eitaa logo
رو به راه... 👣
898 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
947 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به بهانه روز جهانی موزه! گشت‌ و گذاری در موزه ی حرم امام حسین (علیه السلام) این موزه در طبقه ی دوم بارگاه مطهر ایشان واقع شده و حاوی آثار تاریخی و اسلامی بسیار ارزشمندی است که عاشقان آن حضرت در طول تاریخ به آستان مقدس حسینی اهدا کرده‌اند. ‌  🪴 خانه ی هنر: «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
«گوشه ی ابروی توست منزل جانم» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۱: ــ وقتی مأمون به بغداد آمد، از او استقبال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۲: بنی عباس می‌گفتند: «موافقیم. بگذار ابن رضا در دربار سرگرم شود. بزرگ تر که شد و تحصیل کرد و به کمال رسید، آن گاه دخترت را به او بده.» مأمون می‌گفت: از یاد برده‌اید که علی بن موسی با دانشمندان مناظره می‌کرد و کسی را یارای مقابله با او نبود؟ علم او تحصیلی و مدرسه‌ای نبود، خدایی بود! مطمئنم که ابن الرّضا نیز چنین است. هر که را در میان شما دانشمندتر است، بگویید بیاید و با او مناظره کند. اگر پیروز شد، من تجدید نظر خواهم کرد، اما اگر ابن الرّضا او را مجاب کرد، دیگر کسی حق ندارد بر من خرده بگیرد!» ــ من هم جسته و گریخته چیزهایی درباره ی این مناظره شنیده ام، اما جزئیاتش را از یاد برده‌ام. ــ من در آن مجلس بودم. بنی عباس همه را جمع کرده بودند تا در برابر آن جمعیت، ثابت کنند که ابن الرّضا کودکی معمولی است و آنچه از کرامات و دانشش می‌گویند، ساخته و پرداخته ی ذهن شیعیان مدینه است. آن روزها « یحیی بن اکثم»، قاضی القضات بغداد بود و با مأمون نشست و برخاست داشت. مرد زشت رو و بدنامی است، اما از او دانشمندتر سراغ نداشتند. شاگردان فراوان داشت. همین ابن ابی داوود که اکنون قاضی‌القضات است، شاگرد او بود. به ابن اکثم برخورده بود که می‌خواستند او را با کودکی نه ساله به مناظره بنشانند. وقتی بنی عباس به او هدایایی دادند، ناچار پذیرفت. به او گفته بودند از ابن الرّضا سؤال سختی بپرسد که در همان قدم اول از پاسخ دربماند. یادم هست در آن مجلس، مأمون امام را کنار خود نشانده بود. نگاه صدها نفر از درباریان و صاحب منصبان و دانشمندان به او بود. مانند خورشیدی در صدر مجلس می‌درخشید. من کنار استادم ابو عمرو شیبانی گوشه‌ای ایستاده بودم. جایی برای نشستن گیرمان نیامده بود. با آن که به مقام امام ایمان داشتم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. می‌ترسیدم نیرنگی در کار کنند و به مقصودشان برسند! ابن اکثم با آن قد خمیده و ریش بلند و سفیدش پیش آمد و نتوانست به امام احترام نکند. مقابل ایشان نشست و به مأمون گفت: «یا امیر المؤمنین! اجازه می‌دهید از یادگار ولی عهد مرحومتان علی بن موسی که به عالم آل محمد مشهور بود، سؤالی بپرسم؟» مأمون گفت: «از خودش اجازه بگیر!» همه خندیدند. استادم بیخ گوشم گفت: «ببین و عبرت بگیر! وقتی دین و دانشت را به سلاطین بفروشی، نتیجه‌اش همین است که دستت می‌اندازند و مجبورت می‌کنند مقابل کودکی زانو بزنی و اجازه بگیری که مسئله‌ای بپرسی و همه به ریشت بخندند!» به او گفتم: «خواهید دید که ابن الرّضا کودکی عادی نیست!» امام با صدایی که هیچ اثری از اضطراب و تردید در آن نبود، گفت: «اجازه می‌دهم که آنچه می‌خواهی بپرسی!» کاش آنجا بودی! همهمه ای برخاست. همه با چهره‌های خندان به هم گفتند: «عجب کودک شجاعی است.» صداها که فرونشست، ابن اکثم به امام گفت: «فدایت شوم! چه می‌فرمایی درباره ی مُحرمی که حیوانی را می‌کشد؟ کفاره‌اش چیست؟» استادم بیخ گوشم گفت: «این از خدا بی‌خبر رحم ندارد! ببین از کودکی نابالغ چه سؤال سختی پرسید! یک بچه که شاید هنوز نماز نمی‌خواند، چه می‌داند که مُحرم کیست و کفاره چیست؟» مأمون اشاره کرد که همه ساکت شوند. بعد به امام گفت: «بفرمایید!» سکوت، مجلس را فرا گرفت. آنچه اتفاق افتاد، همه را به حیرت فرو برد. امام از ابن اکثم پرسید: آن حیوان را در حِل کشت یا در حرم؟ به کفاره‌اش آگاهی داشت یا نمی‌دانست؟ از روی عمد کشت یا از خطا؟ آن که کشت آزاد بود یا بنده؟ نابالغ بود یا بالغ؟ نخستین بار بود یا باز هم حیوانی را در حال احرام کشته بود؟ پرنده‌ای را کشت یا غیر پرنده را؟ حیوان کوچک بود یا بزرگ؟ از کشتن آن حیوان پشیمان شد یا اگر می‌توانست باز هم می‌کشت؟ در شب کشت یا در روز؟ در احرام عمره کشت یا در احرام حج؟» ــ ابن سکیت خندید، اما ابن خالد از هیجان فراوان به لبخندی بسنده کرد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔻 نسل جدید 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
شهید جمهور🌷 🍁 هنرڪده 🍁 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
2_144217444430833159.mp3
4.84M
🎧 در میانه‌ی میدان ای‌مرد؛ در میانه‌ی میدان چه‌ می‌کنی؟! در لابه‌لای جنگل و باران چه‌ می‌کنی؟! خواننده: «محمدرضا عجملو» 🎼 🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌷 «به من گفت روزی‌ که به عنوان سومین شهید محراب به شهادت رسیدم این تصویر مرا چاپ کن.» (امام جمعه ی تبریز) 📷 به نقل از «بهزاد پروین‌قدس» (عکاس) 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۲: بنی عباس می‌گفتند: «موافقیم. بگذار ابن رضا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۳: ــ جایت خالی بود، ابن خالد! مجلس را چنان سکوتی از حیرت فراگرفت که اگر زنبوری پرواز می‌کرد، صدای بال‌هایش را می‌شنیدی! باید قیافه ابن اکثم را می‌دیدی! رنگش پریده بود! باور نمی‌کرد که آن مسئله آن همه فروعات داشته باشد! هوش از سرش رفته بود! به لکنت افتاده بود! مأمون خندید و گفت: «چه شد جناب قاضی القضات؟» ابن اکثم سر به زیر انداخت. مأمون رو کرد به درباریان و گفت: «حالا فهمیدید که دانش اهل بیت خدایی است و صغیر و کبیر آن ها عالمانی غیر درس خوانده‌اند!» استادم که از حیرت و شگفتی سر تا پا می‌لرزید، صدا بلند کرد و گفت: «ممکن است بگویید تا ابن الرضا پاسخ هر یک از فروعاتی را بدهد که مطرح کرد؟» امام بدون آن که منتظر اشاره ی مأمون بماند، با فصاحت و بلاغت هرچه تمام تر کفاره ی هر یک از فروعات را گفت و همه بر او و خاندانش درود فرستادند. همان طور که فرعون، ساحران را برای مقابله با موسی جمع آورد تا به دست خود رسوا شود، بنی عباس هم به دست خود، جایگاه الهی امام را برای همگان به نمایش درآوردند و به لرزه درآمدند. دیگر بنی عباس با مأمون مخالفت نکردند. مأمون عروسی باشکوهی گرفت و دخترش ام فضل را به عقد امام درآورد. ــ شما هم دعوت بودید؟ ــ استادم عبدالملک اصمعی را دعوت کرده بودند. راضی اش کردم مرا با خود ببرد. متقاعد کردن دربانان و نگهبانان برای راه دادن من کار آسانی نبود. اما اصمعی با زبان چرب و نرمی که داشت، از پسش برآمد. این جشن در بزرگ‌ترین سرسرای کاخ‌های کرخ، همان که میان دریاچه‌ای است، برگزار شد. این سرسرا مشرف به باغی بزرگ با آب نماهایی از سنگ یشم و مرمر است. سیصد کنیز با لباس‌هایی رنگارنگ از دیبا پذیرایی می‌کردند. گفتند بیش از صد نوع غذا طبخ کرده بودند. بوی مشک و عنبر با عطر غذاها در هم آمیخته بود. انواعی از بخور معطر را در جام‌هایی از نقره دور مجلس می‌چرخاندند. انگار مأمون خواسته بود قدرت نمایی کند و بهشت را به یاد همه بیاورد! حواس من به امام بود که از نگاه کردن به کنیزان و زنان بزک کرده ی درباری پرهیز می‌کرد و در آن مجلس پر از تکبر و چاپلوسی و گناه و ریخت و پاش و اسراف، معذب بود. شاید در اندیشه ی فقرای بغداد یا زندانیان سیاهچال بود که سهمی از آن همه اطعمه و اشربه نداشتند. شنیدم که مأمون از بی‌توجهی امام به جاذبه‌های آن مجلس عصبانی بوده است. نوازنده‌ای به نام مخارق که از شاگردان ابراهیم موصلی بوده است، برای خوشایند مأمون به او می‌گوید: «گویی داماد نوجوان شما در این مجلس با عظمت و در این فضای دل انگیز، احساس غربت می‌کند! اجازه می‌فرمایید با موسیقی و آوازم و با همراهی مغنیه‌هایم او را به طرب آورم و شادمان کنم؟» مأمون از این پیشنهاد استقبال می‌کند و می‌گوید: «اگر چنین کنی، صله ی شاهانه‌ای خواهی گرفت!» مخارق را دیدم که کمانچه‌اش را کوک کرد و رفت مقابل امام نشست. با اشاره ی او، کنیزان مغنیه با دف و قاشقک، بالای سرش ایستادند. امام به تندی اشاره کرد که بروند. اما مخارق توجهی نکرد و مغنیه‌ها که گوش به فرمان او بودند، مجبور شدند بمانند. مخارق که ریش سفید و بلندی داشت، شروع به نواختن و آواز خواندن کرد و مغنیه‌ها همراهی‌اش کردند. موسیقی و آواز مخارق و حرکات موزون مغنیه‌ها و صدای دف و قاشقک هایشان چنان طرب انگیز بود که همه را به جنبش درآورد و به گردشان جمع کرد. مأمون ایستاده نگاه می‌کرد و می‌خندید. چیزی نمانده بود که زن و مرد به رقص درآیند و پایکوبی کنند. ناگهان امام سر بلند کرد و به مخارق نهیب زد: «ای مردک ریش دراز، از خدا بترس!» همان لحظه کمانچه از دست مخارق افتاد و دستش آویزان ماند. سکوت، حکم فرما شد. بیچاره از وحشت فراوان، سازش را رها کرد و خود را عقب کشید و برخاست و با مغنیه‌هایش دور شد. شنیدم تا زنده بود دیگر نتوانست ساز به دست بگیرد و بنوازد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ضامنِ خادم اثر: «استاد حسن روح الأمین» 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
‏دختری از غزه نوشته بود: «وقتی سران عرب در حال رقص بر پیکر شهیدان ما بودند، تنها او در رویدادهای بین‌المللی صدای ما بود!» «حسین امیر عبدالهیان»🌷 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۳: ــ جایت خالی بود، ابن خالد! مجلس را چنان سک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۴: باور کن اگر امام ساکت می‌ماند، نوبت به رقص و می‌گساری هم می‌رسید. می‌خواستند قبح گناه را قدم به قدم بشکنند و بگویند وقتی اهل بیت مخالفتی نمی‌کنند، بهتر است دیگران هم ساکت بمانند. به نظرم غیر از امام، کسی نمی‌توانست تحت تأثیر آن جشن باشکوه قرار نگیرد و بانگ برآورد. ابهت آن مجلس و حضور مقامات عالی رتبه و دانشمندان و چهره‌های برجسته و کنیزان زیبارو، چنان مرا گرفته بود که سعی می‌کردم دست از پا خطا نکنم و حرکتی نا به جا از من سر نزند. هرگز جرأت نمی‌کردم که مانند امام بتوانم در مقابل پادشاهِ نیمی از جهان، به اعتراض فریاد برآورم و جلو آن برنامه ی مزدورانه را بگیرم! کودکی نه ساله چنین کرد. جشن دامادی‌اش بود، اما او به وظیفه ی الهی‌اش می‌اندیشید. خدا در نظرش چنان بزرگ بود که چیزی را جز او نمی‌دید! مؤمن واقعی کسی است که بتواند در حساس‌ترین لحظه در برابر فرمانروایان سرکش بایستد و آنچه را حق است بر زبان بیاورد. کجا می‌شود امام را مقایسه کرد با قضات و دانشمندانی مزدور که در آن ضیافت افسانه‌ای، گوش به موسیقی سپرده بودند و از هر خوردنی و نوشیدنی که دور می‌چرخاندند، شکمشان را می‌انباشتند و نگاهشان به کنیزان و غلامان نوجوان بود! تنها اندیشه و آرزوی آنها این بود که نگاه مأمون لحظه‌ای متوجهشان شود تا بتوانند همراه با کرنش و تعظیم، مراتب خاکساری و بندگی را نثار خداوندگارشان کنند! ــ کاش بودم و قیافه مأمون را می‌دیدم که هرچه رشته بود، پنبه شد! کار انسان به کجا می‌کشد که این نشانه‌ها را می‌بیند و باز دست از لجاجت و گمراهی نمی‌کشد؟ ــ پدرش هارون هم همین طور بود. زمانی که موسی بن جعفر را در همین شهر زندانی کرده بود، برایش خبر آوردند که آن حضرت شب و روز را به عبادت می‌گذراند و با خدای خودش خلوت و سوز و گدازی دارد. دستور داد مغنیه‌ای زیبا رو و همه فن حریف را به سراغش بفرستند تا او را با رقص و آوازش سرگرم کند و از عبادت باز دارد. پس از چند روز که سراغ مغنیه را گرفت، به او گفتند که توبه کرده و مشغول عبادت شده است. هارون او را طلبید و گفت: «قرار بود زندانی را به دنیا متمایل سازی، نه آن که خودت ترک دنیا کنی!» زن گفت: «هر ناز و کرشمه‌ای که می‌دانستم به کار زدم، اما او به من توجهی نشان نداد و همچنان مشغول عبادت بود.» به او گفتم: «سرورم من سراپا در خدمت شما هستم چرا به من بی‌توجهید؟» گفت: «پس خوب نگاه کن که با بودن این‌ها چه نیازی به تو دارم! ناگهان خود را در باغی چون بهشت دیدم که ده‌ها کنیز که زیباتر از آن ها ندیده بودم، به دور زندانی می‌گشتند و خدمتگزاری می‌کردند. با دیدن این صحنه فهمیدم که او از اولیای الهی است و من عمرم را در گناه و بطالت گذرانده‌ام. بنابراین توبه کردم و مشغول عبادت شدم.» فکر می‌کنی هارون از شنیدن این ماجرا متنبه شد و امام را از زندان رها کرد؟ نه! او امام را می‌شناخت، اما نمی‌توانست دل از حکومت بکند. از هارون نقل می‌کنند که گفته است: «ملک عقیم است! حتی اگر فرزندم بخواهد آن را از من بگیرد، نابودش خواهم کرد!» به همان علت که نمرود و فرعون با ابراهیم و موسی سر ناسازگاری داشتند و به همان سبب که ابوجهل و ابولهب و ابوسفیان با پیامبر دشمنی می‌کردند. بنی امیه و بنی عباس و از جمله هارون و مأمون و معتصم نیز نمی‌توانند دل از جاذبه‌های دنیا ببرند و تسلیم حق شوند و حکومت را به اهلش واگذارند. فکر می‌کنی مأمون با دیدن ماجرای مخارق، چشم دلش باز شد و به راه آمد؟ نهیب امام را و فلج شدن دست مخارق را همه در آن لحظه شنیدند و دیدند. شنیدم روز بعد طبیبی که از شاگردان بختیشوع بوده است به دستور مأمون مخارق را معاینه کرده و گفته بود که او از هیجان فراوان دچار سکته‌ای خفیف شده و دستش از کار افتاده است. ــ می‌خواهند ننگ را با رنگ پاک کنند! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄