#نقاشی_خط
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش بیستم: در را باز کرد و رفت داخل. سلام کرد. اُ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۲۱:
ابراهیم رفت و با قاشقی و تکه نانی برگشت و حلیم را با اشتها خورد. خوشمزه بود. حالش بهتر شد. اُم جیران سر بالا گرفته بود و نگاه از او بر نمیداشت. ابراهیم می توانست سوراخهای دماغش را ببیند. انگار آماده بود از آن سوراخها آتش بیرون بدهد.
ــ ببین ابراهیم تو کلهات خوب کار میکند. پس خوب گوش کن! هر دردی درمانی دارد. عاشقی هم چاره دارد. شاعران را رها کن که دوست دارند عمری در خواب و خیال به دنبال معشوق بدوند و به او نرسند و ناله کنند! همهاش حرف مفت است!
سر پایین آورد.
آهسته پرسید:
«اسمش را به من بگو!»
نگاهش تند و کاونده بود. لب ورچیده بود و راه فرار را بسته بود. ابراهیم تکه نانی ته کاسه مالید و به دهان گذاشت.
برای آنکه حرفی زده باشد گفت:
«اسم کی؟ خوب میبُرید و میدوزید! شما فالگیرید که از ذهن و دلم خبر میدهید؟»
اُم جیران کاسه و قاشق را گرفت و گوشهای گذاشت.
ــ فقط اسمش را به من بگو و جانت را خلاص کن!
ابراهیم نگاهی به مادر انداخت و آهسته گفت:
«درست فهمیدی! عاشق یکی شدم که نامش آمال است، اما تصمیم گرفته ام فراموشش کنم. کار سختی است، اما از پسش برمیآیم. برای همین، قیافهام شده است عین سگ کتک خورده!»
اُم جیران باز سر بالا گرفت و سوراخهای دماغش تهدیدآمیز شدند. ابراهیم مجبور شد ادامه دهد.
ــ توی بازار، کلوچه و ذرت آب پز میفروشد. دست فروش است. شیعه است. کسی را ندارد. چند باری از او کلوچه و ذرت خریدم. یک دفعه دیدم میخواهم هر روز ببینمش. فهمیدم گرفتارش شدهام. زیباییاش طوری است که به دلم مینشیند. دوست دارم همیشه و همه جا کنارم باشد. قبلاً در مسافرخانهای کار میکرده است. امشب با صاحب آن جا حرف زدم. او گفت که پدر و مادرش شیعه بودند و سر به نیستشان کرده اند. گفت که آمال دستش کج بوده و سر و گوشش میجنبیده. برای همین بیرونش انداخته است؛ از دختری تنها و زیبا چه انتظار دیگری میتوان داشت؟ اینها را که شنیدم، سقف آسمان روی سرم آوار شد. سرم سوت کشید. نمیدانم راست میگفت یا نه. کاش راست نباشد! اما چرا باید آن مردک دروغ بگوید؟ دلم گواهی میدهد که این حرفها به آمال نمیآید. کسی که اهل آن کارها باشد، نمیرود سراغ دست فروشی و کار پرزحمت و زندگی فقیرانه!
اُم جیران چرخید طرف آتش.
ــ این حرفها به آن دخترک ورپریده نمیآید، چون دوستش داری! عشق، آدم را کور و کر میکند. از طرفی دست فروشی عیب نیست. من هم با رختشویی بچههایم را بزرگ کرده ام. ابوالفتح مدتها زندان بود. مادرت خیاطی میکرد. کار عار نیست. برو با خودش حرف بزن یا نشانیاش را بده تا من با او حرف بزنم!
ته و تویش را برایت در میآورم.
ــ قد بلند و لاغر است چشمهای کشیده و درشتی دارد. هرجا میرود، گاری اش را با خودش میکشد. جیرجیر چرخهای گاری اش از دور شنیده میشود.
مادر گفت:
«پچ پچ بس است! خوشم نمیآید در خانهام، جلو چشمم، کسی با پسرم در گوشی حرف بزند!»
اُم جیران تا می توانست لب ورچید و به سوی مادر چرخید.
ــ از بس هم به فکر پسرت هستی! چشمهایت را باز کن اُم ابراهیم تا ببینی اوضاع از چه قرار است.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ای شقایق های آتش گرفته ، دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد، آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟
اثر هنرمند: «محسن فرجی»
🌷 به مناسبت سالروز شهادت
«شهید سیدمرتضی آوینی»
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خوشنویسی
«خداوند برای من کافی است و
او بهترین سرپرست و یاور است»
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۱: ابراهیم رفت و با قاشقی و تکه نانی برگشت و ح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۲۲ :
صبح روشنی بود. خورشید را میشد از پس لایه ی نازک ابر دید. هنوز لبه ی دیوارها و کنارههای کوچهها خیس بود و در گودیها آب ایستاده بود. شب بدی را گذرانده بود. خوب نخوابیده بود. مرتب از این دنده به آن دنده شده بود و وقتی چرتش برده بود، خواب آمال را دیده بود که با گاریاش دور میشد و جیرجیر چرخها در گوشش میپیچید.
تصمیم خودش را گرفته بود. میخواست با او حرف بزند و ببیند در برابر ادعاهای الیاس، چه حرفی برای گفتن دارد. کار دشواری بود. باید چنان نرم نرمک رشته ی کلام را به ماجراهای مسافرخانه میکشید که آمال مثل آهویی وحشی رم نکند و سر و صدا به راه نیندازد.
باید او را در همان باریکه، جایی که اتراق میکرد و گاریاش را میگذاشت، گیر میانداخت تا راه فراری نداشته باشد. سر پیچ به خودش خندید. مگر میخواست دزد بگیرد؟ نباید کاری میکرد که از او متنفر شود. چه کاره بود که از او درباره گذشتهاش بازجویی کند؟ شاید بهتر بود این کار را به اُم جیران میسپرد. او بلد بود با زیرکی و ظرافت، حقیقت را از زیر زبان آمال بیرون بکشد. زنها زودتر سفره ی دلشان را برای هم باز میکنند.
وارد بازار شد. دکانها را دید که تا دوردست کنار هم ریسه شده بودند. از تب و تاب افتاد. لحظهای ایستاد و به دو طرف نگاه کرد. خود را از جلو راه گاری پر از باری کنار کشید. نفس صدادار و مرطوب اسب به صورتش خورد. حرف زدن با آمال درباره ی اتفاقهای مسافرخانه کار چندان ساده ای نبود. شبیه کلافی سردرگم بود. دچار تردید شد. کار سختی بود. آمال دوست نداشت او دوباره سر راهش سبز شود. چه طور تاب میآورد که حرفهایش را بشنود و با خونسردی و آرامش، پاسخی قانع کننده بدهد؟
آیا اصلاً توضیحی قانع کننده وجود داشت که آمال به آن پناه ببرد و از سایههای تاریک بیرون بیاید که او را در بر گرفته بود؟
اگر حرف و حدیثها را میپذیرفت و کتمان نمیکرد، چه؟
آن وقت باید دمش را میگذاشت روی کولش و میرفت و دیگر سراغی از او نمیگرفت. گیج شده بود.
به باریکه جایی که آمال گاری اش را میگذاشت، نزدیک شد. باز قلبش تپیدن گرفت. لاوک و منقلی ندید. قدمهایش سست شد. او نبود و آن باریکه جا با چند عدل بزرگ پنبه پر شده بود. عدلها را تا ارتفاع سه متری روی هم چیده بودن. شاید آمال آمده بود و با دیدن چند خروار پنبه ی فشرده و سنگین، راهش را گرفته و رفته بود. شاید هم تا ساعتی دیگر میآمد و با ناباوری به باریکه جایی که پر شده بود نگاه میکرد و راهش را میگرفت و میرفت.
به دکان سر زد. طارق آمده بود و صبحانه میخورد. ابوالفتح کنار در دکانش نشسته بود و ریشههای گلیمی را گره میزد.
به اصرار طارق، لقمهای پنیر و جزغاله برداشت و خورد. به دهانش مزه کرد. طارق با تعجب نگاهش کرد.
ابراهیم پرسید:
«چیزی به صورتم چسبیده است؟»
طارق لقمه ای دیگر به دستش داد.
ــ دندانتان درد میکند؟ انگار صورتتان ورم دارد!
ابراهیم راه افتاد و بیرون دکان گفت:
«همه ی حواست به دکان باشد! دوری میزنم و برمیگردم!»
طارق آمد کنار در.
ــ نگران آن پنبهها نباشید! بار که آورده اند، کارگاه ریسندگی بسته بوده است. بستهها را آن جا گذاشته اند. تا ساعتی دیگر برمیدارند و میبرند. وقتی میآمدم دیدم که چند نفر بالای گاری رفته بودند و بستهها را در آن باریکه روی هم میچیدند. کارشان تماشایی بود. کار هر کسی نبود.
ــ او را ندیدی؟
ــ نه.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی گل و مرغ
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عیدتون مبارڪ!💐
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۲ : صبح روشنی بود. خورشید را میشد از پس لایه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۳:
خود را به آن جا رساند. از عدلهای پنبه و از آمال خبری نبود. رو به رو، وارد بنبست کوچکی شد که کارگاه ریسندگی در طبقه ی همکفش بود.
در فضای کوچک جلوی کارگاه، عدلهای دیگری روی کله ی هم سوار بودند و کارگرها قلابهایی شبیه داس را به آن ها میزدند و به طرف انبار میکشیدند.
آمال آن جا هم نبود. برگشت و به دو طرف بازار نگاه کرد. از آن طرف که آمال میآمد تا سر بازار رفت. پس از بازار، میدانی بود و کاروانسراهایی و باغهایی و کوچههایی عریض و خانههایی بزرگ و چند طبقه. دو کاروان از شتران خسته از راه رسیده بودند و حمالهای میدان، بارهایشان را به زمین میگذاشتند.
گداها و زنها و دخترکان ولگرد در اطراف مسافران و صاحبان بارها میپلکیدند و از محافظان کاروان، ناسزا میشنیدند و به عقب هل داده میشدند.
به گوشه و کنارهها و انبارها و کاروانسراها و مسافرخانهها سرک کشید، دو شرطه را دید که او را به هم نشان میدادند. پرسه زدنش جلب نظر کرده بود. ناچار راه آمده را بازگشت و به باریکه جا رسید. او نبود. نزدیک بود گریهاش بگیرد. خودش هم باور نمیکرد آن قدر بی تاب دیدنش باشد.
به خود نهیب زد:
«نگذار دلت تو را به دنبال خودش بکشد و ببرد! رهایش کن! گیرم که او را یافتی و با او حرف زدی و او گفت که به تو گفته است به دردت نمیخورد. پس ای شیدای شوریده! چرا هنوز تعقیبش میکنی و دست از سرش بر نمیداری؟ چه جوابی برایش خواهی داشت! خواهی گفت که اختیاری از خود نداری؟!»
نگاهی به دو طرف انداخت. نه از گاری خبری بود و نه از جیرجیر چرخهایش.
مشتهایش را گره کرد.
ــ نگذار این دل وامانده بر تو فرمان براند! دیگر به این جا نیا و سراغی از او نگیر تا از یادش ببری! فرق او با دیگر ماهرویان دمشق آن است که بر دلت چنگ زده.
تو مثل ماهی به تور افتادهای! باید این تور را پاره کنی و آن چنگ را از دلت برداری تا رها شوی!
رفت و رفت و از دکانش گذشت و در جواب ابوالفتح، دستی تکان داد.
به خود نهیب زد:
«دیگر برنگرد و به عقب نگاه نکن! برو و خودت را از دایره ی جاذبه و کشش آمال دور کن! هرچه دورتر بهتر!»
پیش از آن که از ازدحام و هیاهوی بازار بیرون برود و به مسجد جامع برسد، صدای آشنای جیرجیر چرخ به گوشش رسید. ایستاد. خواست چهره برگرداند که با دو دست صورتش را گرفت.
ــ نگاه نکن! به مسجد برو و نماز بخوان! دلها در دست خداست!
صدا قطع شد و پس از چند لحظهای دوباره به گوش رسید.
ــ آیا اوست که حالا تعقیبم میکند!
بی آن که اختیاری از خود داشته باشد، روی برگرداند و با چشمان گرد مثل جادو شدهها، به عقب نگاه کرد. گاری کوچکی در بیست قدمی ایستاد. پیرمرد کوتولهای با بیلچه و جارو، سرگینهای اسبی را جمع کرد و توی گاری انداخت و به سوی سرگینهای دیگر راه افتاد.
از بیچارگی خودش بدش آمد. عقبتر از پیرمرد، ابوالفتح را دید که قدم تند کرده بود تا به او برسد.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 تو کیستی؟!
🌷 به یاد «سردار شهید حاج قاسم سلیمانی»
🎞 #فیلم_کوتاه
«زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba