از آلمان زنگ زد و آن خبر خوشحال کننده و البته تا حدودی ناراحت کننده را به من داد.
الهه با شوهرش «مایکل خان» تصادف کرده بودند و مایکل بی چاره که ظاهراً درجا، جان داده بود و الهه هم وضعیتش هنوز معلوم نبود.
فریبرز می گفت بدجوری سرش به شیشه ی جلوی ماشین کوبیده شده و ضربه مغزی شده.
الآن هم دو روز است که در کُماست.
جالب بود او هم در بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود.
با شنیدن این خبر تا حدودی آرامش پیدا کردم.
گویی از عطش انتقام گرفتنم، کاسته شده بود.
با خودم می گفتم بالأخره نفرین های آن شب من در بیرون مراسم عروسی، کارساز شد و دامن آنها را گرفت.
از مرگ مایکل که اصلاً ناراحت نشدم و برعکس خوشحال هم شدم، تلافی آن مشت ناجوانمردانه اش را چشید.
مسئله ی مهم، الهه بود.
اگرچه کمی هم خوشحال بودم، اما بیشتر نگران به هوش آمدنش بودم.
این اتفاق روزنهای شده بود که آتش عشق، دوباره در من شعله ور شود و بتوانم به الهه، الهه ای که حالا دیگر بیوه شده بود، فکر کنم و آینده ای طلایی را در ذهنم تصور کنم.
آری حالا دیگر من نه تنها تمام آن شرایط را داشتم، بلکه از خود آنها نیز سرشناس تر شده بودم و آوازه ی تجارت من، حتی به گوش آلمانی ها هم رسیده بود.
دیگر فرصتی بهتر از این گیرم نمی آمد.
در اسرع وقت کارهایم را ردیف کردم و آماده ی پرواز به فرانکفورت شدم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
17.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ «نستعلیق نویسی با خودکار»
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقاشی_شنی
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
💠
#کاریکاتور
اعدام نکنید!
☘ اثر هنرمند: «سید محمدرضا موسوی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۱ : بعدها که گاهی اوقات به فکر آن صحنه و صحبت های حاج عبدالله م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۲ :
ساعت ۱۰ صبح باید در فرودگاه می بودم.
کمی طول کشید تا آماده بشوم.
یک ساعت قبل از پرواز بود که من به طرف فرودگاه به راه افتادم.
از شانس بدِ من، ماشین در بزرگراه پنچر شد.
خواستم ماشین دیگری بگیرم و خودم را برسانم که راننده ی خصوصی ام گفت:
«آقا هنوز فرصت داریم، چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد.
لاستیک را عوض میکنم و راه میافتیم. قول می دهم که به موقع برسیم.»
راست می گفت، چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
حالا دیگر به سرعت به سمت فرودگاه حرکت می کردیم.
راننده ی چیره دست و ماهری بود.
به میدان آزادی رسیده بودیم و راهی تا فرودگاه نمانده بود.
با حسابِ من، وقت هم اضافه می آوردیم.
از آزادی به سمت فرودگاه سرازیر شده بودیم که...
من مثل یک تیکه گوشتِ بی جان، غرق در خون روی صندلی عقب مُچاله شده بودم.
احساس می کردم ضربه ی بدی به سرم وارد شده است.
مدام از پشت سرم خون فوران می زد.
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده بود؟
فقط همین قدر یادم بود که راننده وقتی با سرعت، می خواست از سمت راست سبقت بگیرد، یک آن، ماشین بزرگ شهرداری را دیدم که در کنار خیابان پارک کرده بود و مشغول آب دادن به گلها بود.
دیگر نفهمیدم چه شد.
فقط برخورد شدید بنز را با کامیون احساس کردم و انحراف به چپ و چرخش در هوا و...
با صدای های و هوی مردم که در کنار ماشین هوار می کشیدند و می خواستند درب ماشین را از جا بکند و ما را بیرون بکشند بود که لحظهای به هوش آمدم و با دیدن آن وضعیت دوباره از هوش رفتم.
🔸🔸🔹🔸🔸
روزهای بسیاری پشت سر هم میآمدند و میرفتند.
سرگردان و حیران در یک بیابان برهوت، رها شده بودم!
تنهای تنها.
هیچ اثری هم از حیات یافت نمیشد.
نه خاری، نه بوته ای، نه درختی.
هیچیِ هیچی.
از فرط تشنگی تا مرز مردن پیش میرفتم و نمی مُردم.
ناخودآگاه بدون آن که آبی بنوشم احساس می کردم کمی سیراب شده ام و دوباره خستگیها و تشنگی ها و گرسنگی ها آغاز میشد.
سرزمین عجیب و غریبی بود.
هنوز نمی دانستم که چرا و چه گونه در این سرزمین هستم.
چند روزی بود که مرا در این بیابان رها کرده بودند و رفته بودند.
خسته ی خسته بودم.
در این چند روز، یک بار هم چشم روی هم نگذاشته بودم و خودم از این مسئله در تعجب بودم.
هر وقت که می خواستم لحظه ای بخوابم، احساس می کردم که در محاصره ی مارهای سمی و عقرب های خطرناک هستم!
از ترسِ نیش آنها جرأتِ یک چرتِ کوچک را هم نداشتم.
خلاصه همه اش دلهره و اضطراب بود.
تا دم مرگ پیش می رفتم و دوباره زنده می شدم.
خدایا این دیگر چه بلایی است که نصیب من شده است؟!
این بلاتکلیفی، دیگر مرا از پا درآورده بود.
هر لحظه دعا می کردم که از تشنگی و گرسنگی جان دهم و از این صحرای برهوت خلاص شوم؛ صحرایی که از عذاب جهنم هم زجرآورتر شده بود.
در شب هایش سکوتی محض حکم فرما بود، نه ستاره ای، نه روشنایی و نه مهتابی..
هیچی!
تاریکیِ مطلق بود.
حتی یک متریِ جلوی پایم را هم نمیدیدم.
با حساب من، حالا دیگر ده روز بود که در این صحرای برهوت رها شده بودم.
البته یک احساس عجیب به من می گفت که، کسی از وَرای این آسمان مرا نگاه میکند و به من توجه دارد.
آخر مگر میشود کسی مدت ده روز، بدون نوشیدن قطره ای آب، آن هم در بیابانی خشک و سوزان، زنده بماند؟!
البته چه زنده ای؟!
شده بودم یک مشت پوست و استخوان.
زنده ای که هر لحظه مرگش را طلب می کرد.
دیگر طاقتم تمام شده بود.
شب یازدهم، همان طور که بر روی ریگ های آن بیابان، مانند جسدی بدون تحرک افتاده بودم، تمام نیرویم را در صدایم جمع کردم و رو به آسمان فریاد کشیدم:
« آهای... آهای... ای کسی که پشت این آسمان تیره پنهان شده ای و میدانم که صدایم را می شنوی!
یا مرا نجات بده یا خلاصم کن!
حداقل دست از سرم بردار و بگذار بمیرم.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای هولناک در آسمان پیچید که:
«بمیر... بمیر که حالا وقتِ مُردن است!»
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی (روی پارچه)
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾
#عکاسی
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
تلخ کنی دهان من، قند به دیگران دهی/
نم ندهی به کِشت من، آب به این و آن دهی
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۲ : ساعت ۱۰ صبح باید در فرودگاه می بودم. کمی طول کشید تا آما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۳ :
بند بندِ وجودم از هیبت این صدا، از هم گسسته شد.
هنوز صدا تمام نشده بود که زمین لرزید.
ناگهان احساس کردم زمین دهان باز کرده و دارد مرا می بلعد.
درست بود، زمین به اندازه ی قامت من شکافته شده بود و حالا دیگر من داخل خاک، مدفون شده بودم.
وقتی با سختی سرم را کمی بلند کردم و اطراف را نگاه کردم، یقین کردم که این جا قبر است و جای دیگری نیست.
دقیقاً مثل قبر حاج عبدالله.
دو متر در زیر زمین و فضای تنگ و تاریک.
دیگر داشتم از ترس می مُردم.
یعنی مردنم حتمی بود.
یاد برزخ و قبر و قیامت افتادم.
تازه متوجه شدم که من در سراشیبی قبر هستم و کارم تمام است.
داشتم به همین فکر میکردم که ناگهان تمام قبرم پر از مارهای سمّی و عقربهای سیاه شد.
از ترس مدام فریاد می زدم و جیغ می کشیدم.
احساس می کردم تمام بدنم کِرِخت شده بود.
حالا دیگر دیوارههای قبرم به حرکت درآمده بودند و به من نزدیکتر می شدند.
تنگ تر و تنگ تر...
احساس می کردم دارم زنده به گور می شوم.
قبر به قدری تنگ شده بود که مجبور شدم مثل مرده های واقعی به پهلوی راست دراز بکشم که جای کمتری را اشغال کنم.
اما فایده نداشت.
زمین به حرکت خود ادامه میداد و قصد داشت استخوانهای مرا با یک فشار در هم بکوبد.
اولین جایی که با دیواره های قبر برخورد کرد و شکست، دماغم بود.
دماغی که تا به حال چند با شکسته شده بود.
اما این بار خیلی فرق می کرد.
صدای خرد شدن استخوان دماغم را با تمام وجود، احساس کردم.
حالا دیگر مغزم مانند تخم مرغی شده بود که در بین یک گیره ی محکم قرار داده شده بود و هر آن ممکن بود از فشارِ زیاد، منفجر شود.
مرگ را به دو چشمم می دیدم.
تا به حال چنین بی چاره و درمانده نشده بودم.
در این حال بودم که ناگهان صدای حاج عبدالله، به طور غیرمنتظرهای در قبر پیچید که مدام فریاد می زد:
«باباجان مجتبی! باباجان مجتبی!»
این صدا، مانند فرشتهای بود که مرا آرام می کرد.
احساس میکردم حاج عبدالله به کمکم آمده است.
اما نه، از او خبری نبود!
ولی خُب همین صدا هم کار خود را کرد.
ناخودآگاه یاد آخرین حرفهای حاج عبدالله افتادم.
آخرین وصیّتش که می گفت، هر گره ای به دست آقای خمینی باز می شود.
یاد این حرف که افتادم، داشتم از خوشحالی قالب تهی می کردم .
گویی معجزه شده بود.
به محض این که فریاد زدم:
«آقا خمینی جان نجاتم بده!»
دیدم که فشار قبر از حرکت ایستاد.
نه تنها فشار قبر ایستاد، بلکه آن مارها و عقرب های وحشتناک هم داشتند از قبر خارج می شدند.
قبر با یک فشار عجیب مرا به بیرون پرتاب کرد و حالا من در بالای همان بیابان برهوت افتاده بودم.
نیرویی عجیب در خودم احساس میکردم.
به سختی ایستادم.
ناگهان نوری درخشید و بیابان را به هم ریخت.
«الله اکبر»
چند لحظه بعد، کمی آن طرفتر، حاج عبدالله بود که با لبی خندان در کنار آقای خمینی ایستاده بود و هر دو، به من نگاه می کردند.
آقای خمینی را چند باری در تلویزیون دیده بودم؛ اما فکر نمی کردم تا این حد نورانی و زیبا باشند، اما بود، زیباتر و نورانی تر از هر فرشته ای!
حاج عبدالله دوباره لبخندی زد و طبق معمول گفت:
«باباجان مجتبی! از آقا خواهش کردم که واسطه شوند و تو را نجات دهند. الحمدالله آقا هم لطف کردند و بر منِ پیرمرد منّت نهادند و این خواهش مرا استجابت کردند.
حالا از آقا تشکر کن و به حرف های آقای خوب گوش بده!»
ناخودآگاه اشک از دیدگانم جاری شده بود و بیحرکت به آقا زُل زده بودم.
زبانم بند آمده بود.
انگار آقا هم این را متوجه شده بودند که روی کردند به من و فرمودند:
«پسرم! حالا دیگر نگران نباش. به خاطر پدرت، تو را از عذاب نجات دادند. حالا می توانی برگردی و به زندگیت ادامه بدهی. اما این را بدان که اگر به اعمال گذشته ات ادامه دهی، دفعه ی بعد عذابی به مراتب سخت تر از این را باید تحمل کنی!»
زبانم باز شده بود. از ترس این که دوباره این عذاب ها را تحمل کنم، پرسیدم:
« آقاجان بفرمایید که چه کار کنم که برای همیشه از این عذاب ها راحت شوم.»
مختصر مفید جواب داد:
«اگر می خواهی تا ابد رستگار شوی، برو به جنوب و هر چه در توان داری به رزمندگان کمک کن که راه نجات، فقط همین است و بس.»
این جملات را شنیدم و خواستم سؤال دیگری بکنم که احساس کردم، گِردباد عظیمی در گرفت و دیگر خبری از آقا و حاج عبدالله نبود.
من هم در داخل این گردباد گرفتار شده بودم و به آسمان بلند شده بودم.
چند دوری در آسمان چرخیدم و ناگهان به زمین پرتاب شدم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 ایران افتخار من!
🎶 #سرود
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍃🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«آینه هاتون رو زیبا کنید!»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
💠