eitaa logo
رو به راه... 👣
913 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
941 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۰ : به هر حال آن پنج روز شیرین هم به شیرینی تمام سپری شد و حالا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۱ : روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودیم و بدون این که متوجه شویم بهارِ سال ۶۲ هم به آرامی از کنارمان گذشته بود و نوید تابستانی گرم را زمزمه می کرد. آری عملیات «والفجر۱» هم به پایان رسیده بود و عده‌ای دیگر از عاشقان، از بهشت زمین به سوی بهشت آسمان پرواز کرده بودند. به هر حال این هم کوچِ بهاری آن ها بود و سرنوشت چنین رقم خورده بود. دیگر وارد اولین روزهای تابستان شده بودیم و کمی هم تب و تاب عملیات خوابیده بود و بگی نگی گرمای سوزانِ جنوب، رمق هر دو طرف جنگ را گرفته بود. اکثر بچه‌ها به رسم پیشین، بعد از عملیات های بزرگ به مرخصی می رفتند و آب و هوایی عوض می‌کردند و دوباره به جبهه برمی گشتند. البته خدا می داند که نه از باب دلتنگی و خستگی می رفتند، نه، هرچه بود احساس وظیفه بود و بس. بعضی ها برای تشییع جنازه ی دوستانشان به شهرهایشان می‌رفتند و پس از تدفین آن ها نیز با عزمی جزم تر از گذشته، بر می گشتند و آماده ی مبارزه می شدند. البته در این میان، هستند آدم های عجیبی که حدود ۲ سال است که در جبهه مانده اند و حتی یک بار هم به منزلشان نرفته اند و متعکف جبهه شده‌اند. البته این ها اگرچه نمی روند، اما از باب وظیفه، نامه پراکنی بسیاری دارند! دائماً مشغول نوشتن نامه و شرح حال خود و اطرافیان هستند. راستی گفتم نامه، عموجلال هم در این چند ماهه، چندین بار برایم نامه فرستاده و مرا از اوضاع شرکت باخبر کرده و من هم چند باری جواب نامه هایش را داده ام و مطالبی را برایش فرستاده ام. راستی حالا که دارم این خاطرات را می نویسم، نامه ی اخیر عموجلال به دستم رسیده که البته و صد البته که با تمام نامه های قبلی فرق می کند؛ نامه ای که حالا شده است یک امتحان بزرگ الهی برای من! آری عموجلال نوشته که اخیراً نامه ای از الهه به دستش رسیده که چون به اسم من بوده، آن را ضمیمه ی نامه ی خود کرده و برایم فرستاده است! بله نامه ی الهه بود. نامه ای زیبا که با کلماتی زیبا و با کارتِ تبریکی زیباتر آذین بسته شده بود و به قول او به سوی دیار عشق و عاشقی،(ایران) فرستاده شده بود. آری دستخط الهه بود. اگرچه خیلی زشت نوشته شده بود ولی باز هم به راحتی می توانستم تشخیص دهم که نگارنده ی نامه حتماً خود الهه بوده است! پس از آن که نامه اش را به نام خدای عشق آغاز کرده بود و بعد از معذرت خواهی فراوان (با آن الفاظ سحرکننده ی خود) از آنچه که بر سر من آورده بود، شرح حالی هم از اوضاع خود و خانواده اش نوشته بود و با کلام بی کلامی، تقاضای کمک و مساعدت کرده بود. آری نوشته بود بعد از آن که به خاطر یک بی احتیاطی و مستیِ آن مایکل خانِ مرحوم، دچار تصادفی شدید شده بود، اگرچه جان سالم به در برده بود، اما ماندنش هم کمتر از رفتن نبود. او قطع نخاع شده بود و چندین ماه بدون حرکت روی تخت بیمارستان افتاده بوده است. البته به قول او، حالا با کمک پول های پدرش و مهارت دکتر های آلمانی تا حدودی بهبود یافته بود و حداقل قادر است بسیاری از کارهای خودش را خودش انجام دهد اگرچه از روی چرخ ویلچر. البته ابراز امیدواری کرده بود که دکترها گفته اند اگر چند وقت دیگر درمان را ادامه دهد، خواهد توانست از روی ویلچر هم بلند شود و به زندگی عادی خود بپردازد. و البته و صد البته که حالا دیگر توان پدرش، یارای این ولخرجی ها را نکرده و چاره‌ای جز این که از من طلب کمک بکند برایشان نمانده است! او نوشته بود حاضر است با تمام وجود جبران کند! نوشته بود هنوز هر دو جوان هستیم، بیست و پنج سال و بیست و شش سال که سنّی نیست و تازه اولِ راه عشق و عاشقی است. نوشته بود حاضر است دست در دست من یک زندگی آرام و عاشقانه را آغاز کند و حاضر است برای لحظه لحظه ی آن روزهای سختِ گذشته از من معذرت خواهی کند و به جای آن، ساغرِ مرا از جام عشق، دوچندان لبریز کند. او نوشته بود که من نخواهم توانست او را از یاد ببرم و حق هم ندارم که چنین کنم! و در پایان نوشته بود که «خودت روی قلبت خالکوبی کرده ای که عشق من فقط الهه!» پس حالا به این حرفت عمل کن و بیا و مرا دریاب. آری نوشته بود و با نوشتنش لگام از دهانِ نفس سرکش و زمین خورده ی من برداشته بود و دوباره او را سرکش و گستاخ کرده بود و در مقابل فطرتی پاک، «هَل مِن مبارز» می طلبید. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
انسانها را با ظاهرشان قضاوت نکنید. ممکن است یک قلب ثروتمند در زیر یک کت کهنه پنهان باشد. 🎨 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
اصفهان مهد صنایع دستی ایران و یکی از مشهورترین شهرهای جهانی صنایع دستی، به عنوان اولین شهر ایرانی ثبت شده در فهرست جهانی شهرهای صنایع دستی در سال ۱۳۹۵ می‌باشد که بیش از ۱۳۰ نوع صنایع دستی و رشته ی مختلف آن مانند میناکاری، فیروزه‌کوبی، زری‌بافی، مخمل‌بافی، سماورسازی، قلم‌کاری، سفالگری، منبت‌کاری و… ثبت گردیده است. در این شهر علاوه بر تولید انواع صنایع دستی، آموزشگاه ‌ها و دانشگاه ‌های متعددی به آموزش ساخت این صنایع دستی و هنرهای مختلف می‌پردازند. 🔷 هـنـرڪده ✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾🔸 ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾✾🔸
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۱ : روزهای سختی را پشت سر گذاشته بودیم و بدون این که متوجه شویم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۲ : قصه ی مقابله ی عشق زمینی بود و عشق آسمانی. این دو عشق با هم گلاویز شده بودند و جنگی طاقت فرسا در درونم شعله ور شده بود. ناخودآگاه کلمات آهنگینِ نامه اش در مقابل ذهنم رژه می رفتند و مرا به خود فرا می خواندند. الهه ی من، تمام خاطرات آن روزهای عجیب در ذهنم می پیچید و قدرتِ فکر کردن را از من گرفته بود. خدایا چه کنم!؟ شعله ای بود که هر آن ممکن بود خرمن وجودم را به آتش بکشد و وجودم را به تلّی از خاکستر تبدیل کند. خدایا کمکم کن! چند روزی بود که با این افکار کلنجار می رفتم و خسته شده بودم. شیطان به کمک نفس امّاره، هزاران دلیل و برهان را گِرد هم جمع کرده بود و مرا به رفتن تشویق می کرد: «باید بروم، انسانیت چنین حکم می کند. ادامه ی زندگیِ یک انسان، به رفتن من بستگی دارد، پس باید رفت؛ اگر با نرفتنت او روحیه اش ضعیف شود و از این عملِ سخت بیرون نیاید، چه گونه می خواهی جواب وجدانت را بدهی؟ خُب اگر قبلاً نمی دانستی، ولی الآن که خوب می دانی که هر انسانی می تواند در زندگیش اشتباه کند، پس باید این فرصت را به او بدهی و او را یاری کنی. او اشتباه کرده است و حالا پشیمان است. پس وظیفه ی توست که او را کمک کنی.» این افکار و جملات، دلایلی بود که نفس امّاره، مُدام در سلول های خاکستری مغزم نجوا می کرد و قدرت ماندن را از من گرفته بود و گویی تا حدودی هم موفق شده بود! کم کم داشتم به رفتن فکر می کردم، حالا دیگر تصمیم نهایی ام را نیز گرفته بودم که برگردم. با خودم می گفتم که اگر فردا با مرخصی ام موافقت شود، شاید این آخرین باری باشد که در دوکوهه هستم. به هر حال خدا را شکر که خوب و بد تقدیر و سرنوشت، در دستانِ خالقی کریم است که گاهی، نه تنها بندگانِ ناشکرش را رها نمی کند بلکه در گرداب نفسانیت نیز او را به خود وانمی گذارد و دست او را به مهربانی و رأفت می گیرد و نجات می دهد. به هر حال چیزی نمانده بود که در این گرداب، غرق شوم و دست از پا خطا کنم که باز این حاج عبدالله بود که به فریادم رسید و بیدارم کرد. همان شب او را با چهره ای نگران در خواب دیدم که به من زُل زده بود و با زبان بی زبانی از من می خواست که او را ناامید نکنم. گویا حسابی از دستم دلخور شده بود! احساس می کردم که اگر با همین دلخوری مرا ترک کند، دوباره دچار همان سرنوشت نامعلومی می شوم که شب تصادف گرفتار آن شدم. دوباره برزخ و آتش و قبر. حالا دیگر یقین کرده بودم که تمام حرکاتم و حتی افکارم نیز در محضر خداوند نمایان است و حتی بندگان صالح او نیز به آن ها شاهدند. از ترسِ نگاه های حاج عبدالله و ترس قبر و فشار قبر، در حالی که عرقِ سردی تمام پیشانیم را فرا گرفته بود، سراسیمه از خواب بیدار شدم. حالا دیگر با قلبی پر از یقین، تصمیم گرفتم که حاج عبدالله را ناامید نکنم. از جایم بلند شدم و آن شب تا صبح بیدار ماندم. آن شبِ بزرگ تا صبح با خدای خود خلوت کردم و دردهای دلم را برایش بازگو کردم و گویی او هم پاسخ مرا، با نوری آسمانی که در قلبم افروخته شده بود، داده بود و خدا را شکر که حالا دیگر ذّره ای هم از محبت آن عشقِ دروغینِ زمینی، در دلم نمانده بود و هر چه بود یقین بود و یقین. جواب نامه ی عموجلال که در حقیقت جواب نامه ی الهه بود را در یکی از همان نامه های زیبای پلنگیِ جبهه ای نوشتم و فرستادم. نامه هایی زیبا که جملاتی زیباتر آن را مزین کرده بود. روی اکثر نامه ها این جملات به چشم می خورد: «جانم فدای یک لحظه ی عمرت ای امام» و یک جمله ی معروفی از امام که فرموده بود: «من از دور، دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است، می بوسم و بر این بوسه افتخار می کنم.» چه جمله ی زیبایی! جمله ای که تا آخرین رگ و ریشه ی وجود انسان رسوخ می کرد و قلب های متزلزل را در این طوفان سهمگینِ شک، به ساحل یقین نزدیک می کرد. جواب نامه ی الهه را دادم. برایش نوشتم و آن هم فقط یک جمله: «جانم فدای یک نفست ای امام!» به عموجلال هم سفارش کردم که عین همین نامه را با همین صورت و با همین دستخط به نشانی الهه بفرستد و شرح حال مختصری هم از من برایش بنویسد که او هم خیالش راحت شود که این مجتبی دیگر آن مجتبای الهه نیست و حالا دیگر حاضر نیست فریبِ چنین کلماتی را بخورد و عیش و نوشِ خاکیان را حواله ی خود آن ها می کند و بس! ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
13.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 «باخانواده و بی‌خانواده» 🎞 فیلم کوتاه 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
42.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖌 با (رنگ اکرلیک) «درخت زمستانی» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۲ : قصه ی مقابله ی عشق زمینی بود و عشق آسمانی. این دو عشق با هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۳ : تابستان گرم از راه رسیده بود و آفتاب سوزان، همچنان آتش می بارید و آتش می زد. هوا به قدری گرم شده بود که با عرقگیر هم به زور می شد تردّد کرد چه برسد به منِ بیچاره که با آن بلوز یقه اسکیِ کذایی! حقیقتاً نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود، آن هم در گرمای آشپزخانه ی دوکوهه. با خودم می گفتم در جهنم هم اگر فقط همین عذاب گرما باشد برای منِ بیچاره کفایت می کند. اما آنچه که بیشتر از همه مرا آزار می داد نگاه‌های سنگین بچه ها بود. دیگر بیش از حد شک کرده بودند و مصرّانه می خواستند که از ته و توی قضیه سر در بیاورند. شرایطی فراهم شده بود که دیگر از آن می ترسیدم که یکی از بچه ها به خود اجازه دهد و به عنوان شوخی هم شده، یک شب در خواب این بلوز را از تنم در بیاورد. باید به فکر چاره ای می افتادم. بهترین راه، انتقالی گرفتن بود که با یک تیر، دو نشان را می‌زدم! هم از گرمای آشپزخانه خلاص می شدم و هم وارد یک جمع جدیدی می شدم و تا حدودی هم از دست این رفقای صمیمی خلاص می شدم. خُب در جای جدید هم تا بیاییم و آشنا بشویم، تابستان گذشته و مسئله ی یقه اسکی پوشیدن من هم عادی خواهد شد. به هرحال بهترین کار همین بود که انجام دادم؛ به اصرار زیاد، انتقالی گرفتم و وارد لشکر دیگری شدم. با بدرقه ی به یادماندنی بچه ها، جمع صمیمی آنها را ترک کردم و به جمع بچه های گردان پیوستم. در گردان جدید یک پیاده‌نظام عادی شدم. کم کم به کمک بچه ها، کار با اسلحه را نیز فرا گرفتم و حالا دیگر یک تک تیرانداز ماهر شده بودم. در بین تمام بچه های باصفای گردان با پسری به نام «سید میثم» بیشتر گرم گرفته بودم. هم سن و سال خودم بود و بچه ی شهریارِ تهران. اکثر اوقات در کنار هم بودیم و چیزهای زیادی هم از او یاد گرفتم. الحقّ و الانصاف خیلی بچه ی باصفا و با معنویتی بود. شب ها که برای نماز شب بلند می شد، از سوزِ دعای نیمه شبِ او من هم شرمنده می شدم و مجبور می شدم پا به پای او بیدار بمانم. البته خدا را شکر که این هم توفیقی بود از توفیقات الهی، هرچند توفیق اجباری! شب های اول، کمی سخت بود ولی بعداً راحت شده بود و با کمال میل به درگاه خدا می رفتم. چه شب های خاطره انگیزی! به هرحال، شب ها و روزهای گرم تابستان هم هر جور که بود می گذشت و لحظات خوبی را در لشکر سپری می کردیم که روزی در صبحگاه عمومی، فرمانده لشکر یعنی «حاج همت»، از بچه ها خواست که آمادگی خود را بالا ببرند و آماده ی عملیات شوند. من یک حاج همت می‌گویم و شما هم یک چیزی می شنوید. اما حقیقت چیز دیگری بود و تا او را از نزدیک نمی دیدی و اخلاص او را نمی‌دیدی، نمی‌توانستی به قلّه ی بلندِ شخصیت او پی ببری. چه آدم نازنینی! بعد از چشمان امام، چشمان دیگری را مثل چشمان او ندیده بودم. کم کم داشتم عاشقش می شدم. آرزو می کردم که روزی از نزدیک با او بنشینم و دست در دست او، حرف های دلم را به او بگویم. احساس می کردم این مرد آسمانی می تواند گره های کور معنوی مرا بگشاید. به هر حال، بعد از صحبت‌های او، فردای آن روز به کوه های رو به روی دوکوهه نقل مکان کردیم تا چند روز را در آن جا به تمرین و آموزش نظامی، بپردازیم و آمادگی رزمی خودمان را بالاتر ببریم. چند هفته ای را در آن کوه ها مستقر بودیم و سخت مشغول تمرین های نظامی. ولی خبری از عملیات نبود. بچه ها برای رسیدن عملیات لحظه‌ شماری می‌کردند. بالأخره لحظه ی موعود رسید و ظاهراً عملیات در غرب کشور انجام می شد. اواخر مهرماه، عملیات.... با رمز «یا الله»، آغاز شد و الحمدالله با موفقیت به پایان رسید. بعد از مدتی دوباره به دو کوهه برگشتیم. در حالی که عده‌ای از بچه ها به شهادت رسیده بودند و عده‌ای هم زخمی و به عقب منتقل شده بودند. به هر حال من و سید میثم هنوز در کنار هم بودیم و روزها را در دوکوهه سپری می کردیم. چه روز خاطره انگیزی بود آن روز که فرمانده لشکرمان، «حاج همت»، سرزده وارد اتاق ما شد و ناهار را مهمان ما بود. وقتی دست در دست او گذاشتم، آرامش عجیبی را در خود احساس می‌کردم، گویی داشتم با یک مرد آسمانی یا بهتر بگویم با یک فرشته ی آسمانی دست می‌دادم. نگاه عمیقش، هنوز فرمانروای قلعه ی قلبم است و لحظات با او بودن، برایم مثل یک رؤیای شیرین، ماندگار شده است و آرزوی بیشتر با او بودن، هنوز ذهنم را مشغول خود کرده است. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🔸اثر هنرمند: «فاطمه پاکروانان» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
✍ «ضخیم نویسی با خودکار» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 «ایجاد سایه روشن با رنگ های اصلی» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۳ : تابستان گرم از راه رسیده بود و آفتاب سوزان، همچنان آتش می ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۴ : پاییز برگ ریز تمام شده بود و زمستان سرد و خشک هم نفس های آخرش را طی می‌کرد. امروز، اولین روز اسفند سال ۱۳۶۲ است. درست یک سال و دو ماه است که در جبهه هستم و خودم هم باور نمی کنم که توانسته ام چنین مدتی را دوام بیاورم. به قول بچه‌ها، یواش یواش داشتم جزو قدیمی ها و بادمجان بمی های جبهه می شدم. به هر حال خدا را شکر که هنوز این جا هستم و در این فضای آکنده از عشق، نفس می کشم. حال و هوایم کاملاً عوض شده است. خودم هم دیگر آن مجتبای پارسالی را فراموش کرده ام و حالا دیگه واقعاً آدم دیگری شده‌ام. اصلاً به صورت خودکار رفتارم عوض شده و اگر تعریف از خود نباشد، بگی نگی کمی وضع اخلاقی و معنوی ام نیز بهتر شده است. خُب این هم از برکات و توفیقات اجباری این جاست. صحبت های امروز صبحِ حاج همت در مراسم صبحگاه، آن مقدار اَمّا و اِمّایی را هم که برایمان باقی مانده بود را از بین برد. آری درست حدس زده بودیم. آن همه رفت و آمد و سر و صدا و ادوات و مهمات، باید هم خبر مهمی در پی می داشت. بله، عملیات بزرگی در پیش رو داشتیم. امروز صبح، «حاج همت» نویدِ این عملیات بزرگ را به بچه ها داد و از بچه ها خواست که کم کم آماده ی این عملیات شوند. نمی دانید که چه غوغا و ولوله ای است این جا! باز هم شب های قبل از عملیات و همان مراسماتِ باصفا و معنوی بچه ها. به تعبیر من، بچه ها در این یکی دو شبِ قبل از عملیات با این اعمال معنوی خود، جاده ی منتهی به بهشت را صاف می کردند تا روز عملیات این مسیر را بی دغدغه طی کنند. حقیقت هم جز این نبود. این شب های عجیب، پر بود از راز و نیاز های آن چنانی بچه ها. دیگر بچه ها خودشان نبودند! یعنی نمی شد آن ها را زمینی و خاکی لقب داد؛ گویی فرشتگانی شده بودند که چند روزی را در زمین گرفتار شده اند و حالا خبر عروج خود را دریافت کرده اند و سر از پا نمی شناسند. بالأخره هم آن خبر نهایی رسید و فرمانده ی گردان، خبر داد که امشب شب آخری است که در دوکوهه هستیم و فردا به سمت منطقه ی عملیاتی حرکت خواهیم کرد. خدا می‌داند که این خبر با دل بچه ها چه می کرد و چه کرده بود! هر یک از بچه ها ابتدا به سر و وضع خود می رسیدند و خود را از هر نظر آماده ی عملیات می کردند. صف های طویلی که جلوی حمام ایجاد شده بود بیانگر همین موضوع بود. آری غسل آخر یا به تعبیری غسل شهادت. واقعاً وقتی تک تکِ بچه ها این غسل را انجام می دادند، گویی دیگر عوض می شدند و حالا دیگر در ابتدای جاده ی بهشت ایستاده اند و با احتیاطِ کامل، مواظبند که خدای نکرده لغزشی انجام ندهند که آن ها را از ادامه ی مسیر باز دارد. بعد از حمام و غسل شهادت، بچه ها لباس های نو و اتو کشیده ی خود را به تن می کردند و عطر می زدند و کم کم خود را آماده ی مراسم دسته جمعیِ شب عملیات می کردند. این مراسمِ دسته جمعی شب عملیات هم قصه ای است که شرح آن را هیچ قلم و کاغذی تا قیامِ قیامت نمی تواند به تصویر بکشد و حتی گوشه ای از واقعیت های آن را نیز بیان نخواهد کرد. چه لحظات و ساعات زیبایی! بچه ها در دل شب، همگی در حسینیه ی دوکوهه گِرد هم آمده بودند و دست در دست هم مناجات می کردند. چه مناجات هایی! چه بگویم که هرچه بگوییم کم گفته ام. مدّاح مجلس هم الحقّ و الانصاف، حق مطلب را خوب به جا می آورد و هر آنچه که بسیاری از ما در بیان حرف های دلمان با معبود، فراموش کرده بودیم و یا بلد نبودیم به این زیبایی بیان کنیم، بیان می‌کرد. خلاصه خیلی قشنگ مناجات می کرد. اگر اشتباه نکنم اسمش «سعید حدادیان» بود. به هر حال خدا خیرش دهد، مناجات بسیار زیبایی را اجرا کرد و دِقِّ دلی ما را هم خالی کرد. تازه فهمیدم که بچه ها حق دارند که به شوخی هم شده به این طور مداح ها می گویند«پیاز»! حقّاً که تعبیر به جایی هم هست. خودِ من که تجربه ی پیاز خُرد کردن های چند کیلویی را در آشپزخانه ی دوکوهه داشتم، تا به حال در عمرم این قدر اشک نریخته بودم که امشب گریه کردم. خلاصه خوش انصاف با آن نوحه ها و روضه های آتشینش تلافیِ همه ی گریه نکردن های بیست و شش ساله را درآورد و فکر کنم چند کیلویی ما را لاغر کرده باشد. با این وضع، تعبیر پیاز هم برای او کم بود؛ باید به او می گفتیم «شاه پیاز»! ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄