eitaa logo
رو به راه... 👣
897 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
946 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ «تقدیم به محضر امام حسن مجتبی علیه السلام» 🔹اثر: «استاد حسن روح الأمین» 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
15.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪘داستان ساختن دمام به دست «استاد سعید حیدری» 🎞 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🔹نقاشی سه بعدی ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دهم: _ خیالم راحت شد! خدا به تو خیر دهد! در را
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش یازدهم: مادر پشت چشم نازک کرد و رو برگرداند. _ من از کجا بدانم! وقتی عزرائیل به دیدنم آمد، ازش می پرسم! _ دور از جان، مادر! ابراهیم پشت در اتاق مادر، دستار به سر انداخت. کفش چرمی اش را پوشید و بند هایش را دور ساقش پیچید و گره زد. _ فرشته ها هم لابد اسم دارند؛ مثل منا، طوبا، ایما، سما، علیا، حلما، لعبا، شیما، آمال. _ نادان! مگر فرشته ها دخترند؟ _ می دانم. آن ها زن و مرد ندارند، اما من دوست دارم اسم فرشته ام آمال باشد. مادر بالش را خواباند و دراز کشید. _ اگر تو در این دنیا فرشته ای داشته باشی، اسمش «حبه» است. ابراهیم با بدگمانی به مادر نگاه کرد. _ حبه؟ _ دختر عبد الکریم بازرگان را می گویم. هر چه باشد از اقوامند. در عروسی دختر خاله ات، طاووس دیدمش. به دلم نشست. نمی دانی چه لباس زیبایی پوشیده بود! چه زیورآلاتی! نگاه همه به او بود. کی به طاووس نگاه می کرد؟! انگار عروس، او بود! معلوم بود در ناز و نعمت بزرگ شده است! او و مادرش در صدر مجلس نشسته بودند. خدمتکار داشتند. اگر با او عروسی کنی نانت در روغن است! پدرش در کار تجارت ابریشم و عطریات و زعفران است. یا دارد از چین و هند می آید تا به مصر برود یا برعکس. چندی پیش راهزنان کاروانش را غارت کردند. شانس آورد زنده ماند! آن قدر ثروتمند است که دوباره کاروانش را به راه انداخت.-ابراهیم شور و اشتیاقش را از دست داد. راه افتاد برود که مادر پرسید: «این آمال کیست؟» ابراهیم کنار در گفت: «از این اسم خوشم می‌آید! دوست دارم اسم همسرم آمال باشد! بگرد یکی را پیدا کن که اسمش آمال باشد. اگر پدرش تاجر ابریشم هم نبود، نبود. من باید همسری بگیرم که به تو خدمت کند. دختر عبدالکریم بازرگان که در ناز و نعمت بزرگ شده است و خدمتکار دارد، کی حاضر می‌شود بیاید بسترت را جمع کند و اتاق و حیاط را جارو بزند و اجاق را روشن کند و شوربا و نان بپزد؟ باور کن پایش را هم در این خانه نمی‌گذارد!» _ خیلی هم دلش بخواهد! ابراهیم سری به تأسف تکان داد. از خانه که بیرون آمد،-باران شل داده بود. باریکه ی آبی از چند ناودان می‌ریخت. کوچه ای خلوت و پر پیچ و خم و طولانی را پشت سر گذاشت که با سنگ ریزه فرش شده بود. از میانه ی بازار بزرگ و مُسَقّف شام درآمد. گرمی فضای نیمه تاریک و خلوت بازار او را در میان گرفت. چند جایی آتش روشن بود و دورش ایستاده و نشسته بودند. بیشتر مغازه‌هایی که باز بودند، فانوسی روشن کرده بودند تا مشتری جذب کنند. به راسته ی زرگرها و عطارها که نزدیک شد، قلبش تپیدن گرفت. خدا خدا کرد که «او» باشد و به علت بارندگی و سرما تعطیل نکرده باشد! اگر او نبود، بازار با همه ی بزرگی و سقف بلندش برایش دلگیر می شد. بین دو مغازه، به اندازه ی عرض یک گاری دستی کوچک، فاصله بود. «او» آن جا روی چهارپایه ای می نشست و ذرت آب پز و کلوچه ی خرمایی می فروخت. از سرعتش کم کرد. مردد ماند. با خود گفت: «برای هیچ و پوچ مادرم را رها کردم و خسته و با شکم گرسنه به بازار شام نکبت آمدم که جای خالی آمال را ببینم و غم عالم روی دلم تلنبار شود! خودآزاری دارم انگار! شده ام شتری که افسارش را گربه ای می کشد و با خود می برد به هر کجا که دلش بخواهد. او مگر مثل من دیوانه است که خواب بعد از ظهر را بگذارد و به بازار بیاید تا چند سکه ی مسی کاسب شود؟» ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«خوشنویسی و تذهیب» 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🦜 جمع طوطی ها (مداد رنگی) ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش یازدهم: مادر پشت چشم نازک کرد و رو برگرداند. _
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دوازدهم: دیگ و لاوک را که دید، از شادی لحظه‌ای چشم بر هم گذاشت و خدا را شکر کرد. ابرهای تردید و اندوه کنار رفت و خورشید امید بر دلش و بازار تابید. بازار از فروغ آن دیگ و لاوک، از تیرگی درآمد و جان گرفت. او روی چارپایه نشسته و سر را اندکی پیش انداخته بود و چرت می‌زد. علاوه بر چادر، روسری بلند و گرمی به سر داشت. گاری دستی پشت سرش بود. منقل و دیگ روی آن را به خودش نزدیک کرده بود تا گرم بماند. بخار ملایمی از دیگ بر می‌خواست و خوشه‌های بی‌برگ ذرت در آب نمک انگار همراه با صاحبشان به خواب رفته بودند. کنار منقل، لاوکی چوبی بود و در آن کلوچه‌های خرمایی. ابراهیم ایستاد و نیم رخ او را تماشا کرد. نتوانست لبخند نزند. شبیه فرشته‌ای بود که چشم فروبسته و به زیبایی خودش خیره مانده بود! دو دسته موی روشن و تابدار از دو سوی چهره‌اش آویزان بود. ابراهیم به نرمی رو به رویش نیم خیز نشست. بادبزن را برداشت و زغال‌های منقل را آرام باد زد تا نسیمی گرم، آمال را در میان گیرد. تارهایی از مویش به رقص درآمدند. زغال‌ها گل انداخت و آب دیگ آشکارا جوشید. اسب سواری گذشت و دختر چشم باز کرد. خواست خمیازه بکشد که با دیدن ابراهیم، جلو خود را گرفت. راست نشست و چادر و روسری اش را مرتب کرد. تارهای مویش را انگار تنبیه کند، با پشت دست، از جلو چشمانش کنار زد. خیره به ابراهیم نگاه کرد. انگار می‌خواست از قصد و غرضش سر درآورد. ــ چه می‌خواهی؟ ابراهیم بادبزن را روی لاوک گذاشت و ایستاد. سکه‌ای مسین به سویش دراز کرد. ــ یک ذرت و یک کلوچه. هنوز خمیازه سماجت می‌کرد و دختر کنارش می‌زد. با انبر ذرتی از دیگ بیرون آورد. آن را بالای دیگ نگه داشت تا آبش بچکد. روی برگی تازه گذاشت و به دستش داد. به لاوک اشاره کرد: ــ هر کدام را می‌خواهی بردار! ابراهیم کلوچه‌ای را که کوچک‌تر بود برداشت. دختر با انبر سکه را گرفت و توی پیاله ای انداخت که سه سکه در آن بود. صدای قشنگی داد. ــ خیر پیش! ابراهیم نمی‌خواست برود. پرسید: «می‌توانم کنار این منقل، ذرت و کلوچه را بخورم؟ هوا سرد است!» دختر دست به چوب دستی اش برد و چشمان درشتش را با نگاهی تند به سمت راست چرخاند. ــ جلوتر آتش روشن کرده اند. می‌بینی که! برو آن جا ذرت و کلوچه ات را بخور و تا دلت می‌خواهد گرم شو! ابراهیم خواست راه بیفتد و برود. قلبش متلاطم شده بود. نخستین بار بود که با او حرف زده بود. نمی‌توانست درک کند که چرا چنین تند و گزنده جواب شنیده بود! ــ آهای! ابراهیم راه نیفتاده ایستاد. نگاه آمال همچنان ملامت بار بود. ــ می‌دانم کیستی! پایین‌تر بزازی داری و شاگرد چموشی به اسم طارق. بگو این جا پرسه نزند. او رفت و حالا تو آمدی. من آبرو دارم و مزاحم را با این چماق، ادب می‌کنم! آبرومندم که در این سرما، این گوشه نشسته‌ام و ذرت و کلوچه می‌فروشم و سکه‌ای می‌گیرم؛ فهمیدی؟ ابراهیم سر تکان داد. پیش از رفتن باز مکث کرد. ــ ببخشید! من کار بدی کردم یا حرف زشتی زدم؟ دختر ایستاد. با خاک اندازی کوچک از توی کیسه‌ای که توی گاری بود کمی زغال برداشت و کنار منقل ریخت. با انبر، زغال‌ها را به زیر دیگ کشاند. ــ این جا بازار است و من تک و تنها، یکی هست که می‌خواهد این گوشه را از من بگیرد. دنبال بهانه‌ای است. باید حواسم جمع باشد. دختر نه دیگر حرفی زد و نه نگاهش کرد. ابراهیم باز سری تکان داد و راهش را گرفت و رفت. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
روی برگ ☘خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دوازدهم: دیگ و لاوک را که دید، از شادی لحظه‌ای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش سیزدهم: طارق نشسته روی کرسی، به طاقه‌های پارچه ی پشت سرش تکیه داده و در خواب بود. جوانکی بود با موی بلند و صورتی لاغر و دراز. ابراهیم از پشت شیشه ی موج دار، او را دید. پیر مردی که در دکان کناری، پوستین و گلیم می فروخت به او گفت: «نگران نباش! حواسم به دکانت بود!» ابراهیم آرام در را باز کرد و آمد تو. طارق تکان نخورد. دلش نیامد بیدارش کند. گوشه ی دیگر، روی چارپایه ای نشست که روکشی از مخمل آبی روشن داشت. دانه های پخته و خوشمزه ی ذرت را با اشتها دندان زد. نمی دانست آمال چه چاشنی هایی به دیگ می زد که ذرت هایی که در آن می پختند، آن قدر نرم و خوشمزه می شدند! هنوز گرسنه بود، اما کلوچه را گذاشت توی برگ ذرت، برای طارق. برخاست و از کوزه ی روی طاقچه، کاسه ای آب ریخت و خورد. دکان سرد بود. دور از توپ ها و طاقه های پارچه، اجاقکی در انتهای دکان بود. شعله ای در آن ندید. با انبر، خاکسترهایش را به هم زد. زغال های سرخ را میان اجاق جمع کرد. از ته جعبه ای چوبی، یک بیلچه خاک زغال برداشت و روی زغال‌های اجاق ریخت. از نزدیک فوتشان کرد تا آتش در آنها افتاد و شعله‌ای درگرفت. چند زغال درشت از جعبه برداشت و کنار آتش گذاشت. دریچه ی دودکش قیف مانند بالای اجاق را باز کرد. عبایی پشمی از میخ چوبی روی دیوار برداشت و روی طارق کشید. چارپایه را آورد کنار اجاق و نشست. به شعله خیره شد. چهره ی آمال به نظرش آمد که با دلخوری، سکه را با انبر گرفت. لبخند زد. از دست طارق عصبانی بود. نمی‌توانست حدس بزند برای چه مزاحم آمال شده بود. پیرمرد آمد و پیاله‌ای به دستش داد. چند شلغم در آن بود. رویش آویشن پاشیده بود. ــ تا بخار ازش برمی‌خیزد، بخور تا گرم شوی! طارق که بیدار شد، بگو بیاید به او هم بدهم! ــ ممنونم ابوالفتح! طارق چشم باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. ــ من بیدارم. موهایش را پشت سر جمع کرد و با تکه ریسمانی بست. کلوچه را گاز زد و بعد به سوی ابوالفتح گرفت. ــ بفرما! ــ نوش جان! ابوالفتح رفت. ابراهیم آمد بالای سر طارق ایستاد و تند نگاهش کرد. طارق نتوانست کلوچه را قورت دهد. ابراهیم موی بسته اش را گرفت و کشید. طارق مجبور شد بایستد ابراهیم چشم در چشمش دوخت. ــ ازت گله دارم پسر! حواست پرت است! دل به کار نمی‌دهی! تعریف کن چرا وقتی دکان را به تو می‌سپارم و می‌روم، در را می‌بندی و در بازار پرسه می‌زنی؟ چرا مزاحم مردم می‌شوی؟ چرا در را باز می‌گذاری و می‌خوابی؟ ــ ببخشید! ناخواسته خوابم برد! شانه بالا برد و چشم‌های ریزش را گشاد کرد. ــ قضیه ی مزاحم مردم شدن دیگر چه صیغه‌ای است؟ ــ آن دختری که همین کلوچه‌ها را می‌فروشد، به من گفت که مزاحمش شده‌ای. ــ کدام مزاحمت، ارباب؟ من می‌دانم به او علاقمند شده‌اید، او را زیر نظر گرفتم. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄