رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۵ : به هر حال آن مراسم معنوی به پایان رسید و حالا دیگر بچه ها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۶ :
ــــ ببین سیدجان... خُب چند وقتی هست که من با تو آشنا شده ام و الحمدالله در این چند وقت، چیزهای زیادی از تو یاد گرفته ام و خدا را برای این نعمت، هزاران بار شکر می کنم.
اما حالا که خدا این برادری را میان ما مقرّر کرده، چندتا خواسته دارم که اگر خدای نکرده اتفاقی برایم افتاد، از تو خواهش می کنم که حق برادری را به جا بیاوری و مرا از این عذاب وجدان خلاص کنی.
ــــ ای بابا مجتبی جان! مثل این که چراغ سبز رو نشون دادندا، نه؟!
داری حسابی نور بالا می زنی.
با این حساب ما باید از شما خواهش کنیم که اون طرف دست ما رو بگیری و هوای ما رو داشته باشی.
ــــ نه میثم جان، نقلِ این حرف ها نیست.
من مشکلی دارم که اون مشکل، حسابی من رو گرفتار کرده و دست و پای عملیات رفتنم رو بسته و حسابی می ترسم که در این عملیات شرکت کنم.
ــــ ای بابا این حرفا چیه که می زنی؟!
حالا که این طوری شد زود بگو ببینم موضوع چیه؟!
ــــ موضوع؟ خُب موضوع اینه که خودت هم می دونی این قضیه ی یقه اسکی پوشیدن من، سؤال بزرگی شده که ذهن همه ی بچه ها را به خودش مشغول کرده.
ــــ آره درسته.
من خودم هم خیلی دوست داشتم قضیه ی این یقه اسکی پوشیدنِ دائمی تو رو بدونم.
حالا قضیه چی بوده؟!
نذر داشتی؟ یا نه تبرّکی بوده؟!
بالأخره ما که نفهمیدیم قضیه چی بوده؟!
ــــ نه بابا، قضیه نذر و تبرک نیست.
قضیه خراب تر از اون چیزیه که بتونی تصور کنی!
پس حالا خوب گوش بده و خواهش می کنم که وقتی قضیه رو فهمیدی، فقط و فقط بین خودمون دو نفر بمونه تا بعد از عملیات.
ــــ باشه قول می دم... هرچی تو بخوای.
ــــ البته قضیه خیلی هم پیچیده نیست.
من قبل از آمدنم به جبهه، خلاف آن چیزی که تا به حال تعریف کردهام، آدم خلافی بودم و همه جور کاری هم کرده ام!
عاشق دختری بودم به نام الهه که خُب جریانش مفصله، که هم جایش این جا نیست و هم حال معنوی تو را خراب میکند.
اما حالا اگر اجازه بدی بلوزم را بالا می زنم که خودت تمام ماجرا را بفهمی و احتیاجی هم به تعریف کردن من نباشه.
با شرمندگی تمام بلوزم را بالا زدم و سید میثم، در حالی که نزدیک بود چشمهایش از حدقه در بیاید و شاخ در بیاورد و از کنار من فرار کند، بنده ی خدا حسابی جا خورده بود و انگشت به دهان مانده بود.
گویی در رفاقت با من حسابی ضرر کرده بود و احساس می کرد سرش کلاه بزرگی رفته است.
اما به هر حال آنچه که برای من مهم بود، آن بود که سید میثم اصلاً به رویم نیاورد و با همان متانت قبلی گفت:
«خُب! به هر حال هر کدام از ما اشتباهاتی در زندگیمان انجام داده ایم و هیچ کدام از ما نمیتواند ادعا کند که گناه و خطا نکرده.
چرا که این فقط مخصوص معصومین (علیهم السلام) است و بس.
پس این که چیز مهمی نیست.
مهم آن است که شما الآن در این جا هستید و سرشار از معنویت.
حالا هم پیراهنت را سریع بینداز و هر خواستهای که داری بگو که با جان و دل خریدار آن هستم.»
حرف های او قلبم را پر از آرامش و طمأنینه کرده بود.
حالا دیگر احساس می کردم نفسم بهتر بالا و پایین میرود.
گویی یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود و از شرّ عذاب وجدان این تصاویر لعنتی، خلاص شده بودم.
رو کردم به سید میثم و گفتم:
«خُب میثم جان؛ از این روحیه دادنت ممنونم.
به قول شما از این قضایا گذشته.
اما چیزی که مرا نگران میکند این است که می ترسم خدای نکرده، در این عملیات، تیرِ غیبی بیاید و به من بخورد و حالا یا شهید شوم که نمی شوم یا بدتر از آن، مجروح شوم که آن وقت...
آن وقت من بیچاره می شوم.
اگر من را برگردانند و بلوزم را در بیاورند، آن وقت آبرویم می ریزد و من از غصه خواهم مُرد.
حالا از تو می خواهم که اگر کنار من بودی و دیدی من مجروح شدم یا هر بلایی سرم آمد، خودت مرا به عقب برگردانی و حتی المقدور نگذاری که بچه ها از این قضیه بویی ببرند.»
ــــ باشه این که این قدر غصه خوردن نداره.
تازه خیالت راحت باشه؛ اگه شهید بشی که هیچ دردسری نداره.
چون که شهدا رو غسل نمی دن و با همان لباس خودشون دفن میکنند.
اما اگر مجروح شدی، قول می دم که تا آن جا که از دستم برمیآد در کنارت بمونم و از این سرّ تو محافظت کنم.
حالا دیگر خیالم کاملاً راحت شده بود و آسوده خاطر، آماده ی عملیات می شدم.
البته وصیت نامه ام را نیز به سید میثم سپردم و از او خواستم که او هم دعا کند که شخصِ دیگری جز او، این بدن مرا نبیند و این عملیات هم به خیر بگذرد.
(ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر ۶ /۱۲ /۱۳۶۲
دوکوهه «قطعهای از بهشت»ــــ مجتبی صالحی)
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی (گل و مرغ)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
«هواخواه توام، جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۶ : ــــ ببین سیدجان... خُب چند وقتی هست که من با تو آشنا شده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۷:
به نام خدا و با سلام.
حالا که این مطالب را می نویسم نمی دانم کسی پیدا خواهد شد که این دفتر را بخواند یا نه، که البته خیلی هم مهم نیست.
مهم آن است که من وظیفه ی خودم را به خوبی انجام دهم.
بله خواننده ی گرامی، من سید میثم هستم.
شاید تعجب کنید و بگویید که ای بابا وسط یک نوشته ی شخصی، چه طور من وارد شده ام.
اگر کمی صبر داشته باشید و داستان را ادامه بدهید، شما هم متوجه قضیه می شوید.
ولی عجالتاً عرض می کنم که از باب وظیفه، چون مجتبی به من امر کرده بود، اطاعت امر کردم و این دفترچه ی خاطرات او را به پایان می رسانم پس شما هم با من همراه باشید. «یا علی»
🌿🌿 🌱 🌿🌿
نیم ساعت بعد از آخرین نوشته ی مجتبی، یعنی ساعت پنج بعد از ظهرِ روز ششم اسفند ماه ۶۲، پس از صحبت های روحانی لشکر «حاج آقا پروازی»، از زیر طاق نصرت قرآن که در دست ایشان بود، گذشتیم و از پادگان دوکوهه حرکت کردیم.
بوی اسپند و گلاب و عطر بود که فضای اتوبوس ها را پر کرده بود.
از دوکوهه خارج شدیم و به سمت پادگان منطقه ی عملیاتی حرکت کردیم.
قبل از رسیدن به سه راهی جُفیر، سهمیه ی شکلات و بیسکویتمان را گرفتیم و چندین ساعت در راه بودیم.
سکوت عجیبی در اتوبوس حکم فرما بود.
اکثر بچه ها یا قرآن در دست گرفته بودند یا مفاتیح یا صحیفه ی سجادیه و مشغول راز و نیاز بودند.
خُب ساعاتی بعد معلوم نبود که شاهین بلند پرواز شهادت، بر روی دوش کدام برادر خواهد نشست و چه کسی رهسپار کوی دوست می شود.
در این میان، مجتبی هم که آرام کنارِ دست من نشسته بود، استثنا نبود. تسبیحی در دست و ذکری را زیر لب زمزمه می کرد.
کنار پنجره نشسته بود و فقط به بیرون چشم دوخته بود.
حال عجیبی داشت!
احساس می کردم که الهاماتی به او می شود که گاهی تبسمی ملیح بر روی صورتش نقش می بست که نشان از رضایت و اطمینان قلبی او داشت.
به هر حال ساعت دوازده شب به منطقه ی عملیاتی رسیدیم.
سه راه جُفیر را که پشت سر گذاشتیم، به منطقه ی طلائیه رسیدیم.
منطقه ای که از نظر راهبردی بسیار مهم و حائز اهمیت بود؛ چرا که این عملیات از سه روز پیش در منطقه ی«هورالعظیم» و جزایر مجنون، توسط لشکر، شروع شده بود و الحمدالله خبر رسیده بود که در همان روز اول، منطقه ی صعبُ العبور و آبی خاکی «هورالهویزه» به دست رزمندگان اسلام افتاده و هر دو جزایر شمالی و جنوبیِ مجنون، آزاد شده اند و حالا آزادی این منطقه ی عملیاتی طلائیه بود که میتوانست تیر خلاص به قلب دشمن باشد و در ضمن یک عقبه ی خاکی برای اعزام نیرو، ادوات، حمایت و حفاظت از جزایرِ آزاد شده باشد.
در تاریکی شب از کنار آب های هورالهویزه و نیزارهای سر به فلک کشیده گذشتیم و به خط مقدم دشمن رسیدیم.
هوای سرد زمستانی با وجود این آب های عظیمِ هور، سرد تر شده بود و کار را دشوار کرده بود.
به هر حال چه گذشت و چه شد، بماند.
ساعت دو نیمه شب، با رمز «یا رسول الله» به قلب دشمن حمله کردیم و عملیات سختی را آغاز کردیم.
دو روز در آن منطقه مستقر بودیم و مدام در حالِ تک و پاتک.
دشمن بعثیِ تا دندان مسلح، موانع زیادی را بر سر راهمان گذاشته بود که جلوی حرکتمان را گرفته بود.
از طرفی چند پَدِ خاکی و دژ بزرگ ساخته بود که از آن جا مسلط بر منطقه ی طلائیه بود و مدام آتش می بارید.
سنگر عجیبی در انتهای پدِ خاکی وجود داشت که حداقل ۱۵ عدد دوشکا با هم و در یک زمان شلیک میکردند! به هر حال جنگ به مراحل سختی وارد شده بود و ما هر طور شده بود، باید این خط را می شکستیم و طلائیه را آزاد می کردیم.
بچه های زیادی شهید شده بودند، ولی من و مجتبی همچنان در کنار هم بودیم و مبارزه می کردیم.
همین خون های شهدا بود که ما را مصمم تر می کرد که با توان بیشتری به نبرد ادامه دهیم و میدادیم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎨 #نقاشی (رنگ روغن)
🍃 هنـرکده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🍃
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۷: به نام خدا و با سلام. حالا که این مطالب را می نویسم نمی دان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۸:
روز دوم، تعدادی نیروهای تازه نفس از راه رسیده بودند و جلوتر از ما مبارزه می کردند و حالا ما فرصتی هرچند کوتاه پیدا کرده بودیم که کمی استراحت کنیم.
چند ساعتی زیر پتوی برادری استراحت کردیم که بعداً فهمیدیم شهید شده بود و بچه ها پتو را روی جنازه اش انداخته بودند تا سرِ فرصت او را به عقب برگرداند.
بعد از سه روز عملیات، حسابی خسته و کوفته شده بودیم که حضور «حاج همت»، فرمانده ی لشکر در بین بچه ها تمام خستگی عملیات را از تن بیرون کرده بود.
مجتبی عاشقِ حاج همت بود.
این را میشد از نگاه عمیقش به «حاج همت» به خوبی فهمید.
زُل زده بود به او و مبهوت حرکاتش شده بود.
وقتی که حاج همت دست او را در دست گرفته بود و به او خسته نباشید می گفت برق شادی و شور و شعف را می شد در چشمانش دید.
به من می گفت:
« بعد از امام، چنین چشمان آسمانی و ملکوتی ندیده ام.»
بعد از روحیه دادن حاج همت و از طرفی حضور خود او در کنار بچه ها، حالا با تلاش و نبرد جانانه ی بچه ها، خط اول دشمن شکسته شده بود و در منطقه ی مهم طلائیه پس از سه روز مبارزه ی سخت، تحتِ تصرف لشکریان اسلام بود و لشکر دشمن در نهایت خواری پا به فرار گذاشته بود.
دشمن ضربه ی سنگینی خورده بود و آبرویش در خطر بود.
خسارات و تلفات بسیار را متحمل شده و پا به فرار گذاشته بودند.
بچهها، تانک های بسیار را به غنیمت گرفته بودند و بر ضد خود عراقیها به کار میگرفتند.
خلاصه خون و دود و آتش بود که با هم آمیخته شده بود و فضا را فضای غریبی کرده بود.
هواپیماهای دشمن نیز یکسره مواضع ما را بمباران می کردند و سعی داشتند که جلوی پیشروی ما را بگیرند.
خدا را شکر که هنوز من و مجتبی در کنار هم بودیم و به جز چند خراشِ سطحی، آسیب دیگری ندیده بودیم و هنوز میتوانستیم بجنگیم.
این وضعیت ادامه داشت تا این که به دستور فرمانده گروهان، مجتبی مأمور شد که داخل یکی از تانک های غنیمتی بشود و در کنار یکی از بچهها، تانک را برای حمله به دشمن آماده کند.
گویی تقدیر و موقعیت، دست به دست هم داده بودند که من و مجتبی را از هم جدا کنند و کردند.
هر چه اصرار کردم که من هم با او همراه شوم، فرمانده قبول نکرد که نکرد.
به هر حال اطاعت امر فرمانده هم واجب بود و باید میپذیرفتم.
مجتبی را در آغوش گرفتم و بعد از کمی گریه ی مختصر از هم جدا شدیم.
هنگام جدا شدن، نگرانی و اضطراب را
از چشمانش می خواندم.
خواستم کمی حس وحالش را عوض کنم که به شوخی به او گفتم:
«خُب، الحمدالله به همان چیزی که لایق بودی رسیدی؛ البته قیافه ات هم از اول این را تأیید میکرد.»
خنده ای کرد و گفت:
«دستت درد نکنه! یعنی قیافه ی ما این قدر تابلو بوده که از اول هم باید می رفتیم سراغ این کار؟!»
من هم خنده ای کردم و گفتم:
«شوخی کردم. خیلی جدی نگیر! این که چیزی نیست، مواظب باش که دچار اصطلاح رایجی که می گن نشی که او وقت کارمون زار می شه!».
هرچی اصرار کرد اصطلاح دوم را به او نگفتم.
البته خواستم بگویم که او مجبور شد هرچه سریع تر برود و من هم باید ادامه می دادم.
به هر حال او رفت و ما از هم جدا شدیم.
تا آخر آن شب من در منطقه ی عملیاتی بودم ولی از او خبری نداشتم.
تا این که یک تیر غیب از ما خوشش آمد و بر شکم ما نشست و ما را نقش بر زمین کرد.
خون زیادی از من رفته بود.
باز هم خدا را شکر که امدادرسانی تا حدی سروسامان گرفته بود و بالأخره تا فردا غروب، ما را به عقب رسانند و من در بیمارستان صحراییِ سپاه، بستری شدم و حالا دیگر هیچ امیدی به قول و قرارمان با مجتبی نداشتم.
البته بیش تر از همه چیز هم، فکر او مرا ناراحت و پریشان کرده بود.
در آن شلوغی هم تنها چیزی که پیدا نمی شد آشنا بود که از او خبر داشته باشد.
منطقه به قدری شلوغ و در هم ریخته بود که همرزم از همرزمِ کناری بی خبر بود و به فکر سنگر گرفتن بودند.
البته تا حدودی اخبار مهم جنگ به گوشمان میرسید.
مثلاً این که نامردهای بعثی، چون جلوی بچه ها کم آورده بودند، از بمبهای شیمیایی استفاده کرده بودند و عده ی زیادی از بچه ها مسموم و شهید شده بودند.
به هر حال یک هفته ای بود که در بیمارستان بستری بوده و هیچ خبری هم از مجتبی نداشتم.
⏪ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ #خط_تحریری
«فرازی از دعای ندبه»
🍃 هنـرکده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🍃
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
📚کتابی که «حاج قاسم» معرفی می کند!
«کوفه و نقش آن در قرون نخستین اسلامی»
✍ به قلم: «محمد حسین رجبی دوانی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴