eitaa logo
رو به راه... 👣
899 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
923 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۲ : قصه ی مقابله ی عشق زمینی بود و عشق آسمانی. این دو عشق با هم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۳ : تابستان گرم از راه رسیده بود و آفتاب سوزان، همچنان آتش می بارید و آتش می زد. هوا به قدری گرم شده بود که با عرقگیر هم به زور می شد تردّد کرد چه برسد به منِ بیچاره که با آن بلوز یقه اسکیِ کذایی! حقیقتاً نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود، آن هم در گرمای آشپزخانه ی دوکوهه. با خودم می گفتم در جهنم هم اگر فقط همین عذاب گرما باشد برای منِ بیچاره کفایت می کند. اما آنچه که بیشتر از همه مرا آزار می داد نگاه‌های سنگین بچه ها بود. دیگر بیش از حد شک کرده بودند و مصرّانه می خواستند که از ته و توی قضیه سر در بیاورند. شرایطی فراهم شده بود که دیگر از آن می ترسیدم که یکی از بچه ها به خود اجازه دهد و به عنوان شوخی هم شده، یک شب در خواب این بلوز را از تنم در بیاورد. باید به فکر چاره ای می افتادم. بهترین راه، انتقالی گرفتن بود که با یک تیر، دو نشان را می‌زدم! هم از گرمای آشپزخانه خلاص می شدم و هم وارد یک جمع جدیدی می شدم و تا حدودی هم از دست این رفقای صمیمی خلاص می شدم. خُب در جای جدید هم تا بیاییم و آشنا بشویم، تابستان گذشته و مسئله ی یقه اسکی پوشیدن من هم عادی خواهد شد. به هرحال بهترین کار همین بود که انجام دادم؛ به اصرار زیاد، انتقالی گرفتم و وارد لشکر دیگری شدم. با بدرقه ی به یادماندنی بچه ها، جمع صمیمی آنها را ترک کردم و به جمع بچه های گردان پیوستم. در گردان جدید یک پیاده‌نظام عادی شدم. کم کم به کمک بچه ها، کار با اسلحه را نیز فرا گرفتم و حالا دیگر یک تک تیرانداز ماهر شده بودم. در بین تمام بچه های باصفای گردان با پسری به نام «سید میثم» بیشتر گرم گرفته بودم. هم سن و سال خودم بود و بچه ی شهریارِ تهران. اکثر اوقات در کنار هم بودیم و چیزهای زیادی هم از او یاد گرفتم. الحقّ و الانصاف خیلی بچه ی باصفا و با معنویتی بود. شب ها که برای نماز شب بلند می شد، از سوزِ دعای نیمه شبِ او من هم شرمنده می شدم و مجبور می شدم پا به پای او بیدار بمانم. البته خدا را شکر که این هم توفیقی بود از توفیقات الهی، هرچند توفیق اجباری! شب های اول، کمی سخت بود ولی بعداً راحت شده بود و با کمال میل به درگاه خدا می رفتم. چه شب های خاطره انگیزی! به هرحال، شب ها و روزهای گرم تابستان هم هر جور که بود می گذشت و لحظات خوبی را در لشکر سپری می کردیم که روزی در صبحگاه عمومی، فرمانده لشکر یعنی «حاج همت»، از بچه ها خواست که آمادگی خود را بالا ببرند و آماده ی عملیات شوند. من یک حاج همت می‌گویم و شما هم یک چیزی می شنوید. اما حقیقت چیز دیگری بود و تا او را از نزدیک نمی دیدی و اخلاص او را نمی‌دیدی، نمی‌توانستی به قلّه ی بلندِ شخصیت او پی ببری. چه آدم نازنینی! بعد از چشمان امام، چشمان دیگری را مثل چشمان او ندیده بودم. کم کم داشتم عاشقش می شدم. آرزو می کردم که روزی از نزدیک با او بنشینم و دست در دست او، حرف های دلم را به او بگویم. احساس می کردم این مرد آسمانی می تواند گره های کور معنوی مرا بگشاید. به هر حال، بعد از صحبت‌های او، فردای آن روز به کوه های رو به روی دوکوهه نقل مکان کردیم تا چند روز را در آن جا به تمرین و آموزش نظامی، بپردازیم و آمادگی رزمی خودمان را بالاتر ببریم. چند هفته ای را در آن کوه ها مستقر بودیم و سخت مشغول تمرین های نظامی. ولی خبری از عملیات نبود. بچه ها برای رسیدن عملیات لحظه‌ شماری می‌کردند. بالأخره لحظه ی موعود رسید و ظاهراً عملیات در غرب کشور انجام می شد. اواخر مهرماه، عملیات.... با رمز «یا الله»، آغاز شد و الحمدالله با موفقیت به پایان رسید. بعد از مدتی دوباره به دو کوهه برگشتیم. در حالی که عده‌ای از بچه ها به شهادت رسیده بودند و عده‌ای هم زخمی و به عقب منتقل شده بودند. به هر حال من و سید میثم هنوز در کنار هم بودیم و روزها را در دوکوهه سپری می کردیم. چه روز خاطره انگیزی بود آن روز که فرمانده لشکرمان، «حاج همت»، سرزده وارد اتاق ما شد و ناهار را مهمان ما بود. وقتی دست در دست او گذاشتم، آرامش عجیبی را در خود احساس می‌کردم، گویی داشتم با یک مرد آسمانی یا بهتر بگویم با یک فرشته ی آسمانی دست می‌دادم. نگاه عمیقش، هنوز فرمانروای قلعه ی قلبم است و لحظات با او بودن، برایم مثل یک رؤیای شیرین، ماندگار شده است و آرزوی بیشتر با او بودن، هنوز ذهنم را مشغول خود کرده است. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🔸اثر هنرمند: «فاطمه پاکروانان» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
✍ «ضخیم نویسی با خودکار» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 «ایجاد سایه روشن با رنگ های اصلی» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۳ : تابستان گرم از راه رسیده بود و آفتاب سوزان، همچنان آتش می ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۴ : پاییز برگ ریز تمام شده بود و زمستان سرد و خشک هم نفس های آخرش را طی می‌کرد. امروز، اولین روز اسفند سال ۱۳۶۲ است. درست یک سال و دو ماه است که در جبهه هستم و خودم هم باور نمی کنم که توانسته ام چنین مدتی را دوام بیاورم. به قول بچه‌ها، یواش یواش داشتم جزو قدیمی ها و بادمجان بمی های جبهه می شدم. به هر حال خدا را شکر که هنوز این جا هستم و در این فضای آکنده از عشق، نفس می کشم. حال و هوایم کاملاً عوض شده است. خودم هم دیگر آن مجتبای پارسالی را فراموش کرده ام و حالا دیگه واقعاً آدم دیگری شده‌ام. اصلاً به صورت خودکار رفتارم عوض شده و اگر تعریف از خود نباشد، بگی نگی کمی وضع اخلاقی و معنوی ام نیز بهتر شده است. خُب این هم از برکات و توفیقات اجباری این جاست. صحبت های امروز صبحِ حاج همت در مراسم صبحگاه، آن مقدار اَمّا و اِمّایی را هم که برایمان باقی مانده بود را از بین برد. آری درست حدس زده بودیم. آن همه رفت و آمد و سر و صدا و ادوات و مهمات، باید هم خبر مهمی در پی می داشت. بله، عملیات بزرگی در پیش رو داشتیم. امروز صبح، «حاج همت» نویدِ این عملیات بزرگ را به بچه ها داد و از بچه ها خواست که کم کم آماده ی این عملیات شوند. نمی دانید که چه غوغا و ولوله ای است این جا! باز هم شب های قبل از عملیات و همان مراسماتِ باصفا و معنوی بچه ها. به تعبیر من، بچه ها در این یکی دو شبِ قبل از عملیات با این اعمال معنوی خود، جاده ی منتهی به بهشت را صاف می کردند تا روز عملیات این مسیر را بی دغدغه طی کنند. حقیقت هم جز این نبود. این شب های عجیب، پر بود از راز و نیاز های آن چنانی بچه ها. دیگر بچه ها خودشان نبودند! یعنی نمی شد آن ها را زمینی و خاکی لقب داد؛ گویی فرشتگانی شده بودند که چند روزی را در زمین گرفتار شده اند و حالا خبر عروج خود را دریافت کرده اند و سر از پا نمی شناسند. بالأخره هم آن خبر نهایی رسید و فرمانده ی گردان، خبر داد که امشب شب آخری است که در دوکوهه هستیم و فردا به سمت منطقه ی عملیاتی حرکت خواهیم کرد. خدا می‌داند که این خبر با دل بچه ها چه می کرد و چه کرده بود! هر یک از بچه ها ابتدا به سر و وضع خود می رسیدند و خود را از هر نظر آماده ی عملیات می کردند. صف های طویلی که جلوی حمام ایجاد شده بود بیانگر همین موضوع بود. آری غسل آخر یا به تعبیری غسل شهادت. واقعاً وقتی تک تکِ بچه ها این غسل را انجام می دادند، گویی دیگر عوض می شدند و حالا دیگر در ابتدای جاده ی بهشت ایستاده اند و با احتیاطِ کامل، مواظبند که خدای نکرده لغزشی انجام ندهند که آن ها را از ادامه ی مسیر باز دارد. بعد از حمام و غسل شهادت، بچه ها لباس های نو و اتو کشیده ی خود را به تن می کردند و عطر می زدند و کم کم خود را آماده ی مراسم دسته جمعیِ شب عملیات می کردند. این مراسمِ دسته جمعی شب عملیات هم قصه ای است که شرح آن را هیچ قلم و کاغذی تا قیامِ قیامت نمی تواند به تصویر بکشد و حتی گوشه ای از واقعیت های آن را نیز بیان نخواهد کرد. چه لحظات و ساعات زیبایی! بچه ها در دل شب، همگی در حسینیه ی دوکوهه گِرد هم آمده بودند و دست در دست هم مناجات می کردند. چه مناجات هایی! چه بگویم که هرچه بگوییم کم گفته ام. مدّاح مجلس هم الحقّ و الانصاف، حق مطلب را خوب به جا می آورد و هر آنچه که بسیاری از ما در بیان حرف های دلمان با معبود، فراموش کرده بودیم و یا بلد نبودیم به این زیبایی بیان کنیم، بیان می‌کرد. خلاصه خیلی قشنگ مناجات می کرد. اگر اشتباه نکنم اسمش «سعید حدادیان» بود. به هر حال خدا خیرش دهد، مناجات بسیار زیبایی را اجرا کرد و دِقِّ دلی ما را هم خالی کرد. تازه فهمیدم که بچه ها حق دارند که به شوخی هم شده به این طور مداح ها می گویند«پیاز»! حقّاً که تعبیر به جایی هم هست. خودِ من که تجربه ی پیاز خُرد کردن های چند کیلویی را در آشپزخانه ی دوکوهه داشتم، تا به حال در عمرم این قدر اشک نریخته بودم که امشب گریه کردم. خلاصه خوش انصاف با آن نوحه ها و روضه های آتشینش تلافیِ همه ی گریه نکردن های بیست و شش ساله را درآورد و فکر کنم چند کیلویی ما را لاغر کرده باشد. با این وضع، تعبیر پیاز هم برای او کم بود؛ باید به او می گفتیم «شاه پیاز»! ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۴ : پاییز برگ ریز تمام شده بود و زمستان سرد و خشک هم نفس های آخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۵ : به هر حال آن مراسم معنوی به پایان رسید و حالا دیگر بچه ها به عنوان حلالیت و قول گرفتن، همدیگر را در آغوش گرفته بودند و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند. آشنا و غریبه هم مطرح نبود. تمام حسینیه گویی سالهاست که همدیگر را می شناسند و حالا می‌خواهند که از یکدیگر جدا شوند. چه منظره ی زیبایی شده بود! من که تا به حال چنین چیزی ندیده بودم، داشتم شاخ در می آوردم. البته شب های وداع بچه ها را قبلاً دیده بودم اما کوچک. ولی عملیات، خیلی گسترده بود که این همه نیرو یک جا جمع شده بودند و آماده ی عملیات می‌شدند. به هرحال نیمه شب به اتاق ها برگشتیم و حالا دیگر بچه ها در یک جمع های خودمانی تر دور هم جمع شده بودند و مراسم ویژه ی خود را انجام می دادند. چه مراسم قشنگی بود مراسم حنابندان! مقداری حنا را در یک کلاه کاسکت ریخته بودند و کمی هم گلاب و آب جوش و کمی هم چای برای رنگ گرفتن بهتر. حالا دیگر دست تک‌تکِ بچه‌ها را حنا می گذاشتند و لحظات شیرینی را با یکدیگر سپری می‌کردند. این جا هم وِل کُن شوخی و مزاح نبودند. یکی از بچه ها می گفت: «فلانی، تو که پاهایت مادرزادی این قدر بو می دهد باید حتماً پاهایت را هم حنا بگذاری. از من به تو نصیحت اگه حنا نگذاری، سرت کلاه بزرگی می‌رود. چرا که همه ی حوری های بهشتی از کنارت فرار می‌کنند و آن وقت، شبِ اولِ قبر را باید تنهایی سپری کنی.» خلاصه این مراسم، گویی تا صبح ادامه پیدا خواهد کرد، چرا که تازه مراسم جدید حلالیت طلبیدنِ خصوصی هم شروع شده بود. بچه ها دور هم جمع شده بودند و صادقانه از اشتباهات یا خدای نکرده غیبت ها و سوء تعبیرهای خود، شفاف و روشن معذرت خواهی می کردند و بعضاً تاوان آن را هم می پرداختند. هرکسی چیزی می گفت و من هم مجبور بودم که قضیه ی آن روز را تعریف کنم و حلالیت بطلبم. قضیه، قضیه ی شربتِ ریکا بود! بچه ها با شنیدن آن ابتدا کمی چشم غرّه رفتن و سپس حلالیت دادنشان را مشروط به یک جشن پتوی حسابی کردند که خُب من هم چاره ای نداشتم و خودم پتو را روی سرم کشیدم و یا علی. یک کتک مفصل نوش جان کردم تا یادم باشد دفعه ی بعد چه جوری حلالیت بطلبم! البته انصافاً قضیه ی شربت ریکا هم آن قدر دردسرساز نبود که مجازاتش هم این چنین باشد. قضیه این طوری بود که یک روز که بچه ها به مراسم کوهنوردی رفته بودند و تشنه ی تشنه به اردوگاه برگشته بودند، من برای این که ثوابی کرده باشم یک دیگِ بزرگِ چهار دسته ای را پر از آب یخ کرده بودم و برای بچه ها شربت آبلیمو درست کرده بودم. البته غافل از این که اشتباهی به جای آبلیمو، قوطیِ ریکا را در شربت خالی کرده بودم و البته خدا را شکر که زود فهمیدم و همه ی ریکا را خالی نکردم. ولی خُب بگی نگی همان مقدار هم کار خودش را کرده بود و آن روز تا غروب، صف دستشویی ها یا به قول بچه ها «کاخ سفید» جزو شلوغ ترین روزهای دوکوهه بود. خدا را شکر که این قضیه را هم گفتم و خودم را خلاص کردم. حالا دیگر این مراسم هم با خنده و مزاح و صمیمیت به پایان رسیده بود و بچه ها هر یک مشغول نماز شب و دعا و توسل شده بودند. خلاصه تا صبح به قول بچه ها «ترافیک هوایی» ایجاد شده بود و سیم های معنویت به آسمان وصل شده بود و البته گاهی هم خط روی خط می افتاد و بیشتر از این که خودت صفا کنی از صفای بچه های دیگر و گریه های آنها صفا می کردی. صبح شده بود و قرار حرکت ما برای ساعت ۵ بعد از ظهر بود. آن روز تا ظهر بچه ها به خوبی استراحت کردند و بعد از ظهر کم کم آماده ی حرکت می شدیم. غروب قبل از عملیات هم معروف شده بود به «غروب وصیت نامه». هر کسی را که می دیدی در گوشه ای نشسته و خودکار و کاغذی در دست گرفته و مشغول نوشتن وصیت نامه بود. من هم استثنا نبودم و وصیت نامه ام را نوشتم و حالا دیگر خیالم از هر بابت راحت است. داشتم دنبال سید میثم می گشتم که او را هم در گوشه‌ای از بیابانهای دوکوهه مشغول نوشتن وصیت‌نامه یافتم. جلو رفتم و کمی با او خلوت کردم. انگار حرف‌های نگفته و بغض‌های نترکیده، دست به دست هم داده بودند تا صحنه ای بیاد ماندنی را بیافرینند. به سید میثم گفتم اگر اجازه دهد می خواهم حرف هایی را با او بزنم که تا به حال به کسی نگفته ام و شاید هم دیگر نتوانم بگویم، ولی هر چه هست این حرف ها روی قلبم سنگینی می‌کند و هر طور شده باید بگویم. او هم با آن وقارِ مثال زدنی اش گفت: « اگر لایق اسرار شما باشم، حتماً با گوش جان می شنوم». ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💦 «بارانی شد» 🎤با صدای: «حسین حقیقی» و «امید روشن بین» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🏴
🔸اثر هنرمند: «علی بحرینی» 🖤 در شهادت حضرت زهرا (درود خداوند بر ایشان) ☘ هـنـرڪده ••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۵ : به هر حال آن مراسم معنوی به پایان رسید و حالا دیگر بچه ها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۶ : ــــ ببین سیدجان... خُب چند وقتی هست که من با تو آشنا شده ام و الحمدالله در این چند وقت، چیزهای زیادی از تو یاد گرفته ام و خدا را برای این نعمت، هزاران بار شکر می کنم. اما حالا که خدا این برادری را میان ما مقرّر کرده، چندتا خواسته دارم که اگر خدای نکرده اتفاقی برایم افتاد، از تو خواهش می کنم که حق برادری را به جا بیاوری و مرا از این عذاب وجدان خلاص کنی. ــــ ای بابا مجتبی جان! مثل این که چراغ سبز رو نشون دادندا، نه؟! داری حسابی نور بالا می زنی. با این حساب ما باید از شما خواهش کنیم که اون طرف دست ما رو بگیری و هوای ما رو داشته باشی. ــــ نه میثم جان، نقلِ این حرف ها نیست. من مشکلی دارم که اون مشکل، حسابی من رو گرفتار کرده و دست و پای عملیات رفتنم رو بسته و حسابی می ترسم که در این عملیات شرکت کنم. ــــ ای بابا این حرفا چیه که می زنی؟! حالا که این طوری شد زود بگو ببینم موضوع چیه؟! ــــ موضوع؟ خُب موضوع اینه که خودت هم می دونی این قضیه ی یقه اسکی پوشیدن من، سؤال بزرگی شده که ذهن همه ی بچه ها را به خودش مشغول کرده. ــــ آره درسته. من خودم هم خیلی دوست داشتم قضیه ی این یقه اسکی پوشیدنِ دائمی تو رو بدونم. حالا قضیه چی بوده؟! نذر داشتی؟ یا نه تبرّکی بوده؟! بالأخره ما که نفهمیدیم قضیه چی بوده؟! ــــ نه بابا، قضیه نذر و تبرک نیست. قضیه خراب تر از اون چیزیه که بتونی تصور کنی! پس حالا خوب گوش بده و خواهش می کنم که وقتی قضیه رو فهمیدی، فقط و فقط بین خودمون دو نفر بمونه تا بعد از عملیات. ــــ باشه قول می دم... هرچی تو بخوای. ــــ البته قضیه خیلی هم پیچیده نیست. من قبل از آمدنم به جبهه، خلاف آن چیزی که تا به حال تعریف کرده‌ام، آدم خلافی بودم و همه جور کاری هم کرده ام! عاشق دختری بودم به نام الهه که خُب جریانش مفصله، که هم جایش این جا نیست و هم حال معنوی تو را خراب می‌کند. اما حالا اگر اجازه بدی بلوزم را بالا می زنم که خودت تمام ماجرا را بفهمی و احتیاجی هم به تعریف کردن من نباشه. با شرمندگی تمام بلوزم را بالا زدم و سید میثم، در حالی که نزدیک بود چشمهایش از حدقه در بیاید و شاخ در بیاورد و از کنار من فرار کند، بنده ی خدا حسابی جا خورده بود و انگشت به دهان مانده بود. گویی در رفاقت با من حسابی ضرر کرده بود و احساس می کرد سرش کلاه بزرگی رفته است. اما به هر حال آنچه که برای من مهم بود، آن بود که سید میثم اصلاً به رویم نیاورد و با همان متانت قبلی گفت: «خُب! به هر حال هر کدام از ما اشتباهاتی در زندگیمان انجام داده ایم و هیچ کدام از ما نمی‌تواند ادعا کند که گناه و خطا نکرده. چرا که این فقط مخصوص معصومین (علیهم السلام) است و بس. پس این که چیز مهمی نیست. مهم آن است که شما الآن در این جا هستید و سرشار از معنویت. حالا هم پیراهنت را سریع بینداز و هر خواسته‌ای که داری بگو که با جان و دل خریدار آن هستم.» حرف های او قلبم را پر از آرامش و طمأنینه کرده بود. حالا دیگر احساس می کردم نفسم بهتر بالا و پایین می‌رود. گویی یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود و از شرّ عذاب وجدان این تصاویر لعنتی، خلاص شده بودم. رو کردم به سید میثم و گفتم: «خُب میثم جان؛ از این روحیه دادنت ممنونم. به قول شما از این قضایا گذشته. اما چیزی که مرا نگران می‌کند این است که می ترسم خدای نکرده، در این عملیات، تیرِ غیبی بیاید و به من بخورد و حالا یا شهید شوم که نمی شوم یا بدتر از آن، مجروح شوم که آن وقت... آن وقت من بیچاره می شوم. اگر من را برگردانند و بلوزم را در بیاورند، آن وقت آبرویم می ریزد و من از غصه خواهم مُرد. حالا از تو می خواهم که اگر کنار من بودی و دیدی من مجروح شدم یا هر بلایی سرم آمد، خودت مرا به عقب برگردانی و حتی المقدور نگذاری که بچه ها از این قضیه بویی ببرند.» ــــ باشه این که این قدر غصه خوردن نداره. تازه خیالت راحت باشه؛ اگه شهید بشی که هیچ دردسری نداره. چون که شهدا رو غسل نمی دن و با همان لباس خودشون دفن می‌کنند. اما اگر مجروح شدی، قول می دم که تا آن جا که از دستم برمی‌آد در کنارت بمونم و از این سرّ تو محافظت کنم. حالا دیگر خیالم کاملاً راحت شده بود و آسوده خاطر، آماده ی عملیات می شدم. البته وصیت نامه ام را نیز به سید میثم سپردم و از او خواستم که او هم دعا کند که شخصِ دیگری جز او، این بدن مرا نبیند و این عملیات هم به خیر بگذرد. (ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر ۶ /۱۲ /۱۳۶۲ دوکوهه «قطعه‌ای از بهشت»ــــ مجتبی صالحی) ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍎 (آبرنگ) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🍏
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ «هواخواه توام، جانا و می‌دانم که می‌دانی که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۶ : ــــ ببین سیدجان... خُب چند وقتی هست که من با تو آشنا شده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۷: به نام خدا و با سلام. حالا که این مطالب را می نویسم نمی دانم کسی پیدا خواهد شد که این دفتر را بخواند یا نه، که البته خیلی هم مهم نیست. مهم آن است که من وظیفه ی خودم را به خوبی انجام دهم. بله خواننده ی گرامی، من سید میثم هستم. شاید تعجب کنید و بگویید که ای بابا وسط یک نوشته ی شخصی، چه طور من وارد شده ام. اگر کمی صبر داشته باشید و داستان را ادامه بدهید، شما هم متوجه قضیه می شوید. ولی عجالتاً عرض می کنم که از باب وظیفه، چون مجتبی به من امر کرده بود، اطاعت امر کردم و این دفترچه ی خاطرات او را به پایان می رسانم پس شما هم با من همراه باشید. «یا علی» 🌿🌿 🌱 🌿🌿 نیم ساعت بعد از آخرین نوشته ی مجتبی، یعنی ساعت پنج بعد از ظهرِ روز ششم اسفند ماه ۶۲، پس از صحبت های روحانی لشکر «حاج آقا پروازی»، از زیر طاق نصرت قرآن که در دست ایشان بود، گذشتیم و از پادگان دوکوهه حرکت کردیم. بوی اسپند و گلاب و عطر بود که فضای اتوبوس ها را پر کرده بود. از دوکوهه خارج شدیم و به سمت پادگان منطقه ی عملیاتی حرکت کردیم. قبل از رسیدن به سه راهی جُفیر، سهمیه ی شکلات و بیسکویتمان را گرفتیم و چندین ساعت در راه بودیم. سکوت عجیبی در اتوبوس حکم فرما بود. اکثر بچه ها یا قرآن در دست گرفته بودند یا مفاتیح یا صحیفه ی سجادیه و مشغول راز و نیاز بودند. خُب ساعاتی بعد معلوم نبود که شاهین بلند پرواز شهادت، بر روی دوش کدام برادر خواهد نشست و چه کسی رهسپار کوی دوست می شود. در این میان، مجتبی هم که آرام کنارِ دست من نشسته بود، استثنا نبود. تسبیحی در دست و ذکری را زیر لب زمزمه می کرد. کنار پنجره نشسته بود و فقط به بیرون چشم دوخته بود. حال عجیبی داشت! احساس می کردم که الهاماتی به او می شود که گاهی تبسمی ملیح بر روی صورتش نقش می بست که نشان از رضایت و اطمینان قلبی او داشت. به هر حال ساعت دوازده شب به منطقه ی عملیاتی رسیدیم. سه راه جُفیر را که پشت سر گذاشتیم، به منطقه ی طلائیه رسیدیم. منطقه ای که از نظر راهبردی بسیار مهم و حائز اهمیت بود؛ چرا که این عملیات از سه روز پیش در منطقه ی«هورالعظیم» و جزایر مجنون، توسط لشکر، شروع شده بود و الحمدالله خبر رسیده بود که در همان روز اول، منطقه ی صعبُ العبور و آبی خاکی «هورالهویزه» به دست رزمندگان اسلام افتاده و هر دو جزایر شمالی و جنوبیِ مجنون، آزاد شده اند و حالا آزادی این منطقه ی عملیاتی طلائیه بود که می‌توانست تیر خلاص به قلب دشمن باشد و در ضمن یک عقبه ی خاکی برای اعزام نیرو، ادوات، حمایت و حفاظت از جزایرِ آزاد شده باشد. در تاریکی شب از کنار آب های هورالهویزه و نیزارهای سر به فلک کشیده گذشتیم و به خط مقدم دشمن رسیدیم. هوای سرد زمستانی با وجود این آب های عظیمِ هور، سرد تر شده بود و کار را دشوار کرده بود. به هر حال چه گذشت و چه شد، بماند. ساعت دو نیمه شب، با رمز «یا رسول الله» به قلب دشمن حمله کردیم و عملیات سختی را آغاز کردیم. دو روز در آن منطقه مستقر بودیم و مدام در حالِ تک و پاتک. دشمن بعثیِ تا دندان مسلح، موانع زیادی را بر سر راهمان گذاشته بود که جلوی حرکتمان را گرفته بود. از طرفی چند پَدِ خاکی و دژ بزرگ ساخته بود که از آن جا مسلط بر منطقه ی طلائیه بود و مدام آتش می بارید. سنگر عجیبی در انتهای پدِ خاکی وجود داشت که حداقل ۱۵ عدد دوشکا با هم و در یک زمان شلیک می‌کردند! به هر حال جنگ به مراحل سختی وارد شده بود و ما هر طور شده بود، باید این خط را می شکستیم و طلائیه را آزاد می کردیم. بچه های زیادی شهید شده بودند، ولی من و مجتبی همچنان در کنار هم بودیم و مبارزه می کردیم. همین خون های شهدا بود که ما را مصمم تر می کرد که با توان بیشتری به نبرد ادامه دهیم و می‌دادیم. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۷: به نام خدا و با سلام. حالا که این مطالب را می نویسم نمی دان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۸: روز دوم، تعدادی نیروهای تازه نفس از راه رسیده بودند و جلوتر از ما مبارزه می کردند و حالا ما فرصتی هرچند کوتاه پیدا کرده بودیم که کمی استراحت کنیم. چند ساعتی زیر پتوی برادری استراحت کردیم که بعداً فهمیدیم شهید شده بود و بچه ها پتو را روی جنازه اش انداخته بودند تا سرِ فرصت او را به عقب برگرداند. بعد از سه روز عملیات، حسابی خسته و کوفته شده بودیم که حضور «حاج همت»، فرمانده ی لشکر در بین بچه ها تمام خستگی عملیات را از تن بیرون کرده بود. مجتبی عاشقِ حاج همت بود. این را می‌شد از نگاه عمیقش به «حاج همت» به خوبی فهمید. زُل زده بود به او و مبهوت حرکاتش شده بود. وقتی که حاج همت دست او را در دست گرفته بود و به او خسته نباشید می گفت برق شادی و شور و شعف را می شد در چشمانش دید. به من می گفت: « بعد از امام، چنین چشمان آسمانی و ملکوتی ندیده ام.» بعد از روحیه دادن حاج همت و از طرفی حضور خود او در کنار بچه ها، حالا با تلاش و نبرد جانانه ی بچه ها، خط اول دشمن شکسته شده بود و در منطقه ی مهم طلائیه پس از سه روز مبارزه ی سخت، تحتِ تصرف لشکریان اسلام بود و لشکر دشمن در نهایت خواری پا به فرار گذاشته بود. دشمن ضربه ی سنگینی خورده بود و آبرویش در خطر بود. خسارات و تلفات بسیار را متحمل شده و پا به فرار گذاشته بودند. بچه‌ها، تانک های بسیار را به غنیمت گرفته بودند و بر ضد خود عراقی‌ها به کار می‌گرفتند. خلاصه خون و دود و آتش بود که با هم آمیخته شده بود و فضا را فضای غریبی کرده بود. هواپیماهای دشمن نیز یکسره مواضع ما را بمباران می کردند و سعی داشتند که جلوی پیشروی ما را بگیرند. خدا را شکر که هنوز من و مجتبی در کنار هم بودیم و به جز چند خراشِ سطحی، آسیب دیگری ندیده بودیم و هنوز می‌توانستیم بجنگیم. این وضعیت ادامه داشت تا این که به دستور فرمانده گروهان، مجتبی مأمور شد که داخل یکی از تانک های غنیمتی بشود و در کنار یکی از بچه‌ها، تانک را برای حمله به دشمن آماده کند. گویی تقدیر و موقعیت، دست به دست هم داده بودند که من و مجتبی را از هم جدا کنند و کردند. هر چه اصرار کردم که من هم با او همراه شوم، فرمانده قبول نکرد که نکرد. به هر حال اطاعت امر فرمانده هم واجب بود و باید می‌پذیرفتم. مجتبی را در آغوش گرفتم و بعد از کمی گریه ی مختصر از هم جدا شدیم. هنگام جدا شدن، نگرانی و اضطراب را از چشمانش می خواندم. خواستم کمی حس وحالش را عوض کنم که به شوخی به او گفتم: «خُب، الحمدالله به همان چیزی که لایق بودی رسیدی؛ البته قیافه ات هم از اول این را تأیید می‌کرد.» خنده ای کرد و گفت: «دستت درد نکنه! یعنی قیافه ی ما این قدر تابلو بوده که از اول هم باید می رفتیم سراغ این کار؟!» من هم خنده ای کردم و گفتم: «شوخی کردم. خیلی جدی نگیر! این که چیزی نیست، مواظب باش که دچار اصطلاح رایجی که می گن نشی که او وقت کارمون زار می شه!». هرچی اصرار کرد اصطلاح دوم را به او نگفتم. البته خواستم بگویم که او مجبور شد هرچه سریع تر برود و من هم باید ادامه می دادم. به هر حال او رفت و ما از هم جدا شدیم. تا آخر آن شب من در منطقه ی عملیاتی بودم ولی از او خبری نداشتم. تا این که یک تیر غیب از ما خوشش آمد و بر شکم ما نشست و ما را نقش بر زمین کرد. خون زیادی از من رفته بود. باز هم خدا را شکر که امدادرسانی تا حدی سروسامان گرفته بود و بالأخره تا فردا غروب، ما را به عقب رسانند و من در بیمارستان صحراییِ سپاه، بستری شدم و حالا دیگر هیچ امیدی به قول و قرارمان با مجتبی نداشتم. البته بیش تر از همه چیز هم، فکر او مرا ناراحت و پریشان کرده بود. در آن شلوغی هم تنها چیزی که پیدا نمی شد آشنا بود که از او خبر داشته باشد. منطقه به قدری شلوغ و در هم ریخته بود که همرزم از همرزمِ کناری بی خبر بود و به فکر سنگر گرفتن بودند. البته تا حدودی اخبار مهم جنگ به گوشمان می‌رسید. مثلاً این که نامردهای بعثی، چون جلوی بچه ها کم آورده بودند، از بمب‌های شیمیایی استفاده کرده بودند و عده ی زیادی از بچه ها مسموم و شهید شده بودند. به هر حال یک هفته ای بود که در بیمارستان بستری بوده و هیچ خبری هم از مجتبی نداشتم. ⏪ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
(آبرنگ) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄ 📚کتابی که «حاج قاسم» معرفی می کند! «کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی» ✍ به قلم: «محمد حسین رجبی‌ دوانی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۸: روز دوم، تعدادی نیروهای تازه نفس از راه رسیده بودند و جلوتر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۹: هنوز دو هفته نشده بود که با کمک بچه های امداد، کمی حالم رو به راه شده بود و حالا می توانستم با کمی زحمت از روی تخت بلند شوم و کمی این طرف و آن طرف، رفت و آمد کنم. اولین کاری که انجام دادم، سر زدن به مجروحینِ دیگر و سراغ گرفتن از مجتبی بود. خدا را شکر که چند تا از بچه های گردان را هم در آن جا پیدا کردم؛ هم جویای احوال آن ها شدم و هم خبری از رفقای دیگر گرفتم. عده ی زیادی شهید شده بودند. اما آنچه که بیشتر از همه دلِ بچه ها را سوزانده بود و غمی بزرگ روی دل آن ها نشانده بود، شهادت فرمانده ی لشکر یعنی حاج همت بود. با شنیدن این خبر پاهایم سست شده بودند و نفهمیده بودم که بیهوش شده ام. به هر حال وقتی به هوش آمدم، مانند بقیه ی رفقا آرزو می کردم که ای کاش صدها تن مثل من، شهید می‌شدند اما تارِ مویی از سر آن سردار بزرگ، کم نمی شد. ولی خب به هر حال او مزد زحمات مخلصانه ی خود را گرفته بود و الحق و الانصاف هم که برازنده ترین فرد برای پوشیدن لباس شهادت، او بود. روحش شاد. بچه ها می گفتند تا لحظات آخر، دوش به دوش بچه ها و حتی جلوتر از آن ها در خط مقدم ایستاده بود و می جنگید. لحظات آخر هم همراه شهید زجاجی، معاون لشکر سوار بر موتور شده بود و برای شناسایی به خط مقدم رفته بودند که مورد اصابت گلوله ی توپ قرار گرفته بودند و روی دژ طلائیه به شهادت رسیده بودند. رفتن او هم مانند بودنش، سرشار از اسرار و حرف های گفتنی بود. او به دنیا فهماند که این جا سردار و سرباز در ادای تکلیف هیچ فرقی با هم ندارند. او با حضور مستمر خود در خط مقدمِ جبهه، این درس بزرگ را به تاریخ داد که این جا سردارش، سردار عقبه نشین نیست. بلکه سردارش، سینه چاک تر از سربازش برای رسیدن به محبوب، سر از پا نمی شناسد و حتی گوی سبقت را نیز از او می رباید. با شنیدن خبر شهادت حاج همت، دل نگرانی ام نسبت به مجتبی دوچندان شده بود. از طرفی بچه های زخمیِ گردان هم خبری از او نداشتند. تنها راه حل برای این که از وضعیت او اطمینان خاطر پیدا کنم این بود که سری به قسمت تعاون بزنم و از اسامی شهدا مطلع شوم؛ یا این که منتظر بمانم تا یک مجروح جدیدی از رفقا وارد بیمارستان شود که از اوضاع جدید منطقه و بچه ها خبر داشته باشد؛ که همین اتفاق هم افتاد. عصر همان روز، یکی از بچه‌های گردانِ خودمان را وارد همین بیمارستان صحرایی کردند. بعد از چند ساعتی، بالای سرش حاضر شدم و بعد از احوالپرسی، سراغ مجتبی را گرفتم. ــــ سلام اخوی... خدا بد نده؛ مثل این که این بار هم بالِ حضرت عزرائیل شما را گرفته نه خود او؟! ــــ خدا که بد نمی‌ده اخوی! دست پختِ بعثی‌ها است. مثل این که تو پیشانی ما یه بادمجون بَمِ درست و حسابی کاشته اند که خودمون هم خبر نداریم! هرچی سعی می‌کنیم که از جاده ی بهشت خارج نشیم، نمی شه. مثل این که این بار هم چرخ ماشینمان پنچر شده و باز به جای جاده ی بهشت، افتادیم تو شونه خاکی! به هر حال این هم قسمت ما بوده. ــــ خب اخوی انشاالله که هرچه زودتر خوب می شی و دوباره بر می گردی تو پیستِ مسابقه. خیلی مزاحمت نمی شم، فقط یک سؤال می کنم و رفع زحمت. از مجتبی چه خبر؟ مجتبی صالحی، هم سنگریم رو می گم. با شنیدن این سؤال سرش را به زیر انداخت و اشک در دیدگانش جمع شد. تا آخر خط را خواندم. ــــ می خوای بگی تا آخر جاده ی بهشت رو، تخته گاز رفته؟! ــــ چه عرض کنم اخوی، من که خودم ندیدم، ولی اکثر بچه ها توی خط، اسمش رو جزو شهدا ذکر می کردند و الآن هم فکر کنم جنازه‌ش به واحد تعاون تحویل داده شده باشه و در سردخانه ی معراج شهدا باشه. بغض امانم را بریده بود و احساس می کردم مثل یک گلوله ی بزرگ شده بود که راه نفس کشیدنم را بسته بود. داشتم دوباره از حال می رفتم که آهسته روی تخت آن برادر نشستم و کمی استراحت کردم. حقیقتش اصلاً باور نمی کردم که چنین اتفاقی افتاده باشد. البته از طرفی هم وقتی یاد حالات شب های عملیات او می افتادم، تا حدودی یقین پیدا می کردم که نتیجه ی آن آرامش و نورانیت، نباید هم چیزی جز شهادت می بود. ⏪ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄