11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 یک فیلم کوتاه دیدنی
برشی از مستند «آقامصطفی» و براساس کتاب تقریظشده «سرباز روز نهم» زندگینامه جامع شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
«هنرڪده»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراحل نصب #دیوارنگاره بست شیخ بهایی
با موضوع «هویت زن مسلمان»
🕌 حرم مطهر رضوی
«هنرڪده»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست
از تو هم با خبر آن سرو خرامانت نیست
خنده بر لب زده ام یک دل پر خون دارم
چه کنم با غم و تشویش که مهمانت نیست
هر که با خود بزند حرف نه، دیوانه که نیست
با خودت حرف بزن تا مه تابانت نیست
محرمِ راز کسی نیست در این دور و زمان
سایه ای بر سر این بی سر و سامانت نیست
غربت آن است که باشد همه با او و تو نه
دل جا مانده ببین باز نگهبانت نیست
«سهراب عرب زاده»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🌹❅┅┅┅┄┄
25.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 حماسه ی حماس
#پویانمایی
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۸: پروین کنارم نشست و دل به گریه سپرد؛ گریه ای برای مظلوم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۵۹:
هنوز حواسم پرت قدم های سست پیرزن بود که صدای زنگ تلفن قدیمی خانه بلند شد. به سمت میز کوچک کنار دیوار رفتم و گوشی لاکی را برداشتم.
_ بله؟
جوابی نمی آمد. سرما زیر پوستم خزید. با صوتی خفه دوباره خواندمش اما جز سکوت چیزی عایدم نشد. ناشناس... ناشناس بود. بی حرف ماندم. بوق قطع تماس در گوشی فریاد زد.
_ ببخشید که سر و صدا کردیم و بیدار شدی دخترم. کی بود؟
نگاهم به سمت فاطمه خانم در چار چوب آشپزخونه سر خورد. کف دستانم از هراس گز گز می کرد.
_ هی... هیچ کس. اشتباه گرفته بود.
مادر از آشپزخانه بیرون آمد.
_ بیداری؟ بدو بیا صبحونه ت رو بخور. باید با فاطمه خانم بری امامزاده.
تن صدایش را پایین آورد:
_ ...این حلواها رو پخش کنی. بدو الآن اون بنده ی خدا می آد.
ترس را در مشتم فشردم و پرسیدم:
«کدوم بنده ی خدا؟»
مادر کفگیر آغشته به حلوا را توی دستش تکان داد.
_ همون جوون دیشبی. قرار بود بابات یا طاها بیان دنبالتون که کار واسه شون پیش اومد و نتونستن. طاها گفت اون دوستش رو می فرسته.
نفس مضطربم را فوت کردم. بیچاره این ساده دلان نمی دانستند او و رفقایش تمام دیشب را جلوی در نگهبانی می داده اند.
به سختی در خانه را گشودم. عقیل تکیه به ماشین داشت. به محض دیدنم با گامی بلند مقابلم ایستاد و یکی از دیس ها را گرفت. دوست نداشتم نگاهم به کنکاش چشمانش بیفتد. سلامی زیر لب گفتم و سوار شدم. متوجه فرارم شد. دیس های حلوا را کنار پایم روی صندلی عقب گذاشت.
_ بازم هست؟ برم کمک؟
خودم را مشغول جا به جایی دیس ها نشان دادم و کم جان گفتم:
«نه، چیزی نمونده.»
سنگینی مردمک هایش بر دستپاچگی ام نشست. از این حال بدم می آمد. حس ذوب شدن را داشتم. سلامِ فاطمه خانم توجهش را کشید و نجاتم داد.
عقیل هنگام سوار شدن اشاره ای نامحسوس به فردی پشت سرمان کرد که مطمئن بودم ماشینی جایگزین برای حفاظت از اهالی آن خانه است.
کنار مزار خیس سارا نشسته بودم. فاطمه خانم سنگ مرمرین پسر را تمیز می کرد و عقیل آن طرف تر، با حواسی جمع قرآن می خواند. افکار جنون زده حس سکته به جانم می ریختند. آن سایه ی دیشبی و آن تماس لال گونه ی سر صبحی وهم بودند یا واقعیت؟ کاش جایم با سارا عوض می شد. این لحظه ها هزار برابر از مرگ بدتر بودند. فاطمه خانم روی دیس را کنار زد.
_ خدا خیرت بده، این ها رو ببر پخش کن.
بی حرف برخاستم. عقیل قرآن را بست و بوسید.
_ حاج خانم، بدین من هم کمک کنم.
بی توجه به من یکی از دیس ها را برداشت و مثلاً مشغول پخش شد، اما از چند قدمی ام تکان نمی خورد. حلوا به عابران تعارف می کردم اما روحم آن حوالی پرسه نمی زد. دلهره داشتم. آدم ها را می دیدم و نمی دیدم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹 سوره ی حمد
#خوش_نویسی
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
🪴
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«انور ال قاضی» فوتبالیست شریف مراکشی پس از حمایت از فلسطین؛ از تیم فوتبال آلمانی کنار گذاشته شد.
🔰 اثر هنرمند: «فاطمه طیوب»
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۹: هنوز حواسم پرت قدم های سست پیرزن بود که صدای زنگ تلفن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش :۶۰
دیس را مقابل فردی که تکیه به یکی از درختان داشت گرفتم. هیچ حرکتی نکرد. سکوت بی ادبانه اش وادار به تماشایم کرد. نگاه از کفش های اسپرت مردانه اش بالا آوردم. سر به زیر داشت. کلاه نقاب دارش را تا حد امکان پایین آورده بود. مکثم را دید، دست از جیب خارج کرد. دستانش را با دستکشی مشکی پوشانده بود. ضربان قلبم چون پتک بر پرده های گوشم کوبید. برگه ای آدامس میان انگشتانش تاب خورد. پوست کاغذی آن را کند و آدامس را به دهان گذاشت. صورتش دیده نمی شد. بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم. کلاه مشکی رنگ لباسش را روی کلاه نقابی اش انداخت. خودش بود... شک نداشتم.
زانوهایم قفل شده بود. دیس حلوا داشت از میان پنجه هایم لیز می خورد. کاغذ مچاله شده ی آدامس را جلوی پایم پرت کرد. ضربان قلبم نعره می کشید؛آن قدر بلند که هیچ صدای دیگری را نمی شنیدم. تکیه از درخت گرفت. دو انگشت اشاره و میانی را شبیه به احترام کنار شقیقه اش تکان داد. دوست داشتم از شدت وحشت فریاد بزنم.
عقیل کمی آن طرف تر در مسیر نگاهم قرار گرفت. چشمان سؤال زده اش میان من و ناشناس دوید. ناشناس دست به جیب هایش سپرد و راه رفتن در پیش گرفت. نفس کشیدن از یادم پرید. میخ شده در خاک، رفتن آن جغد شوم را نگاه می کردم. عقیل تماماً چشم شد و مقابلم ایستاد. ترس را در وجودم خواند. زل زده به مردمک هایم، ثانیه ای مکث کرد. ناگهان با حرکتی تند دیس را توی بغلم گذاشت و به دنبال ناشناس گام برداشت. صدای بمش در گوشم پیچید.
_ ببخشید، آقا!
ناشناس قدم هایش تند شد و خطاب، عقیل بلند تر.
_ آقا با شما هستم. چند لحظه...
ناشناس پا به دویدن نهاد. عقیل تعلل نکرد. وحشت امانم را برید. سر چرخاندم. فاطمه خانم، بی خبر از همه جا، کفش هایش را برای ورود به حریم امامزاده از پا در آورد. نباید اتفاق بدی می افتاد.
به سرعت دیس ها را روی زمین گذاشتم و شروع به دویدن کردم. قدرت تفکرم کور شده بود. می دانستم کاری از دستم بر نمی آید. فقط نمی خواستم عقیل با آن خون آشام تنها بماند. مقصر تمام این بازی ها من بودم؛ هرچند که چرایی اش را نمی دانستم.
نفس زنان به دنبالش می دویدم. مرد ناشناس از نرده ها بالا رفت و توی کوچه پرید. عقیل لحظه ای رهایش نمی کرد. راهم را به سمت در اصلی کج کردم. پایم به کوچه رسید، ناشناس سوار بر موتور بود و عقیل در تلاش برای روشن کردن ماشینش. ریه ام کم آورده بود. از روی جوی پریدم. در عقب را باز کردم و خود را روی صندلی انداختم. عقیل به سرعت سر چرخاند و فریاد زد:
«کجا می آی؟! پیاده شو»
جانی برای پاسخ نداشتم. لجوجانه، در را محکم کوبیدم. زمان را کم دید که بی مجادله، پا روی پدال گاز فشرد. به آنی از زمین کنده شدیم. عقیل انگشت روی گوشش فشرد و چند کد و موقعیت مکانی اعلام کرد که از هیچ کدامشان سر در نمی آوردم. موتور با دو سرنشین، مانند مار از هر مسیری برای گریز می خزید اما عقیل چشم از آن ها بر نمی داشت و مدام زیر لب نجوا می کرد:
«می گیرمت... می گیرمت لعنتی!»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🧶 #رشتی_دوزی:
یکی از بومیترین و سنتیترین و زیباترین صنایع دستی استان گیلان است. این هنر و صنعت دستی به وسیله نخهای ابریشمی رنگی و قلاب بر روی وسایل متنوعی همچون کیف، کفش، لباس، رومیزی و ... قابل اجرا است. همچنین بر روی پارچههایی از جنس ماهوت این هنر را پیاده میکنند.
نام دیگر این هنر «گلبند دوزی» است. رشتی دوزی به سه روش مختلف یعنی ساده دوزی، ضخیم دوزی و تکه دوزی (معرق دوزی) انجام میشود؛ و هنرمندان بیشتر از طرح های گل، بته جغه، شاخ گوزنی، گل و مرغ و... استفاده میکنند.
«هنرڪده»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧