eitaa logo
رو به راه... 👣
1هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
اثر استاد: «حسن روح الامین» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
(مداد رنگی) ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۹ : ابن خالد چند لحظه‌ای صبر کرد تا ابراهیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۰: ابن خالد ایستاد. مراقب بود که سرش به ناهمواری‌های سقف نگیرد. با حرکت دست، مارمولک‌ها را تاراند و خرخاکی‌های کنج دیوار را زیر پا له کرد. ــ چه می‌کنی در تاریکی با این‌ها؟ زندانی چنین سیاهچالی با مرده‌ای که دفن شده است چه تفاوتی دارد؟ چند لحظه‌ای بیرون رفت تا نفسی تازه کند. برگشت و نشست. از نزدیک چشم به چشمان ابراهیم دوخت. ــ بگذار واقعیتی را به تو بگویم؛ بله، من هم شیعه‌ام. اما نه مثل تو! برای خودم باورهای خاصی دارم. از نظر من، کسی نمی‌تواند در کودکی امام باشد. وقتی مردان بزرگ و دانشمند و با تجربه می‌توانند رهبری جامعه را به دست گیرند چرا باید امامت کودکی هفت ساله را بپذیریم؟ چرا می‌گویید پیامبر یا امام باید معصوم باشند و گناه نکند؟ آن ها هم مثل بقیه‌اند. چرا باید متفاوت باشند؟ چرا فکر می‌کنی وقتی امام شما در مدینه است، از کارها و فکرهای تو که در دمشق بودی یا حالا که در این سیاهچالی اطلاع دارد؟ محمد بن علی انسانی معمولی است و کرامت و معجزه‌ای ندارد. امامت کسی که قیام نمی‌کند و شمشیر به دست نمی‌گیرد، چه فایده‌ای دارد؟ ابراهیم کلوچه را گاز زد و با لذت جوید و قورت داد. کوزه را به زحمت برداشت و جرعه‌ای نوشید. برای اولین بار خندید. ــ خوشمزه است! ممنونم! باز گازی زد و با اشتها جوید. ــ اگر چیزی از این کلوچه را باقی بگذارم، حشرات به سراغش می‌آیند و بیچاره‌ام می‌کنند! در تاریکی از دست و پایم بالا می‌آیند تا به دهانم برسند. دنبال ذره‌ای خوراکی اند، اما چیزی گیرشان نمی‌آید. بعد راهشان را می‌گیرند و می‌روند. حشره‌های موذی کاری به خوراکی ندارند؛ خونت را می‌مکند! زندانیان در خواب هم خودشان را می‌خارانند و آسوده نیستند. کلوچه که تمام شد، آبی در دهان چرخاند و فروداد. ــ چه قدر در این لحظه جای ابوالفتح، این جا خالی است! اگر بود، می‌توانست پاسخ پرسش‌هایت را بدهد. آدم باسوادی است! من فقط می‌دانم اگر پیامبر و امام معصوم نباشند، با من و تو فرقی نخواهند داشت! اگر پیامبر معصوم نباشد، از کجا می‌توان مطمئن بود که آنچه را از جبرئیل نقل کرده، درست نقل کرده و دچار خطا و اشتباه نشده است؟ اگر امام معصوم نباشد، از کجا می‌توان مطمئن بود که راهی را که نشان می‌دهد، درست است؟ چه فرقی با مأمون و معتصم دارد؟ چرا باید با بنی عباس بجنگی تا کسی پیشوا شود که شبیه مأمون و معتصم خواهد شد؟ بنی عباس با ادعای عدالت خواهی و عمل به کتاب و سنت قیام کردند و مردم را فریب دادند. بنی امیه را نابود کردند و خودشان سر جای آن ها نشستند. ریخت و پاش و تجمل گرایی که این‌ها دارند، از آن ها بیشتر است. گاهی خراج یک کشور را صرف یک شب‌نشینی یا خرید کنیزکی می‌کنند. امین در شبی سه هزار دینار به کنیزی آوازخوان بخشید. یک لباس مادرش زبیده پنجاه هزار دینار خرج برداشت. فرش ابریشمی برایش بافتند که تصاویری طلایی از پرندگان و حیوانات داشت. یک میلیون دینار خرج بافت آن شد. خرج سفره ی مأمون در هر روز شش هزار دینار بود. با این پول می‌شود شش هزار گوسفند خرید. این گله ی بزرگ چند گرسنه را سیر می‌کند؟ شنیده‌ام معتصم هشت هزار غلام و هشت هزار کنیز دارد. غیر از همه ی سپاهیانش، چهار هزار سرباز ترک دارد که کمربندهای طلایی دارند. برای سکنای این تعداد کنیز و غلام و سرباز به یک شهر نیاز است. این‌ها چنان مست قدرت و ثروت اند که مانند دیوانگان رفتار می‌کنند. در قصرهای افسانه‌ای بغداد چه کسی به مردم کوچه و بازار فکر می‌کند؟ می‌گفتم، اگر از امام کارهایی شبیه معجزه سر نزند، از کجا می‌توان باور کرد که خدا او را برای رهبری مردم برگزیده است؟ ببین که چگونه هر از گاهی در سرزمین‌های اسلامی یکی قیام می‌کند و شمشیر به دست می‌گیرد و با بنی عباس می‌جنگد و پیروانش را به کشتن می‌دهد. وقتی مردم از امام حقیقی پیروی نمی‌کنند، کارشان به نتیجه نمی‌رسد. وقتی به امام معصوم اعتقاد داشتی، مطمئنی که هر تصمیمی که می‌گیرد، بهترین تصمیم است؛ چه بجنگد و چه آشتی کند. اگر مسلمانان، پیشوایان حقیقی را رها نکرده بودند، حکومت به دست بنی امیه و بنی عباس نمی‌افتاد و دین و حکومت این چنین بازیچه نمی‌شد. ــ اگر محمد بن علی چنان باشد که می‌گویی من هم به امامتش ایمان می‌آورم. چه کنم که نمی‌توانم آنچه را می‌گویی باور کنم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
«آزادی آمریکایی» 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۰: ابن خالد ایستاد. مراقب بود که سرش به ناهمو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۱: ابراهیم پاسخ داد: «می‌دانی که من از دمشق آمده‌ام. در جواب کسی که می‌گوید شهری به نام دمشق وجود ندارد، چه باید بگویم؟ چاره‌اش این است که دستش را بگیرم و با خود به دمشق ببرم و بگویم؛ خوب نگاه کن! این جا دمشق است. زیادند کسانی که خدا و آخرت و جهان غیب را باور ندارند؛ آنچه را هست و نادیدنی است، نمی‌پذیرند. مشکل داروغه و قاضی دمشق همین بود. آن چه را شنیده بودند، باور نمی‌کردند. می‌پنداشتند دروغ می‌گویم یا دیوانه‌ام. می‌گفتند: «اگر به وقت نماز در صحن و شبستان مسجد جامع، خطاب به نمازگزاران بگویی که آنچه را ادعا کرده‌ای، دروغ است و درصدد عوام فریبی بوده‌ای، کارت به بغداد و سیاهچال نمی‌کشد و رها خواهی شد.» مشکل کسانی که پیامبر را مجنون می‌پنداشتند، همین بود. اگر معجزه نشان می‌داد، می‌گفتند جادوست. تو هم کنجکاوی بدانی که چرا گفته‌اند ادعای معجزه کرده‌ام. برایت می‌گویم که چه اتفاقی افتاد. این با خودت که باور کنی یا باور نکنی. کسی ممکن است بگوید تو برایم کلوچه‌ای نیاورده ای و من آن را نخوردم. اما تو باور داری که کلوچه‌ای آوردی و من پیش چشمانت آن را خوردم. تو با من و امام نبودی و ندیدی که چه شد. کاری از دست من بر نمی‌آید. جز نقل آن ماجرا. اگر مرا راستگو بدانی، راحت‌تر خواهی پذیرفت و به نور و حقیقتی که دنبالش می‌گردی، هدایت خواهی شد. یکی به مکه آمد و تا پیامبر را دید گفت: «این مرد دروغ نمی‌گوید.» بی درنگ ایمان آورد. دیدن چهره ی آن حضرت برای او کافی بود. یکی هم مثل عموی پیامبر، نه تنها ایمان نیاورد که از دشمنانش بود. شاید تو هم اگر امام را مثل من از نزدیک دیده بودی، در لحظه‌ای پاسخ پرسش‌هایت را می یافتی! از دور صدای پای نگهبان آمد. ابن خالد ایستاد و به حالت التماس، انگشتان دو دستش را در هم گره کرد. ــ تو را به خدا تا نگهبان سر نرسیده است، در یک جمله به من بگو که چه اتفاقی افتاد؟ توضیحش بماند برای بعد! نور مشعل و صدای گام‌ها نزدیک می‌شد. ابراهیم آهسته و به سرعت گفت: «روزی ساعتی مانده به ظهر، در مقام رأس الحسین به نماز و دعا مشغول بودم و آهسته می‌گریستم. قرار بود بعد از نماز ظهر، به کاروانسرایی بروم و همراه کاروانی سفری چند روزه به حلب داشته باشم. ناگهان جوانی با وقار و زیبا به سراغم آمد و مرا با خود به کوفه و مدینه و مکه برد و بازگرداند. در این سفر، اعمال حج را انجام دادم. در عرفات، ابوالفتح و اُم جیران مرا دیدند و با من حرف زدند. باورشان نمی‌شد! مناسک حج را که انجام دادیم، همان جوان مرا در لحظه‌ای به مقام رأس الحسین بازگرداند. سفر من فقط پنج روز طول کشیده بود. آن جوان خواست خداحافظی کند و برود که به مقدسات قسمش دادم خودش را معرفی کند. او گفت: «من امام تو، محمد بن علی، ابن الرضا هستم!» ابراهیم نتوانست جلو گریه ی بلندش را بگیرد. ابن خالد جلو دهانش را گرفت. ــ فرصتی برای گریه نیست! ابراهیم آرام گرفت. ــ امام همان طور که آمده بود، رفت. نماز شکری خواندم و بسیار گریستم. آنچه اتفاق افتاده بود، برایم باور کردنی نبود! آرزو می‌کردم کاش می‌توانستم همیشه کنار امامم بمانم و از او جدا نشوم! نمی‌دانستم چرا مورد لطف امامم قرار گرفته‌ام! به دکانم رفتم. شعبان و طارق از دیدنم تعجب کردند. طارق گفت: «زود بازگشته‌اید!» شعبان پرسید: «چرا این قدر شادمان و برافروخته‌ای؟» چیزی که باعث تعجب آن ها شد، این بود که سرم را تراشیده بودم. چه گونه می‌توانستم بگویم که سرم را در منا تراشیده‌ام؟ ابراهیم نفس عمیقی کشید و ساکت شد. نگهبان رسید و به ابن خالد گفت: «وقت تمام است.» ابن خالد خشکش زده بود نمی‌توانست نگاه از ابراهیم بردارد. نگهبان مشعل را به دیوار زد. پیش آمد و کلیدی را که به کمربندش آویزان بود، در قفل چرخاند و باز کرد. زنجیر ابراهیم از حلقه ی فلزی دیوار جدا شد. قفل را به زنجیر زد و بیرون رفت. نگهبان مشعل را برداشت و به ابن خالد گفت: «برویم.» ابراهیم مشتی از آب کوزه را به صورت ابن خالد پاشید. او از بهت بیرون آمد و پلک زد. نگهبان از پشت، دستی به شانه‌اش زد. ابن خالد پیش از رفتن، به زحمت دهان باز کرد و گفت: «جَلَّ الخالق! باورنکردنی است!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
روی سنگ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
☘ پروردگارا! از وسوسه هاى شیطان به تو پناه مى آورم. به تو پناه مى آوریم از این که چیزى از تو درخواست کنم که بدان آگاهى ندارم . ☘ پروردگارا! بر دانش من بیفزاى. سینه ام را برایم گشاده دار و کارم را بر من آسان گردان و گره از زبانم بگشاى تا سخنم را دریابند. 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۱: ابراهیم پاسخ داد: «می‌دانی که من از دمشق آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۲ : از سیاهچال که بالا آمد، بدون آن که به سراغ تمیمی برود، اسبش را از اسطبل گرفت و رفت. ماجرای بهت آوری شنیده بود. در راه انگار رهگذران دجله و فروشندگان و شرطه‌ها و گدایان را نمی‌دید. چه طور می‌توانست باور کند؟ ابراهیم را شناخته بود. کسی نبود که دروغ بگوید. برای چه باید چنان دروغی می‌گفت و آن همه سختی و مرارت را به جان می‌خرید؟ چند روز پیش، ابراهیم در یک قدمی مرگ بود. وصیت کرد که مرگش را به اطلاع خانواده‌اش برسانم. دل از دنیا شسته بود. هنوز هم سایه ی مرگ بالای سرش بود. او را از دمشق آورده بودند تا چنان سر به نیستش کنند که برای دیگران درس عبرتی شود. باورش نمی‌شد که در آن سیاهچال وحشت انگیز، به چنان رگه‌ای از طلای ناب رسیده باشد! باید ته و تویش را در می‌آورد! اگر آن سفر راست بود که بود، زندگی اش دگرگون می‌شد. خودش را به محمد بن علی می‌رساند و خاک درش را به مژگان می‌رُفت. سفری که باید شش ماه طول می‌کشید، پنج روزه به پایان رسیده بود. چند روز معطل مناسک حج شده بودند. وگرنه تمام آن سفر چند ساعتی بیشتر زمان نمی‌برد. اگر راست بود، به همان نوری دست می یافت که همیشه انتظارش را می‌کشید. اگر راست بود، همه ی پرسش‌ها و شبهه‌ها به پاسخ می‌رسید. چنان کرامتی که رنگی از معجزه داشت، کار امام حقیقی بود و از دیگرانی بر نمی‌آمد که ادعای امامت و جانشینی پیامبر را داشتند. در دکان، روی صندوق نشست و به کار کردن یاقوت و آنچه در اطرافش بود خیره شد. ساعتی به غروب مانده بود. مشتری‌هایی را که آمدند به یاقوت حواله داد. دوستانش آمدند و در فضای جلوی دکان روی نیمکت و جعبه‌های چوبی نشستند. صدای حرف و خنده‌شان بلند شد. گمان می‌کردند او نیست. وقتی یکیشان سر چرخاند و او را در آن حالت دید، تعجب کرد. همه آمدند داخل دکان و دورش جمع شدند. ــ طوری شده است، ابن خالد؟ ــ این جایی و بیرون نمی‌آیی؟ ــ کشتی‌هایت غرق شده است؟ او به سر تکان دادن اکتفا کرد. به یاقوت نگاه کردند که قفسه‌ای را مرتب می‌کرد. یاقوت سرش را خاراند و حدس خودش را آهسته به زبان آورد. ــ فکر کنم ابراهیم مرده است. آن که سنش بیشتر بود و ته لهجه ی ترکی داشت پرسید: «کدام ابراهیم؟» ــ همان که او را با گاری آوردند و به زندان عسکریه بردند؛ همان که در قفس بود! ارباب هر روز به دیدنش می‌رفت. از او خوشش آمده بود. ــ همان که می‌گفتند ادعای پیامبری کرده است؟ ــ خودش است، اما ارباب گفت او آدم عاقلی است و ادعایی نکرده است. ابن خالد با نفس عمیقی به خود آمد و به یاقوت گفت: «ساکت باش و کارت را بکن!» به دوستانش گفت: «خوش آمدید!» هیچ نشاطی در صدایش نبود. ــ آن بیچاره مرد؟ ابن خالد سر تکان داد. ــ قرار است سر از تنش جدا کنند؟ عبدالملک زیات می‌خواهد او را به تنور خاردارش بیندازد و بسوزاند؟ ابن خالد توجهی نکرد. دوستانش رهایش کردند و بیرون رفتند. ــ شاید جادویش کرده است! خندیدند و این پا و آن‌ پا کردند و به دکان‌هایشان رفتند. ابن خالد این بار به پشتی تکیه کرد و به روزنه ی سقف خیره شد. یاقوت پرسید: «برایتان شربت درست کنم؟» ابن خالد بدون آن که نگاهش کند گفت: «فقط زبان به دهان بگیر! دیگر از ابراهیم با کسی حرف نزن! چرا هرچه را در دل داری، بالا می‌آوری؟ کسی مجبورت کرد حرف بزنی؟ اگر نمی خواهی سر و کارت به سیاهچال بیفتد، هر چه پرسیدند، بگو:به من چه؟ نمی‌دانم! فهمیدی؟» یاقوت چشم‌هایش را به علامت فهمیدن، گِرد کرد و سر جنباند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۲ : از سیاهچال که بالا آمد، بدون آن که به سرا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۳: ابن خالد آن شب را نتوانست راحت بخوابد. همسرش زود به خواب رفت، اما او در بسترش جا به جا می‌شد و فکر می‌کرد. انتظار روز را می‌کشید تا خودش را به ابراهیم برساند. می‌خواست بپرسد: «آن سفر را در خواب ندیده‌ای؟» شاید گوشه ی مقام رأس الحسین خواب او را در ربوده و با خود به سفر خیالی و اسرارآمیز برده است؟ یادش آمد که ابراهیم گفته بود سرش را تراشیده بوده است. یعنی در منا قربانی کرده و سرش را تراشیده بود؟ در خواب که نمی‌توانسته است سرش را بتراشد! ابراهیم با ابوالفتح در عرفات حرف زده بود. عجب ماجرای معجزه آسایی بود! اگر آن ماجرا راست بود که دوست داشت باور کند راست است، معنایش آن بود که محمد بن علی از راه دور از کارها و فکرهای پیروانش خبر دارد. این اهمیتش از آن سفر شگفت انگیز کمتر نبود. کسی که چنان توانایی‌های خدادادی داشت، می‌توانست از هر خطایی معصوم باشد و همه ی رازها را بداند. از این که امام چنان مقام بی‌مانندی داشت، هیجان زده شد و چشمانش به اشک نشست. به ابراهیم غبطه خورد که چنان سعادتی پیدا کرده بود که همسفر امامش شود! به او حق داد که با وجود چراغی که در قلب داشت در قعر ظلمت سیاهچال، دلش روشن باشد و با مولای مهربانش حرف بزند! ناگهان صدای اذان صبح به گوشش رسید. شب به سرعت گذشته بود. همسرش را برای نماز بیدار کرد و گیج و خواب آلود به حیاط رفت تا وضو بگیرد. آب را که به صورت زد، به کشف تازه‌ای رسید. باز از هیجان به خود لرزید. بین همه ی کسانی که ابراهیم را در قفس دیدند چرا من به این فکر افتادم که سر از این ماجرا درآورم؟ در حقیقت من ابراهیم را برای پاسخ به کنجکاوی‌ام برنگزیدم، بلکه برگزیده شده ام تا آنچه را اتفاق افتاده است بشنوم و شاهد بقیه ی این ماجرا باشم! دعوت شده‌ام تا شمع خاموش درونم را روشن کنند! بعد از نماز، اُم جنان گفت: «دیشب دوبار بیدار شدم و دیدم که تو همچنان بیداری و به سقف خیره نگاه می‌کنی! چه شده است؟ بدهکار شده‌ای؟ بلایی بر سر ابراهیم آمده است؟ به من بگو!» ابن خالد که دوست داشت در این باره با محرمی حرف بزند، ماجرا را برای همسرش تعریف کرد. ¤¤¤¤¤ شمع تازه‌ای را با شعله ی مشعل، روشن کرد و روی اشک‌های خشکیده ی شمع‌های قبلی ایستاند. نگهبان که رفت، پیشانی ابراهیم را بوسید و سطل را بیرون گذاشت. نشست. کلوچه و شیشه‌ای از دستمالی بیرون آورد و به او داد. ــ شربت عسل و گلاب است؛ حالت را جا می‌آورد! ابراهیم در شیشه را باز کرد و بویید. ــ به به! چند ماهی بود که بوی گلاب به دماغم نخورده بود! ممنونم. ــ همه‌اش را بنوش! شیشه را باید ببرم؛ دستور داروغه است! ابراهیم چند جرعه‌ای نوشید و لبخند زد. ــ سلام بر حسین! از دنیای بالا چه خبر؟ آن بالا خبری نیست. خبرها این جاست. دیشب نتوانستم بخوابم. آنچه گفتی هوش از سرم پراند و خواب از چشمانم ربود! به افسانه شبیه‌تر است تا واقعیت! صبح را ناچار تا ظهر خوابیدم. مشتاق‌تر از قبل لحظه شماری می‌کردم تا بیایم و ببینمت! شاید امام که تو را برای آن سفر برگزید، مرا هم برگزیده باشد تا این ماجرا را بشنوم و کمک کنم از این جا رها شوی! مرا دست کم نگیر! دوستان با نفوذی دارم، حتی در دربار. با عبدالملک زیات که وزیر معتصم است، هم شاگردی بودم. مدتی پیش او را در بازار دیدم؛ مرا به یاد آورد و حالم را پرسید. باید می‌دیدی با چه شکوه و جلالی آمده بود! ده‌ها نگهبان و خدمتکار همراهش بودند. قسمتی از بازار را برایش قرق کرده بودند. شیشه ای عطر زعفران به او دادم. نگهبانی آن را گرفت تا بررسی کند سمی در آن نباشد. عطر گرانی بود! بهایش را نداد. پشیمان شدم که عطر را نشانش دادم. حالا فکر می‌کنم کار خوبی کرده ام. شاید به دیدنش بروم و او بخواهد لطفم را جبران کند! ــ چه خوش خیالی، ابن خالد! به دستور او مرا به بغداد آورده و به سیاهچال انداخته‌اند. نمی‌خواسته است این ماجرا در دمشق بر سر زبان‌ها بیفتد. به بغدادم آورده است تا سر به نیستم کند. به صلاح نبوده است در دمشق کارم را بسازند! می‌ترسیده اند مردم کنجکاو شوند، از ماجرا سر درآورند و در نتیجه به شهرت و محبوبیت امام جواد افزوده شود. ــ اگر چنین بود، دستور می‌داد در راه گم و گورت کنند! برنامه ی دیگری دارند، خدا را چه دیدی؟ شاید او هم به راه راست هدایت شود! ــ گمان نمی‌کنم! هستند کسانی که حقیقت را می‌دانند، اما آن را قربانی قدرت و مقام می‌کنند! ــ شاید او از این گروه نباشد! مرد دانشمندی است! روزگاری از منتقدان حکومت بنی عباس بود. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄